جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [دلبر دوست داشتنی من«جلد اول»] اثر «غزاله کاربر انجمن رمان بوک»⁩

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ثنـٰاء با نام [دلبر دوست داشتنی من«جلد اول»] اثر «غزاله کاربر انجمن رمان بوک»⁩ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 853 بازدید, 8 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [دلبر دوست داشتنی من«جلد اول»] اثر «غزاله کاربر انجمن رمان بوک»⁩
نویسنده موضوع ثنـٰاء
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

نظرتون راجب جلد اول داستانک «دلبر دوست داشتنی من»؟

  • ۱- عالیه

    رای: 4 80.0%
  • ۲- خوبه، منتظرم که بهتر شه.

    رای: 1 20.0%
  • ۳- متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ۴- خیلی بده.

    رای: 0 0.0%
  • ۵- از بد هم بدتره.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
نام داستانک: دلبر دوست داشتنی من «جلد اول»
اثر:غزاله♡
ژانر: تخیلی، عاشقانه.
عضو گپ نظارت S.O.W(11)

خلاصه:
داستان دختری تنها و بی‌سرپرست است که بعد از چند سال متوجه می‌شود او یک انسان عادی نیست بلکه یک جنس متفاوت است.
سرنوشت دست به دست هم می‌دهند تا دختر ماجرای ما عاشق و دلباخته‌ی پسری شود که گرگینه است!
و اما او چگونه می‌تواند با احساس خود مبارزه کند؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1) (4).jpg
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.
می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
- گفتم کار کی بود؟
دختر بچه نگاه نفرت انگیزی بهم انداخت، انگشت اشارش رو به طرفم گرفت و گفت:
- کار اون.
خانم هندرسون، با خشم و عصبانیت بهم زل زد، از ترس و اضطراب بیشتر خودم رو به دیوار قدیمی پرورشگاه فشردم و نگاهم رو به گلدون شکسته‌ای دوختم که ناخواسته از دستم افتاده بود.
صدای خش‌دار و عصبانیش در عمق وجودم نفوذ می‌کرد و پنجره و دیوارهای کهنه و قدیمی رو می‌لرزوند:
- کاترین، مگه بهت نگفتم حق بیرون اومدن از اتاقت رو نداری؟
یک پام رو عقب گذاشتم، من اینجا احساس امنیت نمی‌کردم. احساس ترس می‌کردم، ناامیدی؛ احساس اینکه مدام سرکوفت می‌شم چون با همه‌ی دخترا فرق دارم. همه هر روز با مامان باباهاشون بیرون می‌‌رن درحالی که من اینجا هر روز باید صورت کثیف بچه‌ها رو تمیز کنم.
اونا هر روز مشغول بازی با عروسک‌هاشونن درحالی که من، تنها سرگرمیم شده کتک خوردن از خانم هندرسون! ای‌کاش منم پدر و مادر داشتم. خواهر و برادر داشتم، ای‌کاش حداقل یکبار، نوازش عاشقانه‌ی دست‌های مادر رو، روی سرم تجربه می‌کردم.
با صدای طلبکار و عصبانیش به خودم اومدم:
- هیچ معلوم هست حواست کدوم جهنمیه؟
ترسیده، پای دیگه‌ام رو عقب‌تر گذاشتم و با من و من گفتم:
- متاسفم!
- متاسف بودن تو به چه دردی می‌خوره؟ این همه هر روز بهت داریم بها می‌دیم تا بتونی به مدرسه بری و آینده‌ی خودت رو بسازی، وگرنه تو همین نفس کشیدنت رو هم مدیون ما هستی!
به سقف ترک خورده‌ای که قطره های آب ازش چیکه می‌کرد نگاه کردم و نگاهم رو، روی صورت اون دختر بچه متمرکز کردم.
اینجا همه من رو به بدی می‌شناختن، نگاه‌های نفرت‌انگیز تک‌تکشون رو می‌تونستم احساس کنم. اما من واقعا دختر بدی نبودم... .
ولی حالا که همه فکر می‌کنن من بدم، چه بهتر که واقعا دختر بدی باشم. شرورترین و بدجنس ترین دختری که تا حالا می‌شناختن.
با لبخند شیطانی، تک خنده‌ای کردم و خطاب بهش گفتم:
- نه، نه نشد! از این به بعد تو باید نفس کشیدنت رو مدیون من باشی!
با تموم شدن حرفم، به سمتش حمله‌ور شدم و اسلحه‌ای رو که خودم ساخته بودمش رو، از توی جیبم کشیدم بیرون و دکمه‌اش رو زدم که رگبار برق ازش خارج شد و به ثانیه نکشید هندرسون رو از پا درآورد. خنده‌های بلند و شیطانی کردم. آره این اون چیزی بود که باید می‌بودم.
یک دختر نفرت‌انگیز!
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
با خنده‌ی شیطانی، اسلحه رو فوت کردم و گذاشتم توی جیبم. به وضوح ترس رو توی چشم‌های همشون می‌تونستم تصور کنم. پوزخندی به حال همشون زدم و با تمسخر گفتم:
- هه! من مثل شما، احمق‌ها نیستم که حرف نزنم. اگه می‌خواین سرنوشتتون... .
به جنازه‌ی هندرسون لگدی زدم و با خنده گفتم:
- مثل این نشه، بهتره از حق خودتون چی؟
به سمت راه پله‌ها که آخرش به اتاق من ختم می‌شد حرکت کردم و گفتم:
- نشنیدم؟
همه با ترس و اضطراب گفتن:
- دفاع کنیم.
لبخند محوی اومد روی لبم و پام رو اولین پله‌ی چوبی که پوسیده بود گذاشتم و زیر لب گفتم:
- خوبه!
و از پله‌ها بالا رفتم، این پرورشگاه دیگه جای موندن نبود. به گورستون بیشتر شبیه بود تا یک پرورشگاه. وقتی از آخرین پله‌ی چوپی شکسته عبور کردم، پاهام رو روی زمین خاک گرفته‌ی ترک خورده گذاشتم.
نگاهی به دور و اطراف انداختم، یک راه روی باریک بود با اتاق های زیاد که روی هر اتاق شماره زده شده بود.
با پوزخند به سمت اتاقم حرکت کردم که ته راه رو در تاریکی وحشتناکی فرو رفته بود.
دیگه تقریبا داشتم به اتاق نزدیک می‌شدم که ناگهان نور آبی رنگی از توی یکی از اتاق‌ها نمایان ‌شد، نزدیک تر شدم که صدای آرامش بخش آوازی به گوشم خورد:

Heart beats fast
قلب تند می تپه

olors and promises
رنگ ها و عهد و پیمان ها

How to be brave
چه طور باید شجاع باشم

How can I love when I’m afraid to fall
چه طور میتونم عشق بورزم وقتی از سقوط واهمه دارم

But watching you stand alone
اما تماشات میکنم درحالی که تنها وایسادی

All of my doubt suddenly goes away somehow
همه ی شک و تردید هام ناگهان به نحوی میرن کنار

به اتاق نزدیکتر شدم، صدای یک پسر بود. لای در یکم باز بود و نور آبی، به شدت نمایان می‌شد. با قدم‌های آروم به اتاق نزدیکتر شدم و اون همچنان در حال خوندن بود:

One step closer
یک قدم نزدیک تر

I have died everyday waiting for you
من هر روز در انتظار تو مُردم

Darling don’t be afraid I have loved you
عزیزم نترس. من دوستت داشتم

For a thousand years
برای هزاران سال

Ilove you for a thousand more
واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم

Time stands still
زمان ثابت وایساده

Beauty in all she is
زیبایی در هر چی اون هست

I will be brave
من شجاع خواهم بود

اونقدر به اتاق نزدیک شده بودم که قشنگ دیگه می‌تونستم درونش رو ببینم. چشمم روی پسر جوونی مات مونده بود که با پیانو درحال زدن آهنگی بود. ولی آخه، اون اینجا چه کار می‌کرد؟
یک قدم نزدیکتر شدم که ناگهان، با صدای شکسته شدن چوبی زیر پام، اون پسر مثل هول زده‌ها به سمتم برگشت و با چشم‌هایی که توی اون تاریکی وحشت‌آور مثل دوتا الماس خاکستری رنگ می‌درخشیدن، نگاهم کرد.
اون نور آبی، محو شد و همین باعث شد تمام سالن، در تاریکی عمیقی فرو بره.
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
با تعجب به اون تاریکی زل زدم و عصبی غریدم:
- تو کی هستی؟ زود باش بیا بیرون.
بعد از مدتی در اتاق باز شد و قامت پسر جوونی نمایان شد، توی اون تاریکی به خوبی نمی تونستم ببینمش، چشم‌های خاکستری و گرگی‌اش توی اون تاریکی می‌درخشید. تا به حال چنین چشم‌هایی ندیده بودم واقعا فوق العاده‌اس.
صدای قدم‌هاش به گوشم می‌رسید، داشت نزدیکتر و نزدیکتر می‌شد. با صدای آرومی که آرامش توش موج می‌زد گفت:
- من؟ یک... عاشق.
از تعجب سرجام میخکوب شدم. چی؟ نزدیکتر شد که اسلحه‌ام رو از جیبم درآوردم و به سمتش گرفتم و غریدم:
- گمشو! از نزدیکتر بشی، به درک واصل می‌شی.
از حرفم خنده‌اش گرفت و بلند زد زیر خنده، خدایا اینجا چه خبره؟
با همون لحن آرومی گفت:
- واقعا؟
از حرفش به شدت عصبی شدم و با پوزخند گفتم:
- می‌تونیم امتحان کنیم!
صدای قدمش اومد و بعد صدای نزدیکش:
- اهوم. امتحانش ضرری نداره.
و بعد کمی مکثی گفت:
- بزن دیگه!
با تعجب و چشم‌های گرد گفتم:
- نمی‌ترسی؟
مدتی بعد صدای پر از آرامشش اومد:
- نه.
اسلحه رو، روی قفسه‌ی سی*ن*ه اش گذاشتم و چشم هام رو با استرس بستم. انگشت اشاره‌ام رو، روی ماشه‌ی اسلحه گذاشتم. سکوت وحشت آوری سالن رو پر کرده بود.
صداش اومد:
- چرا نمی‌زنی؟
نمی تونستم. غرق چشم‌هاش بودم، اون دوتا تیله‌ی خاکستری، به چشم هام زل زده بود. من نمی‌تونستم اون دوتا تیله‌ی آرامش بخش رو از دست بدم.
درحالی که به اعماق نگاهم نفوذ کرده بود و من توانم رو از دست داده بودم، گفت:
- می‌دونم نمی‌تونی.
اسلحه رو با ناتوانی انداختم روی زمین. با یک دستش موهام رو داد پشت گوشم و با همون لحنش گفت:
- دختر به این زیبایی، چرا باید قاتل و آدمکش باشه؟ هوم؟
غرق در نگاهش شده بودم و گوشم رو به صداش سپردم:
- من می‌دونم چقدر سختی کشیدی، من توی تموم مدت‌ها مراقبت بودم و از دور نگاهت می‌کردم. می‌دونم که از این پرورشگاه و آدم‌هاش متنفری. و برای همین اومدم تا تو رو از این جهنم نجات بدم.
تو فقط قبول کن و با من بیا.
بالاخره زبون باز کردم و با من و من گفتم:
- اما م، من نمی... دونم ت تو کی هستی چطو، ری.
نزاشت حرفم کامل بشه و گفت:
- می‌فهمی.
ناگهان با دردی که توی دستم پیچید جیغم توی سالن پیچید و چشم هام تار رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
وقتی بیدار شدم، خودم رو تو ماشین دیدم. با یادآوری اینکه چه اتفاقی برام افتاده، با ترس به دستم زل زدم باند پیچی شده بود ولی خیلی می‌سوخت. از شدت درد، لبم رو به دندونم گرفتم. آخرین لحظه‌ای که توی اون سالن با اون پسره صحبت کردم، دستم رو گاز گرفت. دندون‌هاش خیلی تیز بود.
حس کنجکاویم گل کرد و دستم رو به سمت داشبورد ماشین بردم که در ماشین باز شد. از ترس هین بزرگی کشیدم و سرجام میخکوب شدم.
با لبخند نشست توی ماشین. چون روز بود، ایندفعه خوب می‌تونستم چهره‌اش رو توصیف کنم، چشم‌های خاکستری و موهای طلایی. بینی قلمی و کشیده و چشم‌ها گرگی. لب‌های متوسط و صورت نسبتا کشیده. چشم‌هاش بدجوری دلم رو می‌درید. کم کم لبخندش، تبدیل به تعجب شد و با دهن باز گفت:
- از من ترسیدی؟
خودم رو جمع و جور کردم و دستی به موهام کشیدم. با تک خنده درحالی که لپ‌هام قرمز شده بود لب زدم:
- نه، نه. چرا باید بترسم؟ فقط یکم حیرت زده شدم.
با تعجب سرتا پام رو نگاهی انداخت و در ماشین رو بست. برگشت سمتم و با دستش، باند دور دستم رو باز کرد. با سوز شدیدی که توی دستم پیچید ناله‌ی خفیفی کردم که با ناراحتی و شرمندگی گفت:
- متاسفم. من دلم نمی‌خواست درد بکشی ولی مجبور بودم.
از حرفش هم تعجب کردم هم عصبی شدم. با لحنی که حتی خودم هم توقعش رو نداشتم، عصبی غریدم:
- ببین، من تاحالا بهت چیزی نگفتم. ولی واقعا داری پات رو از حدت بیشتر بر می‌داری. به من حق بده که ناراحت باشم. من ناگهان تو رو توی پرورشگاه می‌بینم و تو بعد از کلی ابراز محبت، دست من رو گاز می‌گیری و حالا هم که می‌گی شرمنده، مجبور بودم. من اصلا نمی‌فهمم. چطور باید بهت اعتماد می‌کردم؟
با ناراحتی دستم رو توی دستش گرفت و با آرامش گفت:
کاترین، من دوستت دارم!
با عصبانیت، دستش رو پس زدم و از ماشین پیاده شدم. با قدم‌های تند به سمت خیابون حرکت کردم. اونم پشت سرم پیاده شد و با لحن کلافه‌ای صدام زد اما بهش توجه نکردم که فریاد زد:
- تو گرگینه شدی.
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
باد شدیدی درحال وزش بود و موهام رو به بازی گرفته بود. چشمم به جاده‌ای بود که هر از گاهی چندتا ماشین ازش عبور می‌کردن. گوشم با اون بود اما دلم نه.
پرده‌ی نازکی از اشک، جلوی دیدم رو گرفت. با صدای غمناکی گفت:
- من مجبور بودم، باور کن.
با نفرت سرم رو برگردونم:
- دروغ نگو عوضی، تو می‌خوای با من بازی کنی.
و دوتا دست هام رو باز کردم:
- مثل همه‌ی اونایی که باهام توی این مدت بازی می‌کردن.
با چشم‌های خاکستریش بهم زل زد و با لحن خاصی گفت:
- اما من کسی نیستم که تو رو بازی بدم.
تا اومدم حرفی بزنم، با سرعت برق و باد جست و خیز کرد و جلوی من ظاهر شد. از حرکتش یکم جا خوردم و ترسیدم، برای همین کمی عقب رفتم. انگشت اشارش رو گذاشت روی لب‌هام و با لبخند محوی گفت:
- اگه خواسته بودم بازی بدم که... .
و کمی از موهای آبیم رو توی دستش گرفت و به اعماق چشم‌هام نفوذ کرد:
- الان زنده نبودی.
- داری تحدید می‌کنی؟
قلبم تند، تند می‌زد. نمی‌دونم چم شده بود. با خنده گفت:
چرا ازم می‌ترسی؟ مگه من هیولام؟
رنگم پریده بود، قلب بیچاره‌ام دیگه طاقت نداشت، با تته پته گفتم:
- م من؟ نه نه اصلا!
نگاهم رو ازش گرفتم که با جدیت بهم توپید:
- به چشم‌هام نگاه کن.
نگاه نکردم. با لحن عصبی دوباره حرفش رو تکرار کرد:
- گفتم به چشم‌هام نگاه کن.
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
به چشم‌هاش با نفرت زل زدم. به ثانیه نکشید، پسش زدم و با بغض به سمت خیابون حرکت کردم. یک چیزی بود که مثل خوره داشت خفم می‌کرد. به اعتراضش توجهی نکردم.
با صورتی که خیس از اشک شده بود، به سرعت توی خیابون می‌دویدم. هر ماشینی که از جلوم رد می‌شد، با تعجب نگاهم می‌کرد.

من دیگه زده شدم.
از این دنیا... .
از آدماش!
می‌خوام برم
از این شهر
از این سرزمین پست!
من خسته‌ام.
دلم تنگ می‌شه
برای لحظه‌هام!
من سیرم... .
از سختی
از تک تک رنج‌هام.
هیچی نمی‌خوام.
حتی نفس‌هام
حتی گریه‌هام
حتی اونی رو که شده عاشق چشم‌هام.
من دیگه زده شدم.
از این دنیا... .
از آدماش.
حتی از خودم
از جهان.
با صدای بلند درحال خوندن این شعر بودم. شعری که از ته دلم با بغض اشک خونده می‌شد. درحال دویدن بودم، موهام درحال پرواز کردن با ابر و باد بود... . دلم نمی‌خواست زنده بمونم.
ناگهان یکی مثل روح جلوم ظاهر شد، محکم بهش برخورد کردم و پخش زمین شدم. کمرم تیر شدیدی کشید. نفس نفس زدن‌هام قطع نمی‌شد. قلبم مثل گنجشکی محکم به این زندونی که توش گیر افتاده بود می‌زد، می‌خواست فرار کنه و بره، دیگه برنگرده.
با صدای اون مرد سرم رو بالا گرفتم:
- تو باید کاترین باشی.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین