جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستان کوتاه [دیوانه ها خوشبخت ترند] اثر 《کیانا میرزاپور کاربر انجمن رمان بوک》

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Joki با نام [دیوانه ها خوشبخت ترند] اثر 《کیانا میرزاپور کاربر انجمن رمان بوک》 ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,713 بازدید, 26 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [دیوانه ها خوشبخت ترند] اثر 《کیانا میرزاپور کاربر انجمن رمان بوک》
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
نام داستان: دیوانه ها خوشبخت ترند
نویسنده: کیانا میرزاپور
ژانر: اجتماعی، درام
ناظر: @رقیه
ویراستار: @Azar
مقدمه: در رقص و تکاپو برای زندگی سیاهم، برای زنده ماندن تلاش میکنم، اما من چه هستم؟ من چه کردم با زندگی که شاید سهم من تنها غم و اندوه در آن است؟
خلاصه: من ترانه‌م، ترانه ای پر از غم و غصه و عذاب.
از زمانی که به خاطر دارم دنیای رنگی زندگی‌ام هیچ رنگی جز سیاه پر کلاغی نداشته است. حال مردی آمده و ادعای عاقل بودن میکند، اما او کیست؟
چگونه زندگی عادی مرا تغییر خواهد داد؟ 1662652571764.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,244
3,555
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png



-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
دستی به گلبرگ رز قرمز رنگ کشیدم، زیبا بود.
حتی از رخ خاکی و گلی من که رهگذران با دید تحقیر به او زل می‌زدند، خوشحال‌تر به نظر میرسید.
گلدان را در دستان سردم گرفتم، زمستان بی رحم بیشتر از هر وقت دیگری سرکش خودش را نشان میداد، کوله‌ی قهوه‌ای رنگم را روی شانه مرتب کردم و مشغول قدم زدن شدم، آنقدر صدای جیر_جیر کفش‌ هایم آزار دهنده بود که با کلافگی نگاهی به‌آنها انداختم، تقصیرشان نبود، کتونی های مشکی رنگم مانند زندگی پر پیج و خم من تاریکِ تاریک خودشان را به در و دیوار می کوبیدند، بالاخره کنار مغازه‌ی همیشگی ایستادم، لبخند تلخی بر روی لبان خشک شده‌م جاخوش کرد، موکت نازک زیر بغلم را کنارش پهن کردم و گلدان گل رز را روی سکوی کوچک مغازه گذاشتم، با بی حوصلگی و با تنی خسته از جدال با اسب چموش زندگی روی موکت نشستم، باز هم آن نگاه‌های پر از تحقیر و ترحم آزارم میداد، زیپ کیفم را با عصبانیت کشیدم و از داخلش جوراب های رنگی بیرون آوردم.
باز هم زیبا بودند، دانه_دانه آنها روی موکت چیدم و با تک سرفه‌ی آرامی به گلویم خبر دادم که قرار است حسابی به زحمت بیندازمش‌.
روسری سبز لجنی روی سرم را مرتب کردم که نگاهم به آن طرف چهار راه گره خورد، باز هم آن کودک بی‌نوا بدون کاپشن مشغول گل فروختن بود.
بچه‌ها نامش را دخترک کبریت فروش گذاشته بودند، بی خیال از نگاه کردن به انسان بدبختی چون خودم داد کشیدم:
- جوراب دارم، جورابای عالی، مطمئن باشید بهترین جنس رو آوردم.
سرم را کمی به طرف زن جوانی که با لباس های مارک دار و آن پالتوی چرم سفید رنگش از کنارم گذشت متمایل کردم و با التماس گفتم:
- خانم تروخدا یکی بخرید.
پوزخند روی لبش و آن سری که به نشانه تاسف برایم تکان داد این خبر را به گوش و چشمم رساند که ای دل غافل ترانه که بساطت به چشم این جماعت نمی آید.
