جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [در جاده‌های تباهی] اثر «خورشید حقیقت کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط خورشید حقیقت:) با نام [در جاده‌های تباهی] اثر «خورشید حقیقت کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 466 بازدید, 8 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [در جاده‌های تباهی] اثر «خورشید حقیقت کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع خورشید حقیقت:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
8
51
مدال‌ها
2
نام اثر:در جاده‌های تباهی
ژانر:تراژدی، عاشقانه
نویسنده:خورشید حقیقت
عضو گپ نظارت: (2)S.O.W

خلاصه:زندگی هر روز به ما مهر می‌ورزد؛ هر مهر، یک تاوان!
پس ما هر روز در حال تاوان پس دادن هستیم؛ مثلاً تاوان هر بار نگاهت یک سیلی، تاوان هر بار بوییدنت یک زجر و تاوان هر آغاز‌، یک اتمام! اما هستند کسانی که دستان‌شان را در هم قلاب می‌کنند و از نقطه‌ی اتمام، دوباره زندگی را آغاز می‌کنند... و این ما هستیم که این‌بار، نقش آغاز از اتمام را به تصویر می‌کشیم!

مقدمه:آرزومِ چشمامو ببندم و باز کنم ببینم اینا همش یک خوابه!
کاشکی یه جایی، یک نفر منو از خواب بیدار کنه..
یادم نمیاد آخرین بار کی از ته دل خندیدم،کی از ته دل نفس کشیدم..
الکی می‌خندم:)
تا شاید یادم بره چند سالِ مردم..
یادمه یکی می‌گفت نمی تونی به بهشت برسی، بدون اینکه از جهنم رد بشی..
راست می‌گفت!
من الان درست وسط جهنمم...
انگار دنیا داشت ازما انتقام می‌گرفت، بابت تک تک روزایی که کنار هم بودیم و زندگی نکردیم..
اینبار همه تقصیرا گردن من..
من دوستش داشتم، بیشتر از خودم!
یک تلخی بی پایان، یک پایان تلخ..
من پایان تلخ و انتخاب کردم..
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5
1708891031064.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ مطالعه‌ی این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
8
51
مدال‌ها
2
پارت یک

با قامتی خمیده قدم در چهارچوب در گذاشت و تلو‌تلوخوران وارد خانه شد؛ هوای سرد خانه، بوی تلخ بی‌مهری و تاریکی دلگیر خانه، همه و همه یادآور بدبیاری های چندماه اخیر زندگی‌شان بود. زندگی‌ای که به آسانی میان آتش حسادت ها و وسواس های بی‌جا سوخت و خاکسترهای ریزش مهمان این آسمان و آن آسمان شد.
بی حال خسته مانند آواری روی مبل تک نفره‌ی خانه، آوار و تکه های ریز و درشت تنش به اینور و آن ور پرتاب شد. لعنت به این توده‌ی عظیم میان حنجره‌اش که خیال شکستن نداشت.‌
در گذشت این ده ساعت چقدر گشته بود، نمی‌دانست. فقط می‌دانست خیابان های شیراز را متر کرده و تک‌تک خطوط جاده را حفظ است، خدا می‌داند در این ساعات خاک کدام دشت‌ها را که الک نکرده بود، زیر کدام سنگ‌ها را که فرهادوار نگشته بود،‌ ابرهای کدام آسمان‌ها را که کنار نزده بود، آب کدام اقیانوس‌ها را که نخورده بود.
نبود، پناهش نبود. انگار که قطره آبی را در معرض خورشید گذاشته باشی. دود شده بود و رفته بود میان آسمان‌ها.
با حس لرزش گوشی میان جیب راست جین سیاه‌تر از بختش، ناامیدگوشی را بیرون آورد و آیکون سبز رنگ را کشید، با صدایی خسته و گرفته لب زد:
- بله؟
در همین میان صدای آشنای مادرش در گوش‌هایش پیچید:
- سلام پسرم، خوبی مامان؟
خسته پلک‌های سوزانش را روی هم نهاد و با صدایی بم‌تر از همیشه پچ زد:
- سلام مامان!انتظار داری چجوری باشم؟!
مادرش که بخاطر بغض گلویش، صدایش لرزش خفیفی پیدا کرده بود نجوا کرد:
- محمد زنگ زد مامان.
پنجه‌اش را میان موهای نامرتبش کشید، چند باری به محمدرضا هشدار داده بود که بجای او با ک.س دیگری تماس نگیرد و دیگران هم، همانند او دل آشوب نکند!
- خب؟چی گفت؟ اصلا چرا زنگ زد به تو؟
حالا لرزش و غم نشسته گوشهٔ صدای مادرش را به وضوح حس می کرد و این حال دل بی تابش را ناآرام‌تر می کرد!
- گفت، گفت رو نداشته به تو بگه...می‌گفت یه زن...
با دلی شکسته مکث کرد و هق‌هق آرام و بی‌صدایی کرد، اخر یک مادر چگونه می‌توانست به همچنین سخنی بگشاید؟
- یه زن با خصوصیات دخترم پیدا کردن، الان پزشک قانونین برای، تشخیص هویت، البته مامان جان، دل بد نکن....
دیگر اصلا چیزی نمی‌شنید، گوشی ارام‌ارام از میان پنجه های یخ زده‌اش لیز خورد و با زمین سرد خانه برخورد کرد، سـ*ـینه‌اش می‌سوخت و تک تک سلول های بدنش از شدت فشار جیغ می‌زدنند؛بدونِ لحظه‌ای درنگ، با همان هیکل ‌تلوتلو خوران و چشمان سرخ شده از جای برخاست و بی تعادل از خانه بیرون زد، احساس می کرد به سرش ده وزنهٔ صد کیلویی بسته‌اند و سنگینی آنان او را خمیده‌تر از قبل نشان می‌داد. با پاهایی که به زور روی زمین کشیده می‌شد سُرسُر کنان، خود را به ماشین رساند و تن لَش و بی جانش را روی صندلی انداخت. خدایا... این چه امتحانی بود؟ میان راه چند باری نزدیک بود مردم را زیر بگیرد و کار خودش را هم تمام کند، اصلا به درک، بگذار بمیرد؛ بمیرد اما این حال روز زندگی‌اش نباشد!
اصلا نفهمید چگونه به این مکان کذایی رسید و با همان ظاهر آش‌ و لاش سمت پذیرش راه افتاد! چند دقیقه‌ای به صورت پیر و خستهٔ مرد خیره ماند. جرأت حرف زدن نداشت. می‌خواست حرف بزند اما... زبان خشک شده‌اش یاری‌اش نمی‌کرد. انگار که واژه ها را گم کرده باشد، مِن‌مِن کنان گفت:
- او... اومد... م واسه، ش... شناسایی.
پیرمرد که این حالات دیگر جزو روزمره‌هایش بود بی‌تفاوت سر تکان داد و گفت:
-انتهای راهرو، یه راه‌پله هست دست چپ، از اون برو پایین.
آرام سر تکان داد و از آن سالن سفید رنگ گذشت. هیچ نمی‌فهمید، نه می‌فهمید کجا قدم می‌گذارد، نه می‌فهمید کجا می‌رود. فقط می‌دانست که تمام ادراک حسی‌اش از کار افتاده و از تن تحلیل رفتهٔ این روز هایش چیزی باقی نمانده... .
- آقا کجا؟ ورود به اون‌جا ممنوعه!
بی‌حال سر بالا آورد و زد:
- برای شناسایی، اومدم.
مرد سرتکان داد و نگاه کوتاهی به سرتا پایش انداخت. پسر جوان بیشتر از بیست و هفت نمی‌خورد. حال و روز بهم ریخته و موهای نامرتبش حال نزارش را می‌رساند. مرد آرام سر تکان داد و به باجه اشاره کرد.
- بیا اینجا آقا، اول خودتون باید شناسایی بشید.
بی‌تفاوت سر تکان داد و با همان قدم‌های لرزان سمت مرد میانسال روبه‌رویش که پشت باجه مانده بود حرکت کرد. انگار این مکان منفور همه را پیر خود می کرد...
- اسمتون؟
- شایان مَلک پور.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
8
51
مدال‌ها
2
پارت دو

مرد سرتکان داد و گفت:
- شما باید برید سالن دو.
شایان نگاه سرخش را از مرد و نگاه سردش گرفت و سمت سالن دو راه افتاد. انگار که موهایش را از پشت می‌کشیدند و روی سرش، سطل‌سطل آب و یخ می‌ریختند. تودهٔ میان گلویش هر لحظه بزرگ و بزرگتر می شد. دلش را انگار کسی از سـ*ـینه جدا کرده بود و میان پنجه‌هایش می‌فشرد و آب و خونش را به خوردش می‌داد.
پاهای بی‌جانش را در سالن گذاشت و نگاه غم دارش را سر تا سرش چرخاند. دو ردیف آهنین رو به روی یکدیگر قرار گرفته بودند و سالن به این بزرگی با دو لامپ کوچک به باریکهٔ نور سفیدی، مزیّن شده بود. مردی که به نظر می‌رسید پزشکِ پزشک قانونی باشد؛ نیم نگاهی به شایان انداخت و گفت:
- برای تشخیص هویت اومدید؟
شایان که دیگر توان حرف زدن هم نداشت بی‌جان لب زد زد:
- آره.
مرد سرتکان داد و لب به سخن گشود:
- دیشب سه نفر رو منتقل کردن، یکی که معلوم شد ولی دوتا دیگه مونده. یکی‌شون یه دختر تقریبا بیست و شش ساله است و یکی دیگه هجده ساله؛ شما برای کدوم هستید؟
مرد آنقدر بی‌خیال سخن می‌گفت، که انگار در مورد چند کالا صحبت می‌کند و اصلا جنازه‌ای در این مکان نفرت‌انگیز نیست! شایان که دیگر توان حرف زدن هم نداشت، بی‌رمق زمزمه کرد:
- بیست و شش... .
دکتر پوفی کشید و به شایانی نگاه کرد که سر به زیر کنارش مانده و دستانش را با قدرت هرچه تمام‌تر مشت کرده بود. از حرف‌هایی که می‌خواست بزند، ابایی نداشت؛ اما حال این پسر جوان اصلا خوب به نظر نمی‌رسید، بنابراین گفت:
- مطمئنید که آمادگی‌ش رو دارید؟ کسی دیگه همراه‌تون نیست که بخواد شناسایی کنه؟
شایان آرام سر بالا آورد و به هر سختی که بود سعی کرد کلمات را کنار هم بچیند.
- نه، کسی دی... دیگه‌‌ای همراهم نیست، لطفا زودتر تمومش کنید.
دکتر که این را شنید دیگر چیزی نگفت و ضامن کوچک کنار یخچال آهنین سردخانه را کنار زد و تـ*ـخت باریک و فلزی را از شیار های کشویی آن بیرون کشید و جنازه ای را که میان کاوری مشکی خوابیده بود را رو به چشمان دو‌دو زده‌ی شایان گذاشت... .
- این‌طور که شواهد نشون میده تا چند روز قبل از مرگ، مورد ضرب و شتم زیادی قرار گرفتن، به همین دلیل صورت‌شون اصلا قابل تشخیص نیست. مرگشم یه مرگ تدریجی و درد آوار بوده. اونو تو معرض سرمای بسیار زیادی گذاشتن و... .
دکتر تا اینکه نگاهش به نگاه شایان افتاد ادامه‌ی حرفش را خورد و بی‌حرف زیپ کاور را تا نیمه پایین کشید و کمی از کنار شایان دور شد.
شایان تا نگاهش به دخترک روبه‌رو افتاد، دنیا دور سرش چرخید و مانند آجر روی سرش آوار شد. دستان ظریف و سفید دختر را به دست گرفت و با تمام ابهت مردانه‌اش، توده سرطانی به گلو نشسته‌اش را شکاند و از ته دل زجهٔ مردانه ای سر داد. هق‌هق های مردانه‌اش زمین و آسمان را به هم می دوخت و درختان را از ریشه جدا می‌کرد! بلند‌بلند زجه‌ می‌زد، طولی نکشید که مانند آواری مجدد با زانو روی زمین افتاد و به حال روزش هق زد... .
دکتر که از صدای گریه های شایان وجودش چلانده شده بود آرام زد:
- خانم شماس؟
در همان حال محکم سرش را تکان داد و با همان صدای گرفته و هق‌هق‌های یکی در میان زد:
- نه!
***
شش ماه قبل؛ ۱تیر۱۴۰۰
با آرامش، توت‌فرنگی را روی خامه‌های پف‌پفی گذاشت. امروز روز خاصی بود؛ آغاز تابستان برای آنان روز شور و نشاط بود!
سه ماه بی‌وقفه کنار هم بودند و محبت‌های ریز و درشت‌شان را نثار یکدیگر می‌کردند!
لبخند زیبایی بر روی نشاند و به محصول دستان هنرمندش خیره شد. کیکی ساده، با خامه‌ی فراوان و توت‌فرنگی‌های درشت! خوش‌مزه‌تر از آنچه در نظرش بود دیده می‌شد... . با همان لبخند ملیح، کیک را میان یخچال قرار داد و با نفس عمیقی که از روی خستگی بود از آشپزخانه خارج شد و یک راست سمت حمام حرکت کرد... .
کلید را میان قفل گذاشت و خسته، درب خانه را گشود. هنوز پا به خانه نگذاشته بود که بوی اشتها آوری، معده‌ی گرسنه‌اش را قلقلک داد!
لبخند گرمی زد و یک راست به سمت اتاق مشترک‌شان حرکت کرد. صدای آرام آب نشان دهنده‌ی حمام بودن پناه بود.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
8
51
مدال‌ها
2
پارت سه

زیاد معطل نکرد و لباس کارش را با لباس خانگی که شامل تیشرت سبز رنگ نخی و شلوارک شیری رنگی، می‌شد عوض کرد. هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که بوی شامپوی مخصوص پناه وارد پُرزهای بینی‌اش شد. لبخندی به پهنای صورت زد و به عقب برگشت. زیباترین صحنه‌ی زندگی‌اش را دید. این صحنه‌ها هرگز تکراری نمی‌شد؛ حتی اگر سه سال دیگر هم بگذرد! تن سفید و ظریف پناه میان حوله‌ای صورتی پیچیده شده بود و قطره‌های آب از تره‌های موهای قهوه‌ایش روی پوستش می‌چکید. برقش را به رخ چشمان آبی و خسته‌ی شایان می‌کشید.
- مگه نگفتم از حموم که در اومدی یه چیزی بذار رو سرت؟
لبخند دلبرانه‌ای روی ‌های باریک پناه شکل گرفت و دستی به موهای خیسش کشید.
- اولا که سلام عزیزم. خسته نباشی؛ دوما که چرا، گفتی ولی گرمه بخدا! چیزی نمیشه.
شایان از لحن پر ناز همسرش لبخند زد و در حالی که حولهٔ کوچکی از داخل کشو بر می‌داشت گفت:
- علیک سلام خانم. شما هم خسته نباشی! گرمه ولی دلیل نمیشه سر خالی با موهای خیس جلوی کولر جولون بدی!
سپس قبل از اینکه به پناه اجازه‌ی مخالفت ریزی هم بدهد، حوله را دور موهای بلندش پیچید و با دقت مشغول خشک کردن‌شان شد.‌
پناه که خود را شکست خورده‌‌ی‌میدان دید، تسلیم شد و با لبخند محوی دستان ظریفش را دور گردن شایان انداخت و کمی سر کج کرد. شایان که دستان پناه را حس کرد لبخندی زد و حوله را از موهایش که حالا آب‌شان کاملا گرفته شده بود، جدا کرد و روی تـ*ـخت انداخت. در همان حال دستان مردانه‌اش را دور کمر باریک پناه حلقه کرد و در جستجوی کمی آرامش، سر میان جنگل ابریشم موهای دخترک برد و عمیق بویید. بوی بهشت می‌داد! بوی خوش گل، یا شاید هم توت‌فرنگی! هرچه که بود قطعا برای شایان عاشق، نظیر نداشت. پناه که تنش از نزدیکی شایان می‌لرزید، با گونه‌های برافروخته کمی گردن راست کرد. انگار نه انگار که از وصال‌شان سه سال گذشته باشد؛ هنوز هم همان شور و شوق را داشتند!
عشق میان دریای زندگی‌شان موج می‌زد. خودشان هم بین این موج‌ها غرق می‌شدند، غرق محبت و عشق بی‌پایان! گاهی ترس هم دورشان حصار می‌پیچید... . ترسی زننده که روح و جان‌شان را همانند خوره می‌خورد. نکند روزی تمام شود این محبت‌هایی که ملکهٔ قلب‌شان شده... .
پناه هایش را کمی بهم فشرد و گفت:
- شایان جان سردمه عزیزم.
شایان آرام از او دور شد و چشمانش را میخ چشمانش کرد. این دختر چه داشت که وجود او را پر از عشق می کرد؟ قدمی از پناه فاصله گرفت و جواب داد:
- باشه، درو ببند باد کولر نیاد داخل اتاق. منم می‌رم ببینم پناه خانم برامون چی پخته.
پناه محجوبانه خندید و سری تکان داد و به مسیر رفتن شایان چشم دوخت. عشق برای اویی که از شانزده سالگی به شایان دل داده بود، احساس پیش و پا افتاده‌ای بود.
بالا تر از عشق چه بود؟! نمی‌دانست، فقط می‌دانست او الان این حس را دارد!
نفس عمیقی کشید و در دل صدها هزار بار شکر خدا را به جا آورد.
هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد روزی در حصار دستان شایان آرام بگیرد... . برای این‌که صدای اعتراض شایان بلند نشود، سشوار را برداشت و با همان افکار تلخ و شیرین مشغول خشک کردن موهای قهوه‌ای رنگش شد.
چندی بعد خود را آماده رو به روی آینه یافت. موهایش را بالا محکم بسته بود و این امر باعث کشیدگی چشمان براقش می‌شد!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
8
51
مدال‌ها
2
پارت چهار

دامن چین‌دار سرخ‌آبی بالای زانو‌اش را به پا زد و کراپ سفید رنگ ساده‌ای را با آن ست کرد. رژ کالباسی رنگش را روی کشید و بعد از مرتب کردن میز، از اتاق بیرون زد... . بعد از خروج از اتاق از راهرو گذشت و وارد سالن شد. شایان آرام و بی‌صدا روی مبل به خواب فرو رفته و بود و خسته تن کوسن نارنجی‌رنگ مبل را بین دستانش می‌فشرد!
پناه با دیدن این صحنه لبخند محوی زد و با قدم‌های آرام سمت آشپزخانه حرکت کرد؛ باید میز را می‌چید. پس دست به کار شد و سرویس بشقاب، قاشق، چنگال و... را روی میز گذاشت. غذای مورد علاقه‌ی شایان را پخته بود؛ قیمه و بادمجان همراه با سیب زمینی فراوان! چقدر این غذا دل شایانش را مالش می داد!
با همین افکار با ظرافت و سلیقه‌ی تمام میز را چید و با رضایت به مخلوق دستان هنرمند زنانه‌اش خیره شد. فوق‌العاده دیده می‌شد!
نفسی گرفت دستی به موهای تازه رنگ شده‌اش کشید و سمت سالن قدم برداشت. خدای من! مثل پسر بچه‌ها بود! آرام خوابیده بود و آرام نفس می‌کشید‌... . کنار کاناپه‌ی شیری رنگ زانو زد و دستانش را میان موهای خرمایی رنگ شایان کشید. خم شد و بـ*ـو*سه‌ای روی پیشانی‌اش کاشت. سرش را نزدیک گوشش برد و آرام پژواک کرد:
- شایانم؟
تکانی خورد و هوم آرامی کشید. پناه خندید و دهانش بیشتر به گوشش نزدیک کرد به طوری که ‌هایش با لاله‌ی گوش شایان برخورد می‌کرد، مجدد زمزمه کرد:
- شایان؟ عزیزم؟
با کرختی تکانی خورد و با اکراه لای چشمان‌اش را گشود. با دیدن پناه، در نزدیکی خود با خستگی لبخند زد و در حالی که آبی چشمانش را مماس قهوه‌ای چشمان پناه می‌کرد زد:
- جان شایان؟ هیچ می‌دونی برای این‌که این‌جوری بیدارم کنی، حاضرم کُل عمرمُ و بخوابم؟
پناه لبخند عریضی زد و در حالی که بلند می‌شد گفت:
- تا به خواب ابدی فرو نرفتی بیا غذا بخوریم. من که خیلی گشنمه!
شایان اخم ظریفی کرد و با لحن طنز آلودی گفت:
- باشه خانم؛ حالا شما ما رو به سُخره بگیر.
پناه صندلی میز نهار خوری را عقب کشید و درحالی که می‌نشست جواب داد:
- من که اصلا جرأت نمی‌دم به خودم آقای زِبل و مسخره کنم!
شایان طلبکار اخم کرد با لحن دلخوری گفت:
-پناه؟ تو که می‌دونی من چقدر از این لقب بدم میاد! نداشتیما.
پناه شانه‌ای بالا انداخت و بشقاب شایان را مالامال از برنج زعفران خورده کرد در همان حال با لودگی گفت:
- وا، شایان؟ مگه زبل خان چشه؟
شایان با چشمای ریز شده پشت میز جا گرفت و گفت:
- باشه... . آفرین بتازون، بتازون که منم چیزایی تو چنته دارم.
پناه بی‌توجه به پشت پرده‌ی حرف شایان کمی خورشت روی برنجش ریخت و سرگرم خوردن شدن. در چنین مواردی سکوت جایزتر بود، شایان و طبع گرمش را خوب می‌شناخت!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
8
51
مدال‌ها
2
پارت پنج
شایان که سکوت پناه را دید، لبخند پیروزمندانه‌ای زد و با چشمان ستاره باران به غذای اشتهاآور جلویش خیره شد؛ صبر را جایز ندانست و با ولع مشغول شد.
پناه که زیر چشمی حواسش به شایان بود؛ متعجب ابرو بالا انداخت و با لبخندی زیر پوستی گفت:
- آروم شایان! همش واسه خودته. تند نخور باز بگی معده درد دارم.
شایان با دهانی پُر نیم نگاهی به پناه انداخت و گفت:
- من همین یه چیز دوست دارم، اونم زهر کن به جونم خانم.
پناه طلبکارانه گفت:
- منو بگو که به فکر آقام.
شایان برای اینکه بازم موفق شده بود حرس پناه در بیاورد در دل به خود آفرین گفت و کنارش بارها، شکر کرد این صورت ناز را!
نگاه و صدای پناه برایش همانند مولودی بود... . مولودیِ دیوانگی، دل و جانش را به تلاطم می‌کشید و خروشان می‌کرد... هیچگاه گمان نمی‌کرد عاشق این دخترک شود. نوجوانی‌هایش خوب به‌خاطر داشت. پناه را دختر آرام و سر به زیری می‌دانست که آمادگی پذیرش عشق را ندارد، پناه هیچ‌وقت سلیقهٔ او نبود! اما حال این دختر چنان جان و جهانش شده بود که... نه، کلمات حس او را یدک نمی‌کشید!
پناه که شایان را سربه زیر دید، ابرو بالا داد و گفت:
- خیلی خب بابا، شوخی کردم. نگو که قهر کردی باهام!
شایان آرام سر بالا آورد و با لبخند محوی گفت:
- پناه، اولین دیدارمون و یادته؟
پناه با یادآوری روزهایی که در تب‌وتاب دستان شایان می‌سوخت لبخند تلخی بر نشاند و این لبخند تلخ از آبی چشمان شایان دور نماند.
- آره خوب یادمه؛ چطور؟
شایان که با یادآوری گذشته‌های نه چندان دور از خوردن دست کشیده بود پرسید:
- هیچ‌وقت فکر می‌کردی ما ان‌قدر عاشق بشیم؟! اصلا عشق و ول کن؛ فکر می‌کردی ما ازدواج کنیم؟!
پناه که سخت درگیر افکارش بود زد:
- اوهوم.
شایان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چی اوهوم؟
پناه سر پایین انداخت. زندگی بازی جالبی بود، چه کسی فکر می‌کرد روزی این‌ها را به زبان بیاورد؟ نفسش را آه مانند بیرون داد و این طرف تک‌تک رفتار او زیر نگاه ذره بین مانند شایان بود.
- می‌دونی اولین باری که دیدمت چند سالم بود؟
نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ی شایان به نگاه آرام پناه افتاد و گفت:
- آره که می‌دونم. ببخشید ولی ما فقط یه سال تفاوت سنی داریم و از این حساب شما تو اولین دیدارمون، نونزده سالت بوده.
پناه چنان تلخ لبخندی زد که شایان متعجب چشم به او دوخت، دنیا دیده‌تر از آن بود که غم گوشهٔ چشمان همسرش را نبیند.
آرام دست روی دست پناه گذاشت و با چشمانی مهربان به او خیره شد.. . پناه که در دلش دریایی خروشان موج پراکنی می‌کرد، لبخندی مصنوعی بر کاشت به بشقاب نیمه خالی شایان اشاره کرد:
- بخور شایان، مگه گرسنه نیستی؟
در همین حال دستش را از زیر دست شایان بیرون کشید و خود را مشغول خوردن نشان داد؛ اما ذهنش در گذشته‌های تلخ سیر می‌کرد... .
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
8
51
مدال‌ها
2
پارت شش
طولی نکشید که بساط ناهار جمع شد و پناه و شایان هر دو روی کاناپه لم داده بودند و کیک می‌خوردند. شایان در حالی که دنبال فیلمی برای دیدن می‌گشت، دست دور شانه‌ی پناه انداخت و به خود نزدیک کرد. پناه که دیگر به این غافلگیری‌های شیرین عادت کرده بود؛ لبخند زد و با آرامش سر به سـ*ـینه‌ی ستبر و محکم شایان فشرد.
عطر تنش را به هیچ چیز در این دنیا نمی‌فروخت! حاضر بود در همین مکان آرام بگیرد و دار فانی را وداع بگوید. در همین حد عاشق شایانش بود!
- شونزده سالم بود.
این صدای پناه بود که در گوش‌های شایان پیچید. شایان که متوجه نشده بود، متعجب پرسید:
- چی؟
پناه خود را بیشتر به سـ*ـینه‌ی شایان فشرد و گشود، آهسته حرف می‌زد، گویی از خودش هم به خاطر عشق نوجوانی‌هایش خجالت می‌کشید!
- اولین باری که دیدمت؛ شونزده سالم بود... . وقتی دیدمت انگار خون تو رگام یخ بست. کم نشنیده بودم ازت، همه از کمالات بی‌پایان تو حرف می‌زدن... . مامانت رو می‌شناختم، اون همیشه برام از تو می‌گفت. همهٔ اینا باعث شده بود فکرم درگیر بشه و بدون حتی یه بار دیدن بهت دل بدم.
خندید و بغض در گلو نشسته‌اش را آرام قورت داد؛ سپس ادامه داد:
- اما وقتی دیدمت قضیه خیلی فرق کرد... . من عاشق شده بودم! اونم تو نگاه اول! دستام می‌لرزید، لپام گل انداخته بود. قلبم محکم می‌کوبید؛ اما من اصلا نتونستم بیشتر از یک ثانیه بهت نگاه کنم. اما به‌جاش بی‌خجالت، با گستاخی و ولع، به قامتی که بهم پشت کرده بود خیره شدم. اون شلوار جین نوک مدادی روشن، کتونی های سفید و سویشرت طوسی که عدد هفتاد و سه با رنگ زرد پشتش خود نمایی می‌کرد.
خندید و ادامه داد:
- من هنوزم یادمه. بعد از ده سال هنوز هم یادمه! اصلا سعی نکردم فراموش کنم. اصلا!
در حالی که بغض گلویش را کنترل می‌کرد بازهم ادامه داد؛گویی می‌خواست رنج دل چند ساله اش را یک روزه خالی کند.
- من هرشب کابوس می دیدم، داشتم دیوونه می‌شدم،زندگیم مختل شده بود؛ فکرت مجنونم کرده بود. تنها چیزی که ازت داشتم، برق یه جفت چشم آبی بود که هرگز فراموش نکردم. درسام به شدت اوفت کرده بود؛ افسرده و ناامید بودم. تا جایی که زد به سرم و شمارتو از گوشی دخترخالم برداشتم... .
دیگر بغض محبوس شده در حنجره اش طاقت نیاورد و با صدایی آرام شکست، چشمه‌ی اشکش جوشید و مانند رود جاری شد؛ شایان متعجب و سرخورده با ذهنی پر تشویش پناه را به آرامی دعوت کرد؛ اما پناه انگار که تازه سفره‌ی چند ساله‌ی دلش را باز کرده بود‌. ادامه داد:
- الان علاوه بر سردرگمی، حس مزخرف عذاب وجدان لحظه‌ای رهام نمی‌کرد. مائده به من اعتماد کرده بود ولی من... من اشتباه کرده بودم ولی منطق من خیلی وقت بود که مقابل احساسم خلع سلاح شده بود. از خودم بدم می‌اومد،مادرم از دیدن تغییرات من، خیلی عصبی شد و زندگی رو یه دور دیگه به کامم تلخ کرد... . از همه سراغتو می‌گرفتم اما دریغ از یه جواب درست و حسابی.
سکوت کرد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد؛ مغزش درد می‌کرد اما نمی‌خواست سکوت کند؛ باید می‌گفت تمام دل به دریا هایش را.
- دقیقا یکسال گذشت؛ حالم بهتر بود. ولی فراموش نکرده بودم قامت پسر رویاهامو. یه روز که پیش مائده بودم؛ باشوق گفت که زنگ زدی بهش و خواهش کردی به عنوان یه زن عموی خوب، با تو و دوست دختر یک سالت بیاد بیرون.
پناه خنده‌ای کرد؛ هنوزهم فکر به آن روزهای کذایی وجودش را ویران می‌کرد. ولی اینجا شایانی بود که از شدت شرمگینی جان می‌داد... .بی‌محبا ادامه داد:
- دنیا رو سرم خراب شد؛ چیزی شنیده بودم که برام قابل هضم نبود! من یه سال تو رو زندگی کردم! با فکرت نفس کشیدم! چند ماه افسرده شده بودم؛ ولی تو چی؟! یه سال کامل کنار دختری که دوسش داشتی بودی. میدونی، گاهی به این فکر می‌کنم که تو این زندگی من عاشق‌ترم یا تو!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین