- Feb
- 42
- 246
- مدالها
- 2
دخترک چشم بست و پسرک تار تنید. در پیلهای از نخ که محصور گشت باز تنش سرد شد و نفسش برید. نترسید چون میدانست پسرک مواظبش است. پسرک بوسهای بر پیشانی دخترک نشاند و او را به شهر رویاها برد. دخترک چشم گشود و خود را درون کافه دید. همان کافهی آشنا با پسرک ریز نقش و مهربان کافهچی. چشمانش برق زد و دلش از خوشی سیراب شد. میترسید که پسرک نخواهد در رویای او حضور یابد. کمی نزدیک رفت و سلام کرد. پسرک خجالتی سر به زیر پاسخ سلامش را داد. از پشت پیشخوان بیرون آمد و روبهروی دخترک ایستاد. درون چشمان پسرک چیزی بود که دخترک آن را درک نمیکرد. شکلش چون محبت بود اما ماهیتش فرق میکرد. دخترک جا خورد، یک جای کار میلنگید. پسرک پیشتر آمد. دخترک قلبش از فرط هیجان درون سی*ن*ه غوغا به پا کرده بود. دستان پسرک که دو طرف صورتش را قاب گرفت دخترک چشم بست. دقایقی گذشت اما هیچ اتفاقی نیفتاد دخترک آرام یکی از پلکهایش را کمی باز کرد، وقتی به جای پسرک کافهچی ماهَکِ عصبانی را رو به روی خود دید چشمانش را تا آخر گشود. نگاهی به اطراف انداخت و طلبکارانه گفت:
- اَه پس چیشد رویام؟
بعد کمی شیطنت در کلامش ریخت و ادامه داد:
- تازه داشت به جاهای قشنگش میرسید.
پسرک دست دخترک را کشید و مجبورش کرد از روی مبل برخیزد. دخترک گلهمند لب زد.
دخترک: دستم رو از جا در آوردی. بابا نخواستم اصلاً. ول کن دیگه!
پسرک اما او را کشید تا به وسط اتاق رسیدند. برگشت و چشم در چشمان دخترک دوخت. دخترک متعجب گفت:
- چرا اینجوری میکنی؟
پسرک دست در موهای مواجش کشید و با حرص لب زد.
- دیگر حق نداری کسی را آنگونه درون رویایت تصور کنی.
دخترک باز هم شیطان درونش را به رخ کشید.
دخترک: ای بابا منم دل دارم به خدا. یه بوسه که این حرفها رو نداره.
پسرک خودش هم نمیدانست چرا اینگونه رفتار میکند. اصلا نمیدانست چرا وقتی پسرک کافهچی قصد بوسیدن دخترک را کرد، انگار درون وجودش آتش برپا کردند. نتیجهاش هم بیرون کشیدن سریع دخترک از رویایش بود. ولی این را میدانست که آن رویا تنها متعلق به شاپرک نبود، بلکه رویای هر دوتایشان با هم تلفیق شده بود. از تصور دوبارهی آن صحنه خون درون رگهایش به غلیان افتاد. باید آن پسرک را در دنیای فانی پیدا میکرد و چنان ترسی در وجودش میانداخت که در جا سکته کند.
- اَه پس چیشد رویام؟
بعد کمی شیطنت در کلامش ریخت و ادامه داد:
- تازه داشت به جاهای قشنگش میرسید.
پسرک دست دخترک را کشید و مجبورش کرد از روی مبل برخیزد. دخترک گلهمند لب زد.
دخترک: دستم رو از جا در آوردی. بابا نخواستم اصلاً. ول کن دیگه!
پسرک اما او را کشید تا به وسط اتاق رسیدند. برگشت و چشم در چشمان دخترک دوخت. دخترک متعجب گفت:
- چرا اینجوری میکنی؟
پسرک دست در موهای مواجش کشید و با حرص لب زد.
- دیگر حق نداری کسی را آنگونه درون رویایت تصور کنی.
دخترک باز هم شیطان درونش را به رخ کشید.
دخترک: ای بابا منم دل دارم به خدا. یه بوسه که این حرفها رو نداره.
پسرک خودش هم نمیدانست چرا اینگونه رفتار میکند. اصلا نمیدانست چرا وقتی پسرک کافهچی قصد بوسیدن دخترک را کرد، انگار درون وجودش آتش برپا کردند. نتیجهاش هم بیرون کشیدن سریع دخترک از رویایش بود. ولی این را میدانست که آن رویا تنها متعلق به شاپرک نبود، بلکه رویای هر دوتایشان با هم تلفیق شده بود. از تصور دوبارهی آن صحنه خون درون رگهایش به غلیان افتاد. باید آن پسرک را در دنیای فانی پیدا میکرد و چنان ترسی در وجودش میانداخت که در جا سکته کند.