بعد از چندین ساعت داد زدن و خسته شدن، با کلافگی بساط را جمع کردم که صدای مغازه دار شنیده شد
- هی دختر.
به طرف مرد حدودا پنجاه ساله‌ای برگشتم که دست به کمر و با ابروهای پر در هم کشیده فریاد زد:
- وای به حالت فردا هم اینجا بساط کنی، فهمیدی؟
به ناچار سری تکان دادم، باز هم آن بغض لعنتی گلویم را چنگ و وجودم را به آتش کشیده بود.
بعد از جمع کردن وسایلم گلدان را از روی سکو برداشتم که باز هم آن مرد چاق و کچل که البته باطنش هم به زیبایی ظاهرش بود از راه رسید و با کنایه گفت:
- بچه های صنف شنیدن دیروز با یه بچه مایه دار ملاقات کردی، خبریه ترانه خانم؟
اخم‌هایم را در هم کشیدم، دسته‌ی کیفم را بین ناخون‌های لاک زده مشکی ام فشار دادم و بدون گفتم حرفی عقب گرد کردم، از این جماعت فضول و کلاش متنفر بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
ماشین ها در خیابان می گذشتند و صدای لاستیک هایشان برایم آزار دهنده بود، هنزفری‌ام را از جیب هودی قرمز رنگم بیرون کشیدم و آن را به گوشی کوچکی که صفحه‌اش آسیب‌های فراوانی دیده بود وصل کردم و آرام رویش را نوازش کردم.
- روحت مثل من پر از شکستگیه.
دست‌هایم را در جیبم فرو بردم و سر پایین انداختم تا ذره‌بین چشم‌های همیشه کنکاش‌گر بقیه را نبینم، هوا ابری بود و آسمان به دنبال تلنگر آرامی برای شکستن بغضِ در گلوگیر کرده‌اش بود، جالب است که انقدر همه چیز را به خودم شباهت می‌دادم.
با رسیدن به کوچه باریکی که جوی کوچکی پایین آن روان بود، نفسی چاق کردم، ترنم باز هم باید نقاب شاد خود را بر تن بی روحت بزنی دخترم؛ آری من دختر وجود خودم هستم و تنها من خودم را نوازش میکنم.
کلید را بین انگشت‌های لاغر و سفیدم که حال به خاطر سرما قرمز شده بود بیچیدم و بالا آوردم، نگاهم به دسته کلید عروسکی گره خورد، با یادآوری کادوی مادرم لبخند تلخی زدم؛ در را باز کردم و خواستم قدمی بردارم که صدای صاحب خانه از بالای بالکنش شنیده شد.
- سلام دخترم.
وارد حیاط شدم، در را بستم و دوباره فورا دست‌هایم را در جیب فرو بردم، امروز هوا سردتر از هر وقت دیگری بود.
با لبخند تصنعی نگاهم را به زن سی و پنج ساله ای که چادر گل_گلی روی سرش انداخته و دستش مشغول پهن کردن لباس‌ها از تشت زرد رنگ روی ایوان بود سوق دادم، باز هم چیزی از من میخواست که مهربان شده بود.
- سلام شیدا خانم.
ابرویی بالا انداخت، پیژامه شوهرش را با دست فشار داد و چندین بار آن را در هوا تکان داد تا قطرات آبش روی زمین بریزد، همان‌طور که گوشه چادرش را به دندان گرفته بود گفت:
- کرایه رو جور کردی؟
خسته از این سوال تکراری سرم را پایین انداختم، گویا پی به همه چیز برده بود چون با جدیت تمام لب زد:
- اگه تا به هفته دیگه پولم رو ندی، باید از اینجا بری، شیر فهم شد؟
دست‌هایم بی مهابا هودی‌ام را مشت می‌کرد، بدون حرفی جلو آمدم و از پله‌های آهنی زنگ زده بالا رفتم.
سرنوشت شوم من بر این ویرانه لانه کن، چون تو تمامم را از من گرفتی و بی رحمانه مرا به آغوش گرگ‌ها فرستادی.
در را باز کردم، خداراشکر ترنم و سپهر مدرسه بودند و من حالا فرصت داشتم در تنهایی‌ام با خود خلوت کنم.
کوله‌ام را کنار جاکفشی رها کردم و بدون عوض کردن لباس‌هایم روی تخت فلزی که متعلق به مادرم بود دراز کشیدم، نگاهم سقف زرد رنگ و نم گرفته را نشانه گرفت و حرف‌های آن مرد عجیب در ذهنم بارها و بارها تکرار میشد.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
[فلش بک روز قبل]
دستم را روی سرم گذاشتم و با چشم های ریز شده به آسمان باران گرفته خیره شدم و لب هایم را روی هم فشردم، از زمستان و هوایش نفرت داشتم.
جوراب ها را با عجله در کیفم قرار دادم، با اینکه اینجا جفت مغازه‌ی دیگری بساط کرده بودم، اما باز هم هیچ مشتری نداشتم.
باران بی رحمانه بر روی سرم می‌ریخت و تره‌ای از موهای خرمایی رنگم را روی صورتم چسبانید.
با قرار گرفتن دو جفت کفش چرم قهوه‌ای رنگ‌ پوزخندی زدم، باز هم گویا قصد نگاه کردن داشتند و تنها سهم من از این بساط زل زدن امثال این انسان ها بود.
پرحرص سر بلند کردم، با احساس نریختن قطره‌ی باران بر روی صورتم متعجب به چتر مشکی بالای سرم خیره شدم، نگاهم مرد تقریبا سی ساله‌ای را نشانه گرفت؛ اخمی بین ابروهایم نشست و در حالیکه موکت را از روی زمین جمع میکردم گفتم:
- کارتون چیه؟
- یه پیشنهاد کاری برات دارم.
دستانم خشک شد و با چشمان ریز شده و جدی گفتم:
- کار؟
سری تکان داد، چون چتر را بالای سر من گرفته بود، قطرات باران روی موهای مشکی ژل زده‌اش فرود می آمد، از جایم بلند شدم و با پوزخند گفتم:
- نیازی به کار ندارم.
چند قدم از او فاصله گرفتم که با جدیت لب زد:
- کار توی یه آسایشگاه روانیه، به یه پرستار نیاز داریم.
به طرفش برگشتم، هنوز هم چتر را بالای سرم گرفته بود، با آن کت قهوه‌ای بلند و شال گردن مشکی چه از جان من می‌خواست؟
چشمان سبز رنگش همچنان بر روی صورتم مانور داده بود، نگاهی به اطراف انداختم و دستم را جلو آوردم
- این دست‌های پینه بسته رو ببین، من پرستار نیستم آقا، فقط یه آدم بدبختم.
لبخندی کنج لبانش جا خوش کرد، دستی به ته ریش کوتاهش کشید و بدون اینکه از گرمای بیانش کم کند، چندین قدم به من نزدیک شد.
همچنان بدون تغییر دادن حالت صورتم به او خیره شده بودم، از جیب کتش کارتی بیرون آورد و به طرفم گرفت، ابرویی بالا انداختم و زبانم را گوشه‌ی لپم جمع کردم و پرسیدم:
- این چیه؟
ابرویی بالا انداخت و بدون حرف به من خیره شد، با صدای لاستیک سمند مشکی رنگی که از کنارم به سرعت رد شد، به خودم آمدم.
ناچار و در یک حرکت کارت را از دستش قاپیدم،
دستم را بی حوصله بالا آوردم:
- بهتون خبر میدم.
لبخند محوی گوشه لبانش جا خوش کرد، دستش را دور دهانش کشید، با دیدن ساعت لروکسی که روی مچ دست چپش بسته بود پوزخندی زدم، نگاهم را به طرف پسر دوچرخه سواری که گوشه‌ی خیابان مشغول خوردن فنجان قهوه داغی بود سوق دادم و زمزمه کردم:
- مرفه‌های بی درد.
نگاهی به آن مرد عجیب انداختم، بیشتر نزدیک آمدم و دسته‌ی چتر را لمس کردم و آن را به طرف خودش حرکت دادم
- من به بارون عادت دارم، شما سرما می‌خوری بهتره پیش خودت باشه.
پشت بندش با تمسخر لبخندی زدم و چشمکی به او تحویل دادم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
[زمان حال]
با صدای زنگ تلفن خانه که بی مهابا شنیده میشد، پوف کلافه‌ای کشیدم و در جایم نیم خیز شدم، دقیقا روی میز تلفن قدیمی‌مان کنار تخت بود با یک حرکت آن را از روی میز برداشتم، دستی روی پیشانی‌ام کشیدم و با همان لحن سرد همیشگی زمزمه کردم:
- بله؟
صدای جدی زنی که پشت خط بود موجب شد از جایم بلند شوم
- شما خواهر سپهر دادفر هستید؟
لبم را با زبان تر کردم و نگران پرسیدم:
- بله خودم هستم، شما؟
- خانم، من مدیر مدرسه سپهر جان هستم راستش یه خورده حالش بد شده به خاطر همین بهتون زنگ زدم.
تلفن را بیشتر به خودم فشردم و نگران پرسیدم:
- یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده؟
صدای مدیر مدرسه ملایم‌تر شد و با لحنی که سعی داشت آرامشی را به من منتقل کند گفت:
- نگران نباشید فقط وسط حیاط سرش گیج رفت و کمی هم از دماغش خون اومده.
شوکه دستم را روی دهنم گذاشتم و با عجز زمزمه کردم:
- الان کجاست؟
- من و معاون مدرسه اون رو به بیمارستان آوردیم، اگه میشه خودتون تشریف بیارید.
دستی به کمرم زدم و با استرس مشغول جویدن لبم شدم و گفتم:
- الان میام.
بعد از گرفتن آدرس تلفن را قطع کردم و بدون تعویض لباس کیفم را برداشتم که یک لحظه از حرکت ایستادم، خدایا بیمارستان به معنای هزینه و پول است و من...
سری تکان دادم و به طرف کمد کوچک گوشه‌ی اتاق حرکت کردم، درش را باز کردم. با دیدن یک تراول پنجاه تومانی نفسم را کلافه بیرون فرستادم، آن را در جیب هودی‌ام گذاشتم و به سرعت از خانه بیرون آمدم که صدای شیدا باز هم شنیده شد
- هی ترانه کجا با این عجله؟
در حالی‌که کفش‌هایم را می‌پوشیدم و بندهایش را می‌بستم گفتم:
- چیزی نیست الان برمی‌گردم.
بدون توجه به اخم نشانده شده بر پیشانی‌اش از حیاط بیرون آمدم و به طرف خیابان دویدم، نگرانی تمام وجودم را گرفته بود، آخ سپهر اگر اتفاقی برایش می‌افتاد من چه می‌کردم؟
با رسیدن به خیابان روی زانو خم شدم و نفس_نفس زنان دستم را دراز کردم که بعد از چند لحظه تاکسی زرد رنگی از راه رسید با عجله سوار شدم، سرم را به پنجره تکیه دادم که حرکت کرد، از شدت استرس ناخون هایم را میجویدم.
با رسیدن به بیمارستان و بعد از حساب کردن کرایه به سرعت وارد بیمارستان شدم، نگاهم اولین پرستاری که از راه رسید را نشانه گرفت و نگران پرسیدم:
- ببخشید خانم یه پسر دوازده ساله رو از مدرسه به اینجا آوردن شما نمی‌دونید کجاست؟
نگاهی به سرتاپایم انداخت و بی میل زمزمه کرد:
- اتاق صد و یازده سمت راست.
تشکر آرامی زیر لب گفتم و به طرف اتاق حرکت کردم، آب دهنم را قورت دادم، گویا دوباره آن ریفلاکس لعنتی قصد داشت بساطش را پهن کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
دستم را روی معده‌ام فشار دادم و با آن دست دیگر به دیوارهای سرد بیمارستان چنگ انداختم، با دیدن زنی که مانتو و شلوار اتو کشیده سرمه‌ای رنگی به تن داشت و منتظر به اتاقی خیره شده بود، حدسش را زدم که ممکن است همان خانم مدیر باشد.
با هر جان کندنی که بود خودم را به در اتاق رساندم که سرش را به طرفم برگرداند و با لبخند تصنعی گفت:
- سلام، ترانه خانم؟
سری به نشانه تایید حرفش تکان دادم و در حالی که دو دستم را روی معده‌ام گذاشته بودم گفتم:
- سپهر کجاست؟
نگاهی به وضعیتم انداخت، چند قدم نزدیک تر آمد و زیر بازویم را گرفت.
- حالت خوبه دخترم؟
بدون توجه به صحبتش این بار بلندتر گفتم:
- بهتون گفتم برادر من کجاست؟ جوابش فقط یک کلمه‌ست!
اخم ریزی بین ابروهایش نشست و بدون جواب دادن من را روی صندلی آبی رنگ کنار دیوار نشاند.
دیگر به این نتیجه رسیدم که اوضاع وخیم تر است، این را از همان اتاق شیشه‌ای می‌شد فهمید.
***
با خودکارش چیزهایی در برگه نوشت و در همان حال که سرش پایین بود، آرام گفت:
- دختر جان، نگران نباش با این حرفی که الان بهت میگم بهم نریز.
بغض به گلویم چنگ انداخت، همچون آدم‌های شکست خورده با التماس نالیدم:
- خانم دکتر توروخدا بگید برادرم چش شده.
نفسش را سرد بیرون فرستاد، عینک طبی روی چشمانش را در آورد و شمرده_شمرده گفت:
- متاسفانه برادر شما دچار سرطان لوزالمعده شده، به احتمال زیاد مجبور به پیوند میشیم.
با شنیدن این حرف گویا دنیا دور سرم چرخید و به یک باره فرو ریخت.
شوکه دستم را روی دهانم گذاشتم که همان موقع اشک‌هایم بدون صدا روی گونه ام می‌چکید، دکتر که متوجه حال بد من شد، دستی به شقیقه‌اش کشید و از جعبه دستمال کاغذی کنارش بیرون آورد و به طرفم گرفت:
- عزیزم، خوشبختانه خیلی زود متوجه این بیماری شدیم، اولش که با شیمی درمانی کارمون رو انجام می دیم اگه جواب داد که چه بهتر، وگرنه باید پیوند داده بشه که اونم مشکلی نیست.
دستمال را از دستانش گرفتم و روبه دکتر گفتم:
- میتونم برادرم رو ببرم؟
لبهایش را داخل برد، سرش را کج کرد و به نشانه مثبت تکان داد.
**

روی صندلی مترو نشسته بودم، هوا تقریبا روبه تاریکی میرفت، کلافه سرم را بین دو دستم گرفتم که سپهر گفت:
- آبجی من قراره بمیرم؟
زیر چشمی نگاهش کردم و برای نشکستن این بغض لعنتی صورتم را خلاف جهت او که روی صندلی جفتم نشسته بود و کودکانه پاهایش را تکان میداد سوق دادم، لب باز کردم و هم‌زمان با گفتنش قطره اشکی روی گونه‌ام چکید:
- درستش میکنم داداشی، مطمئن باش حالت خوب میشه.
دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با همان لحن بچگانه‌اش کنجکاو پرسید:
- ولی ما فقیریم مگه نه؟
تندی به طرفش برگشتم و با اخم کم‌رنگی روی پیشانی‌ام گفتم:
- کی همچین حرفی زده؟ درستش می‌کنیم، فهمیدی؟
دستانم را جلو آوردم دو طرف شانه‌اش قرار دادم.
- حالت خوب میشه، من یه کار خوب پیدا میکنم که پولدار بشیم
لبخند تلخی زدم و جدی ادامه دادم:
- دیگه هم به خودت صفت فقیر رو نسبت نده، باشه آقا سپهر؟
با لبخند سری تکان داد که نگاهم را از او گرفتم، وضعیت من آنقدرها هم گل و بلبل نبود و حال باید به دنبال راهی برای جدایی و نجات از چنین باطلاقی می‌گشتم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
با رسیدن مترو دست سپهر را بین دست‌هایم گرفتم و از جایم بلند شدم، او هم به تبعیت از من همین کار را انجام داد، با عجله جلو آمدم.
مردم همچون قحطی زدگانی به دنبال غذا به طرف مترو یورش می‌بردند.
با هزار بدبختی از بین آنها رد و وارد مترو شدیم، سپهر دستی به کاپشن سرمه‌ای رنگش کشید و موهایش را نوازش کرد.
با چشمانم به دنبال صندلی گشتم که بالاخره آن گوشه‌ها در نقطه‌ی کور صندلی خالی توجهم را جلب کرد.
سپهر را روی آن نشاندم و دستم را به میله‌ی بالای آن گرفتم تا نیوفتم و دوباره دردی بر دردهایم اضافه نشود.
نگاهی به چهره خسته سپهر انداختم، بیماری
برای پسر دوازده ساله‌ای که پدر و مادری نداشت زیادی بی‌رحمانه به نظر می‌رسید.
نگاهی به صورت گرد سفید، چشمان مشکی و موهای بورش انداختم و با درد چشمانم را بستم‌.
**
از کوچه‌ی تاریک رد شدیم که صدای شخص آشنایی شنیده شد، با عجله به طرفش برگشتم و با دیدن عمویم که کلمه‌ی انسان برایش کمی زیادی بود نفسم را بیرون فرستادم.
- سلام عمو جون.
دست ترنم را گرفته بود و بدون توجه به گریه‌اش به من نگاه میکرد.
به سرعت به طرفش آمدم و داد کشیدم:
- به چه حقی دوباره اینجا پیدات شده؟
لبخندی زد و سیگارش را بین انگشت‌هایش گرفت و پک عمیقی کشید.
ترنم ترسیده و با گریه زمزمه کرد:
- آجی من و ازش دور کن.
نگاهی به او انداختم و دست دیگر ترنم را گرفتم و به طرف خودم کشیدم که اخم وحشتناکی روی صورتش جا خوش کرد.
- ترنم لجبازی نکن، چرا انقدر آدم کینه‌ای هستی؟
پوزخندی زدم، پرحرص خندیدم و حق به جانب روی صورتش غریدم:
- امروز اعصابم به اندازه کافی خرد شده، تو بدترش نکن.
چشمانش را ریز کرد که در یک حرکت ترنم را به طرف خودم کشیدم، ترسیده جلو آمد، پشت سرم قائم شد و آرام بساط اشک ریختنش را آغاز کرد .
پوزخندی زدم و با چشم غره‌ی وحشتناکی گفتم:
- وقتی پدرم رو پیش اون پلیسا ول کردی و خودت فلنگ رو بستی به فکر زن و بچه‌ش نبودی، وقتی اون رو با آدمی که با ماشین بهش زدی ول کردی و رفتی به فکر سایه بالا سر من نبودی.
جلو آمدم روی نوک پاهایم بلند شدم و با تمام نفرت وجودم غریدم:
- آدم کثیفی مثل تو که پدرم رو بالای چوبه دار فرستاد و مادرم رو دق مرگ کرد، به جز دشمن هیچ نسبتی با من نداره.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
لب‌هایش را از شدت خشم بر روی یکدیگر سابید، گویا روی نقطه ضعفش دست گذاشته باشم جلو آمد و سیلی محکمی روی صورتم زد که سرم به طرف چپ متمایل شد‌.
حال بغض در گلوی سپهر هم مانند لیوان شیشه‌ای شکسته شد و گریه‌های آن دو به گوشم رسید و خدا می‌داند تا چه اندازه این موضوع مرا آزار می‌داد.
بدون توجه به چهره‌ی قرمزش که در ته‌ مایه‌های
آن عمق فاجعه را به تصویر می‌کشید، دست ترنم و سپهر را گرفتم و با قدم‌های استوار به طرف خانه به راه افتادم، آرام باش ترانه! این چیزی نیست که خودت را ناراحت کنی حال موضوع اصلی بیماری برادر کوچکت است.
با ورود به خانه بدون توجه به شیدا و شوهرش صادق که روی ایوان نشسته و هندوانه می‌خوردند از پله‌ها بالا رفتم و داخل شدم.
ترنم کفش‌های صورتی‌اش را در جا کفشی قرار داد و گفت:
- برای چی امروز دنبالم نیومدی؟ عمو صابر گفت تو فرستادیش تا من رو بیاره.
کلافه دستی بین موهایم که از شال بیرون زده بود کشیدم و بدون جواب دادن به سوال بچگانه‌اش وارد آشپزخانه شدم.
با اعصابی داغان و معده‌ای که بدون توقف به درد کشیدن ادامه می‌داد، در یخچال را باز کردم.
با دیدن چند بطری آب و دو سه عدد تخم مرغ با گوجه نفسم را بیرون فرستادم، گویا تنها منوی غذایی ثابت ما همین بود، آن‌ها را بیرون آوردم و در یخچال قدیمی‌مان که دیگر چیزی را سرد نمی‌کرد با عصبانیت در هم کوبیدم و به طرف گاز از یخچال قدیمی‌ترمان به راه افتادم!
سپهر دستانش را روی اپن تکیه داد و با قیافه‌ای که میشد حدس زد سوالی دارد، اما تردید درونش ادامه نمی‌دهد به من که از این طرف گاز به آن طرفش می‌رفتم و با عجله محتویاتی درون ماهیتابه مشکی رنگ‌ می‌ریختم، خیره شد.
- این حرفی که همش مزه_مزه می‌کنی رو بگو!
با قاشق گوجه‌ها را هم می‌زدم که جدی گفت:
- دوست دارم بمیرم.
دستانم متوقف شد، گویا یک خبر ناگوار تر از مرگ پدرم به من دادند، تمام تنم یخ بست و آسمان مانند پتک بر روی سرم کوبیده شد!
به سرعت به طرفش برگشتم که کمی از عکس العمل من ترس به جانش افتاد، این را از صورت رنگ‌ پریده‌اش متوجه شدم.
- یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن!
از جمله تهدید آمیز من دستانش را از روی اپن پایین آورد که عصبانی جلو آمدم و بر روی آن طفل معصوم عربده کشیدم
- مامان اینطوری بهمون قوی بودن رو یاد داده ها؟ که مثل آدمای ضعیف با یه مریضی مضخرف اینطوری جا بزنی؟
با دست به قلبم اشاره کردم و با صورتی که رد های اشک بر روی آن دیده می‌شد آرامتر ادامه دادم:
- اصلا به من فکر کردی؟ اینکه بعد از مرگ تو چه بلائی سرم میاد؟
دستم به صورتم کشیدم، ترنم جلو آمد با اینکه دختر بچه نه ساله‌ای بود اما متعجب گفت:
- داداشی چش شده؟
سپهر به طرفش برگشت، سرش را پایین انداخت و در حالیکه با زیپ کاپشنش بازی میکرد گفت:
- من سرطان دارم.
ترنم بچگانه دستی بین موهای سپهر کشید و با لبخند جواب داد:
- دکتر بهت آمپول بزنی خوب میشی، ناراحت نباش!
سپهر تلخ خندید و بدون حرفی به طرف انباری که گوشه‌ی خانه بود به راه افتاد، همیشه در زمان عصبانیت آنجا تنها پناه گاهش به حساب می‌آمد.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
با ناراحتی تمام سفره را انداختم، سبزی و ماهیتابه در وسط سفره و تکه نانی در گوشه هایش به چشم می‌آمد، ترنم لب و دهنش را آویزان کرده بود؛ می‌دانستم این حالش به کجاها گره می‌خورد.
کنار سفره به حالت چهار زانو نشستم و نگاهی به انباری انداختم، درش سیاه و زنگ‌زده بود و الحق صادق و شیما آن را به قیمتی گزاف بهمان کرایه داده بود‌ند.
گلویی صاف کرد و داد زدم:
- سپهر شام می‌خوری؟
ساکت شدم، اما جوابی هم برای سوالم دریافت نکردم‌، با کلافگی تمام به سمت ترنم برگشتم و مهربان زمزمه کردم:
- شامت رو بخور گلم!
او هم ناراحت سری تکان داد و لقمه کوچکی برای خود گرفت.
**
با صدای ضربه های مکرر بر روی در خانه کلافه در جایم نیم خیز شدم، آفتاب از لابه‌لای پرده‌های سفید رنگ سرک می‌کشید و همین امر باعث شد چشم‌هایم را ببندم و روی هم فشار دهم.
صدای در پشت سر هم می‌آمد؛ به همین خاطر روسری کنار تخت را برداشتم و روی سرم مرتب کردم.
با رسیدن به در محکم دستگیره را فشار دادم که با صدای تق مانندی باز شد و با قیافه برزخی صادق مواجه شدم.
شرمنده سرم را پایین انداختم، باز هم برای کرایه آمده بود، از شدت سرما دستی به سی*ن*ه زدم و خودم را نوازش کردم.
- سلام آقا صادق.
تک خنده ی عصبانی سر داد و دستی به کمرش زد، خدایا این چه زندگی است که باید جلوی این مرد معتاد هم سر خم کنم؟
- چه سلامی چه علیکی دختر جون!
ساکت شد، با دلخوری به او خیره شدم که ادامه داد:
- کرایه رو جور کردی؟
با شنیدن این حرف آب دهانم را قورت دادم و با مِن-مِن لبخند تصنعی به تنگ صورتم چسباندم و گفتم:
- هنوز که یه هفته نشده.
کلافه سیگاری از پشت گوشش در آورد و در حالی که با فندک روشنش می‌کرد گفت:
- چهار روز دیگه پولم رو باید بدی فهمیدی؟
به ناچار سری تکان دادم که بدون حرفی عقب گرد کرد و با همان دمپایی های لنگه به لنگه از پله‌ها پایین آمد.
آخر در این سوز سرما چه خانه ای پیدا می‌کردم؟
چون پنجشنبه بود، سپهر و ترنم خوابیده بودند، کوله پشتی را برداشتم و از داخل کمد پالتوی قهوه ای رنگ و رو رفته‌ای بیرون آوردم و پوشیدم، شال سبز رنگم را هم گره زدم و با کلافگی از خانه بیرون آمدم.
هوا سردتر از همیشه بود و به همین دلیل خیابان ها خلوت تر از هر وقت دیگری به نظر میرسید.
کلافه دستی درون جیبم فرو بردم که با احساس برخورد چیزی به نوک انگشتانم، کنجکاو آن را بیرون کشیدم.
با دیدن کارتی که چند روز پیش آن مرد عجیب به من داده بود، لبخند محوی روی لبانم جا خوش کرد.
با فکری که به ذهنم خطور کرد، سری تکان دادم شاید مجبور بودم به پیشنهادش جواب مثبت بدهم تا از این بدبختی نجات پیدا کنم، چند قدم جلو آمدم که با دیدن مغازه عمو اکبر لبخندم بیشتر کش آمد، او پیرمرد مهربان محله‌مان بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین