جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دُرفَک] اثر «کاربران افتخاری انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط VIXEN با نام [دُرفَک] اثر «کاربران افتخاری انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 759 بازدید, 13 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دُرفَک] اثر «کاربران افتخاری انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع VIXEN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
نام اثر: دُرفَک
نویسندگان:
@MHP @NHV @TISA
عضو گپ نظارت: S.O.W(۲)
ژانر اثر: عاشقانه/درام/سیاسی
نثر اثر: تمام ادبی
خلاصه:


همه چیز از طیره‌ی نهفته در چشمان تو شروع شد؛ هنگامی که نارنج‌ها زیر پاهایت گندیدند، آن پاهایی که ندانسته به قصد رفتن آمده بودند... و اکنون درفک از آن بالا به دستان خالیِ من و دوریِ قامتِ بلند تو نگاه می‌کند؛ این بیچارگیِ تن‌های اغبر از تنهاییِ ما، ما که بی‌آنکه بخواهیم بازیچه‌ی تقدیر شده‌ایم.

پی‌نوشت:
اهالی معتقدند قله درفک اسرار سالیان سال اقوام گیل و دیلمی‌ را در خود نهفته دارد؛ رازهایی که هنوز در دل غارها و جنگل‌های انبوه سر به مهر باقی مانده‌اند.
این منطقه که بام گیلان نام دارد
دارای روایت‌های مختلفی است. برخی بر این باورند که دال‌فَک (دٌلفَک) از دال که نام پرنده‌ای است از خانوادهٔ عقاب و فَک که به معنی آشیانه است تشکیل شده‌است و بنابراین دالی‌فک، به معنای آشیانۀ عقاب است.

 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (16) (2) (1).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
مقدمه:

دختر سیه چومه‌ی دیلمان،
گیلماهِ تو، حالا غریب مانده است مادر!
دیگر پشتواری جز دیوار سرد ندارم؛
گیسوان پیچ و تاب خورده‌ام لای هیچ انگشتی نمی‌پیچد،
برعکس تنها بانیِ خفگی‌هایم می‌شود...
خفگی‌هایی که در نبود معشوق مونس من است مادر؛
اینک که جامه‌ی نارنجی دلم نخ‌کش شده است؛
اینک که عشقی را از لابلای لجن‌های تالاب انزلی که به مانند مردابی غمین است،
نیلوفرانه چیدم و پرورش دادم دیگر نیست؛
من هم نیست شده‌ام مادر...
مرا لایِ دستمالِ سرخ شوهرت بپیچ و به آب بسپار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
با آرامش خاطر طره‌ای از قسمت جلویی موهایش را پشت گوش انداخت و با لذت به نارنجِ رسیده‌ی توی دستش خیره شد. علی که لبِ حوض مستطیلی وسط حیاط نشسته بود، همزمان با خاموش کردن سیگارِ زر باریکش، لبی تر کرد و رو به دخترک با لحن آرامی گفت:
- ذوق می‌کنم این همه شورِ توی چشمای سیاهتو می‌بینم بلامیسر.
گیلماه بدون آنکه نگاهش را از نارنج‌های تر و تازه که به قول مار جان بعد از او رنگ و عطر این خانه بودند بگیرد پاسخ نامزدش را می‌دهد:
- منم ذوق می‌کنم می‌بینم درختمون انقدر بزرگ شده علی.
و با شعف کودکانه‌ای سرش را به سمت مردی که حالا با دستی زیر چانه زده به او و چادر گل‌داری که روی سرشانه‌هایش افتاده بود و سیل گیسوان فر بلندش سد آن را شکسته بود نگاه می‌کرد؛ برگشت:
- تو رو خدا این نارنجیِ گردو نگا، انگار باهات حرف می‌زنه!
علی تک خنده‌ای می‌زند و شانه‌هایش بالا می‌پرد:
- عه؟ چی میگه حالا بانو جان؟
- میگه من عاشق کسی‌ام که منو اینجا کاشته.
با بلند شدن علی از لب کاشی شده‌ی حوض، گیلماه نیز چند قدم جلوتر می‌آید و فاصله را کم‌ می‌کند. سرِ مرد به سمت موهای او خم می‌شود و نجواکنان زیر لب شعری می‌خواند؛ انگار که هیچ‌کَس در آن وادی خوشبخت‌تر از آن‌ها نیست و تنها آن‌ها هستند که رسم زندگی کردن را بلدند:
- ما که در پیچ و خم گیسوان شما اسیریم بانو جان... .
سپس درحالی که دستِ گیلماه را لمس می‌کند نارنج را از او می‌قاپد و با شیطنتی که فقط گاهی در چهره‌اش نمایان است ادامه می‌هد:
- ولی از طرف من به درختمون بگو منم عاشقتم دختر زیبا!
بعد به سرعت چادر گیلماه را از کمرش می‌کشد و پشت خودش پنهان می‌کند:
- وایسا ببینم مرتیکه، با چادر مار جان چی‌‌کار داری؟
علی تسلیم نمی‌شود؛ چند قدم دیگر هم عقب‌عقب می‌رود و مصمم‌تر چادر را به او نمی‌دهد:
- حالا چرا دعوا می‌گیری دختره‌ی جنگلی؟
گیلماه با حالتی عاصی دامن قرمزش را در مشتش جمع می‌کند و با صدای بچگانه‌ای جیغ می‌زند:
- اگه گِلی بشه خودت می‌شوریش؟ اصلا تو نمی‌گی یکی منو ببینه؟
علی دوباره جدی می‌شود و اخم‌هایش را درهم می‌کشد، با صدایی که کمی بم شده و چشمانی که به چادر رنگی توی دستانش خیره شده است جواب دخترک را می‌دهد:
- کی چشم داره تو رو ببینه، اونم وقتی من هستم؟
چشم‌هایش را تا صورت گر گرفته از آدرنالینِ گیلماه بالا می‌کشد و بدون آنکه بتواند خشم توی آن‌ها را قایم کند بلندتر می‌گوید:
- هرکی نگاش بیوفته سمت معشوقِ من، باید بیخیال دیدن بشه تا آخر عمرش گیلماه!
سکوت یکهو به جانِ حیاط قالب شده بود و دخترک سرش را پایین انداخت تا لبخندش شکارِ چشم‌های مشکی علی نشود، چه کَسی از دل عاشق دخترک خبر داشت؟
صدای مار جان سکوتِ پر از حرفِ افتاده به جان آن‌ها را شکست:
- جانِ مار؟ نمیای بعد یه هفته یه چیزی بخوری تی جانره بیمیرِم؟
گیلماه که از گوش‌های سنگین مادرش خبر داشت فهمید که حتما مار جانش متوجه حضور علی نبوده است، پس با اشاره‌ای به درب چوبی حیاط آرام "دیگه برو"ای لب زد که او را بفرستد برود و بلند گفت:
- چشم مار جان الان میام.
علی که آرام‌تر شده بود با لحن مهربانی که نگرانی از آن می‌چکید بی‌صدا ادامه داد:
- چرا یه هفته‌س غذا نخوردی بانو جان؟ مریض میشی بلامیسر!
گیلماه با کشیدن چادر از دست او آرام پاسخ داد:
- چیزی نیست؛ می‌خورم، فعلا برو، مراقب باش.
علی که هنوز ناراضی به نظر می‌‌آمد به احترام مار جان سری تکان داده و زیر لب قربان صدقه‌ گویان از حیاط خانه خارج می‌شود.


تی جانره بیمیرم: برای جانت بمیرم*

بلامیسر: قربان صدقه‌ای که در بین مردم گیلک زیاد مورد استفاده قرار می‌گیرد*
مار جان: مادر جان*
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
با صدای بسته شدن درب چوبی، انگار تازه یادش می‌افتد که باید برود برای نهار تا مار جان را بیش از این ناراحت نکند، سراسیمه از شیر آب گوشه‌ی حیاط آبی به صورت گلگون خود می‌زند و با اندیشه‌ی نزدیکی نفس‌های علی، نامزد و یارِ دو ساله‌اش، هنوز هم مانند روزهای نخستین لبخندی صورتش را پر می‌کند. پلکان پر از گلدان‌های شمعدانی را به سمت پایین طی کرده و به سالن بزرگ خانه می‌رسد. با نشاط رو به مادرش که با یک پیراهن سفید و جلیقه‌ی سرخابی، انگار حسابی به خودش رسیده بود سوتی می‌کشد و حین گرفتن بشقاب سبزی‌های معطر از او، از بوی ریحان‌ تازه تعریف می‌کند:
- چه کردی مار جان، الهی من تی خالِ سرِ لبته بیمیرم که.
- زبون به کام بگیر دختر!
- آخه مگه میشه خورشید خانوم اینجوری به خودش رسیده باشه، بوی ریحون خونه رو برداشته باشه و من قربونِ لپای سرخش نرم؟
- بیا بیا این ترشه کباب از دهن افتاد؛ بذارش سر سفره... بعدشم من که کاری نکردم جانِ مار.
گیلماه با همان لبخند کشیده ظرفِ خورشت را از دست مادرش گرفت و از روی نرفت:
- حتما یه خبریه دیگه، یارت داره از سفر میاد که بشقاب چیدی مار جان؟
مادر جان لبخندی زد که چین و چروک‌های گوشه‌ی چشمش را بیشتر به رخ می‌کشید، سر خود را سمت دیگر برد و موهای نقره‌ای-مشکی جلوی سرش به سمت دیگری پرتاب شدند؛ گیلماه هم که این احساس آشوبِ توام با اشتیاق مادرش را قبلا هم دیده بود و می‌شناخت، دانست که حتما پدر دارد می‌آید... آخر از قدیم گفته بودند سکوت علامت رضاست!
همانطور که دیس برنج را جابجا می‌کرد با سرخوشی ادامه داد:
- ایشالله که میاد و می‌بینه خورشید خانوم تو خونه نشسته منتظرش.
- بسه دیگه پاتو از گلیمت درازتر نکن بچه.
- عه مگه نشستی؟
- آخه مگه من کیو دارم که منتظرش باشم به جز سهراب جان؟
گیلماه که آخرین اجزای سفره را هم چیده بود، سمت مادرش رفت و با در آغوش گرفتن او سرش را روی شانه‌اش گذاشت:
- چرا غم گرفت صداتو قربونت برم؛ الهی که همیشه همینطوری ببینمت مار جان.
خورشید خانم که چشمانش کمی براق شده بودند سرش را پایین گرفت و آرام " تی جانه قوربان شم کُر"ای زمزمه کرد. فقط او می‌دانست این سال‌ها همین اشتیاق و انتظار او را پیر کرده است نه گذر عمر... چه کسی بیشتر از خورشید خانم معنی آشوب را از بر بود؟ هنوز اولین باری که سهراب، عزیزِ جانش، شوهرِ دسته گلش را زخمی پیدا کرده بود و بدون آنکه مویه کند مجبور به مداوای او بود را به خاطر داشت. ای کاش می‌دانست عشقِ سالیان درازش اکنون در چه حالی است تا کمی از این آزردگی کم شود؛ بااین‌حال صورتش را سرخ نگه داشته بود و موهایش را به طرز زیبایی بالای سرش جمع کرده بود. حتی خانه هم رفت و روب شده، منتظر رسیدن یاور زندگی او بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
***

ریه‌های مرد اکسیژن را پس میزد و در پی آن خس‌خس دل‌خراشی گوش‌هایش را پر می‌کرد، سرش سنگین و صدای شیون دخترش بیشتر از هر چیز دیگری طاقت‌فرسا شده بود... حس می‌کرد که اگر این زاری‌ها ادامه یابد، حتما سرش را به شیشه‌ی نورگیر خواهد کوبید و به این زنگِ تشویش‌آمیز پایان خواهد داد. حس می‌کرد زیر پاهایش خالی شده است و رفقایش دیگر به زور هم نمی‌توانستند سرپا نگاهش دارند، هرچه تلاش می‌کرد بیهوده بود و این زانوها دیگر تحمل ایستادن نداشتند؛ گویا راهی که از جنگل تا شهر طی کرده بودند به اندازه‌ی کافی جانِ بی‌جانش را کشیده بود. موهای کوتاه جوگندمی‌اش که حالا پس از مدت کوتاهی خیس از عرق و روی پیشانی بلندش آرمیده‌ بودند. دَنیِل که از این فیلم درام خسته بود با لحنی که سعی می‌کرد باادب جلوه کند و فریاد نکشد " آهای! ما داریم از خستگی جان می‌دهیم" توضیحاتش را ادامه داد و درخواست کرد کنار بروند تا سهراب بتواند استراحت کند:
- خانومِ دانشیان، رفیق سهراب احتیاج به تیمار دارن.
خورشید خانم که تازه متوجه اوضاع وخیم زخم‌های همسرش شده بود به خودش آمد و گیلماه را با شماتت کنار زد، سپس درحالی که کت طوسی رنگ سهراب را از تنش درمی‌آورد با دست دیگرش درب سالن را کامل باز کرد و کمک کرد او را به آرامی روی صندلی چوبی که با ملحفه‌ی سفید پوشانده شده بود؛ بنشانند.گیلماه تابحال پدرش را این‌‌گونه ندیده بود، پدری که گوشه‌ی جگرش بود و همیشه دست او را می‌گرفت مبادا زمینی بخورد حالا خودش از زخم و خون آکنده بود؟ چطور می‌بایست دستانش را روی دهانش نگه می‌داشت تا صدای ناله‌اش آسمان را به گریه وا ندارد؟ چطور می‌بایست اشکش را پاک می‌کرد که بیشتر از این جلوی کسی شکستگی‌های یک شبه‌اش را آشکار نکند؟ بااینکه پدرش را درست در کنار خود می‌دید اما از شدت غم تاسیان بود!
- آقا دانیال، خیلی ممنونم که شوهرمو تا اینجا آوردین، خواهش می‌کنم از اون شیرمردایی هم که بیرونن به جای من تشکر کنین.
صدای خورشید خانم از بغض خش‌دار شده بود اما با صلابت خاص او حتی یک قطره اشک هم از چشمانش پایین نمی‌چکید و هم‌چنان با دستانی که لرزشش لمس کردنی بود، زخم‌های روی صورت سهراب را پاک می‌کرد تا نوبت به پانسمان شانه‌اش برسد. دنیل با اخمی که به‌خاطر سوزش زخم‌ کوچک روی پیشانی‌اش میان ابروهای بورش نشسته بود، تلاش عبثی برای لبخند زدن کرد و با همان لحن آرام که کمی هم چاشنی غرور به آن اضافه کرده بود پاسخ خورشید خانم را به گرمی داد:
- این چه حرفیه خانم دانشیان، این وظیفه‌ی من بود و به آن عمل کردم، حالا لطفا زخم رو باز... .
- بله بله می‌دونم آقا دانیال جان، باید پانسمانو عوض کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
گیلماه با تیله‌های درشتی که از شدت گریه به سرخی گراییده‌اند نگاهی خشمگین به دنیل می‌‌اندازد و با شدت از جا می‌خیزد:
- به جای این یاوه‌ها بگین چه بلایی سر بابام اومده.
دنیل که خستگی از نفس‌هایش هم می‌بارید آهسته نگاهی به ابروهای کمان و سپس چشم‌های طوفانی دخترک انداخت؛ بی‌آنکه چیزی بگوید قطرات عرق را از روی زخمش پاک کرد و دستش را با پارچه‌ی کهنه‌ای که خورشید خانم در اختیارش قرار داده بود تمیز کرد. چه داشت که به عزیزکرده‌ی یک پدر بگوید! دوباره نگاه عمیقی به چهره‌ی او می‌اندازد و سعی می‌کند لب از لب باز کند و یکی از آن سخنرانی‌های جانانه را تحویل دختر بدهد اما مانند ماهی فقط لب می‌زند. گیلماه که این اداها تنها به شدت خشمش می‌افزود ناگهان بدون آنکه بخواهد صدایش را بالاتر می‌برد:
- پرسیدم با بابام چی‌کار کردین؟
و به دنبال آن به سمت دنیل هجوم می‌برد و کت بلند قهوه‌ای او را در دستانش می‌فشارد.
- گیل... ماه!
گیلماه که خشکش زده، خودش را جمع می‌کند و رو به سهرابی که اکنون هوشیاری‌اش را بازیافته بود تا او را صدا بزند با عجز می‌نالد:
- جانِ گیلماه بابام، گیلماه تی جانره بیمیره بابام... .
- بیا... اونو اذیت نکن... همه چیز تموم شد.
گیلماه به سمت او تقریبا پرواز می‌کند و دستمال خیس را از دست مار جان می‌گیرد تا روی پیشانی او بگذارد. با محبتی که در صدایش اوج گرفته بود و بغضی که سرِ شکستن داشت آرام‌آرام با پدرش حرف می‌زد:
- من چی بگم؟ بگم دلم از غصه مثل بدن تو تیکه تیکه‌س باباجان؟
اشک‌های گرم راه‌شان را روی صورت رنگ پریده‌ و گونه‌‌های یخ کرده‌اش باز می‌کنند و او ادامه می‌دهد:
- اگه این قدرتو داشتم که الان منم ساکت و محکم وایستم زخماتو ببندم... که مثل مارجان از صبح منتظر اومدنت باشمو تن بی‌جونتو برام بیارن و من آخ نگم... اما ندارم بابا، ندارم!
با به اتمام رسیدن این سخن یکهو می‌زند زیر گریه و سرش روی پاهای پدرش می‌افتد، همه فهمیده بودند که گردن او تاب این‌همه غم یکهویی را ندارد. خورشید خانم و دنیل با دیدن این صحنه صورت‌شان از غم درهم می‌رود و به قصد خلوت کردن اطراف آن دو عزیزِ به هم رسیده سمت آشپزخانه می‌روند، بالاخره یک نفر باید ماجرا را تعریف می‌کرد و یک نفر هم از شدت کینه دل توی دلش نبود که بداند زخم‌های روی تن شوهرش کار کدام قسی‌‌القلبی بوده است، آن یک نفر که دنیا روی شانه‌هایش سنگین بود و در سرش هزارنفر هم‌زمان به هم ناسزا می‌گفتند و یک جنگ تمام عیار به راه انداخته بودند.
- راستش رفیق سهراب طبق نقشه عمل نکرد و بیشتر از حد مهمات ما ایستاد، جنگل ناامن بود اما رفیق‌..‌. .
خورشید خانم که آشفتگی از حرکات دست‌هایش هم پیدا بود باز میان حرف‌های او پرید، گره روسری را سفت‌تر کرد و انگار که با خودش زمزمه کند مدام می‌گفت:
- از اولشم همین بودی؛ از اولشم هرچی بهت می‌گفتن باز کار خودتو می‌کردی، انگار آدم می‌تونه یه نفری انقلاب کنه که تو یه نفری جلوی بیست نفر وایمیستادی، آخرم منو می‌کشی راحتم می‌کنی.
دنیل که تاکنون سکوت کرده بود این‌بار به حمایت از رفیقش سعی کرد حرفی بزند که کمی التیام‌بخش باشد:
- نه خانوم دانشیان این‌بار اشتباه از ما بود که گذاشتیم حلقه‌ی محاصره تنگ بشه و جنگل بیوفته دست اجنبی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
***

از لبه‌ی پنجره داخل می‌پرد و موهای خرمایی بلندش را از زیر دست و پا جمع می‌کند تا مانع کارش نشود. برای لحظه‌ای با خودش می‌گوید اگر می‌توانست حتما قیچی را برمی‌داشت و همه‌شان را پایین می‌ریخت؛ اما اکنون مشکل بزرگ‌تری داشت آن‌هم این بود که اگر مار جان می‌فهمید بیرون رفته است حتما او را می‌کشت. پوست نرمش بدجوری از سرما یخ زده بود و انتهای دامن هفت رنگ زیبایش حالا پاره شده بود. در این هوای تاریک، ییلاق پر از سنگ و لاخ‌هایی است که چشم‌های کوچک گیلماه ندیده بود. با عجله دامنش را بالا می‌گیرد و سعی می‌کند بدون آنکه توجه مادرش را جلب کند به سمت دستشویی کوچک بیرون خانه برود، آرام روی نوک پایش بلند می‌شود و در ذهنش به این فکر می‌کند که نباید هیولای سروصدا را بیدار کند!
- کجا داری میری جانِ مار؟
دختر کوچک که تمام سعی‌اش را کرده بود مادرش را بیدار نکند و حالا تمام نقشه‌هایش برای شستن و دوختن دامنش به باد رفته بود، نفس صداداری کشید و با معصومیت کودکانه‌ای به سمت مادرش برگشت:
- صبح بخیر مار جان!
خورشید خانم با ژستی که انگار مخصوص برملا کردن رازهای دخترش بود ابرویی بالا انداخت و نزدیکِ گیلماه شد، پایین دامن را در دست گرفت و سوالی به او نگاه کرد. گیلماه دستش را جلوی پارگی گرفت و مثلا می‌خواست آن قسمت را پنهان کند اما مادرش دست او را گرفت و کف دستش را با طمانینه باز کرد. چند خراش کوچک روی پوست سفید دستش به چشم می‌خورد که صبر خورشید را لبریز می‌کرد، نفسی بیرون داد و با تلخی و آشفتگی ملموسی که در اثر سکوت گیلماه در لحنش ایجاد شده بود بلندتر گفت:
- گیلماهم؟
- من فقط رفته بودم دنبال بابا!
خورشید خانم حیرت زده چشم‌های فندقی‌اش را برای او گرد کرد و سوالش را تکرار کرد:
- تو کجا... کجا رفته بودی؟
گیلماه حق به جانب سرش را بالا گرفت و از بالا به مادرش که حالا کاملا جلوی او زانو زده بود نگریست:
- من باید بابا رو پیدا کنم، حتی اگه لازم باشه تا درفک برم!
- پدرت اینجا نیست؛ تو هم دیگه اسم اون قله رو نمی‌یاری... .
- ولی من باید برم دنبالش.
- همین‌که من گفتم!
مار جان سپس با عصبانیت مشهودی ادامه داد:
- اگه یه بلایی سرت می‌اومد چی، اصلا حواست هست چقدر هوا تاریکه و ممکن بود گم بشی؟
- من بچه نیستم.
***
با یادآوری این خاطره‌ی دور نگاهی به پدرش که در بستر خوابیده بود می‌اندازد و لبخند کم‌رنگی روی لب‌هایش می‌نشیند.
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
گیلماه لب‌های زینت شده با خونش را برای جلوگیری از ریزش قطرات اشک باری دگر گزید. سهراب با نگاهی به دِتَر جانش پلکی با خستگی بر هم فشرد.
صدای کوبیدن مشتی بر درب چوبی خانه، گیلماه را از جای بلند کرد، دستی به جلیقه‌ی آبیش کشید و قدم به سمت درب تند کرد. درب را گشود و با دیدن چشمانِ خسته علی لبخندی هرچند کوچک را بر لبان ترک خورده‌اش طرح زد. مار جان که به هوای چند روز گذشته در ذهن می‌اندیشید باری دیگر دنیل برای سر زدن به سهراب آمده است با نگاهی خیره به گل‌های باغچه گفت:
- گیلماهُم آقا دانیالِ؟
اخم‌های علی در هم رفت، گیلماه به صورتش کوبید و روسری قرمز گل‌دارش را که روی شانه‌هایش افتاده بود، روی گیسوان فر موهایش انداخت.
- نه مار جانِم؛ علیه!
خورشید بانو تکه‌ای از موهای حنا خورده‌اش را که از روسریش بیرون ریخته بود را به داخل هدایت کرد. لبخندی روی صورت گردش طرح زد و علی را به داخل دعوت کرد. علی گیلماه را کنار زد و پا به داخل خانه گذاشت، لب زد:
- بانو جان؟ دانیال کیه؟
گیلماه به جوجه‌ها نگاه کرد و بدون جواب دادن به داخل خانه رفت.
علی نگاهی به سهراب خسته و بی‌حال گفت:
- بابا جان؛‌ چیزی نیاز دارین؟
سهراب لیوان چای را به لبانش نزدیک کرد:
- نه آقا، دنیل توی این چهار پنج روز تمامی داروها و... رو برام تهیه کرده!
علی سری با اخم تکان داد و پرسشی اسم دنیل را بر زبان راند. مار جان قندی به سهراب داد:
- ها! آقا دانیال یکی از دوستان سهرابِ، توی این مدت خیلی بهمون کمک کرد. ماشاالله هزار ماشالله، هم سن و سال توعه مار، از آقایی هیچ کم نارنِه!
گیلماه شانه‌ای بالا انداخت و «ها»یی گفت. سهراب سری به تأیید حرف‌های خورشید تکان داد:
- درسته، اون پسر قبل از این اتفاقات هم کمک‌های زیادی به من کرده! حکم پسرمو داره.
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
علی با لبخندی که انگار به زور روی صورتش دوخته بودند رو به گیلماه کرد و سعی در تغییر بحث داشت:
- این بوی عطر کویی تره که پیچیده دستپختِ توعه بانو؟
گیلماه با حس لطافت خاصی که همیشه نسبت به او در صدایش داشت پاسخش را به گرمی داد و سپس استکان‌های کوچک چایی را از جلوی بقیه جمع کرد. همه چیز آرام‌تر از قبل شده بود و دیگر خبری از غبار غمی که روی طاغچه‌ی خانه نشسته بود؛ نبود... بوی باروت از تن پدر رفته بود و خورشید خانم می‌خندید و آقا سهراب هم به خنده‌ی خانمش لبخند‌های بی‌جان اما صمیمی می‌زد. نگاه علی و گیلماه هم از هم جدای نمی‌شد و گویا سالیان دراز است که تشنه‌ی دیدار هم بوده‌اند و حالا به مراد دل‌شان رسیده‌اند. خورشید خانم که شرم توی نگاه دامادش را می‌شناخت گیلماه را فرستاد تا پرتقال‌ها و باقی میوه‌های پاییزه را توی حوض بشوید و بیاید؛ همین‌که گیلماه بلند شد چادر سر کند علی هم پشت سرش راه افتاد:
- تو کجا میای رِی، بوشو خانه، قباحت داره!
علی هم با پررویی ذاتی‌اش لب زد:
- زنمی، دلم‌ می‌خواد.
و هم‌زمان با اتمام حرفش قسمتی از گیسوان بیرون زده‌ی گیلماه را بوسید. گیلماهِ دستپاچه میوه‌ها از دستش افتاد و برای آنی رنگ پریده‌ی صورتش، طرحِ گلگون انارها را گرفت. بااینکه صدای نفس‌های هردو آرام بود اما گویا دل گیلماه قرار نداشت:
- علی جان؟
- جان علی بلامیسر؟
همان‌طور که خم شده بود؛ به آرامی پرتقال‌ها و انارها را از کف حیاط جمع می‌کرد و توی آب سرد و شفاف حوض می‌انداخت. پس از چند دقیقه وقفه و سکوت، با لحنی که رنگ نگرانی گرفته بود ادامه داد:
- تو میگی اوضاعمون درست میشه علی؟
علی که دلش برای این‌همه علاقه‌ی گیلماه به پدرش غنج رفته بود، مانند همیشه آرام جواب معشوقش را داد:
- آره خانوم جان، آره دردت به سرم درست میشه.
- فکر کنم می‌خواد بارون بگیره ها!
علی با نیمچه خنده‌ای نگاه چپی به او انداخت و لب زد:
- بلامیسر اینجا رشته، همش می‌خواد بارون بگیره.
گیلماه درحال شستن میوه‌ها بود متوجه‌ی طعنه‌ی کلام علی نشد و بیشتر نوی فکر فرو رفت ‌که علی باز هم پیش‌دستی کرد و برای تغییر دادن جَوی که بین‌شان حاکم شده بود با خنده دستش را بر سَدِ آب حوض کوبید و آب فواره زنان صورت گیلماه را بوسه زد. گیلماه نیز با خنده رو به علی این بازی را برای ساعتی ادامه داد؛ شاید هردو می‌دانستند که روزهای خوشی در انتظارشان نیست و باید بیشتر از این لحظه‌ها استفاده کنند‌... .

کویی تره* خورشتی محلی که عطر و رنگ فوق العاده‌ای دارد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین