جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده دلنوشته ذهنِ سوخته اثر هدیه امیری

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط هدیه امیری با نام دلنوشته ذهنِ سوخته اثر هدیه امیری ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,262 بازدید, 27 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع دلنوشته ذهنِ سوخته اثر هدیه امیری
نویسنده موضوع هدیه امیری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هدیه امیری
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2

به نام خدایی که زندگی می‌بخشد.
🔷️کد دلنوشته:۰۱۵
نام دلنوشته: ذهنِ سوخته.
ژانر: عاشقانه، ترژادی

نام نویسنده: هدیه امیری
کپیست: @Tifani
مقدمه:
لبخندی کم‌رنگ بر لبان سرخ رنگش نشاند، با طنازی طره‌ای از موهایش را پشت گوش انداخت و با همان نازِ همیشگی صدایش گفت:
- الان از دستم ناراحت هستی؟
اَخمِ میان دو ابروی پسرک، برای تصدیق حرفش کافی بود. با غیظ زمزمه کرد:
- مشخص نیست؟
از تلخی کلامش، مچاله شدن قلبش را به خوبی احساس کرد. تقصیر خودش بود پس چرا ناراحت بود؟
دستش را پیش به سوی ابروی او برد؛ تنها سه بند انگشت بیشتر نمانده بود که گره‌ی اخم را باز کند. با تردید حرف دلش را بر زبان آورد:
- برای بخشیدن چی‌کار کنم؟
پاسخش تنها لبخند محو و اخم باز شده پسرک بود و حرارت کف دست دخترکِ مبهوت که در دستان او، گم شده بود!

⚠بر اساس واقعیت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
به این جمله اعتقاد داشتم که به سادگی می‌توانم شروع دلنوشته‌ای را آغاز کنم؛ اما حالا تمام معادلات ذهنم به هم ریخته‌ است! حتی نمی‌دانم تو را چگونه توصیف کنم؟ توصیف؟ اصلاً مگر می‌شود تو را توصیف کرد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
نمی‌دانم باید دقیقاً از کجا شروع کنم!
هیچ‌ موقع در این لحظه‌ای که حتی نمی‌دانم چه بنویسم، گیر نکرده بودم؛ اما می‌خواهم هم‌چو همیشه، مثل یک برادر، برای آخرین بار، به گفته‌هایم گوش دهی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
یک‌جا خواندم که نوشته بود:
- کسانی که فردی را دوست دارند، حتی اگر هزاران دلیل برای رفتن‌شان داشته باشند، با همان یک بهانه دوست داشتن شما، نمی‌روند!
با خواندن این جمله خندیدم، هم‌چون همیشه! می‌دانی که؟ هنوز هم خوش‌خنده‌ام.
من برای رفتنم تنها یک دلیل داشتم؛ اما رفتم، ترکت کردم، دلت را شکستم! نمی‌گویم پشیمان نیستم، به هیچ‌وجه! اصلاً مگر می‌توانم نباشم؟ دلت را بشکنم آن‌وقت خوش‌حال باشم؟
اما باز با تمام پشیمانی‌هایم، نمی‌توانم برگردم. آن‌قدر برایم عزیزی و آن‌قدر خودخواهم که حسرت نبودت و دلتنگی نبودت را به جان بخرم؛ ولی بهایی به قلبم ندهم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
خبر داشتی دلیل بودنم، خودت بودی؟
خبر داری با وجودی که زمانی از رفتنت نمی‌گذرد، دلتنگی امانم را بریده؟
چه‌زمانی این‌‌قدر بی‌رحم شدم که خودت را از خودم منع کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
می‌دانستی؟
تمام حسی که به تو دارم، دقیقاً همان حسی هست که تو به من داری و من به تو!
نه بیشتر، نه کمتر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
کناردرختی در خیابان کنارت ایستاده بودم. نسبت به تو، خب؛ قد من کوتاه بود، دستان کوچک و سفید رنگم در دستان مردانه تو، گم شده بود و تضاد جالبی را ایجاد می‌کرد.
هر بار که نگاهم به دستانمان می‌افتاد، نمی‌دانستم بگویم قند در دلم آب کنند یا بخندم از تضاد قشنگی که ایجاد شده بود.
آخر من کجا، احساسی بودن کجا؟
خنده را انتخاب کردم.
خندیدم!
خندیدم!
و تو بی‌پروا نگاهت را به خنده‌هایم داده بودی!
و بی‌توجه به رنگی شدن گونه‌هایم، با سکوت و همان نگاه خاص خودت، که دنیایی حرف در آن بود، هم‌چنان نگاهم می‌کردی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
می‌دانستی دختری نیستم که اخم کنم و با گفتن هرچیزی، ناراحت شوم؛ حتی اگر چیزی بر خلاف میل من باشد.
مگر دلم می‌آید با اخم‌های بچگانه‌ام لذت تو را بگیرم؟
هرچه نگاهت کردم از رو نرفتی، نگاهت را به من دوخته بودی... تا این‌که با خجالت سرم را پایین انداختم. پیش خودت نگفتی از تب نگاهت غش می‌کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
صدای ایستادن اتوبوس، حواس هر دوی ما را به خودش داد، دستم را در دستت فشردی. هنوز هم چرایش را نفهمیدم!
من با همان ذوق کودکانه خودم به بچه‌های خردسال نگاه می‌کردم و پر ذوق‌تر در دلم برای هر کدام‌شان قند آب می‌کردم، تو هیچ توجه‌ای به بچه‌ها نداشتی و با همان نگاه خاص خودت، نگاهم می‌کردی!
وقتی گفتم:
- چرا حواست به آن کوچولو‌های دوست داشتنی نیست؟
با همان لبخند دل‌ربایت و شیطنت مختص به خود گفتی:
- چرا، دقیقاً یکیش جلومه!
سرت را جلوتر آوردی و کنار گوشم با لحنی پچ‌پچ مانند ادامه دادی:
- وروجکم!
و من... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
سوار بر اتوبوس شدیم.
ایستگاه آخر، هر دو پیاده شدیم!
خواهرت آن طرف خیابان منتظر ایستاده بود.
او مرا نمی‌شناخت، مگر نه؟
اما من او را به خوبی می‌شناختم!
اصلاً، مگر چیزی هم بود که مرتبط با تو باشد و من ندانم؟
بی‌آنکه بفهمم چه می‌کنم، خودم را به تو رساندم.
آن‌قدر مبهوت بودی که بی حرکت ایستادی!
ده ثانیه بیشتر طول نکشید، خودم را عقب کشیدم، با چشمانی گریان لبخند زدم و کم کم، بلند بلند، بی‌توجه به خواهرت، مردم شهر که بعضاً با لبخند نگاهمان می‌کردند، خندیدم!
و افسوس، که نمی‌دانستی این‌بار، بار آخر است!
و افسوس، که دیالوگی برای خداحافظی، جز چشمان گریان من، چیزی یادم نمی‌آید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین