جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [دردان] اثر «تابان دخت کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط تابان دخت با نام [دردان] اثر «تابان دخت کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 515 بازدید, 12 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [دردان] اثر «تابان دخت کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع تابان دخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
نام اثر: دردان
نویسنده: تابان دخت
ژانر: تراژدی، واقعی
ناظر: @حسنا♡
خلاصه:
بغض‌آلود، ترسان، بی‌پناه.
دلش خواب می‌خواهد، می‌خواهد بخوابد و بیدار شود و ببیند اسیر کابوس بوده است و بس.
دلش خواب می‌خواهد، عمیق، طولانی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png



-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
مقدمه:
من دردانم... .
نمی‌دانم ترکیب درستی‌ست یا نه.
نمی‌دانم معنی درستی می‌دهد یا نه.
اما می‌دانم مرا صدایی در خود دردان صدا می‌زند.
من دردانم، سرشار از درد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
جیغ‌های خفه شده‌اش بی‌فایده بود. سرانجام با بغضی که گلویش را به درد آورده بود، چشم‌هایش را بست و هق‌هق کودکانه‌اش را خفه کرد. حالا فقط اشک‌هایش بود که درشت‌درشت از چشمان معصوم قهوه‌ای‌اش بیرون می‌ریخت!
***
چشمانش را به هم می‌فشارد، آن‌قدر که پلک‌هایش درد می‌گیرد کابوس‌هایش تمام نشدنی بود و البته فراموش نشدنی... . به ساعت نگاه می‌کند، عقربه‌ها روی دو و بیست دقیقه متوقف شده بودند. بی‌توجه به کابوس‌هایی که عادت شده بود برایش، دوباره پلک بر هم می‌گذارد و لختی بعد خواب دوباره غالب چشم‌هایش می‌شود.
-هی دختر! پاشو! لنگ ظهره هنوز خوابه، هی! مگه با تو نیستم احمق!
چشم می‌گشاید، هر روز همین بساط است، داد و هوار اول صبح شده بود روتین هر روزه‌شان. بیزار بود از این رفتارها! با هوف بلندی سرجایش می‌نشیند، هنوز دلش خواب می‌خواست اما دریغ که در این خانه خواب او بی‌اهمیت‌ترین مسئله بود. کمی چشم‌هایش را مالش می‌دهد و بعد از آن پتوی محبوبش را به همراه تشکش جمع می‌کند و قبل از رفتن به دستشویی کتری آب را روی گاز می‌‌گذارد تا چای صبحانه را دم کند. چای را دم می‌کند، بساط صبحانه را پیش رویشان پهن می‌کند. استکان چای را برمی‌دارد تا سر سفره بگذارد که دستش می‌لرزد و چای روی سفره می‌ریزد و صدای داد او بلند می‌شود:
- احمقِ خر تو آدم نیستی، کودن!
پلک روی هم می‌فشارد و اشکش را مهار می‌کند، بعد از ۹ سال هنوز عادت نکرده بود به ناسزاهای عزیزترینِ منفورش! ظروف صبحانه را جمع می‌کند و راهی سینک می‌شود، نفس عمیقی می‌کشد و بغضش را فرو می‌دهد، مشغول شست و شو می‌شود و آرام اشکش می‌چکد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
همیشه به نوشتن علاقه داشت از شش سالگی که خواندن و نوشتن را یاد گرفته بود. داستان‌های زیادی را نوشته‌ بود، شخصیت‌های زیادی را روی کاغذ رقصانده بود، از پلنگ و درخت کودکی‌اش تا دلنوشته‌های سبک تراژدی‌اش! حالا گذر کرده بود از همه‌ی آن شخصیت‌های زایده ذهنش، حالا قرار بود داستانی واقعی بنویسد، حالا خیره به دفتری با جلد آبی و ورق‌های سفید، قرار بود داستان زندگی خودش را بنویسد، حالا می‌خواست محتوای مغز خسته‌اش را بیرون بریزد. کلافه از هجوم واژه‌های بی‌پایان، خودکار بیکش را بر می‌دارد و آن را با سمفونی مرگباری که در ذهنش پخش می‌شد رقصاند. هنوز چند خطی از اول صفحه پر نشده بود که حضور کسی را در اتاق حس می‌کند، و بعد از آن هم صدای مادرش را می‌شنود:
- پاشو بند و بساطتو جمع کن میخوایم بریم خونه بی‌بیت، زود باش میگم.
بی‌میل برمی‌خیزد، هیچ تمایلی به رفتن نداشت، راستش را می‌گفت دیگر به هیچ چیز مایل نبود، فقط می‌خواست در همان کنج اتاق‌خواب زیر پنجره‌ بنشیند و ساعت‌ها کتاب‌های محبوبش را ورق بزند و بارها مرورشان کند. بارها را داخل جعبه ماشین جاگیر می‌کند، و بطری آب را هم داخل ماشین می‌گذارد، هنوز سرش را بیرون نیاورده بود که صدای پدرش که همیشه برای‌او خشن بود به گوشش خورد:
- خوب نگاه کن که چیزی جا نذاشته باشی که همچین می‌زنمت صدای سگ بدی.
آه می‌کشد، همیشه مجبور بود وسایل همه را او جمع کند مخصوصاً وسایل پدرش که اگر چیزی را از قلم می‌انداخت باید حسابی ناسزا می‌شنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
نفس عمیقی می‌کشد و سعی می‌کند بر بالا و پایین شدن معده‌اش و حالت تهوع نفرت‌انگیزش غلبه کند. متنفر بود از این راه سه ساعته! و متنفر بود از هوای این ماشین! بلاخره به مقصد منفورشان می‌رسند. نگاهی به در بزرگ‌ کرم‌ رنگ می‌اندازد، حالش از آدم‌های این خانه به‌هم می‌خورد، حالش از شکوفه‌های بهاری حیاط این خانه به‌هم می‌خورد، حالش از این هوای خنک بهاری به هم می‌خورد، اصلا حالش از این شهر به هم میخورد. در بزرگ باز می‌شود و ماشین را در حیاط پارک می‌کنند، اعضای خانه برای استقبال نمی‌آیند. کفش‌هایش را از پا بیرون می‌آورد و فرش دست‌باف کرمانی را با کف پایش لمس می‌کند. اول از همه باید دست‌بوسی مادربزرگش برود و چه‌قدر متنفر بود از این تظاهر کردن‌ها! نگاهی به نفرات دورتادور خانه می‌اندازد، چشمش نگاه خندان پشت عینک را شکار می‌کند؛ شاید تنها انگیزه او برای پا گذاشتن به این شهر دیدن این نگاه مهربان پشت عینک باشد. دور از چشم اعضای دیگر به آشپز‌خانه می‌روند، سخت او را در بغل می‌گیرد و عطرش را می‌بوید، چه‌قدر دلش یک جای خلوت می‌خواست و او را کنار خود! هنوز در حصار یک دیگر بودند که صدای مادرش آن.ها را از خلسهء دوست‌داشتنی‌شان بیرون می‌کشد:
- مائده بیا برو از تو ماشین وسایل رو بیار.
نفسش را پر فشار بیرون می‌راند، نمی‌گذارند حداقل لباس‌هایش را از تن بیرون بکشد. دستش توسط او فشرده می‌شود، نگاهش را به چشمانش می‌اندازد، چشمانش رنگ دیگری داشتند رنگی که در ملاقات‌های آخریشان‌ زیاد به چشم می‌خورد، حدسش سخت نبود علت این رنگ چشمانش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
وسایل را که از ماشین بیرون آورد، سرش را بالا آورد و کمر راست کرد که او را با همان لبخند مهربان ساک به دست مقابلش دید.
- نیازی نیست، خودم میارم.
و او سر تکان می‌دهد و خودش زودتر راهی خانه می‌شود. غروب خورشید، هوای بهاری آن شهر را رو به سردی می‌برد، تمام کارهایش را انجام داده بود، پذیرایی، شستن ظروف، پخت غذا، و این در حالی بود که صاحب‌خانه هیچ کاری نمی‌کرد. دلش برای اوی عزیزش گرفت که هر روز این‌جا بود و باید این خانه منفور را متحمل می‌شد. البته خودش هم دست‌کمی از او نداشت فقط در خانه خودشان مجبور به تحمل آدم‌های مضخرف نبود. گوشه‌ای کنار یخچال آشپزخانه پاتوق همیشگی‌شان بود، شاید تنها جایی که می‌توانستند خود واقعی‌شان را به هم نشان دهند. نگاهش را به عزیزش می‌دهد، چشمان عزیزش حالا بیش‌تر رنگ غم گرفته بودند.
- ببینمت؟!
نگاهش نمی‌کند اما جواب می‌دهد:
- جانم؟
- بازم؟
این بار چشم‌های اشک‌آلودش را میخ چشمان مائده می‌شود و لب می‌گشاید:
- بازم! مثل همیشه، دیگه دارم از همه‌ چی می‌بُرم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
و سپس اشک از چشمش قل می‌خورد و تا زیر چانه‌اش روانه می‌شود، صورت گردش را میان دو دست می‌گیرد و اشکش را پاک می‌کند. روزهای مضخرفی را می‌گذراندند. اوضاع‌شان یکی افتضاح‌تر از دیگری بود و آن دو دلدار یک دیگر بودند. مائده نفس عمیقی می‌کشد و بی‌مقدمه می‌گوید:
- اِمشو شوِشه... .
و او با چشمان خیس می‌خندد و حرف‌مائده را پی می‌گیرد.
- لیپک لی‌لی لونه!
حالا هردوشان با یادآوری اسم رمزشان، لبخند را به لب‌هایشان هدیه می‌دهند. هنوز از خلوتشان سیر نشده بودند که صدای سلام‌علیک و سپس صدای مادرش به گوششان رسید:
- دختر‌ها چایی دم کنید.
هوف کلافه‌ای می‌کشد و برمی‌خیزد تا کتری را روی اجاق بگذارد و زیر لب با حرص می‌غرد:
- خدمتکارِ تحفه‌ها هم باید باشم هرکی چای می‌خواد خودش دم کنه!
اصلا این آدم‌ها همه‌شان یکی از یکی منفورتر بودند! چای را دوتایی دم می‌کنند و در استکان می‌ریزند و داخل سینی می‌چینند، ظرف نقل و قندان را به دست او می‌دهد و خودش سینی را بر می‌دارد و راهی پذیرایی می‌شوند اما همین که او مهمان‌ها را دید لزر بر بدنش نشست و مائده بود که دلیل این لرز را خوب می‌فهمید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
رعشه دستانش را دید، چشمان پر دردش را از پشت عینک دید حتی شانه‌های افتاده‌ی او را دید و دم نزد، فقط پر از تشویش پلک بر هم فشرد، درکش برای مائده که بدتر از این‌ها را دیده بود، سخت نبود.
لبخندی خشک روی لب‌های مائده می‌نشیند، احوال پرسی سردی می‌کند، می‌بیند پشت چشم نازک کردنِ رها را، چشمان پرطعنهء فرزانه را و نگاه کثیف و لجن‌بارِ ناصر را، همه را می‌بیند و ربات‌وار، سرد و بی‌تفاوت از کنارشان می‌گذرد، مائده
سالها‌ بود این نگاه‌ها و این رفتارها برایش سر سوزنی اهمیت نداشت.
چای‌ها گردانده‌ شد، نقل و قند پخش شد، کام‌ آنها شیرین شد و کام آن دو به تلخی زهر‌مار...
او به دیوار آشپزخانه تکیه می‌دهد و روی زمین سر می‌خورد، مائده به تکاپو می‌افتد، طاقت ناراحتی او را نداشت.
کنارش می‌نشیند و سرش را در آغوش می‌کشد و به عذاداری روح‌هایشان می‌نشیند، او برای روح زخم‌ شده‌اش و مائده برای روحی که مرده بود و اثری از آن در کالبد نبود.
عذاداریشان طول نمی‌کشد که صدای منفورِ شهناز را می‌شنوند، همان‌طور که گره روسری مائده را می‌گیرید و تکان می‌دهد، می‌خندد و با طعنه می‌گوید:
-شما چرا رها رو تحویل نمیگیرین؟ ها؟
پوزخند روی لب‌های مائده شکل می‌گیرد، متنفر بود از ادا و اطوار‌های آن رهای لوسِ بیخود.
-چرا ما باید تحویل بگیریمش؟ کسر شان نشه واسه خانوم بیاد تو آشپزخونه با ما بخنده! آخه ناخوناشون می‌شکنه...
نگاه میشی رنگ این مادربزرگ خودخواه، مغرور می‌شود و آن دو را از بالا به پایین نگاه می‌کند، حالا می‌فهمید رهای‌لوس به چه‌کسی کشیده است.
-رها نباید با این بگرده.
و سپس دستش را به طرف او می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
اشک در چشمان او جمع می‌شود، و بغض لرزان روی لب‌هایش جا خشک می‌کند. مائده این‌ها را می‌بیند و لب باز می‌کند تا جواب دهد که مادرش وارد آشپز‌خانه می‌شود و با چشم غره‌ای دهانش را می‌بندد.
***
سرش را روی شانه‌ی او می‌گذارد و آهی عمیق از گلویش بیرون می‌آید، دلش به حال خودشان کباب است، داستان زندگیِ آن دو جگر می‌سوزاند.
-می‌خوام برم رشته تجربی!
مائده سرش را بالا می‌آورد و در چشمان‌ِ او منتظر خیره می‌شود و او ادامه می‌دهد:
-مامانم نمی‌ذاره، میگه باید انسانی بخونی، میگه من از تجربی به کجا رسیدم که تو بخوای برسی.
-بابات چی؟
پوزخند می‌زند و تکرار می‌کند:
-بابام... هه! اوف بیخیال، تو داری چکار می‌کنی؟ کابوسات کمتر نشده؟
این بار پوزخند روی لب‌های مائده شکل می‌گیرد:
- نه! ثانیه به ثانیه‌اش با جزئیات کامل.
-بهش فکر نکن.
-به نظرت میشه؟
-نه!
-خوب چرا اصرار داری فکر نکنم؟
او آه می‌کشد و جواب می‌دهد:
-فقط می‌خواستم برای چند ساعت هم که شده از اون فکر دورت کنم.
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: ASHVAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین