چشمانم را که میگشایم مرگ را بر دیدگانم میبینم هر روز مرگ را در آغوش میگیرم. انسانهایی که تنها خودشان را میبینند.
آری؛ از اینکه هر روز مرگ را در آغوش میگيرم اندوهگین هستم.
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم صداهای عجیبی از آن سوی درختان جنگل می امد هراسان بودم از اینکه اگر شکارچی پشت آن درختان باشد چه باید بکنم.
وای، وای حدسم درست بود یکی از همان ادمهاست همانهایی که نامهربان هستند.
با سلاحش به سمتم امد. میخواستم فرار کنم که دیدم مرد شکارچی دست برسرم کشیدوگفت:
- از من نترس من با پدرم به شکار امدهام. پدرم مرا مجبور کرده که این سلاح را بگیرم و اگر آهویی را دیدم او را شکار کنم ولی من اصلا دوست ندارم همچنین کاری کنم.
به صورت آن پسر خیره شدم وقتی خوب به چهره او نگاه کردم مهربانی در چشمانش موج میزد.
چهری زیبایی داشت.
حال فهمیدم که همه ی ادمها مثل هم نیستند.
از این پس فهمیدم که اخلاق و رفتار همهی آدمها مثل هم نیست وهر فردی معیار های متفاوتی دارد. همه مثل هم نیستند زیرا اگر این چنین بود زندگی معنایی نداشت، دوست داشتن فایده ای نداشت.