Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,512
- 21,981
- مدالها
- 3
مردی که با پیوستگی و انسجام سخنش که جذاب و پرکشش بود توصیف میشود، همچنین پدری مهربان یاد میشود که با سلوک شخصی خویش عرفان عملی را نیز تعلیم میداد.
علیاصغر ارجی، نویسنده، مدرس دانشگاه و پژوهشگر در توصیف قاسم انصاری، استاد دانشگاه، نویسنده، مترجم، مصحح و پژوهشگر که ۲۹ اسفند ۱۴۰۰ از دنیا رفت، در یادداشتی که پیشتر نوشته آورده است: «سدرهنشین سلوک، لحن و زبان؛
گرما کلافهکننده بود و هیاهوی شهر و انتظار، بیطاقتم ساخته بود. عصر یک روز تابستان بود. کنار منزل استاد ایستاده بودم. دکتر شهبازی، دکتر عابدیها و آقای اشرفی از راه رسیدند. زنگ منزل را زدیم. در باز شد. صدایی گفت از پلهها پایین برویم. از چند پله تیز گذشتیم. سالنی بزرگ بود. در میانهاش حوضی خشک قرار داشت. کاغذ دیواری رنگ و روی رفته بوی گردش ایام میداد و قفسههای کتاب در اطراف و اتاقهای دو سوی سالن همچون باده کهن مستیآور بود. روی مبلهای زهواردررفته نشستیم و چشمانتظار حضرت استاد. به آرامی و با نسیم خنده وارد شدند. پیراهنشان توی شلوار بود و کمربند را بالاتر از کمر بسته بودند. آمدند و به زحمت روی صندلی خشکی روبهرویمان نشستند. به تک تک ما تفقد کردند. گاه صورتشان کمی درهم میشکست. گفتند که چند روزی است کمردرد طاقتشان را طاق کرده. برخاستند و از کتابخانه چند کتاب تازهچاپشده را آوردند و روی میز ما گذاشتند. از جمله دیوان سنایی به تصحیح دکتر برزگر خالقی را. سخنها گل انداخت. از طرفی دیگر شربت آلبالوی خنک رسید و یک جعبه شیرینی که استاد از بالای قفسه کتابها برداشتند و آوردند. در لابهلای نیوشیدن شیرینی و نرمی سخن استاد، شیرینی خشکشده را خوردیم و دم برنیاوردیم. وقت خداحافظی رسید. استاد سخت و رنجور تا دم در آمدند. اما چهره مانند همیشه روشن و جذاب بود و لحن و کلام دلنشین و سحرآمیز.
به یاد آوردم سی سال پیش را:
از سردر دانشگاه تا محل کلاسها آسفالت نبود و زمین گل تمام بود. به فاصله گامها، آجر گذاشته بودند. به ردیف حرکت میکردیم و من زیر لب شکوه از بخت و روزگار داشتم: مجتمع آموزش عالی دهخدا چه جایی است که آمدهام؟!
استادِ درس رستم و سهراب نیامده بود، دوست همشهریم جلال عباسی پژمردگی من را که دید، دستم را گرفت و برد کلاس مثنوی. اتاقی کشیده و بزرگ با صندلیهای زیاد و دانشجویان خاموش. در انتهای کلاس جایی پیدا شد و نشستیم. صدای خفیف و ضعیفی از پشت تریبون میآمد و به زحمت به گوش ما میرسید. مردی جا افتاده و گیرا بود؛ با موهای یکدست سفید و کوتاه و به عقب شانهزده، ریش و سبیل تراشیده و سر و روی سرخ و روشن. اما چه رمزی در درونش تعبیه بود و چه سحری در کلام او پژواک داشت که چنین، فضا را گرم و آرام ساخته بود؟!
مثنوی را نه از اول دفتر که با تفأل آغاز کرد:
یک شب اعرابی زنی مر شوی را
گفت و از حد برد گفت و گوی را
داستان مرد اعرابی و سبوی آب را با استواری و لحن ملایم خواند. من که آشنا به دنیای مثنوی نبودم و چیزی نمینفهمیدم و کتابی هم پیش رو نداشتم، ناگزیر محو سکنات استاد بودم.
صورت گرد و شفاف، لبهای قیطانی و نازک، دهان کوچک، چانه گرد، پیشانی بیچین و صاف، بینی متناسب و چشمان نافد که هر یک در بدر صورتش به جای خویش نیکو نشسته بودند. به حق نقاش و تندیسگر روزگار استادانه نقشاش را بسته و تراشیده بود.
علیاصغر ارجی، نویسنده، مدرس دانشگاه و پژوهشگر در توصیف قاسم انصاری، استاد دانشگاه، نویسنده، مترجم، مصحح و پژوهشگر که ۲۹ اسفند ۱۴۰۰ از دنیا رفت، در یادداشتی که پیشتر نوشته آورده است: «سدرهنشین سلوک، لحن و زبان؛
گرما کلافهکننده بود و هیاهوی شهر و انتظار، بیطاقتم ساخته بود. عصر یک روز تابستان بود. کنار منزل استاد ایستاده بودم. دکتر شهبازی، دکتر عابدیها و آقای اشرفی از راه رسیدند. زنگ منزل را زدیم. در باز شد. صدایی گفت از پلهها پایین برویم. از چند پله تیز گذشتیم. سالنی بزرگ بود. در میانهاش حوضی خشک قرار داشت. کاغذ دیواری رنگ و روی رفته بوی گردش ایام میداد و قفسههای کتاب در اطراف و اتاقهای دو سوی سالن همچون باده کهن مستیآور بود. روی مبلهای زهواردررفته نشستیم و چشمانتظار حضرت استاد. به آرامی و با نسیم خنده وارد شدند. پیراهنشان توی شلوار بود و کمربند را بالاتر از کمر بسته بودند. آمدند و به زحمت روی صندلی خشکی روبهرویمان نشستند. به تک تک ما تفقد کردند. گاه صورتشان کمی درهم میشکست. گفتند که چند روزی است کمردرد طاقتشان را طاق کرده. برخاستند و از کتابخانه چند کتاب تازهچاپشده را آوردند و روی میز ما گذاشتند. از جمله دیوان سنایی به تصحیح دکتر برزگر خالقی را. سخنها گل انداخت. از طرفی دیگر شربت آلبالوی خنک رسید و یک جعبه شیرینی که استاد از بالای قفسه کتابها برداشتند و آوردند. در لابهلای نیوشیدن شیرینی و نرمی سخن استاد، شیرینی خشکشده را خوردیم و دم برنیاوردیم. وقت خداحافظی رسید. استاد سخت و رنجور تا دم در آمدند. اما چهره مانند همیشه روشن و جذاب بود و لحن و کلام دلنشین و سحرآمیز.
به یاد آوردم سی سال پیش را:
از سردر دانشگاه تا محل کلاسها آسفالت نبود و زمین گل تمام بود. به فاصله گامها، آجر گذاشته بودند. به ردیف حرکت میکردیم و من زیر لب شکوه از بخت و روزگار داشتم: مجتمع آموزش عالی دهخدا چه جایی است که آمدهام؟!
استادِ درس رستم و سهراب نیامده بود، دوست همشهریم جلال عباسی پژمردگی من را که دید، دستم را گرفت و برد کلاس مثنوی. اتاقی کشیده و بزرگ با صندلیهای زیاد و دانشجویان خاموش. در انتهای کلاس جایی پیدا شد و نشستیم. صدای خفیف و ضعیفی از پشت تریبون میآمد و به زحمت به گوش ما میرسید. مردی جا افتاده و گیرا بود؛ با موهای یکدست سفید و کوتاه و به عقب شانهزده، ریش و سبیل تراشیده و سر و روی سرخ و روشن. اما چه رمزی در درونش تعبیه بود و چه سحری در کلام او پژواک داشت که چنین، فضا را گرم و آرام ساخته بود؟!
مثنوی را نه از اول دفتر که با تفأل آغاز کرد:
یک شب اعرابی زنی مر شوی را
گفت و از حد برد گفت و گوی را
داستان مرد اعرابی و سبوی آب را با استواری و لحن ملایم خواند. من که آشنا به دنیای مثنوی نبودم و چیزی نمینفهمیدم و کتابی هم پیش رو نداشتم، ناگزیر محو سکنات استاد بودم.
صورت گرد و شفاف، لبهای قیطانی و نازک، دهان کوچک، چانه گرد، پیشانی بیچین و صاف، بینی متناسب و چشمان نافد که هر یک در بدر صورتش به جای خویش نیکو نشسته بودند. به حق نقاش و تندیسگر روزگار استادانه نقشاش را بسته و تراشیده بود.