-pariya-
سطح
6
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Jul
- 25,401
- 51,447
- مدالها
- 12
رفتی که درسکوت انزوا خاطرهها، بر زمانی آشنا رویین تر از خط تاریخ درامتداد سحرها خود را به آغوش چشمانت باراندم. آنقدرکه به طمانینه بهار خود را ازرنگ تو تاختم. بارانی ترین روز آفتابی تاریخم را زمستان کن.و در پی سرگشتگیهای عمرم، خاطرههای کهنه و مبهم را به یاد میآورم تا شاید انتظار خسته شود. ریشه خشکیدهام، تاب شلاقهای سرد و محکم غریبه را ندارد. مردم را مینگرم که با سر و صورتی خیس، خندههایشان به عرشهی آسمان میرسد و عجیب است که تن غارتزدهام، خیس از قطرههای خون میشود! پردههای این لهیب سوزان، از آن روزی بر سرنوشتم چیره شد که در برهوت دورم، وعدهی باران دادی و رفتی که... .
درخون خاطره من سیاوشی طنین انداخته که گویی تاریکی این خاک باران خورده، آسمان دیگری را روشن میسازد.
خاطره های روسپی مبتلا به معراج سرخپوستی شده است. البرز باران زده دیگر به جاذبه سیب جنگل ؛ نمیرقصد.در نورسفالینه های جیرفت خدا واژه هم تلقی نمیشود. چه برسر ماسه های سرد خاطره هایمان آمده؟
درد به استخوان هایم شبیخون میکند.
عطش؛ درسر باد و باران نشکفته میسوزد.
خزان خاطره هایت همچنان لای شبوها میتپد.
خرتلاق وار؛ کلمات را باور میکنم.
زیر پیراهن من ؛ گریه وجبی میرقصد
در میان واژه ها باران هم دلی ؛ میترسد.