جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [در آغوش ماه] اثر «سپیده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Sepideh_ با نام [در آغوش ماه] اثر «سپیده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 929 بازدید, 14 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [در آغوش ماه] اثر «سپیده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sepideh_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
246
مدال‌ها
2
نام رمان: در آغوش ماه
نویسنده: سپیده پارسا
عضو گپ نظارت: S.O.V(1)
ژانر: فانتزی
خلاصه: شبی که رویاهایش شاپرک شدند و عزم سفر به ماه کردند. دخترک سوار بر بال فرداها به دیدار آینده‌اش می‌رود. قطاری سریع به مقصد آرزوهایش، که تنها یک کوپه و یک صندلی دارد.
اشتیاق سوخت قطار و شادی چرخ‌هایش می‌شوند. سفری که هرگز تکرار نخواهد شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5

پست تایید.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
246
مدال‌ها
2
با دردی شدید در ناحیه‌ی ران پایش از خواب پرید. نگاهش در دو دریای گلگون زندانی شد. چشمانی که منتظر او را می‌نگریستند. ناگهان؛ به خود آمد و چشمانش تا آخرین حد باز شد. جیغی که از ترس با سرعت از گلویش بیرون جهید، نرسیده به مرز شنوایی‌شان درون گوی شیشه‌ای به دام افتاد. پسرک رنگین‌کمانی خوشحال از دستاوردش گوی را در هوا تکان داد. دخترک ترسیده اشک در چشمانش جمع شد. پسرک رنگین‌کمانی سرش را نزدیک صورت پف کرده‌ی دخترک برد و در مقابل چشمان غرق شده در ترسش گفت:
- خیلی خوابت سنگین است. بارها صدایت زدم ولی بیدار نشدی.
دخترک اما به فکر مادرش بود. مادرش به کنار، وای به حال آن روزی که پدرش می‌فهمید پسری هرچند عجیب پا به اتاقش گذاشته است. بی‌شک هر دوتایشان را همان‌جا به خاک می‌سپرد. با فکر این‌که کسی از وجود پسرک درون اتاقش مطلع شود نیم خیز شد. انگشت اشاره‌اش را به سمت پسرک رنگین کمانی دراز کرد.
دخترک: ت‍... تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ ب‍... برو بیرون.
پسرک اما بی‌توجه به ترسی که دخترک را به جنون می‌کشاند، چشم از گوی گران‌بهایش گرفت و به او چشم دوخت. کمی نزدیک‌تر شد. دخترک بی‌چاره تمام آب بدنش از منافذ پوستش به بیرون هجوم می‌آوردند. قدرت تکلمش کوله‌بارش را جمع کرد و حنجره را قفل و زنجیر کرد و گریخت. پسرک انگشتی که تهدیدوار به سمتش گرفته شده بود را میان دو تا انگشتش گرفت. روح از تن دخترک جدا شد. عرق‌های پیشانی‌اش لغزیدند و از چانه‌اش پایین ریختند. صدای آرامش‌بخش پسرک رنگین کمانی را شنید.
پسرک: با هم معامله کنیم؟ نظرت چیست؟
دخترک تمام شجاعتش را جمع کرد و انگشتش را از حصار انگشتان پسرک نجات داد.
دخترک: برو بیرون. اصلاً، اصلاً چه‌طوری اومدی تو اتاقم؟ در اتاقم که قفله! اگه نری بیرون جیغ می‌زنم.
پسرک چینی به بینی‌اش داد و کمی فاصله گرفت.
پسرک: شما آدم‌ها چقدر عصبی هستید. خیلی هم ترسو!
دخترک با نگاهش پسرک عجیب و غریبِ رنگارنگ را برانداز کرد. چشمانی سرخ یا شاید هم نارنجی تیره، موهایی رنگین‌کمانی، ابروهایی قهوه‌ای روشن، صدایی چون لالایی مادران به گوش زیبا و سرشار از آرامش، قدی متوسط و دست‌هایش...‌ . پوستش از نخ بود! گویا کلافی از نخ‌های رنگارنگ به دور تنش پیچیده بودند.
دخترک: ما آدم‌ها؟ خوبه خودت هم قبول داری که آدم نیستی. آخه حیوون هم بخواد بره داخل یه جا از خودش صدا در می‌اره ولی؛ تو در حد حیوون هم ادب و شخصیت نداری.
پسرک چشمانش را ریز و دستش را به سمت دخترک دراز کرد. کلافی از انگشتش بیرون رفت و دور گردن دخترک پیچید.
پسرک: آدمک گستاخ. همان حیوان‌هایی که از خودت پست‌تر می‌دانی، از شما انسان‌ها در اخلاق برترند. شما انسان‌ها بدون دانستن دلیل یک اتفاق حکم صادر می‌کنید. ولی یک حیوان تا به او آسیب نرسانی، خشمگین نمی‌شود.
دخترک اما خشم جای عقل و منطقش را گرفته بود. وگر‌نه حرف‌های پسرک حقیقت بود. باید قبل از حرف‌های توهین آمیزش دلیل ورود پسرک را می‌پرسید. اما؛ باز هم حق به جانب گفت:
- بدون اجازه اومدی تو اتاقم، نصف شبی با نیشگون از خواب بیدارم کردی که بهم درس اخلاق بدی؟
پسرک لبخندی زد و سؤال چندی پیش را تکرار کرد.
پسرک: بیا معامله کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
246
مدال‌ها
2
دخترک پتو را از روی پاهایش کنار زد. خودش را به لبه‌ی تخت رساند. پاهایش را آویزان کرد و نگاهش را به پسرک دوخت. با خود فکر کرد تمام این اتفاقات قطعاً خواب است، پس چه عیبی داشت اگر معامله می‌کرد؟
دخترک: باشه. قبول، ولی سر چی معامله کنیم؟ آخه من چیزی ندارم که بهت بدم.
پسرک چشمانش برق زد.
پسرک: تو ترس‌هایت را به من بده، من آرزوهایت را به تو می‌دهم.
دخترک کمی متعجب شد و بعد صدای خنده‌اش بلند شد. با ته مانده‌ای از خنده رو به پسرک گفت:
- روش جدید مخ زدنه؟
پسرک در سکوت به فکر فرو رفت. کمی که گذشت رو به دخترک با سردرگمی گفت:
- مخ زدن؟ چه‌گونه است؟ من از زدن خوشم نمی‌آید.
دخترک پاهای آویزان از تختش را تکان داد.
دخترک: خب، مخ زدن یعنی تو عاشق یکی بشی و ازش خوشت بیاد بعد بخوای که اونم از تو خوشش بیاد. یه‌ کاری می‌کنی که دلش‌ رو ببری.
پسرک گیج‌تر از قبل گفت:
- عاشق شدن چه‌گونه است؟
دخترک به صورت متحیر پسرک نگاه کرد.
دخترک: عاشق شدن یعنی دل دادن. یعنی تو دلت رو به کسی میدی که از اون خوشت می‌آد. البته، اون خودش اون‌قدر به دلت می‌شینه که ناخوداگاه بهش دل می‌دی.
پسرک سمت دیگر تخت نشست. کمی سکوت حکم فرما شد.
پسرک: یعنی دل فروشی است؟ اگر کسی در آن بنشیند، به او می‌فروشند؟
دخترک خندید. پسرک خیره به چال گونه‌ی دخترک منتظر پاسخ سوالش شد.
دخترک: نه، فروشی نیست. دل رو هدیه میدن. راستش دل اصلاً وجود فیزیکی نداره. یعنی با چشم دیده نمی‌شه.
پسرک: چرا سر چیزی که دیده نمی‌شود با هم معامله می‌کنند؟
دخترک بلند شد و سمت میز گوشه‌ی اتاقش رفت. لیوانی آب ریخت و خورد.
دخترک: مشکلش هم همون دیده نشدنشه. خیلی وقت‌ها آدم‌ها به کسی دل میدن اما طرف مقابل هیچ‌وقت متوجه نمی‌شه.
پسرک در فکر فرو رفت و بعد گفت:
- جوابم را ندادی. می‌آیی معامله کنیم؟
دخترک: آره، بیا معامله کنیم.
پسرک به مبل گوشه‌ی اتاق اشاره کرد و گفت:
- آن‌جا بنشین.
دخترک به سمت مبل رفت و رویش نشست. پسرک به سمتش آمد و مقابلش ایستاد.
پسرک: یکی از رویاهایت را در ذهن مجسم کن و چشمانت را ببند.
دخترک بدون حرف، چشمانش را بست و رویایش را متصور شد. باغی بزرگ با گل‌هایی... . نام گل‌ها یادش نمی‌آمد. آرام لای یکی از پلک‌هایش را باز کرد. پسرک چون عنکبوت با نخی که از انگشت اشاره‌اش بیرون می‌آمد دور پاهای دخترک پیله می‌بافت اما؛ دست از بافتن برداشت و به دخترک گفت:
- نباید چشم‌هایت را باز کنی.
دخترک چهره‌ی مظلومی به خود گرفت.
دخترک: اسم گل‌های باغ رو یادم نمی‌‌اومد‌.
پسرک برای اولین بار خندید و چه‌قدر دل‌نشین بود این خندیدنش.
پسرک: لازم نیست اسم‌شان را بدانی تو فقط تصور کن. سعی کن هم‌زمان به دو تا رویا فکر نکنی.
دخترک چشمانش را بست و تصویر باغش را کامل کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
246
مدال‌ها
2
گل‌های مخملیِ قرمز رنگ، درختی بزرگ و سر به فلک کشیده بر بلندای یک آبشار، تابی زیبا که از تنومند‌ترین شاخه‌ی درخت آویزان شده بود و خودش! لباسی عروسکی به رنگ صورتی با موهایی که باد شانه‌شان می‌زد. در حال تجسم رویایش بود که ناگهان، نفسش رفت. بدنش سرد و سردتر شد. آن‌قدر سرد که شک نداشت خون درون رگ‌هایش منجمد شده‌است.
معامله؟ کدام معامله. پسرک او را گول زده‌ بود؟ ولی آخر با جسم در پیله مانده‌ی دخترک چه می‌خواست بکند؟ افکارش را پست زد و با خود گفت:
- حالا که قراره بمیرم بذار با تصور رویای زیبام بمیرم.
ادامه‌ی رویایش را تصور کرد. در همان باغ بزرگ و بر بلندای همان آبشار و سوار بر همان تاب زیبا با همان لباس پرنسس مانندش و موهای بلندش. چه زیبا بود! تن سردش که در فکر رویاهایی گرم به سر می‌برد.
سردی جسمش توان را از چشمانش گرفت. نمی‌توانست حتیٰ چشم باز کند هر چند، قصد بازکردن هم نداشت. پیله‌ای که پسرک به دورش می‌تنید از گردنش عبور کرد و چشمانش را درنوردید. به پیشانی که رسید، توقف کرد. دخترک اما مرگ را با تک‌تکِ سلول‌هایش حس می‌کرد. رویایی این‌چنین زیبا باید جایی بهتر و در شرایطی زیبا‌تر به تصویر کشیده می‌شد. انجماد خون در رگ‌هایش ناقوس مرگ را به صدا در آورد. در واپسین لحظات، گرمی چیزی در پیشانی‌اش حیات را به وجودش برگرداند. بوسه‌ای که دخترک را از دنیای فانی به شهر آرزوها برد. پسرک لب از پیشانی دخترک برداشت و از او فاصله گرفت. خون درون رگ‌های دخترک به گردش درآمد. توان به پلک‌هایش دوید. دخترک چشم گشود و خود را سوار بر تاب بالای آبشار دید. چندبار پلک زد و سپس با هیجان و ترس اطراف را نظاره کرد. سرش را بلند کرد و درخت تنومند را نگریست. درست همان‌گونه که در ذهن تصورش کرده‌بود. مسیر نگاهش را تغییر داد و به پایین نگاه کرد. یک آن تمام تنش لرز گرفت. جیغی بلند کشید و دست‌های لرزانش رها شد. ارتفاع آبشار و معلق بودنش بر روی آسمان ترسی بی‌بدیل بر جانش افکنده‌بود. چشمانش را بست و دیگر زندگی‌اش را تمام شده دانست اما، با سیلی که بر گونه‌اش نشست چشمانش را باز کرد. درون اتاقش روی مبل نشسته بود و نه هیچ آبشاری و نه هیچ تابی را ندید. نفس راحتی کشید. پسرک با غضب گفت:
- گفتم رویاهایت را تصور کن نه ترس‌هایت را.
دخترک مغموم گفت:
- من هم رویام رو تصور کردم دیگه.
پسرک نزدیک‌تر رفت و به تن لرزان دخترک اشاره کرد.
پسرک: پس حتما‍ً من اشتباه می‌کنم و این تن لرزان از شوق وصال رویایت است نه از ترس.
دخترک نگاهی به سر تا پایش انداخت.
دخترک: پیله‌ای که داشتی دورم می‌بافتی کجاست؟
پسرک عقب رفت و روی لبه‌ی تخت نشست.
پسرک: پاره شد.
دخترک: آهان.
پسرک دستی به موهایش کشید.
پسرک: چرا رویاهایت را تصور نکردی؟ چرا ترسیدی؟ مگر رویاها هم ترس دارند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
246
مدال‌ها
2
دخترک موهای افتاده روی صورتش را کنار زد.
دخترک: می‌دونی اصلا‍ً رویا چیه؟
پسرک سرش را به تأیید تکان داد.
پسرک: رویا زیباترین و آرامش‌ بخش‌ترین شرایطی‌ است که یک انسان برای زندگی‌اش می‌خواهد.
دخترک لبخندی زد.
دخترک: اینم درسته ولی، می‌دونی چرا یه شرایط برای انسان رویا می‌شه؟
این دفعه پسرک در سکوت چشم به دهان دخترک دوخت و او ادامه داد.
دخترک: آدم‌ها چیزی رو آرزو می‌کنن که ندارنش. گفتی رویام رو تصور کنم، منم همون کارو کردم.
پسرک این بار گفت:
- ولی آن یک رویا نبود. رویایی که درونش ترس و وحشت باشد که رویا نیست؛ کابووس است.
دخترک: نه، اشتباه می‌کنی. اون رویای من بود.
پسرک مصرانه لب زد:
- می‌شود بگویی کجایش رویا بود؟
دخترک آرام زمزمه کرد:
- شجاعت!
پسرک: چی؟!
دخترک پا روی پا انداخت.
دخترک: شجاعت، راستش من از ارتفاع می‌ترسم. خیلی هم می‌ترسم. من رویامه روی اون تاب بالای آبشار تاب بخورم ولی، شجاعتش رو نداشتم هیچ‌وقت. من رویام داشتن شجاعت بود نه آرامش اون باغ و صدای دلنشین آب.
پسرک موهای رنگین‌کمانی‌اش را با دست شانه زد. گوی عزیزش را نزدیک دهانش برد و کمی از محتویاتش را نوشید.
دخترک: اون چیه می‌خوری؟
پسرک گوی را از دهانش دور کرد.
پسرک: ترس.
دخترک متعجب گفت:
- ترس؟ ترس مگه اصلاً خوردنیه؟
پسرک نگاهش را به گوی دوخت و گفت:
- بله، من ترس می‌خورم. نصف شب به سراغ انسان‌ها می‌روم و بیدارشان می‌کنم. آنهایی که می‌ترسند و جیغ می‌کشند ترسشان را درون گوی جمع می‌کنم.
دخترک: اونی که داری می‌خوری الان ترس منه؟
پسرک سرش را تکان داد. دخترک کنجکاوانه پرسید:
- یعنی ترس آدم‌ها رو می‌گیری و بعد رویاهاشون رو میدی بهشون؟
پسرک: نه، تو اولین انسان هستی که این کار را برایش می‌کنم.
دخترک از روی مبل بلند شد و سمت تخت رفت. گوشه‌ای دورتر از پسرک نشست.
دخترک: خب چرا با من معامله کردی؟ می‌تونستی مثل بقیه بعد این‌که من رو ترسوندی بری.
پسرک سرش را به سمت دخترک برگرداند.
پسرک: چون طمع و رنگ ترس‌ِ تو با تمام ترس‌هایی که تا کنون نوشیدم متفاوت است. اصلاً، تو انسان هستی؟
دخترک خندید.
دخترک: نه، من یه دختر تو خالی‌ام. یه تو‌ خالی پر از عقده.
پسرک روی تخت جابه‌جا شد و نزدیک دخترک نشست. انگشتش را روی بازوی دخترک فشرد.
پسرک: یعنی دورنت خالی است؟ چه جالب! درست مثل سایکون‌ها.
دخترک: سایکون‌ها؟ نه من درونم پره. منظورم از‌ این تو‌ خالی بی‌مصرف بود، شاید هم پوچ.
پسرک: اما همه‌ی تو خالی‌ها بی‌مصرف نیستند. هوا هم عملاً تو خالی است اما، اگر نباشد تمام زمینی‌ها خواهند مرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
246
مدال‌ها
2
دخترک چند بار سرش را بالا و پایین کرد. دقایقی که گذشت، با سرعت سرش را به سمت پسرک چرخاند.
دخترک: رویای تو چیه؟
پسرک با گیجی گفت:
- چی؟
دخترک لبخندی زد.
دخترک: می‌گم رویای تو چیه؟
پسرک نگاهش را به روبه‌رو دوخت.
پسرک: من رویایی ندارم. در اصل حق داشتن رویا را ندارم.
دخترک متعجب به صورت در غم فرو رفته‌ی پسرک نگاه کرد و گفت:
- چرا حق داشتن رویا رو نداری؟
پسرک: درست مانند یک قطار که هیچ‌گاه خودش مقصد و مبدأ مشخصی ندارد و فقط مسئول جابه‌جایی مسافران است، من هم فقط می‌توانم دیگران را به رویایشان برسانم.
دخترک دوباره پرسید:
- اگر می‌تونستی رویا داشته باشی، اون وقت رویات چی بود؟
پسرک این دفعه لبخندی شالوده‌ی حسرت و شوق زد. شوق از تصور داشتن یک رویا و حسرت از غیر ممکن بودن این امر.
پسرک: دوست داشتم انسان بودم و برای یک بار هم که شده به شهر رویاها بروم.
دخترک دیگر چیزی نگفت و در سکوت به مزایای انسان بودن اندیشید. پسرک از جا برخاست و به سمت پنجره رفت. نگاهی به بیرون انداخت.
پسرک: تا طلوع آفتاب هنوز وقت داریم. اگر می‌خواهی تو را به رویایت ببرم.
دخترک سریع گفت:
- وای نه، اصلاً. من دیگه به تو اعتماد ندارم. از اولشم نداشتم، ولی خب انتظار نداشتم اون اتفاق بیفته.
پسرک: اعتماد؟
دخترک در دل به خنگ بودن پسرک خندید.
دخترک: آره اعتماد، مثل یه قرارداد می‌مونه. بیشتر انسان‌ها فکر می‌کنن خیلی خوبه، ولی راستش اصلاً هم خوب نیست. اعتماد باعث میشه کسی که بهش اعتماد کردی سر این قضیه خیلی از کارهایی که دوست داره انجام بده رو انجام نده، چون می‌ترسه اعتمادی که بهش شده رو از دست بده. از طرفی هم اگه یه وقت کاری رو که اعتماد ما رو خدشه‌دار کنه انجام بده ما به شدت از لحاظ روحی و شاید حتی اقتصادی و جسمی آسیب می‌بینیم.
پسرک چشمانش را ریز کرد و گفت:
- اگر بد است چرا انسان‌ها این قرارداد را می‌بندند؟
دخترک: خب، چون لازمه گاهی اوقات به بعضی از آدم‌های زندگیت اعتماد کنی.
پسرک که سوال‌ها به سرش هجوم آورده‌ بودند، پرسید:
- چرا لازم است؟
دخترک که فهمیده بود زیادی واژه‌ی اعتماد را بد جلوه داده است گفت:
- اعتماد اون‌‌قدر هم بد نیست. اگه تو به آدم‌هایی که مدت زیادی رو باهاشون در ارتباط بودی و تقریباً ازشون شناخت داری اعتماد نکنی و به همه مشکوک باشی، اون‌وقت زندگی خیلی برات سخت می‌شه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
246
مدال‌ها
2
سرخی انتهای آسمان که از پنجره به چشم می‌خورد نوید رفتن می‌داد. پسرک رنگین‌کمانی روی پاشنه‌ی پا چرخید.
پسرک: وقت رفتن است. من دیگر باید بروم.
دخترک هول کرد. از روی تخت پایین پرید و رو‌به‌روی پسرک ایستاد. لکنت زبان گرفته بود.
دخترک: پ... پس، قراردادمون چی می‌شه؟ به همین زودی زدی زیرش؟
پسرک: من قولم، قول است. فردا شب می‌آیم.
دخترک: اگر یه وقت نیومدی و زدی زیر همه چی من از کجا پیدات کنم؟
پسرک لبخندی زد و فاصله‌اش را با دخترک به حداقل رساند. در پنج سانتی صورتش زمزمه کرد.
پسرک: به ماه نگاه کن. من را در آن‌جا پیدا خواهی‌ کرد.
دخترک از این نزدیکی زیاد دست‌پاچه شد و خود را عقب کشید. نفسی عمیق کشید تا التهاب گونه‌هایش از بین برود.
دخترک: چه حرف‌ها! دروغ از این تابلوتر نبود که بگی؟
پسرک به سمت پنجره رفت و آن را گشود.
پسرک: من دلیلی برای دروغ گفتن ندارم.
دخترک روی تخت نشست و پاهایش را بغل گرفت.
دخترک: دلیلی بزرگ‌تر از فسخ قرارداد و گذاشتن دست من تو پوست گردو؟
چشمان پسرک از تعجب بیش از حد معمول باز شد.
پسرک: بگذارم درون پوست گردو؟ دستانت را؟ ولی چرا ؟ در ضمن دستانت درون پوست گردو جا نمی‌شوند.
دخترک خندید.
دخترک: این یه ضرب‌المثله. یعنی همون شکستن قول و مسخره کردن کسی.
پسرک: چه جالب، زبان شما انسان‌ها خیلی پیچیده است.
دخترک: آره، پیچیده است.
پسرک لب پنجره نشست.
پسرک: چشمانت را ببند.
دخترک به حرف پسرک گوش داد و چشمانش را بست، اما به ثانیه نکشیده به سرعت بازشان کرد.
دخترک: اسمت چیه؟
با اتمام سوالش چشمانش سیاهی رفت و روی تخت افتاد. پسرکی نبود که پاسخ دهد سوال دخترک را و دخترکی هم نبود که بشنود جواب سوالش را. بود، ولی گَرد خوابی که پسرک بر چشمانش پاشیده بود امانش را برید و او را به بند خواب کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
246
مدال‌ها
2
دخترک از خواب برخاست. با عجله چشم در اتاق چرخاند تا باز آن موهای هفت‌ رنگِ زیبا را ببیند اما خبری از پسرک رنگین‌کمانی نبود. بی‌طاقت کل روز را لب همان پنجره‌ی آهنی اتاق نشست و آسمان را برای بار هزارم اسکن کرد تا ماه را بیابد. ماه اما در زیر پرده‌ای از نور پنهان شده بود. غروب شد و باز هم نه خبری از ماه بود نه پسرک. کمی در جایش جابه‌جا شد و پاهایش را درون شکم جمع کرد. سر روی زانوهایش گذاشت و گره دستانش را دور پاهایش محکم‌تر کرد. آرام شعری را زمزمه کرد و نرم‌نرمک اشک ریخت. خودش هم نمی‌دانست دلیل اشک‌هایش چیست. پسرک گفته بود نیمه‌های شب خواهد آمد ولی مگر طاقت می‌آورد تا آن موقع؟ آن‌قدر در همان حالت ماند که نفهمید چه‌ موقع خوابش برد. با صدای خُرناس بلند و وحشتناکی از خواب پرید و جیغ بلندی کشید. تعادلش را از دست داد و از لب پنجره به پهلو روی تخت فرود آمد. چشمانش از خشم چون ماده ببری وحشی و دست‌هایش چون چنگال‌های شیری آماده‌ی دریدن بودند. بلند شد و با غضب سرش را به سمت صدا چرخاند، رگبار فحش‌هایی که تا پشت زبانش آمده بود در کسری از ثانیه با دیدن صحنه‌ی مقابلش فرو نشست. با ذوق از تخت پایین پرید.
دخترک: وای، اومدی؟ فکر می‌کردم دیگه نمیای.
پسرک گوی را مقابل چشمان دخترک گرفت و گفت:
- ترس امشبت بیش‌تر از دیشب است. کاش هر شب بیش‌تر و بیش‌تر شود. رویای امشبت را حتماً تا انتها برآورده می‌کنم.
دخترک کمی فکر کرد و بعد پرسید:
- می‌شه من یه آدم دیگه رو هم توی رویام تصور کنم؟ یعنی منظورم اینه که رویام رو با اون تصور کنم.
پسرک: آری، می‌شود. منتهیٰ شاید آن شخص تمایلی به حضور در رویای تو نشان ندهد و خودش در رویایی دیگر خود را مجسم کند.
دخترک با خود زمزمه کرد.
دخترک: یعنی ممکنه اون من رو نخواد؟
پسرک به چهره‌ی گرفته‌ی دخترک نگاهی انداخت.
پسرک: امتحانش که ضرر ندارد. اگر در رویایت حاضر نشد به دنیای فانی بر‌ می‌گردانمت.
دخترک سری تکان داد و با یادآوری سوالی که شب، قبل از رفتن پسرک از او پرسیده، اما بی‌جواب مانده بود دوباره آن را تکرار کرد.
دخترک: می‌گم، تو اسمت چیه؟
پسرک روی تخت نشست و دخترک هم به تبعیت از او با فاصله کنارش نشست و چشم دوخت به لب‌های بی‌نهایت سرخ پسرک.
پسرک: نام من ماهَک است.
دخترک سر خوش دست‌هایش را بر هم کوبید.
دخترک: وای جدی؟ می‌دونی من قبل این‌که اسمت رو بدونم چی صدات می‌کردم؟
پسرک کنجکاو نگاهش کرد.
دخترک: بهت می‌گفتم پسرک رنگین‌کمانی، آخه موهات شبیه رنگین‌کمانه.
پسرک اول کمی بهت زده دخترک را نگریست و سپس بلند قهقهه زد.
پسرک: من هم تو را در ذهن خود آدمک گستاخ می‌خواندم. راستی، نام تو چیست؟
دخترک پاهایش را روی تخت جمع کرد و چهار زانو نشست.
دخترک: اسم من شاپرکه.
پسرک: چه‌قدر زیبا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
246
مدال‌ها
2
دخترک بلند شد و سمت مبل کنج اتاق رفت.
دخترک: بیا بریم سراغ رویام، امشب می‌خوام یه رویای خفن تصور کنم.
پسرک از روی تخت برخاست و سمت مبل رفت.
پسرک: امیدوارم امشب مثل دیشب رویایت کابوس نشود.
دخترک خندید و چیزی نگفت. چشمانش را بست تا رویایش را تصور کند اما هنوز پسرک نزدیک نرسیده دوباره چشم گشود.
دخترک: نمی‌شه توی یک رویا برای همیشه زندگی کرد؟
پسرک: نه نمی‌شود.
دخترک از پاسخ سریع و قاطع پسرک رو ترش کرد و گفت:
- چرا؟
پسرک: تو چه خوراکی را بیش‌تر از همه دوست داری؟
دخترک که سوالش بی‌جواب مانده بود با صورتی وا رفته کمی فکر کرد و سپس پاسخ داد:
- اوم، خب من شکلات کاکائویی خیلی دوست دارم.
پسرک سری تکان داد و گفت:
- فرض کن تمام طول عمرت فقط به تو شکلات کاکائویی بدهند. آیا خوشت می‌آید؟
دخترک لحظه‌ای تصور کرد و سپس از فرط چندش‌آور بودن، به صورت نمایشی ادای استفراغ کردن را در آورد.
دخترک: وای نه، اصلاً فکرشم عذاب آوره. یک روز هم نمی‌تونم کل وعده‌های غذایی رو شکلات بخورم چه برسه یک عمر.
پسرک خندید و گفت:
- انسان‌ها تنوع طلب هستند. همان‌طور که خوردن شکلات برای یک‌ عمر منزجر کننده‌ است زندگی در یک رویای تکراری هرچند زیبا برای انسان خسته کننده می‌شود. برای همین شما انسان‌ها در دنیای فانی زندگی می‌کنید. جایی که همه چیز بسیار متنوع است. فانی بودن این دنیا بزرگ‌ترین نعمتی است که خداوند به شما داده است. کاش قدرش را بدانید و این‌قدر برای رسیدن به دنیای جاودانه از یک دیگر پیشی نگیرید و به خودتان و دیگران ظلم نکنید.
دخترک در فکر فرو رفت. یک محیط هر چند زیبا بعد از مدتی تکراری می‌شود. با خود اندیشید از کجا معلوم حوا گول شیطان را خورده باشد؟ شاید او هم از جاودانه بودن خسته شده بود... . حتی برای آدم‌ها هم مرگ لازم است. برای تکراری نشدن و خسته کننده نشدن‌شان باید بمیرند، آن وقت ما قدر روزهایی که در کنارمان بودند را بیش‌تر می‌دانیم و ارزش خاطرات هزار برابر خواهد‌ شد. چه بسیٰ اگر عمری جاودانه داشتند و همواره در کنارمان بودند ما خیلی از خاطرات ارزشمند را از یاد می‌بردیم.
پسرک:‌ چشمانت را ببند.
با صدای پسرک از صندوقچه‌ی افکار بیرون آمد و دستور پسرک را اطاعت کرد. این دفعه اما رویایش کمی توفیق داشت. فقط خودش تنها نبود. می‌خواست پسرک کافه‌‌چی را که یکی دو بار از او در برابر قهوه‌ای که با لجاجت سعی در ریختن روی لباسش داشت، محافظت کرده بود را هم با خود به رویایش ببرد. البته که لرزش بی‌امان دستانش هم در ریختن آن قهوه‌ی لجوج بی‌تاثیر نبود.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین