- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان دشمن عزیز من
نویسنده :نیلوفر لاری
امتشارات: شقایق
کد کتاب :62893
شابک :978-9642162116
قطع :رقعی
تعداد صفحه :961
سال انتشار شمسی :1401
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :4
زودترین زمان ارسال :۲۵ خرداد
معرفی رمان
ازدواج ها رو میشه به دو دسته خوب و بد تقسیم کنیم گاهی بی نهایت هر دو طرف عاشق هم هستن
اما کنار هم نمیتونن زندگی کنن و بسازن
رمان دشمن عزیز من در باره دختر هست که دانشگاه
تهران رشته زبان انگلیسی قبول شده و تصمیم میگرد
با پسر خاله اش که از کدوکی یک دیگر را دوست
داشتن ازدواج کند و باهم به تهران میان و در خونه
برادر شوهرش که خودش هم طبقه دوم اون خونه زندگی میکنه مستغر میشن و این شروع کشش ها
فراز و شیب های داستانه
این رمان رو به دوست دارن ژانر اجتماعی و عاشقانه پیشنهاد میکنم
خلاصه رمان
همانطور که به تتک میگوید توتوک منرا هم ترمی صدا میکند. اولین بار که بهم گفت ترمی خندیدم. اما بعد خوشم آمد. آنقدر که به عنوان اسم مستعارم انتخابش کردهام. توی فنجان گل سرخی برای خودم چای میریزم و فکر میکنم "امروز باید تتک درست کنم و از خانم مولر دعوت کنم بیاید پیشم. کاش دخترش هانا هم اینجا بود. او هم به قول خودش عاشق تُتُک است. فکر میکنم خیلی وقت است که به مادرش سر نزده. خانم مولر هرچند دلتنگش میشود اما شکایتی ندارد. میگوید هانا هم کار و زندگی خودش را دارد و نمیشود که از او توقع زیادی داشت. به ماهی یک بار دیدنش هم راضی است. اما به حساب من الان یکماه و نیم میشود که به دیدن مادرش نیامده." پشت پنجره میایستم و خیره به برف روی کاجهای بلند دو سمت خیابان مشغول نوشیدن چای میشوم. آقای هافمن کرکرهٔ فروشگاهش را بالا زده و میدانم که قبل از هرکاری میرود پارویی بردارد که برف جلوی درگاه فروشگاهش را جمع کند. آقای هافمن را که میبینم یادم به لیست بلندبالای خریدم میافتد که باید بروم از فروشگاه او تهیه کنم. کلهٔ کچل آقای هافمن هم منرا یاد بابا میاندازد. بابا. چیزی شبیه دلتنگی توی گلویم گیر کرده. و من با چای سعی دارم قورتش بدهم. روزهای سرد و برفی تنبلتر از همیشهام. دلم میخواهد پشت پنجره بایستم و هی چای بنوشم و هی زل بزنم به بیرون و به آدمها نگاه کنم. غمگینترین منظره، تماشای آدمهایی است که تک و تنها میروند و میآیند و انگار کسی جز خودشان ندارند. فرقی نمیکند کجای دنیا باشی. تنهایی همه جا شبیه هم است. حتی در کوچکترین جزییاتش. فنجان خالی را روی میز میگذارم و حواسم میرود پیش زن و مرد جوانی که دست در بازوی هم با احتیاط از پیادهرو رد میشوند. مرد نیمهٔ بیشتری از چتر سیاهش را روی سر زن کشیده و زن تقریبا با تکیه به او قدم برمیدارد. صدای شاد خندههایشان حتی تا پشت پنجرهٔ خانهٔ من هم میرسد. آقای هافمن در حین پارو کردن برمیگردد و نگاه گذرایی به آن زوج رویایی میاندازد و بعد دوباره مشغول رُفتن برفها میشود. از تماشای زوجهای خوشبخت و شاد همیشه حس خوبی به من دست میدهد. هرچند که مثل همین حالا غم و حسرت مثل یک لحاف سنگین خیس روی دلم میافتد و منرا در تاریکترین گوشه از سیاهچال تنهاییام پرت میکند.»