پارت ۱ | «نمیدانم چی بخورم!»
دفتر مشاوره پر از صندلیهای مرتب و تخته سفید بود. دکتر جدیگیر با کت و کراوات جلوی میز نشسته بود و سعی میکرد آرامش خود و مراجعین را حفظ کند. پشت میز، دستیار شیطون با لبخندی پرانرژی آماده بود تا موقعیتها را خندهدار کند. یک مراجع وارد شد، چهرهاش پر از نگرانی: «من نمیدانم امروز چی بخورم… همیشه اشتباه انتخاب میکنم!»
دکتر با آرامش مصنوعی پاسخ داد: «نگران نباشید، با روشهای علمی و روانشناسی میتوانیم این مشکل را حل کنیم.»
دستیار از پشت میز با صدای شیطنتآمیز گفت: «یا میتونیم یه تاس بندازیم… اگر شانس با شما بود، امروز پیتزا میخورید!»
مراجع با وحشت پاسخ داد: «تاس؟ من حتی نمیتوانم تصمیم بگیرم کدام چای را انتخاب کنم!»
دکتر پیشنهاد کرد: «خب، ابتدا لیست مزایا و معایب هر انتخاب را بنویسیم.»
مراجع با چهرهای مضطرب گفت: «مزایا و معایب… من حتی نمیتوانم مزایای صبحانه را از معایبش تشخیص دهم!»
دستیار با شیطنت کارتهای سبز و قرمز را از جیبش بیرون آورد و گفت: «نگران نباشید! مزایا روی کارت سبز، معایب روی کارت قرمز… یا شاید همه را روی سطل آشغال بندازیم و ببینیم چه میشود!»
مراجع با دلسردی اضافه کرد: «آه… من فقط میخواستم یک ساندویچ ساده بخورم!»
در همان لحظه، دستیار یک «بشقاب جادویی» آورد که قرار بود خودش تصمیم بگیرد. بشقاب به طور تصادفی روی سر دکتر افتاد و غذای داخل آن روی کت او ریخت. دکتر، با کت کثیف و کمی عصبی، گفت: «خب… این روش علمی نبود، اما حداقل قابل اندازهگیری است!»
مراجع میخندید، اما هنوز مردد بود: «پس… من هنوز نمیدانم چی بخورم…»
دستیار از کنج دفتر با خنده گفت: «نگران نباشید، فردا با تاس شروع میکنیم!»