- Nov
- 98
- 469
- مدالها
- 2
لپش را میبوسم و مینشینم روی صندلی میز غذا خوریِ چهارنفرهمان که در آشپزخانهِ شیک و دنجِ خانه ویلاییِ دوطبقهمان قرار دارد. در همین حین پدرم و پوتلی هم وارد میشوند. با دیدن پدرم، لبخند میزنم. پدرم مردی جذاب و خوش هیکل است که بسیار به مادر زیبا و خوشگلم میآید. آنها هر دو بازنشستهی نیروی دریایی آیشلند هستند. پوتلی با دیدنم نچنچ میکند و میگوید:
- اوه! بالآخره از غارت اومدی بیرون؟
با تمامِ درگیریهایی که من و خواهر شانزده سالهام همیشه داشتهایم، باز هم چون اکنون بیشتر به انرژی مثبت نیاز دارم تا انرژی منفی، چیزی نمیگویم و با لبخند به او خیره میشوم. بابا به من نزدیک میشود و موهای قرمزفامم را میبوسد. پوتلی در مقابل من و پدر مقابل مادر مینشینند و مشغول صبحانه خوردن میشویم. مادر با مهربانی از من میپرسد:
- مولی عزیزم، میخوای بری سرکار؟
قبل از آنکه پاسخش را بدهم، خطاب به پدرم میگوید:
- توماس، همونطور که میری شهرداری، لطفاً دخترمون رو برسون محل کارش.
درحالیکه لقمه را در دهانم میچپاندم سرم را به چپ و راست تکان دادم و بعد با دهن پر گفتم:
- اوه نه مامان جونم! اولاً اینکه خودم ماشین دارم چرا مزاحم بابا بشم آخه؟ دوماً هم امروز سرکار نمیرم، میرم دیدن تریسی.
مادر با لبخند سرش را تکان میدهد و کارم را تأیید میکند و پدر میگوید:
- کار خوبی میکنی دخترم، همدیگه رو تنها نذارین.
آخرین لقمه از نان تست با روکشِ مُربا را قورت میدهم و آب پرتقال خوشمزه و غلیظم را سر میکشم. عزم رفتن میکنم و از جایم بلند میشوم. اول خطاب به پدرم میگویم:
- چشم حتماً بابا.
و سپس درحالیکه راه میافتم، خطاب به هر سه نفرشان با لبخند میگویم:
- همهتون رو دوست دارم... فقط برمیگردم خونه خودم، نگرانم نباشید.
قبل از آنکه مادر با نگرانیهایش که بهخاطر مهربانیهایش است و نمیخواهد چون حالم بد است بروم خانه خودم و تنها باشم، مخالفت کند و چیزی بگوید، از خانه خارج میشوم. به سمت ماشین خوشگلم میروم و سوارش میشوم. استارت میزنم و با تمام توان، پایم را میگذارم روی پدال گاز و با نهایت سرعت به سمت محل قرارم با تریسی میرانم.
***
خیلی زود میرسم به کافی شاپ کوچکی که در حومه شهر قرار دارد و پاتوق سهنفرهمان است. یعنی بود.
آه! باز هم از غم نبودنش قلبم فشرده میشود.
با حسرت کیفم را برمیدارم و از ماشین پیاده میشوم.
وارد کافی شاپ میشوم و اول از همه چشمم میافتد به دختر کوچولویی که پیراهن پرنسسیِ صورتی تنش است و موهایش به طرز زیبا و ملوسی با گیرههای آبی به فامِ چشمانش، خرگوشکی بسته شدهاند. به او لبخند میزنم و او هم لبخندم را با لبخندی عمیقتر و پاکتر جواب میدهد. با دیدن لبخندش احساس میکنم دنیایی از انرژی مثبت به قلبم سرازیر میشود.
- اوه! بالآخره از غارت اومدی بیرون؟
با تمامِ درگیریهایی که من و خواهر شانزده سالهام همیشه داشتهایم، باز هم چون اکنون بیشتر به انرژی مثبت نیاز دارم تا انرژی منفی، چیزی نمیگویم و با لبخند به او خیره میشوم. بابا به من نزدیک میشود و موهای قرمزفامم را میبوسد. پوتلی در مقابل من و پدر مقابل مادر مینشینند و مشغول صبحانه خوردن میشویم. مادر با مهربانی از من میپرسد:
- مولی عزیزم، میخوای بری سرکار؟
قبل از آنکه پاسخش را بدهم، خطاب به پدرم میگوید:
- توماس، همونطور که میری شهرداری، لطفاً دخترمون رو برسون محل کارش.
درحالیکه لقمه را در دهانم میچپاندم سرم را به چپ و راست تکان دادم و بعد با دهن پر گفتم:
- اوه نه مامان جونم! اولاً اینکه خودم ماشین دارم چرا مزاحم بابا بشم آخه؟ دوماً هم امروز سرکار نمیرم، میرم دیدن تریسی.
مادر با لبخند سرش را تکان میدهد و کارم را تأیید میکند و پدر میگوید:
- کار خوبی میکنی دخترم، همدیگه رو تنها نذارین.
آخرین لقمه از نان تست با روکشِ مُربا را قورت میدهم و آب پرتقال خوشمزه و غلیظم را سر میکشم. عزم رفتن میکنم و از جایم بلند میشوم. اول خطاب به پدرم میگویم:
- چشم حتماً بابا.
و سپس درحالیکه راه میافتم، خطاب به هر سه نفرشان با لبخند میگویم:
- همهتون رو دوست دارم... فقط برمیگردم خونه خودم، نگرانم نباشید.
قبل از آنکه مادر با نگرانیهایش که بهخاطر مهربانیهایش است و نمیخواهد چون حالم بد است بروم خانه خودم و تنها باشم، مخالفت کند و چیزی بگوید، از خانه خارج میشوم. به سمت ماشین خوشگلم میروم و سوارش میشوم. استارت میزنم و با تمام توان، پایم را میگذارم روی پدال گاز و با نهایت سرعت به سمت محل قرارم با تریسی میرانم.
***
خیلی زود میرسم به کافی شاپ کوچکی که در حومه شهر قرار دارد و پاتوق سهنفرهمان است. یعنی بود.
آه! باز هم از غم نبودنش قلبم فشرده میشود.
با حسرت کیفم را برمیدارم و از ماشین پیاده میشوم.
وارد کافی شاپ میشوم و اول از همه چشمم میافتد به دختر کوچولویی که پیراهن پرنسسیِ صورتی تنش است و موهایش به طرز زیبا و ملوسی با گیرههای آبی به فامِ چشمانش، خرگوشکی بسته شدهاند. به او لبخند میزنم و او هم لبخندم را با لبخندی عمیقتر و پاکتر جواب میدهد. با دیدن لبخندش احساس میکنم دنیایی از انرژی مثبت به قلبم سرازیر میشود.
آخرین ویرایش: