جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [درماندگان] اثر «احمد آذربخش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ahmadazr با نام [درماندگان] اثر «احمد آذربخش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 608 بازدید, 18 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [درماندگان] اثر «احمد آذربخش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ahmadazr
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,651
مدال‌ها
2
شب بود. اعضای خانواده همه در سالن نشسته بودند. تلویزیون روشن بود و اخبار پخش می‌کرد. زن گوش می‌داد. مرد فقط نگاه می‌کرد و در فکر بود. دختر گوشه‌ای نشسته بود و مراقب اوضاع بود و با وسواس خاصی به همه نگاه می‌کرد و پسر دراز کشیده بود به زمین و سرش را تکان می‌داد. گزارشی درباره بیماری اوتیسم پخش شده بود که این اختلال نادر و یک بیماری غیر قابل درمان ولی قابل کنترل است که در هیج جای دنیا علل مشخصی یا درمان خاصی ندارد و فقط در دوره بارداری قابل تشخیص است. دلیل زیادی که کارشناسان هر کدام مطرح کرده‌اند یکی ازدیاد ویتامین‌های بدن مادر و تبدیل به عارضه، یکی قرار گرفتن در معرض مواد شیمیایی و دیگری دلایل ارثی و ژنتیکی که یک‌هو پسر بلند شد. مثل کسی که طلسم شده باشد. نگاهش را به اطراف چرخاند. خنده‌های بلندی کرد. انگار اعمال شیطانی به او الهام شده بود. آینه روی دیوار را برداشت و به زمین کوبید و تکه‌تکه شد. هیکل چاق و گنده‌اش را تکانی داد و سیم سه راهه را از برق کشید و تلویزیون خاموش شد. بعد خنده‌ای کرد و به گوشه‌ای فرار کرد و زن و مرد هر کدام فحشی نصیبش کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,651
مدال‌ها
2
حالا دختر کمی پیش آمده بود و کنار مادرش نشسته بود. زن با او حرف میزد. او را می‌بوسید و می‌گفت.
- چرا تو الان مثل دختر‌ای مردم نیستی کمک من کنی؟ رازدار من باشی؟ از اون رازهای مادر و دختری. سی*ن*ه‌م پر غصه‌ست. کاش سالم بودی، جارو می‌زدی، غذایی می‌پختی... حیف که دختری و منم مادر کورت.
دختر کلمه‌کلمه با آهنگ خاصی می‌گفت.

- جا... جارو ظرو... ظروف بش... بشور.
زن رو کرد به مرد و گفت.

- یه بنده خدایی همیشه روز و تاریخ مشخص بسته غذایی می‌آورد دیروز نیومد؟
مرد گفت.

- نمی‌دونم... نه... ه... .
یک‌هو زیر بدنش خالی شد. دختر بود. بالشت را به گوشه‌ای پرت کرد و قسمتی از قالی را جمع کرد و خود به‌ خود شروع کرد به ناله و سروصدا. کثر مواقعی که زن و مرد باهم حرف می‌زدند انگار حسادت می‌کرد و با وسواس خاصی که داشت از این کارها انجام می‌داد.
دیروقت بود و زن و مرد روبه‌روی هم در بستر دراز کشیده بودند. بچه‌ها خواب بودند. زن رو کرد به مرد گفت.

- دلم برات تنگ شده.
مرد گفت.

- منم عزیزم.
به زنش گفت.

- خبری از اون خواهرات داری؟
گفت.

- نه. هر کدوم مشغول زندگی خودشون هستن. من کیم دیگه؟
او هم از مرد پرسید.

- تو چی برادرات... .
او هم گفت.

-نه. باهام قهرن. به‌خاطر بچه‌ها.
لحظه‌ای مکث کردند. هر دو آرام اشک ریختند. زن گفت.

- کاش هرگز بچه‌دار نمی‌شدیم. بعد از سال‌ها بی‌بچگی که همه چی خوب بود. ناشکر شدیم و به هر دری زدیم برای بچه. اینم نتیجش.
شوهرش گفت.

- چه میشه کرد. دست تقدیره دیگه.
زن صورت مرد را لمس کرد و گونه‌اش را بوسید و گفت.

- بخواب عزیزم. سه ساعت دیگه باید باز بیدار بشی و بری سرکار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,651
مدال‌ها
2
صبح خیلی زود بود که مرد درحالی‌که از شدت سرما می‌لرزید کلاهش را پوشید، دستکش دستش کرد و با فکری سرشار از امید و سرزندگی موتورش را روشن کرد و از خانه خارج شد. روزها گذشته بود. آخر پاییز بود. آخرین برگ‌های طلایی درختان هم به زمین می‌افتادند. رفته‌گر محل با غرولند برگ‌ها را گوشه‌ای جارو می‌کرد. ظاهرا او پاییز را دوست نداشت. ساعت نه صبح بود، مرد آخرین کیسه را که چندتا بطری آب و قوطی نوشابه و... بود، بار زد و موتور را روشن کرد که راه بی‌افتد که یک‌هو وانت سفیدی با چراغ گردان جلویش ظاهر شد. دو نفر بودند. به‌سرعت پیاده شدند و گفتند.
- کارتت نشون بده.
گفت.

- ندارم.
گفتند.

- یالا بارت رو خالی کن. تو خارج از محدوده هستی. مجوز نداری.
مرد به اشتباه فکر کرد که به او فحش دادند و یقه یکی از آن‌ها را گرفت و هل داد و نفر دیگر از پشت به او حمله کرد و او را به گوشه‌ای انداخت و هر دو شروع کردند به کتک زدن او. مرد بیچاره همش می‌گفت

- من باید برم. بذارین برم.
آنقدر کتکش زدند که با سر و صورت خونی به زمین افتاده بود. آن‌ها همه بار را همراه با موتور برده بودند. او هم‌چنان بی‌حرکت افتاده بود و می‌گفت.

- حق بچه‌های من بود. روزیشون بود.
بلند شد و نشست و آرام گریه کرد.
پسرک بیدار شده بود همه جای خانه را به‌دنبال پدرش گشت. حتی دقایقی ایستاد و به در حیاط نگاه کرد به سمت در هجوم برد در را تکان داد اما قفل بود.
پدرش دیر کرده بود. جیغ کشید، داد میزد، بالا و پایین می‌پرید. حسابی عصبانی شده بود به داخل رفت و به سوی مادرش که در سالن نشسته بود حمله کرد. او را گرفت و کشید و با لگد او را میزد و زن بیچاره جیغ می‌کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,651
مدال‌ها
2
مرد در خانه را باز کرد. گوشه حیاط آتش گرفته بود. قسمتی از باغچه و یک سری وسایل و مقداری کارتن، چندتا بطری پلاستیکی... داشت می‌سوخت و دیوار سیاه شده بود و دودشان بالا می‌رفت. صدای ناله‌های زن از داخل می‌آمد. مرد که صبرش لبریز شده بود کمربندش را درآورد و به‌دنبال پسر می‌گشت تا او را کتک بزند. ناگهان درب حیاط به صدا درآمد. چند بار محکم در می‌زدند. مرد در را باز کرد. دو نفر مأمور پلیس بودند که یکیشان پوشه و مدارکی زیر بغل داشت و دیگری سوار موتور بیرون ایستاده بود و مأمور گفت.
- مردم این محل ظاهراً از شما شکایت دارند. یک نفر هم نیستند.
اسم و فامیل مرد و تلفن و یک سری اطلاعات یادداشت کرد و گفت.

- به‌دنبال جا باشید. این‌جا گفتند که شما رفت و آمدهای مشکوک شبانه، سروصداهای زیاد، روابط نامشروع، مواد و فروش اجناس عتیقه این‌ها چیزهایی هست که همسایه‌ها علیه شما گفتند.
مأمور دیوار سوخته و وسایل سوخته حیاط را دید بعد به داخل منزل رفت و دقایقی بعد برگشت. مرد مرتب تکرار می‌کرد.

- جناب سروان ما بچه مریض و ناشنوا داریم. آخه خدا خوشش میاد این‌ها چه حرف و حدیثه که پشت سر ما می‌زنن. همه چیز خودتون دیدید. تازه صبح موتورمم از طرف شهرداری بردند.
مأمور گفت.

- درسته. واقعاً متاسف شدم که اوضاتون دیدم ولی چرا پسره رو نمی‌بندین یا جایی
نگه نمی‌دارین؟
مرد گفت.

- والا قبلا می‌بستیمش بدتر میشد. پرخاشگریش بیشتر میشد دواها تاثیری ندارن.
مأمور گفت.

- آره سخته. واقعاً درک می‌کنم ولی منم مامورم و معذور. شما شاکی دارین هر چه سریع‌تر باید از این‌جا برید. شاید جای بهتری گیرتون بیاد. خب کار دارم دیگه مواظب خودتون باشید. خدانگهدار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,651
مدال‌ها
2
مرد در یخچال را باز کرد و نگاهی انداخت. خالی بود. امروز خبری از نهار نبود. در آشپزخانه صدای خنده‌های دختر و پسر را شنید که روبه‌روی یک‌دیگر با کنجکاوی به هم‌دیگر نگاه می‌کردند. آن‌ها با عقل‌های نابالغ به بدن‌های بالغ خود نگاه می‌کردند. مرد با عصبانیت به سمتشان رفت و هر کدام را سیلی زد آن‌ها خندیدند و به گوشه‌ای فرار کردند. مرد با حسرت لنگان‌لنگان به سمت اتاق رفت و گوشه‌ای نشست و پاهای خود را می‌مالید و می‌گفت.
- خدایا کم آوردم چکار کنم.
انگار همه آن‌ها را فراموش کرده بودند. آشنایان، مردم شهر، خیرین و حتی خدا... .
اگر می‌خواهی کسی را بکشی فراموشش کن. فراموشی یک مرگ تدریجی به همراه دارد. آن روز زن با مرد حرف نزد و همه چیز را از چشم او می‌دید و بحث‌هایی بینشان پیش آمد که چرا دیر به خانه رفته و این‌که پسرش او را کتک زده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,651
مدال‌ها
2
نیمه شب بود. مرد انگار دیوانه شده بود. روی صندلی‌ای در اتاق نشسته بود. همه‌اش غرق در افکار بود. با خودش و با دنیا درگیر بود گیج شده بود. گاهی گریه می‌کرد. گاهی می‌خندید. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت و به آخر خط رسیده بود. شب دیر وقت بود. همه خواب بودند. همه‌جا ساکت بود. حتی همسرش هم در رختخواب با خیال راحت دراز کشیده بود. او بهترین کار را انجام داده بود یا شاید بدترین کار را داد میزد.
- قاتل! قاتل!
بعد می‌خندید می‌گفت.

- من... من نجاتون دادم قاتل نیستم. می‌خواست در این دنیای بی‌ارزش که حداقل از شادی و خوشی و خوشبختی سهمی نداشتند خود و خانواده‌اش را آزاد و رها کند. تنها راه ممکن این بود که همه با هم خلاص می‌شدند. یک خودکشی خانوادگی. او قبل از خواب به بچه‌ها همراه قرص‌هایشان و به همسر همراه و دلبندش همراه غذا سم خورانده بود او آن‌ها را کشته بود چون دوستشان داشت و پس از یک‌ ساعت که کامل اثر کرد حال نوبت خود بود. آب را خورد و لبخند زد، چشمانش را بست و نفس راحتی کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,651
مدال‌ها
2
چند روز بعد مرد صاحب خانه درب منزل را زد و دقایقی پشت در ماند. کسی در را باز نکرد. بعد حسابی عصبانی بود از این‌که این مدت کسی جواب تلفنش را نمی‌داد به ناچار از دیوار بالا رفت. گوشه حیاط باغچه کوچکی بود که آثار سوختگی گوشه حیاط مشخص بود. چند بار صدا زد.
- صابخونه صابخونه کسی نیست؟!
خبری نشد. از دیوار پایین پرید. بوی خیلی بد و نامطبوعی به مشامش رسید. مثل بوی مردار عصبانیتش داشت به دلهره و ترس تبدیل میشد. درب ورودی که شیشه‌هایش شکسته بود را باز کرد و داخل رفت و با صحنه ناخوشایندی مواجه شد.
دختر و پسر را دید که در سالن کنار یک‌دیگر دراز کشیده بودند. باز صدا زد کسی جواب نداد. کمی جلوتر با ترس بیشتر به سمت اتاق رفت. زن در گوشه‌ای افتاده و مرد جدا روی صندلی‌ای تکیه داده بود. به سمت مرد رفت او را تکان داد حرکت نمی‌کرد. نبضش را گرفت. نفس هم نمی‌کشید. دستپاچه شد. در حالی که بغض گلویش را گرفته بود هم‌زمان با اورژانس و اداره پلیس تماس گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,651
مدال‌ها
2
مأموران در صحنه حاضر شده بودند و جنازه چهار نفر را با هماهنگی اورژانس به پزشکی قانونی فرستادند. دو تا از مأموران گفتند که همین چند روز پیش بود که ما با گزارش شکایتی آمدیم و ازشون خواستیم که از این‌جا بروند. لحظات سنگین و نفس‌گیری بود. پلیس‌ها ناراحت بودند و عذاب وجدان داشتند. درحالی‌که خانه را برای بررسی دلیل و نحوه قتل می‌گشتند. روی سکوی اوپن آشپزخانه مقداری پول و یک برگه دیدند. یکی از مأموران پول را شمرد. سه میلیون تومان بود. پولی که با رنج و زحمت مرد بیچاره به‌دست آمده بود.
نامه را باز کرد و خواند.

- من یک بنده خدا هستم. زمانی من و همسرم همه چیز داشتیم. خوشبخت بودیم ولی ناشکر شدم. حریص شدم. به‌دلیلی زمین خوردم و همه چی را از دست دادم. به خیلی‌ها بد کردم. خدا دو تا بچه مریض به من داد که از جونم بیشتر دوستشون داشتم. پاک و معصوم. الان هم یک گناهکارم. وقتی شرایط را در بن‌بست دیدم تصمیم گرفتم که همممون را از این زندگی فلاکت بار خلاص کنم. هرگز خودم را نمی‌بخشم. مبلغ اجاره خانه را گذاشتم که بیشتر زیر دین نباشم. حلالم کنید.
پلیس نامه را در حالی‌که چشمانش پر از اشک شده بود تا زد و به دیگری داد و به همکارانش که صاحبخانه را بازجویی می‌کردند اشاره کرد که ولش کنند. خانم کارمند بهزیستی در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کرد به همکار دیگرش گفت.

- این پروندشونه. ظاهرا بچه‌هاش این‌جا یه‌سری مدارک داشتن. ببین پسر ناشنوا بیش فعال اوتیسم و دختر هم اوتیسم شدید. چه‌طور ما پرونده این بنده خداها را یک‌بار پیگیری نکردیم و سال‌ها بایگانی شده و نوشته شده در حال بررسی؟ چه‌طور به این‌ها توجه نکردیم؟ تو روزنامه نوشته شده بود که اهل این‌جا نبودند. از اهالی یکی از شهرستان‌های جنوبی بوده که یک‌هو ورشکسته و بدهکار میشه و برای دکتری بچه‌هاش به این‌جا میاد.
همکارش گفت.

- عجیبه چرا ما از تو روزنامه باید این چیزها رو بفهمیم؟
و با بغض و اندوه گفت.
- بیچاره‌ها یعنی ک.س و کاری هم نداشتن؟ حتی خدا رو...؟
پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین