جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

چالش دومین هفته از چالش "دلنوشته نیمه کاره✍"

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته متفرقه توسط DLNZ با نام دومین هفته از چالش \"دلنوشته نیمه کاره✍\" ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 745 بازدید, 20 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته متفرقه
نام موضوع دومین هفته از چالش \"دلنوشته نیمه کاره✍\"
نویسنده موضوع DLNZ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,155
مدال‌ها
2
شما را در آغوش بگیرم تا اندکی این قلب شکسته‌ام آرامش بگیرد، اما نشد.
باز هم عشق شما از میان دستانم پر کشید و رفت و باز من ماندم و این آیینه که تلخیِ تنهایی و نبودن شما را برایم به نمایش می‌گذاشت.
خواستم بگویم دنیای بدون شما برای من سراسر هراس و دلشکستگی است. خواستم بگویم که قلبم تنها به عشق دیدن شماست که می‌تپد، اما دیر شد.
دیر شد و مثل همیشه شما بی‌آنکه لحظه‌ای به حرف‌های این عاشق دلخسته گوش کنید رفتید.
رفتید و دیگر...
رفتید و دیگر سراغی هم از این عاشق شکست‌خورده نگرفتید.
منتی بر شما نیست. این خواسته من بود که دل بسپارم؛ آن‌هم به شمایی که کنارتان تنهایی و هراس معنایی نداشت!
باید فکرش را می‌کردم که هر عشقی به وصال نمی‌رسد. باید می‌دانستم که این منِ تنهایی که هر لحظه در آیینه می‌بینمش، سرنوشتش با تنهایی گره خورده.
حالا که طعم تنهایی و نبودتان را چشیده‌ام...
 

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
248
3,183
مدال‌ها
2
رفتید و دیگر سراغی هم از این عاشق شکست‌خورده نگرفتید.
منتی بر شما نیست. این خواسته من بود که دل بسپارم؛ آن‌هم به شمایی که کنارتان تنهایی و هراس معنایی نداشت!
باید فکرش را می‌کردم که هر عشقی به وصال نمی‌رسد. باید می‌دانستم که این منِ تنهایی که هر لحظه در آیینه می‌بینمش، سرنوشتش با تنهایی گره خورده.
حالا که طعم تنهایی و نبودتان را چشیده‌ام...
شما رفتید اما من مانده‌ام و آن هراس از تنهایی که آن‌قدر برایم تکرار شد که حالا دگر برایم معنایی ندارد. شب‌ها می‌نشینم در دامن سیاه شامگاه و پرده‌ها کشیده می‌شوند برای نادیده گرفتن ماه که تداعی جز شما را برایم ندارد.
و چه زیبا گفت دیوید هیوم که هرگاه با دیدن چیزی، موضوعی برایمان یادآوری می‌شود این انعکاس چیزی جز یک حالت روانی ناشی از تکرار آن پدیده نیست.
روزها هنگامه‌ی خروج از خانه و رفتن به همان فضای همیشگی‌ که مختص خودمان بود، از مقابل آیینه شتابان می‌گذرم و به اشک‌های جاری شده بهایی نمی‌دهم. می‌دانی؟ دگر این چهره را دوست ندارم. از وقتی که تو نیستی که از وصف رخساره‌ام صحبت کنی و من با ناز و عشوه مقابل آیینه قرار بگیرم تا از ذوق بر روی زمین نباشم، دگر این چهره را دوست ندارم... ‌.
 

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,155
مدال‌ها
2
شما رفتید اما من مانده‌ام و آن هراس از تنهایی که آن‌قدر برایم تکرار شد که حالا دگر برایم معنایی ندارد. شب‌ها می‌نشینم در دامن سیاه شامگاه و پرده‌ها کشیده می‌شوند برای نادیده گرفتن ماه که تداعی جز شما را برایم ندارد.
و چه زیبا گفت دیوید هیوم که هرگاه با دیدن چیزی، موضوعی برایمان یادآوری می‌شود این انعکاس چیزی جز یک حالت روانی ناشی از تکرار آن پدیده نیست.
روزها هنگامه‌ی خروج از خانه و رفتن به همان فضای همیشگی‌ که مختص خودمان بود، از مقابل آیینه شتابان می‌گذرم و به اشک‌های جاری شده بهایی نمی‌دهم. می‌دانی؟ دگر این چهره را دوست ندارم. از وقتی که تو نیستی که از وصف رخساره‌ام صحبت کنی و من با ناز و عشوه مقابل آیینه قرار بگیرم تا از ذوق بر روی زمین نباشم، دگر این چهره را دوست ندارم... ‌.
دگر این چهره را دوست ندارم چون هر زمان که در آیینه نگاهش کنم خاطرات تو برایم تداعی می‌شود.
و من از مرور خاطراتم با تو که در انتهایش به چیزی جز هراس و ناامیدی نمی‌رسد خسته‌ام!
آنقدر از هراس‌هایم، از تنهایی‌هایم و از نبودنت خسته‌ام که فقط می‌خواهم لحظه‌ای خودم و این قلب شکسته‌ام را جایی جا بگذارم و بروم.
بروم تا تمام قلبم و احساسم را زیر لایه‌هایی از شکست و ناکامی‌ها دفن کنم.
نمی‌دانم چه شد که چنین ناگهانی آن حرارت هور به زمهریر بی‌مهری مبدل شد و...
 

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
248
3,183
مدال‌ها
2
دگر این چهره را دوست ندارم چون هر زمان که در آیینه نگاهش کنم خاطرات تو برایم تداعی می‌شود.
و من از مرور خاطراتم با تو که در انتهایش به چیزی جز هراس و ناامیدی نمی‌رسد خسته‌ام!
آنقدر از هراس‌هایم، از تنهایی‌هایم و از نبودنت خسته‌ام که فقط می‌خواهم لحظه‌ای خودم و این قلب شکسته‌ام را جایی جا بگذارم و بروم.
بروم تا تمام قلبم و احساسم را زیر لایه‌هایی از شکست و ناکامی‌ها دفن کنم.
نمی‌دانم چه شد که چنین ناگهانی آن حرارت هور به زمهریر بی‌مهری مبدل شد و...
و زندگی برای من تبدیل به همان روزهای قبل از آمدن نور وجود تو شد.
درست شنیدی! این تو بودی که با تمام نامهربانی، مرا از خود راندی و من این طرد شدن را هیچ‌وقت نخواستم. ای کاش زمانی می‌رسید که برایم بگویی که چرا...؟! آن تو بودی که همیشه هراس از رها شدن داشتی ولی حالا چه شد؟
این حائل هراس و نگرانی از دور تو فرو ریخت و ناگهان آیینه شکسته شد... .
 

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,155
مدال‌ها
2
و زندگی برای من تبدیل به همان روزهای قبل از آمدن نور وجود تو شد.
درست شنیدی! این تو بودی که با تمام نامهربانی، مرا از خود راندی و من این طرد شدن را هیچ‌وقت نخواستم. ای کاش زمانی می‌رسید که برایم بگویی که چرا...؟! آن تو بودی که همیشه هراس از رها شدن داشتی ولی حالا چه شد؟
این حائل هراس و نگرانی از دور تو فرو ریخت و ناگهان آیینه شکسته شد... .
ناگهان آیینه شکسته شد و تو راحت و آسوده خیال مرا گذاشتی و رفتی.
رفتی و دیگر حتی یکبار هم سراغی از من نگرفتی، اما من همچنان بی‌تو کنار این آیینه نشسته‌ام؛ به انتظار روزی که باز برگردی و من خودم را کنار تو در این آیینه ببینم و یک لحظه بدون هراس تو را در آغوش بگیرم.
اما می‌دانم که این‌ها فقط خوش‌خیالی من است و آن روز قرار نیست برسد...
 

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
248
3,183
مدال‌ها
2
ناگهان آیینه شکسته شد و تو راحت و آسوده خیال مرا گذاشتی و رفتی.
رفتی و دیگر حتی یکبار هم سراغی از من نگرفتی، اما من همچنان بی‌تو کنار این آیینه نشسته‌ام؛ به انتظار روزی که باز برگردی و من خودم را کنار تو در این آیینه ببینم و یک لحظه بدون هراس تو را در آغوش بگیرم.
اما می‌دانم که این‌ها فقط خوش‌خیالی من است و آن روز قرار نیست برسد...
این دل لبریز از هراس‌های همیشگی، می‌داند این آیینه خرد شده هیچ‌وقت مثل روز اول نخواهد شد. می‌داند خیال و آرزوی تو را حتی برای ثانیه‌ای، باید برای همیشه به آرامگاه دلش سو دهد.
و خوب می‌داند که عاشق، غم و غصه‌ی معشوق را نمی‌خواهد. پس در خونِ جاری شده از خرده شیشه‌های دلش می‌غلتد و دستش را از آمدن به سوی تو، قطع می‌کند چرا که می‌داند او را از یاد برده‌ای. چه خوب می‌شود برایت اگر تداعی دوباره نباشد... .
 
آخرین ویرایش:

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
این دل لبریز از هراس‌های همیشگی، می‌داند این آیینه خرد شده هیچ‌وقت مثل روز اول نخواهد شد. می‌داند خیال و آرزوی تو را حتی برای ثانیه‌ای، باید برای همیشه به آرامگاه دلش سو دهد.
و خوب می‌داند که عاشق غم و غصه‌ی معشوق را نمی‌خواهد. پس در خونِ جاری شده از خرده شیشه‌های دلش می‌غلتد و دستش را از آمدن به سوی تو، قطع می‌کند چرا که می‌داند او را از یاد برده‌ای. چه خوب می‌شود برایت اگر تداعی دوباره نباشد... .
این دل لبریز از هراس‌های همیشگی، می‌داند که آینه‌ی خرد شده هرگز به روزهای خوش گذشته بازنخواهد گشت. او باید خیال و آرزوی تو را برای همیشه در آرامگاه دلش دفن کند، چرا که عاشق غم و غصه‌ی معشوق نیست. در خون جاری شده از خرده شیشه‌های دلش می‌غلتد و دستش را از آمدن به سوی تو قطع می‌کند، زیرا خوب می‌داند که تو او را از یاد برده‌ای. چه خوب می‌شود برایش اگر تداعی دوباره‌ای نباشد، تا شاید این دل خسته، فرصتی برای فراموشی بیابد و در سایه‌ی یاد تو، دوباره زندگی کند.
 

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
ناگهان آیینه شکسته شد و تو راحت و آسوده خیال مرا گذاشتی و رفتی.
رفتی و دیگر حتی یکبار هم سراغی از من نگرفتی، اما من همچنان بی‌تو کنار این آیینه نشسته‌ام؛ به انتظار روزی که باز برگردی و من خودم را کنار تو در این آیینه ببینم و یک لحظه بدون هراس تو را در آغوش بگیرم.
اما می‌دانم که این‌ها فقط خوش‌خیالی من است و آن روز قرار نیست برسد...
در این سکوت سرد، هر تکه‌ی شکسته‌ی آیینه، یادآور خاطراتی است که با تو ساخته‌ام؛ لحظاتی که عشق، همچون شعله‌ای در دل می‌درخشید. حالا اما، این شکاف‌ها تنها نشان از درد و تنهایی‌ام دارند. هر بار که به این تکه‌های خرد شده نگاه می‌کنم، صدای قلبم را می‌شنوم که در فراق تو می‌تپد. می‌دانم که این خوش‌خیالی‌ها هرگز به حقیقت نخواهد پیوست و باید یاد بگیرم بدون تو زندگی کنم، حتی اگر این یادگیری، سخت‌ترین کار دنیا باشد.
 

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,155
مدال‌ها
2
در این سکوت سرد، هر تکه‌ی شکسته‌ی آیینه، یادآور خاطراتی است که با تو ساخته‌ام؛ لحظاتی که عشق، همچون شعله‌ای در دل می‌درخشید. حالا اما، این شکاف‌ها تنها نشان از درد و تنهایی‌ام دارند. هر بار که به این تکه‌های خرد شده نگاه می‌کنم، صدای قلبم را می‌شنوم که در فراق تو می‌تپد. می‌دانم که این خوش‌خیالی‌ها هرگز به حقیقت نخواهد پیوست و باید یاد بگیرم بدون تو زندگی کنم، حتی اگر این یادگیری، سخت‌ترین کار دنیا باشد.
باید یاد بگیرم که بی‌تو باز هم بخندم؛ گرچه آن خنده تلخ‌ترین خنده دنیا باشد.
باید یاد بگیرم که دیگر با دیدن آیینه‌ای که تنها مرا به تصویر می‌کشد، دلم نگیرد.
این دلِ هزاران بار شکسته‌شده باید یاد بگیرد که در وقت هراس و نگرانی‌ها، هوس آغوش تو به سرش نزند.
این دل باید یاد بگیرد که اگر روزی، جایی، تو را با ک.س دیگری دید دوباره شکسته نشود. یادت هست گفته‌بودم من می‌توانم بی‌تو هم زندگی کنم، اما نمی‌خواهم؟
حالا انگار وقتش شده که خواسته‌های خود و این قلب بیچاره را زیر پا بگذارم و دوباره بلند شوم و از نو زندگی‌ام را، این‌بار بی‌تو بسازم.
 
آخرین ویرایش:

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
248
3,183
مدال‌ها
2
باید یاد بگیرم که بی‌تو باز هم بخندم؛ گرچه آن خنده تلخ‌ترین خنده دنیا باشد.
باید یاد بگیرم که دیگر با دیدن آیینه‌ای که تنها مرا به تصویر می‌کشد، دلم نگیرد.
این دلِ هزاران بار شکسته‌شده باید یاد بگیرد که در وقت هراس و نگرانی‌ها، هوس آغوش تو به سرش نزند.
این دل باید یاد بگیرد که اگر روزی، جایی، تو را با ک.س دیگری دید دوباره شکسته نشود. یادت هست گفته‌بودم من می‌توانم بی‌تو هم زندگی کنم، اما نمی‌خواهم؟
حالا انگار وقتش شده که خواسته‌های خود و این قلب بیچاره را زیر پا بگذارم و دوباره بلند شوم و از نو زندگی‌ام را، این‌بار بی‌تو بسازم.
اما می‌دانی؟
زندگی را بی تو ساختن، بی تو دوباره آغاز کردن سخت است. من به تو خو کرده‌ام. آن تنهایی و زندگی که قبل از تو داشتم را فراموش کردم.
من با تو ثانیه به ثانیه را گذارندم و حالا باید ماه‌ها و سال‌ها بدون تو این حیات دلگیر را ادامه بدهم.
همیشه آیینه دلم، تصویر تو را منعکس می‌کرد و حالا باید هراس آن را در دل داشته‌باشم که دگر ردی از وجودت بر صفحه‌ی دلم باقی نماند.
هرچند سخت اما شاید شدنی... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین