جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [در آغوش ماه] اثر «سپیده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Sepideh_ با نام [در آغوش ماه] اثر «سپیده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 928 بازدید, 14 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [در آغوش ماه] اثر «سپیده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sepideh_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
246
مدال‌ها
2
دخترک چشم بست و پسرک تار تنید. در پیله‌‌ای از نخ که محصور گشت باز تنش سرد شد و نفسش برید. نترسید چون می‌دانست پسرک مواظبش است. پسرک بوسه‌ای بر پیشانی دخترک نشاند و او را به شهر رویاها برد. دخترک چشم گشود و خود را درون کافه دید. همان کافه‌ی آشنا با پسرک ریز نقش و مهربان کافه‌چی. چشمانش برق زد و دلش از خوشی سیراب شد. می‌ترسید که پسرک نخواهد در رویای او حضور یابد. کمی نزدیک رفت و سلام کرد. پسرک خجالتی سر به زیر پاسخ سلامش را داد. از پشت پیش‌خوان بیرون آمد و روبه‌روی دخترک ایستاد. درون چشمان پسرک چیزی بود که دخترک آن را درک نمی‌کرد. شکلش چون محبت بود اما ماهیتش فرق می‌کرد. دخترک جا خورد، یک جای کار می‌لنگید. پسرک پیش‌تر آمد. دخترک قلبش از فرط هیجان درون سی*ن*ه غوغا به پا کرده بود. دستان پسرک که دو طرف صورتش را قاب گرفت دخترک چشم بست. دقایقی گذشت اما هیچ اتفاقی نیفتاد دخترک آرام یکی از پلک‌هایش را کمی باز کرد، وقتی به جای پسرک کافه‌چی ماهَکِ عصبانی را رو به روی خود دید چشمانش را تا آخر گشود. نگاهی به اطراف انداخت و طلبکارانه گفت:
- اَه پس چی‌شد رویام؟
بعد کمی شیطنت در کلامش ریخت و ادامه داد:
- تازه داشت به جاهای قشنگش می‌رسید.
پسرک دست دخترک را کشید و مجبورش کرد از روی مبل برخیزد. دخترک گله‌مند لب زد.
دخترک: دستم‌ رو از جا در آوردی. بابا نخواستم اصلاً. ول کن دیگه!
پسرک اما او را کشید تا به وسط اتاق رسیدند. برگشت و چشم در چشمان دخترک دوخت. دخترک متعجب گفت:
- چرا این‌جوری می‌کنی؟
پسرک دست در موهای مواجش کشید و با حرص لب زد.
- دیگر حق نداری کسی را آن‌گونه درون رویایت تصور کنی.
دخترک باز هم شیطان درونش را به رخ کشید.
دخترک: ای بابا منم دل دارم به خدا. یه بوسه که این حرف‌ها رو نداره.
پسرک خودش هم نمی‌دانست چرا این‌گونه رفتار می‌کند. اصلا نمی‌دانست چرا وقتی پسرک کافه‌چی قصد بوسیدن دخترک را کرد، انگار درون وجودش آتش برپا کردند. نتیجه‌اش هم بیرون کشیدن سریع دخترک از رویایش بود. ولی این را می‌دانست که آن رویا تنها متعلق به شاپرک نبود، بلکه رویای هر دوتایشان با هم تلفیق شده بود. از تصور دوباره‌ی آن صحنه خون درون رگ‌هایش به غلیان افتاد. باید آن پسرک را در دنیای فانی پیدا می‌کرد و چنان ترسی در وجودش می‌انداخت که در جا سکته کند.
 
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
246
مدال‌ها
2
آن شب ماهک با خُلقی تنگ بدون خداحافظی اتاق دخترک را به مقصد ماه ترک کرد. دخترک غمگین روی زمین نشست. با خود فکر کرد کاش بال پرواز داشت. شاپرک بود اما بال‌هایش را چیده بودند. رفتار امشب ماهک و این زیر قول زدن‌هایش بدجور روی دل شاپرک سنگینی می‌کرد. آن‌قدر سریع اتاق دخترک را ترک کرد که حتی یادش رفت گرد خواب بر صورتش بپاشد. حالا دخترک با این خوابی که هیچ جوره بر تنش نمی‌نشست و این چشمان افسار گسیخته که از خواب فراری بودند چه می‌کرد؟ از پهلویی به پهلوی دیگر غلتید، این کار را آن‌قدر تکرار کرد که خودش هم کلافه شد. از ماهک دلخور بود و تصمیم داشت امروز را نه به انتظارش بنشیند و نه وقتی آمد محلش بگذارد. حتی تصمیم گرفت دیگر نترسد تا ماهک از گشنگی بمیرد، آخر گفته بود از ترس‌های دخترک تغذیه می‌کند. کل روز را مشغول تمیز کاری اتاقش شد. شب آن‌قدر خسته شده بود که کف زمین، روی فرش زبر و زوار در رفته‌ی قدیمی خوابش برد. با درد بدی که در کمرش احساس کرد چشم گشود. فکر کرد باید کار ماهک باشد، حسابی خودش را آماده کرد تا از خجالت پسرک در آید. اما وقتی بلند شد نه پسرکی بود و نه خبری از نصف شب، ظهر شده بود و آفتاب از مرز شیشه‌ها به درون اتاق دست درازی کرده بود. دخترک گرفته و مغموم به کمری که در اثر خوابیدن روی زمین درد گرفته بود توپید:
- این‌قدر نازک نارنجی بار آوردمت که یه شب رو تخت نخوابیدم داری پدر من رو در میاری.
همان‌طور که با خود حرف می‌زد سمت در اتاق رفت. پسرک اما سوار بر ابری در حوالی ماه غرق فکر بود. چه‌قدر دلش تنگ شده بود، برای چال گونه‌های دخترک موقع خندیدنش، برای چشمانی که گاهی از فرط تعجب اندازه‌ی توپ بیس‌بال گرد می‌شد، برای... . سرش را چند دفعه به اطراف تکان داد تا تصویر دخترک از ذهنش بیرون برود. نمی‌دانست چرا یک شب ندیدن شاپرک این‌گونه او را پریشان خاطر کرده است. با خود گفت حتماً به خاطر طعم ترسش است که با همه ترس‌هایی که نوشیدم متفاوت بوده، آری من معتاد آن طعم خوش گشتم و بس. ولی پسرک نمی‌دانست آن طعم خوش فقط ترس نبوده، دخترک محبت و عشق درون آن ترس می‌ریخت، عشقی که خودش هم از وجودش باخبر نبود. هر چه شب نزدیک‌تر می‌شد قلب پسرک تندتر می‌زد. عقلش می‌گفت که دیگر پا به آن اتاق نگذارد اما دلش مدام مشت بر دهان عقلش می‌کوبید و راه زمین را در پیش می‌گرفت. درست بر فراز آن اتاق ساده و زیبا. دیگر نتوانست تحمل کند و وارد اتاق شد، دخترک نبود. اطراف را گشت اما پیدایش نکرد. ناامید خواست اتاق را ترک کند که دستی از زیر تخت پایش را گرفت. با تعجب به پایین نگاه کرد. دخترک با موهای آشفته و چشمانی قرمز و پف کرده او را نگاه کرد و با صدای خسته و بغض داری گفت:
- پس بالاخره اومدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
246
مدال‌ها
2
پسرک از بهت در آمد و دستش را به سمت دخترک دراز کرد. دخترک اما خودش را عقب کشید. پنجره‌های سکوت را بست تا اسرار مگویِ دلش به بیرون درز نکند. تکه‌های شکسته‌ی دلش را جمع کرد و درون سطل زباله‌ی فراموشی ریخت. با سری از جنس دلخوری رویشان را پوشاند. از زیر تخت بیرون آمد و قصد رفتن کرد. می‌دانست مدت زیادی در مقابل آشوب درونش دوام نخواهد آورد و درنهایت، این سیل عظیم با موج‌های خروشان ناراحتی، سد زبانش را خواهد شکست. لب‌هایش را روی هم فشرد تا کلمات از دهانش نگریزند و آشکار نشود احساس نو جوانه زده‌اش. همین‌که خواست از کنار پسرک عبور کند دستی دستش را گرفت و نفهمید چه شد که در مأمنی سرشار از آرامش قرار گرفت. پسرک او را در آغوش کشیده بود و با دلتنگی عطر موهای فرفری دخترک را به ریه‌هایش می‌کشید. آشوب درون دخترک شدت گرفت و سد چشمان و زبانش را در هم شکست. راز‌های مگویِ وجودش از دهانش بیرون گریختند تا به مقصد گوش‌های پسرک برسند.
دخترک: تو... تو... مَ‍... من دوستت دارم.
حرفش را که زد ناگهان سکوت کرد. گویا به یک باره تهی شده باشد. سرنوشت دل تکه‌ شده‌ی دخترک را با نخ و سوزن احساس پینه می‌زد و به تماشا نشسته بود. پسرک اما فکرش رفته بود در پیِ حرف‌های پدرش قبل آمدن.
پدر ماهک: نرسد روزی که دوبار به اتاق انسانی پا بگذاری. اگر ریسمان عشق انسان‌ها برگردنت بیفتد، تا ابد اسیر آن‌ها خواهی شد. آن‌ها تو را برده‌ی خود می‌کنند و اگر چنین اتفاقی بیفتد، ساکنین ماه تو را طرد خواهند کرد و هیچ‌گاه وجود تو را به رسمیت نخواهند شناخت. گویا هیچ‌وقت متولد نشده باشی.
پسرک بر خود لرزید. می‌دانست کاری که نباید، شده بود و راه برگشتی نداشت. از احساس خود به دخترک هم مطمئن شده بود. با اعتراف دخترک رسماً طناب عشق بر گردن ماهک افتاده بود. آخ، اگر پدرش بفهمد که پسر دردانه‌اش تمام قوانین ماه را زیر پا گذاشته‌، چه جنگی به راه خواهد انداخت. حلقه‌ی دستانش را تنگ‌تر کرد و سرش را بیشتر در موهای شاپرک فرو برد تا از یاد ببرد تهدیدهای پدرش را. آن موقع که گفته بود:
- اگر اسیر انسانی شوی، به زمین خواهم آمد و بر خلاف تمام قوانین بین سیاره‌ای که حق کشتن انسان‌ها را به ما نمی‌دهد، من آن انسان را خواهم کشت تا تو را از بند برهانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
246
مدال‌ها
2
شاپرک تکانی خورد. ماهک حلقه‌ی دستانش را کمی شل‌تر کرد. دخترک به سرعت از آغوشش بیرون آمد و از اتاق خارج شد. نفسش بند آمده بود. نمی‌دانست چه شده. حتی باورش نمی‌شد این‌گونه دستِ دلش پیش ماهک باز شده باشد. به سمت شیر آبِ زیر درخت سیب رفت و همان‌جا لب باغچه نشست. صورتش را شست و چند بار به پنجره‌ی اتاقش نگاه کرد. صدای مادرش روح از تنش خارج کرد.
- شاپرک خوبی؟ رنگ از روت پریده.
چند نفس عمیق کشید و به مادرش نگاه کرد. دستش را ستون بدنش کرد و بلند شد.
شاپرک: خوبم مامان. فقط... فقط یه کم سرم گیج رفت.
مادرش نگران دست روی پیشانی‌اش گذاشت و سریع دستش را پس کشید.
- وای خدا مرگم بده! چرا داری می‌سوزی تو؟ بیا بریم داخل دارو بهت بدم. از بس تو اون اتاق خودت رو حبس می‌کنی مریض شدی.
شاپرک بی‌اراده به دنبال مادرش کشیده می‌شد. اگر مادرش بداند دختر عزیز دردانه‌اش در تب عشق پسرکی عجیب الخلقه این‌گونه می‌سوزد باز هم برای مداوایش دارو داشت؟ پسرک از پنجره‌ی اتاق نظاره می‌کرد و در فکر بود. در فکر به قول پدرش طنابی که بر گردنش افتاده بود. عجیب این اسارت را دوست داشت. با نیامدن دوباره‌ی دخترک به اتاقش پسرک هم عزم رفتن کرد. چشمانش را بست و به سمت آسمان حرکت کرد. دخترک کنج آشپزخانه نشسته بود و لیوان دمنوش را در دست می‌فشرد. کلاف افکارش باز شد و طناب اول روی چشمانش افتاد وقتی که برای اولین بار پسرک را دید. طناب دوم افکار، خاطره‌ی روزی بود که پسرک او را به اولین رویایش برد. طناب سوم و چهارم و... . ناگهان صندلی امید از زیر پایش کنار رفت و از طناب خاطرات که بی رحمانه بر دور تنش حلقه زده بود، آویخته شد. اعدامی که جرمش عاشق شدن بود. چون کرمی در پیله‌ی خاطرات از سقف خیال آویزان شده‌ بود. هر چه دست و پا زد نتوانست خودش را نجات دهد. با سیلی که به صورتش خورد چشم گشود. مادرش نگران نگاهش می‌کرد.
- خوبی؟ چرا لیوان‌ رو شکستی؟ بلند شو ببرمت دکتر.
دستی به گردنش کشید ولی خبری از آن طناب قطور نبود. لبخندی زد و بلند شد.
شاپرک: خوبم مامان یه کم بخوابم خوب میشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین