- Dec
- 1
- 6
- مدالها
- 2
مقدمه ی خودشناسی و خود سازی بر میگردد به خلاء های غبار گرفته روح
و روح را میتوان به سادگی و تنها با دو واژه معنا کرد :
احساس و منطق
حلقه اتصال این دو هم همان خلاء هایی است که گفتم .
برای خودشناسی باید قبل ازهرچیز ارامش را بین روح و جسممان برقرار کنیم. دور از هر تنشی ، خود واقعی مان را بشناسیم !
یکی از سخت ترین موانع بر سر راه این مسیر؛ تنش و جدال بین قلب و مغز است .
در این هنگام من توصیه میکنم که از کالبدت خارج شوی ، روحت را بالای بدنت شناور کنی و از آن بالا به جدال میان این دو عضو خیره شوی دقیقا مثل خیره شدن به دیالوگ های دو شخصیت متضاد در رمان های عاشقانه که بعدا عاشق هم میشوند !
دوست داری بدانی چگونه می توان آتش این تضاد را خاموش کرد ؟ چگونه میتوان صلح برقرار کرد در جسم و روح ؟
تصور کن :
مغز تو نیمه ای دارد خالی
خالی از هرگونه سلول های خاکستری
مکانی خاک گرفته و تاریک که تنها کاراییش این است که هر وقت ویروس های کشنده ای به نام احساس تقاضای ورود به آن را داشتند برای تداخل در کارش ، آنها را دستبند زده و در همین نیمه پوچش محبوس کرده تا صدایشان را خفه کند
میدانی از کجا حرف میزنم ؟
از همان جا در ذهنت میگویم که احساسات و واژه های زیادی را در خود زندانی کرده
همان واژه هایی که روزی جمله هایی بودند ناب از خاطراتی ناب تر
خاطراتی که نتوانستند از سد دفاعی ذهنت عبور کنند و نغمه جدایی واژگانشان را هیچکس نشنید
نمیدانم این مغز فلان فلان شده با چه حرکتی مانع شنیدن زمزمه های خاموششان میشود تا کماکان عاقلانه ترین رفتارها را از خود نشان دهد و پای هیچ احساسی در میان نباشد
برای دومین بار!
تصور کن :
قلبی را که دقیقا عین کارکرد عاقلانه مغزت ؛ هرگاه تفکرات و استدلال ها درخواست ورود به آن را دارند ؛ سریع مچشان را میگیرد و با کمی لطافت بیشتر (قلب است دیگر !) در نیمه پنهان خودش مخفی میکند و با تپش های کوبنده اش مانع شنیدن صدای عاقلانه شان میشود .
تا این لحظه فقط حقایق را برایت بازگو کردم ، حقایقی که عجیب سعی در نادیده گرفتنشان داریم و با جملات محکمی مثل من آدم احساسی ام یا من آدم منطقی و مغروری هستم سعی داریم پوششی درست کنیم بر روی این حقایق
اما ، باید بدانی که برای پرواز کردن در عالم روشنایی و آزاد شدن از بند این جملات کلیشه ای احساس و منطق
باید غل و زنجیر های همان دو نیمه پنهان مغز و قلبت را باز کنی و بگذاری آن احساسات ته نشین شده در مغزت و آن تفکرات جا مانده در قلبت آزاد شوند تا در اخر نیمی از قلبت را منطق و نیمی از مغزت را احساس پر کند .
اگر روزی این کار را انجام دادی و صلح را در روح و جسمت برقرار کردی ؛ میتوانیم آن روز را به نام روز بزرگداشت بزرگ ترین اختراع بشر بنامیم !
روزی که عقل و احساس در یک زمان واحد و در یک مکان مشترک یکی شدند و خلاء های روحت را قدم به قدم پر کردند .
و روح را میتوان به سادگی و تنها با دو واژه معنا کرد :
احساس و منطق
حلقه اتصال این دو هم همان خلاء هایی است که گفتم .
برای خودشناسی باید قبل ازهرچیز ارامش را بین روح و جسممان برقرار کنیم. دور از هر تنشی ، خود واقعی مان را بشناسیم !
یکی از سخت ترین موانع بر سر راه این مسیر؛ تنش و جدال بین قلب و مغز است .
در این هنگام من توصیه میکنم که از کالبدت خارج شوی ، روحت را بالای بدنت شناور کنی و از آن بالا به جدال میان این دو عضو خیره شوی دقیقا مثل خیره شدن به دیالوگ های دو شخصیت متضاد در رمان های عاشقانه که بعدا عاشق هم میشوند !
دوست داری بدانی چگونه می توان آتش این تضاد را خاموش کرد ؟ چگونه میتوان صلح برقرار کرد در جسم و روح ؟
تصور کن :
مغز تو نیمه ای دارد خالی
خالی از هرگونه سلول های خاکستری
مکانی خاک گرفته و تاریک که تنها کاراییش این است که هر وقت ویروس های کشنده ای به نام احساس تقاضای ورود به آن را داشتند برای تداخل در کارش ، آنها را دستبند زده و در همین نیمه پوچش محبوس کرده تا صدایشان را خفه کند
میدانی از کجا حرف میزنم ؟
از همان جا در ذهنت میگویم که احساسات و واژه های زیادی را در خود زندانی کرده
همان واژه هایی که روزی جمله هایی بودند ناب از خاطراتی ناب تر
خاطراتی که نتوانستند از سد دفاعی ذهنت عبور کنند و نغمه جدایی واژگانشان را هیچکس نشنید
نمیدانم این مغز فلان فلان شده با چه حرکتی مانع شنیدن زمزمه های خاموششان میشود تا کماکان عاقلانه ترین رفتارها را از خود نشان دهد و پای هیچ احساسی در میان نباشد
برای دومین بار!
تصور کن :
قلبی را که دقیقا عین کارکرد عاقلانه مغزت ؛ هرگاه تفکرات و استدلال ها درخواست ورود به آن را دارند ؛ سریع مچشان را میگیرد و با کمی لطافت بیشتر (قلب است دیگر !) در نیمه پنهان خودش مخفی میکند و با تپش های کوبنده اش مانع شنیدن صدای عاقلانه شان میشود .
تا این لحظه فقط حقایق را برایت بازگو کردم ، حقایقی که عجیب سعی در نادیده گرفتنشان داریم و با جملات محکمی مثل من آدم احساسی ام یا من آدم منطقی و مغروری هستم سعی داریم پوششی درست کنیم بر روی این حقایق
اما ، باید بدانی که برای پرواز کردن در عالم روشنایی و آزاد شدن از بند این جملات کلیشه ای احساس و منطق
باید غل و زنجیر های همان دو نیمه پنهان مغز و قلبت را باز کنی و بگذاری آن احساسات ته نشین شده در مغزت و آن تفکرات جا مانده در قلبت آزاد شوند تا در اخر نیمی از قلبت را منطق و نیمی از مغزت را احساس پر کند .
اگر روزی این کار را انجام دادی و صلح را در روح و جسمت برقرار کردی ؛ میتوانیم آن روز را به نام روز بزرگداشت بزرگ ترین اختراع بشر بنامیم !
روزی که عقل و احساس در یک زمان واحد و در یک مکان مشترک یکی شدند و خلاء های روحت را قدم به قدم پر کردند .