جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دروازه لورال] اثر «سارا بهار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سارابـهار❁ با نام [دروازه لورال] اثر «سارا بهار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 427 بازدید, 18 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دروازه لورال] اثر «سارا بهار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سارابـهار❁
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارابـهار❁
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
لپش را می‌بوسم و می‌نشینم روی صندلی میز غذا خوریِ چهارنفره‌مان که در آشپزخانهِ شیک و دنجِ خانه ویلایی‌ِ دوطبقه‌مان قرار دارد. در همین حین پدرم و پوتلی هم وارد می‌شوند. با دیدن پدرم، لبخند می‌زنم. پدرم مردی جذاب و خوش هیکل است که بسیار به مادر زیبا و خوشگلم می‌آید. آن‌ها هر دو بازنشسته‌ی نیروی دریایی آیشلند هستند. پوتلی با دیدنم نچ‌نچ می‌کند و می‌گوید:
- اوه! بالآخره از غارت اومدی بیرون؟
با تمامِ درگیری‌هایی که من و خواهر شانزده‌ ساله‌‌ام همیشه داشته‌ایم، باز هم چون اکنون بیشتر به انرژی مثبت نیاز دارم تا انرژی منفی، چیزی نمی‌گویم و با لبخند به او خیره می‌شوم. بابا به من نزدیک می‌شود و موهای قرمزفامم را می‌بوسد. پوتلی در مقابل من و پدر مقابل مادر می‌نشینند و مشغول صبحانه خوردن می‌شویم. مادر با مهربانی از من می‌پرسد:
- مولی عزیزم، می‌خوای بری سرکار؟
قبل از آن‌که پاسخش را بدهم، خطاب به پدرم می‌گوید:
- توماس، همون‌طور که میری شهرداری، لطفاً دخترمون رو برسون محل کارش.
درحالی‌که لقمه را در دهانم می‌چپاندم سرم را به چپ و راست تکان دادم و بعد با دهن پر گفتم:
- اوه نه مامان جونم! اولاً این‌که خودم ماشین دارم چرا مزاحم بابا بشم آخه؟ دوماً هم امروز سرکار نمی‌رم، میرم دیدن تریسی.
مادر با لبخند سرش را تکان می‌دهد و کارم را تأیید می‌کند و پدر می‌گوید:
- کار خوبی می‌کنی دخترم، هم‌دیگه رو تنها نذارین.
آخرین لقمه از نان تست با روکشِ مُربا را قورت می‌دهم و آب پرتقال خوشمزه و غلیظم را سر می‌کشم. عزم رفتن می‌کنم و از جایم بلند می‌شوم. اول خطاب به پدرم می‌گویم:
- چشم حتماً بابا.
و سپس درحالی‌که راه می‌افتم، خطاب به هر سه نفرشان با لبخند می‌گویم:
- همه‌تون رو دوست دارم... فقط برمی‌گردم خونه خودم، نگرانم نباشید‌.
قبل از آن‌که مادر با نگرانی‌هایش که به‌خاطر مهربانی‌هایش است و نمی‌خواهد چون حالم بد است بروم خانه خودم و تنها باشم، مخالفت کند و چیزی بگوید، از خانه خارج می‌شوم. به سمت ماشین خوشگلم می‌روم و سوارش می‌شوم. استارت می‌زنم و با تمام توان، پایم را می‌گذارم روی پدال گاز و با نهایت سرعت به سمت محل قرارم با تریسی می‌رانم.
***
خیلی زود می‌رسم به کافی شاپ کوچکی که در حومه شهر قرار دارد و پاتوق سه‌نفره‌مان است. یعنی بود.
آه! باز هم از غم نبودنش قلبم فشرده می‌شود.
با حسرت کیفم را برمی‌دارم و از ماشین پیاده می‌شوم.
وارد کافی شاپ می‌شوم و اول از همه چشمم می‌افتد به دختر کوچولویی که پیراهن پرنسسیِ صورتی تنش است و موهایش به طرز زیبا و ملوسی با گیره‌های آبی به فامِ چشمانش، خرگوشکی بسته شده‌اند. به او لبخند می‌زنم و او هم لبخندم را با لبخندی عمیق‌تر و پاک‌تر جواب می‌دهد. با دیدن لبخندش احساس می‌کنم دنیایی از انرژی مثبت به قلبم سرازیر می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
آرام رو برمی‌گردانم و به دنبالش می‌گردم. می‌بینمش که دورتر از جایگاه همیشگی‌مان با حالتی آرام و مظلوم نشسته است. تاپ صورتی و شلوار جینِ رنگ و رو رفته‌ی آبی‌فامش با موهایش که به طرز بی‌پروایی دورش ریخته‌اند، بدونِ هیچ نوع آرایشی، این را نشان می‌دهد که هنوز هم با زندگی سر جنگ دارد و با نبود ماریان حتی یک درصد هم کنار نیامده و این کارم را سخت‌تر می‌کند، خیلی سخت‌تر. سریع به طرفش قدم برمی‌دارم. نزدیکش که می‌رسم با صدایی بلند که سعی می‌کنم سرحال باشد می‌گویم:
- اوه‌اوه! ببین این‌جا چی داریم... یه گاوِ خوشگل!
با دیدنم از جا بلند می‌شود و خودش را در آغوشم جا می‌دهد. لحظه‌ای بعد هردو می‌‌نشینیم مقابل هم و تریسی می‌گوید:
- مولی تو خیلی بیشعوری، می‌دونستی؟
با لبخند یک تای ابرویم را بالا می‌دهم و با کمال پر رویی می‌گویم:
- آره درجریانم، خب بعدش؟
اخم‌های ظریفش را درهم می‌کشد و می‌گوید:
- دو ساعته منو کاشتی این‌جا، زیر پام علف سبز شد.
با خنده گفتم:
- خب خداروشکر، اصلاً خیالم راحت شد. گاوم علف داشته بخوره!
غرغر می‌کند:
- گور به‌ گور شده!
لبخندم را حفظ می‌کنم و می‌گویم:
- اوه انگار خیلی دلت پره‌ ها!
باز هم لب‌هایش را غنچه می‌کند و اخم‌هایش را درهم می‌کشد و غرغرکنان می‌گوید:
- همینه که هست... حالا گدا گشنه بازی درنیار، یه‌ چیزی سفارش بده بیارن گلوم خشک‌سالی گرفت!
دستم را برای گارسون بالا می‌برم و خطاب به تریسی می‌گویم:
- باشه تریسی جونم، من سفارش میدم ولی دُنگت رو باید بدی ها!
چشمانش گشاد می‌شود و باز غر می‌زند:
- جون به جونت کنن، خسیسی!
نیشم را برایش باز می‌کنم و می‌گویم:
- همینه که هست... این به اون در!
سرش را با تأسف برایم تکان می‌دهد و به گارسونی که رسیده کنار میز‌مان سفارش یک عالم خوراکی می‌دهد.
خوشحالم که حالش کمی بهتر شده است و می‌تواند چیزی بخورد. ولی امیدوارم خودش حساب کند! من خسیس نیستم‌! فقط یک کم، زیادی به فکرِ اقتصادم هستم. درست است که سطح مالی خانواده‌ام بالاست؛ اما من از تولد 18 سالگی‌ام که تصمیم گرفته‌ بودم درسم را رها کنم و با پدرم مخالفت کردم، از خانه بیرون زدم و یک خانه نقلی در یکی از محله‌های متوسطِ آیشلند با پولی که بابا به عنوان سهم ارثم به حسابم واریز کرده بود، خریدم. بعدش هم چون نیاز بود مشغول به کار شوم با کمک یکی از اساتیدِ قبلی‌ام، در یک مؤسسه انتشاراتی به عنوان ویراستار مشغول به کار شدم و از همان زمان به بعد نویسندگی را هم شروع کردم. درآمد کمی داشتم؛ ولی باز هم خوب بلد هستم شرایط اقتصادی‌ام را مدیریت کنم. دخل و خرجم از خانواده‌ام کاملاً جدا است و فقط تولد‌هایم مادر و پدر برایم هدیه‌های گران قیمتی هم‌چون موبایل و ماشین می‌خرند. چون به جز هدیه تولدم، چیز دیگری از خانواده‌ام قبول نمی‌کنم. کلاً در هر زمینه‌ای، عاشق استقلال داشتن هستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
***
«آندرا جانسون»
چشمانم را باز کردم، اولین چیزی که چشمم به آن خورد، سقف سفید بود. باید خیلی احمق باشم که نتوانم در همان ثانیه‌ اول تشخیص دهم آن‌جا بیمارستان است؛ ولی من چطور آن‌جا هستم؟! لحظه‌ای به مغزم فشار می‌آورم. آهان! از بهت و تعجبِ آشکاری که در چشمانشان موج می‌زد استفاده و شروع به شلیک کردن کردیم. از افرادی که وارد اتاق شده بودند ثانیه‌ای بعد فقط چند تا جسدِ آبکش شده باقی مانده بود. با صدای آژیر ماشین پلیس، نفسی راحت و پر از دردی کشیدم و غـش... اوه نه! گذاشتم تاریکی مرا ببلعد! بله دیگر من که غش نمی‌کنم؛ ولی غش می‌کنم! همیشه، دقیقاً وسط عملیات‌ها! خودم هم از دست خود، شاکی‌ هستم واقعاً. دهان می‌گشایم و روی خودم غر می‌زنم:
- حالا زخمی‌ای باش خو! مگه دفعه اولته زخمی می‌شی؟ غشت چیه این وسط؟!
درحالی‌که داشتم خرخره‌ی خودم را می‌جویدم، صدای در آمد. سرم را چرخاندم و دیدم رابین با یک خانم دکتر، وارد اتاق شدند. رابین با دیدن چشمان بازم، با ذوق خرکی‌اش می‌گوید:
- بهوش اومدی پهلوون؟
چشم‌غره‌ای نثارش کردم و اشاره کردم به حضور دکتر.
دکتر هم سریع خود را رساند بالای سرم و مشغول چک کردن و کارهای مربوط به دکتری‌اش شد. والا من چه می‌دانم خب! هرکسی فقط از تخصص خودش سررشته داره دیگر. تخصص او پزشکی است و تخصص من شکار ماوراء. حالا یک مقدار درگیری و کتک خوردن هم تخصصم است؛ ولی اصلش همان است که گفتم! صدای رابین که در تلاش است با لحنی آرام و پر از احترام با دکتر هم‌صحبت شود، مرا از خود درگیری‌ام بیرون می‌کشد.
- خانم دکتر، حالش خوب می‌شه؟
دکتر که یک خانم بلوندی تُپل مُپل است. اول نگاه پر از فحشی به رابین می‌اندازد و بعد می‌پرسد:
- شما شوهرش هستید؟
رابین با چشم‌های برقلمبیده اول به منِ زخمیِ فلک‌زده و سپس به دکتر نگاه می‌کند و در جوابش می‌گوید:
- نه خدانکنه! چرا این فکر رو کردین؟
خانم دکتر با تعجب اخم می‌کند که رابین سریع برای جمع کردن چرندی که گفته است، دهان باز می‌کند و می‌گوید:
- آها حتماً چون این مدت هی بالا سرش بودم و مثل پروانه دورش می‌چرخیدم، فکر کردین ما... خیر خانم دکتر، بنده رفیقشم.
دکتر که مشخص است از وراجی‌های رابین خسته است، سرش را بی معنی تکان می‌دهد و می‌گوید:
- خب دسترسی به خانوادشون دارین؟ باید باهاشون صحبت کنم.
قبل از آن‌که رابین به خودش زحمت بدهد که گند دیگری بالا بی‌آورد، توجه دکتر را به خودم جلب می‌کنم و می‌گویم:
- ببخشید خانم دکتر! خانواده‌ی من، رفیق من، همراه من، همه ک.س‌وکار من رابینه. هرچی لازمه ایناهاش، این‌جا مثل میخ کج وایستاده، باهاش صحبت کنید.
رابین چپ چپ نگاهم کرد. می‌دانستم بعداً حالم را سر این‌که به میخ کج تشبیه‌اش کردم می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
خانم دکتر با کمی اخم و ذره‌ای مهربانی خطاب به من می‌گوید:
- ببین دختر جان، این موضوع خیلی مهمه، باید حتماً با خانوادت حرف بزنم.
لحظه‌ای مکث کرد و سپس با تردید گفت:
- توی بدنت به‌جز این گلوله‌ای که به بازوت خورده، کلی کبودی و زخم‌های کهنه دیگه هم دیده میشه.
یا خودِ خدا! گاومان زایید! بی‌شمار قلو زایید! حالا اگر بگویم کارِ موجودات اهریمنی و ماورائی است مگر باور می‌کند؟ احتمال باورش زیر صفر درصد است. حق دارد، در دنیایی که هیچ‌ک.س جادو را باور ندارد چه کسی باور می‌کند ما شکارچی ماورائی هستیم؟ برای همین هم لال می‌شوم و مثل بز نگاهش می‌کنم که می‌پرسد:
- نکنه کار این آقا رابینه؟
پیش از آن‌که بخواهم تلاشی برای دادن جواب به خانم دکتر و قانع کردنش انجام دهم که رابین فلک‌زده‌تر و گردن‌ شکسته‌تر از من است و هیچ تقصیری ندارد، خود رابین دهن باز می‌کند و می‌گوید:
- حرف‌ها می‌زنید دکتر جان! مگه من جرأت می‌کنم این آتیش‌پاره رو سیاه و کبودش کنم؟
خانم دکتر با تعجب به رابین خیره شده بود که رابین ادامه داد:
- باور کنید عین‌ چـی راست میگم! زیادی هم پاپیچش نشین ها... یهو دیدین شما رو هم گرفت به باد کتک!
چشمانم کم مانده بود از کاسه در بیاید!
رابین همچنان به سخنرانی‌‌اش ادامه داد:
- همه این بلاها رو، توجه کنید تک‌تک این بلاها و کبودی‌هایی که روی بدنش مشاهده نمودید، کارِ خودشه... از خدا که پنهون نیست خانم دکتر از شما چه پنهون، یه نمه روانیه!
نمی‌دانم خانم دکتر فهمید داریم اسکلش می‌کنیم یا باور کرد روانی هستم که سری به نشانه تأسف برای جفت‌مان تکان داد و از اتاق خارج شد. سریع خطاب به رابین غریدم:
- حالا من روانیم آره؟ حسابت رو می‌رسم.
سرخوشانه خندید! انگار نه انگار من زخمی‌ام چون اطلاعات غلط به‌دست‌مان رسیده بود و رکب خورده بودیم. با نیش باز گفت:
- اولأ این‌که این بابت اون میخ کجی بود که بارم کردی... بعدشم تنها راه نجات‌مون همیشه همین دیوونه جلوه دادن توئه خب!
با چشمانم برایش خط و نشان کشیدم و گفتم:
- عرعر... زود باش، درد دارم.
سریع آمد طرفم و کف دستش را گذاشت روی بازوی زخمی‌ام و شروع کرد به خواندن وردی. لحظه کوتاهی بعد، هیچ دردی در بازویم نبود. اگر به ما بود که هیچ‌وقت پا‌یمان به بیمارستان باز نمی‌شد، چون رابین قدرت درمان‌گری داشت و می‌توانست هر زخمی را ترمیم کند. این مدت هم که بیمارستان بوده‌ام برای بیهوش بودنم بوده است، وگرنه اگر بهوش می‌بودم این‌ همه وقتمان این‌جا تلف نمی‌شد. اعصابم از یادآوری آخرین باری که رفته بودیم شکار و آن‌جا به‌جای موجودات غیرارگانیک، با یک سری از دشمن‌های بشر که خودشان را انسان تلقی می‌کنند و همیشه هم درحالِ سنگ انداختن جلوی پای ما هستند، روبه‌رو شدیم که برایمان تله گذاشته بودند، بهم می‌ریزد. باز هم خوب بوو ما همیشه هرنوع سلاحی با خودمان داریم وگرنه کارمان تقریباً تمام بود! بعدش هم که پلیس آمد و خیال کرد ما گروگان بوده‌ایم و برای نجات خود دست به قتل آنان زده‌ایم. گرچه هیچ‌گاه به آیشلند احساس تعلق نکرده‌ام ولی قوانین این کشور را دوست دارم، این‌که اگر شخصی برای دفاع از خود شخصی را مجروح کند یا به قتل برساند، هیچ جرمی برایش ثبت نمی‌شود. پلیس‌ها ما را با نهایت احترام رساندند به بیمارستان و این شد که من شدم روانی و رابین شد میخ کج!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
***
«مولی سانچز»
- هوی یابو، با توام!
با صدای تریسی از افکارم به بیرون کشیده می‌شوم و با ذوق می‌گویم:
- جان‌جان... بنال هاپوی عزیزم!
باز چشمانش نمناک است و نامم را نجوا می‌کند:
- مولی!
با مهربانی به او خیره می‌شوم و پاسخ می‌دهم:
- جانِ مولی؟
درحالی‌که دستانش را بی‌هدف بین موهای قشنگش حرکت می‌دهد می‌گوید:
- من... من می‌خوام دانشگاه رو ول کنم.
مهربانی چشمانم، جایش را به حیرت و تعجب می‌دهد و می‌‌پرسم:
- چی؟ زده به سرت؟
تریسی آهی می‌کشد و می‌گوید:
- من نمی‌تونم از پس درس و دانشگاه بر بیام، می‌فهمی؟
با حرص می‌گویم:
- نه نمی‌فهمم! چطور قبلاً می‌تونستی الآن نمی... . وسط حرفم می‌پرد و با چشم‌های اشک‌آلودش می‌نالد:
- قبلاً ماریان زنده بود.
با این حرفش دلم می‌خواست بغلش کنم و همان‌جا بنشینم زار بزنم؛ ولی این راهش نبود. دست‌هایش را می‌گیرم و باز مهربان می‌شوم و می‌گویم:
- تریس... قشنگِ‌دلم؛ فکر می‌کنی ماریان می‌خواد تو به‌خاطر مرگش از پیشرفتت بزنی؟
پاسخم را نداد هیچ که حتی خودش را کمی روی میز کشید جلوتر و سرش را گذاشت روی دست‌هایم و زد زیر گریه. آه لعنتی! خودم هم دست کمی از حال او نداشتم و می‌خواستم همراهی‌اش کنم؛ ولی من مولی بودم، یک دخترِ خود ساخته و محکم، کسی که معتقد است حتی نباید جلوی دوست ضعف نشان بدهی چه برسد جلوی دشمن! برای همین اکنون که روحم داشت برای نبودِ ماریان و درد کشیدن تریسی اشک می‌ریخت، ظاهراً تمام تلاشم روی این بود که محکم باشم و حتی قطره‌ای اشک در چشمانم حلقه نزند. صدایش زدم:
- تریسی! گوش کن تریسی؛ روحِ ماری با دیدن این حالت خیلی اذیت می‌شه، تو که اینو نمی‌خوای؟
سرش را بلند می‌کند و با دست‌های خوش‌فرمش اشک‌هایش را پاک می‌کند و با چشم‌های غرق در اشکش به من خیره می‌شود. نگاهش که می‌کنم، برای چهره معصوم و مظلومش دلم ضعف می‌رود. دستانش را دوباره در دستم می‌گیرم و می‌گویم:
- لطفاً به خودت بیا.
معصومانه می‌گوید:
- می‌دونی چند روزه ندیدمش... چه‌قدر دلم براش تنگ شده، وای خدای من... من چطور بدونِ ماری زندگی... .
ناامیدی در صدایش داشت دیوانه‌ام می‌کرد، اجازه ندادم حرفش را تکمیل کند و گفتم:
- دل منم براش تنگ شده خب... ولی نمی‌شه که کاری بکنیم جز این‌که بریم کلیسا شمع روشن کنیم و براش دعا کنیم.
درحالی‌که داشت اشک‌هایش را از روی صورت قشنگش پاک می‌کرد نالید:
- آره فکر خوبیه؛ ولی کاش می‌شد باهاش حرف بزنیم.
با مهربانی به چشمان قشنگش لبخند زدم:
- عالی می‌شد، ولی راهی نیست تریسی.
یک لحظه احساس کردم تمام حال بدش از بین رفت و ذوق و شوق از چشمانش فوران کرد و گفت:
- هست‌هست!
با تعجب پرسیدم:
- منظورت چیه تریس؟!
مثل یک بچه کوچک با ذوقی توصیف نشدنی لب زد:
- آره‌آره، خودشه!
یک تای ابرویم را بالا دادم و منتظر به او زل زدم که گفت:
- احضارش می‌کنیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
ناخودآگاه پوزخندی روی لب‌هایم نقش بست و گفتم:
- چی؟ خل شدی؟
- مسخره‌‌ام نکن مولی، جدی میگم.
این‌بار بی‌تعارف خندیدم و گفتم:
- احضار فقط تو فیلماست دیوونه!
لب‌هایش را جمع کرد و با لجاجت در پاسخم گفت:
- نخیر مولی خانم، احضار واقعیه!
خدای من! درست مانند دختربچه‌های کوچک شده بود که هرچه به آن‌ها می‌گفتی باز حرف خودشان را می‌زدند. نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم:
- ببین تریسیِ قشنگم... اینا هیچی جز زاده‌ی تخیلِ نویسنده‌های ژانرِ وحشت، نیست.
با دستانش موهایش را از روی صورتش کنار زد و گفت:
- نه مولی، این‌طور نیست، بهت ثابت می‌کنم.
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و با حرصی ناشی از کج‌خلقی‌ها و بچه‌بازی‌هایش غریدم:
- چرا نمی‌فهمی رفیق من... اینا همش دسیسه‌های فانتزیِ ذهن نویسنده‌هاست واسه هیجان‌زده کردنِ مخاطب‌!
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- نُچ‌نُچ کاملاً واقعیه. فقط به یه مدیوم نیاز داریم.
به صندلی تکیه دادم و با حرص و بی‌چاره‌گی نالیدم:
- مدیوم از کجا بیاریم؟
چشمانش برقی زد:
- من یکی رو می‌شناسم.
بازم نالیدم:
- از کجا؟ آخه تو مدیوم از کجا می‌شناسی دختر؟
باز مشغول بازی با موهایش شد و گفت:
- دوست داداشمه.
- داداشت که خیلی سرش توی درس و دانشگاهه. فکر نمی‌کردم با همچین خرافاتی‌هایی در ارتباط باشه. بعدشم مطمئنی کار دوست داداشت درسته؟
لب و لوچه‌‌اش را آویزان کرد و گفت:
- آره مطمئنم.
با اعصاب‌خوردی گفتم:
- ولی من مطمئن نیستم.
- آه مولی! خب حالا تکلیف چیه؟
فهمیدن این‌که یک دنده‌گی به جانش افتاده اصلاً کار سختی نیست. اگر این راهش باشد که آرام بگیرد و با واقعیت کنار بیاد و روند زندگی‌اش را به درستی ادامه دهد، پس چاره‌ای جز همراهی کردنش در این راه برایم نمی‌ماند. گرچه اعتقادی به روح و احضارش نداشتم و از دیدگاه من اشخاصی که به خودشان مدیوم می‌گویند، یک مُشت کلاش و کلاهبردار بیشتر نیستند.
برای همین حرفی که در ذهنم بود را به زبان آوردم:
- باشه تریس، می‌ریم برای احضار.
با حرفم چشمانش برقی می‌زند که سریع می‌گویم:
- اما نه پیش اون مدیومِ.
تکه‌ای از سالادی که در بشقابی پر نقش و نگار، روی میز قرار دارد، می‌کند و در دهانش می‌چپاند. سپس با دهن پر می‌پرسد:
- آخه کی جز مدیوم می‌تونه کمکمون کنه؟
خلاصه‌وار می‌گویم:
- کشیش.
تریسی خواست حرفی بزند ولی با دیدن تحکمِ در صدا و چشمانم، حرفش را خورد و سکوت کرد. دستش را نرم نوازش کردم و گفتم:
- می‌ریم کلیسا، از کشیش کمک می‌خواهیم. فقط بعدش باید بچسبی به زندگیت، مفهومه؟
دستانم را محکم می‌گیرد و با لحنی آمیخته با درد و ذوقی نو شکفته می‌گوید:
- کاملاً.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
***
«آندرا جانسون»
رابین درحالی‌که با نوک انگشت موهای بهم ریخته‌اش را می‌خاراند گفت:
- وقتشه از این‌جا، جیم بزنیم آندرا!
با حرص غریدم:
- می‌دونی که بدون اجازه دکتر، فقط به عنوان میت، به مقصد سردخونه می‌تونیم بریم!
نیش‌خندی مهمانم کرد و گفت:
- واسه همینه که توقع دارم یه پورتال خوشگل ترتیب بدی، به مقصد شکار بعدی!
از جایم بلند می‌شوم و غرغرکنان می‌گویم:
- باشه بزن بریم... فقط دعا کن این‌بار سر و کارمون با خودشون باشه نه حامیانِ انسان‌شون!
بدون این‌که منتظر جوابش باشم، با حرکت دستم پورتالی آتشین ظاهر می‌کنم و هر دو هم‌زمان از آن رد می‌شویم و پایمان را می‌گذاریم وسط... اوه خدای من، وسط اتوبان! درحالی‌که از چپ و راست ماشین رد می‌شود و هر آن امکان داشت فکمان پایین بیاید. رابین نچ‌نچی کرد و گفت:
- اوه! این‌جا دیگه کجاست؟
خیره به ماشین‌های درحالِ عبور، گفتم:
- عرضم به حضورت، وسطِ اتوبان!
درحالی‌که با جان‌کندن خودمان را به آن‌طرف اتوبان می‌رساندیم، رابین غر زد:
- اتوبان براش کمه، بگو محل سلاخی... حتی از اونم بدتر!
رسیدیم به اون‌‌سمت و از سرویس شدن دهن‌مان نجات یافتیم. در همین حین رابین پرسید:
- شکار بعدی این‌جاست؟
اطراف اتوبان هر دو طرفش بیابان بود. از این‌که پورتال ما را آورده وسط اتوبان، واقعاً تعجب کرده بودم چون این‌جا خالی از سکنه‌ است. همیشه پورتال ما را جایی راهنمایی می‌کند و می‌رساند که بشر آن‌جا زندگی می‌کند و موجودات غیرارگانیک به آن‌ها آسیب می‌زنند. خواستم دهن باز کنم و به رابین بگویم خودم هم نمی‌دانم قصد پورتال چه بوده، که با صدای برخوردی در اتوبان، برگشتیم ببینیم چه اتفاقی افتاده است. اوه خدای من! یک ماشین تصادف کرده بود.
- هی آندرا! اون ماشین به چی برخورد کرد؟
با یک نگاهِ سرسری به اتوبان و ماشینِ داغون شده می‌شود خیلی راحت فهمید که سوال رابین کاملاً به جا بوده است، چون آن ماشین نه به ماشین دیگری و نه به اطراف اتوبان، نخورده بود؛ اما جلو و عقب ماشین حتی، خُرد و خاکشیر هم برای توصیفش کم بود!
نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم:
- احتمالاً اونا این‌جا هستن، باید عجله کنیم.
سعی کردیم دوباره خودمان را برسانیم آن سمت اتوبان و با سرعت خودمان را به ماشین له شده برسانیم.
ساعت حوالیِ چهار عصر بود ولی گویا آسمان هم با آن‌ها دستش در یک کاسه‌ است؛ چون فضایش را ابرهای سیاه‌تر از سیاه، پوشانده بودند. صدای رابین مرا از آسمانِ تیره جدا کرد.
- کسی توی ماشین نیست!
متعجب جلو رفتم و گفتم:
- چی میگی رابین؟ پس این ماشین از کجا سبز شد یهو؟!
تمام فضا و اطراف سنگینی بدی داشت، آن‌قدر که نفس کشیدن آن لحظه برایم سخت‌تر از شکستنِ شاخ غول بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
در فکر سنگینی هوا بودم که جلوی چشمان جفتمان ماشین دیگری که به طرفمان می آمد با حرکتِ ماشین خالی و له شده، خورد به آن و تصادف دیگری صورت گرفت!
- به خشکی این شانس... توی دفتر اعمال‌مون فقط یه ماشین جن‌زده کم داشتیم!
قبل از آن‌که فرصت کنم جواب رابین را بدهم، دو ماشین دیگر که در حال حرکت در اتوبان بودند بدون هیچ‌ نوع تماس و برخوردی با ماشین مظنون، تصادف کردند و بدون این‌که برخورد شدیدی داشته باشند، له شدند! با حرص به رابین خیره شدم و غریدم:
- توام به همون چیزی فکر می‌کنی که من بهش فکر می‌کنم؟
سرش را به نشانه‌ مثبت تکان داد و نالید:
- ماشین جن‌زده نیست، اتوبان جن‌زده‌ست!
نفس عمیقی کشیدم. برای درست فکر کردن نیاز به آرامش داشتم و حتی یک درصد هم آرامشی در چنته نداشتم این لحظه. رابین هم که بیشتر رشته افکارم را با چرندیاتش برید:
- بیا بریم خراب شیم روی سرش!
پایم را محکم روی کف آسفالت کوبیدم و عصبی گفتم:
- خفه شو رابین.
غرغرکنان گفت:
- چی چیو خفه شم؟ وایستادیم نگاه می‌کنیم داره میزنه ملت رو می‌ترکونه.
دستم را بردم لای موهای طلایی و مشکی‌ام و به هم ریختم‌شان، در عین حال با خونسردی که به شدت سعی می‌کردم داشته باشمش، خطاب به رابین گفتم:
- خب میگی چی‌کار کنیم؟ اول باید آروم باشیم و یه نقشه بکشیم.
چپ‌چپ نگاهم کرد و غرزد:
- خب بعدش؟
قدمی برداشتم و به ماشین‌های له شده و اتوبان نگاهی دوباره انداختم و گفتم:
- بعدش آروم و سنجیده، طبق نقشه پیش می‌ریم.
جفت دستانش را محکم کشید روی صورت سفید ولی از خشم سرخ شده‌اش و قاطی‌وار گفت:
- نقشه نمی‌خواد که!
با حیرت پرسیدم:
- اگه نقشه نمی‌خواد پس چی‌ می‌خواد؟
با صدایی که حرص و خشم هم‌ز‌مان در آن موج می‌زد غرید:
- گـونی!
حیرت و تعجبم افزایش یافت و باز پرسیدم:
- گونی؟! منظورت چیه؟
دوباره غرغر کرد:
- میگم نقشه نمی‌خواد گونی می‌خواد! دِ یالا بریم بتپونیمش توی گـونی!
نمی‌دانستم در این شرایط بخندم یا گریه کنم. با حالی زار گفتم:
- یعنی چی نقشه نمی‌خواد؟ مگه ما، مافیاییم؟
این حرفم همانا و برخورد ماشین دیگری به ماشین‌های قبلی و له شدنش همانا. این‌بار رابین عربده کشید:
- خُـب نقشه چیه خانم مارپل؟
کفش‌های چلسی‌ام از پایم شل شده بودند؛ ولی وقت محکم کردن‌شان را نداشتم. بدون جواب دادن به رابین، کنار اتوبان روی یک پایم نشستم و کف دستم را روی آسفالتِ اتوبان گذاشتم و چشمانم را بستم. ورد مخصوص را زمزمه کردم. مانند همیشه و طبق معمول، جریان برقی شدید از مغزم گذشت و چشمام باز شدند.
صحنه‌هایی جلوی چشمانم ظاهر شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
***
«مولی سانچز»
همان‌طور که باهم به طرف درب خروجیِ کافی شاپ می‌رفتیم، از او پرسیدم:
- الآن بریم کلیسا؟
لب‌هایش را غنچه می‌کند و می‌گوید:
- آره دیگه!
راهی برای رهایی از شر افکار خرافاتی‌‌اش نبود، پس ناچاراً سر تکان دادم و به سمت ماشینم قدم برداشتیم. با رسیدن به ماشین، سوار شدیم و کیف‌هایمان را روی صندلی عقب گذاشتیم. سپس استارت زدم و ماشین راه افتاد به سمت کلیسا.
***
به کلیسای بزرگی که در مرکز شهرِ آیشلند واقع شده بود، رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم.
تریسی آمد کنارم ایستاد، نگاهی به بلندی و پرسید:
- قبلاً هم این‌جا اومدی؟
- آره یکی دو بار برای دعا.
با آرنجش می‌کوبد در پهلویم و می‌گوید:
- تو که از خرافات خوشت نمیاد... آها حتماً کلیسا خرافات نیست!
سرم را بی معنی برایش تکان می‌دهم و دستش را می‌گیرم. هم‌زمان که به طرف کلیسا می‌رویم می‌گویم:
- راه بیُفت تریسی، کمتر حرف بزن!
به جای گوش دادن به حرفم، نامم را نجوا می‌کند:
- مولـی؟
لب می‌زنم:
- جونم؟
آهی می‌کشد و می‌پرسد:
- میگم کتابِ رمانت چی‌شد؟ نشد ازت بپرسم چاپ شد یانه؟
همان‌طور که از خیابان و بینِ عابران و ماشین‌ها رد می‌شدیم؛ با دردی که از یادآوری آن اتفاقی که برای ماریان افتاد مصادف شد با روز چاپِ کتابم، فقط زیر لب گفتم:
- چاپ شده.
به درب کلیسا رسیده بودیم. دستش را از دستم بیرون کشید و با خوشحالی بغلم کرد.
- وای جدی؟ این عالیه!
از بغلم خارج شد و این‌بار با صدایی که کمی بغض هم میانش بود گفت:
- خوشحالم که کتابت چاپ شد و نیاز نیست تو رو هم مثل ماری از دست بدم... .
صدایش می‌لرزید. نگاهش نمی‌کردم مبادا چشمم به اشک‌هایش بیفتد و نتوانم طاقت بیاورم. خودم هم داغون بودم و با یادآوری این‌که ماری بخاطر رد شدن رمانش توسط انتشارات، خودکشی کرده بود، قلبم مچاله می‌شد. برای بار هزارم در این مدت، آرزو کردم که هی کاش رمان من رد و رمان ماریان چاپ می‌شد؛ ولی فقط اکنون کنارمان می‌بود. افکارم را کنار می‌زنم و بی معطلی دوباره دستش را می‌گیرم و دست‌گیره فلزی درب اصلی کلیسا را می‌فشارم و واردش می‌شوم.
تریسی هم مانند کودکی که دستش در دست مادرش است، دنبالم کشیده می‌شود و بی هیچ حرف و اعتراضی با من می‌آید. کسی در کلیسا نیست و کشیش هم در دید نیست! صدا می‌زنم:
- پدر... .
به اطراف کلیسا و صندلی‌های خالی‌اش نیم نگاهی می‌اندازم و صدایم را بالاتر می‌برم:
- پدر روحانی!
مردی بلند قامت با لباسی مشکی‌فام و بلند که طرحی خاکستری از یک الهه را دارد که لباس مخصوص کشیش‌های آیشلند است، به طرف‌مان می‌آید. همان‌طور که به ما نزدیک می‌شود می‌گوید:
- درود روح‌القدوس به شما فرزندانم.
با لبخند به او خیره شدم و گفتم:
- روزتون بخیر پدر.
با لبخند جوابم را داد:
- روز شما هم بخیر فرزند؛ اومدین برای دعا؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
- اعتراف؟!
پیش از این‌که حدس دیگری بزند گفتم:
- آه نه پدر... ما به کمک‌تون نیاز داریم.
لبخند صورت سفیدش را می‌پوشاند و می‌گوید:
- درخدمتم فرزندم.
قبل از من، تریسی می‌گوید:
- ما می‌خواهیم روحِ دوست‌مون رو احضار کنید!
 
بالا پایین