جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیونه‌های شیطون] اثر «Raha کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .Raha با نام [دیونه‌های شیطون] اثر «Raha کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,189 بازدید, 31 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیونه‌های شیطون] اثر «Raha کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت نوزدهم:

از زبان ساشا:
وایی لطفاً آسو لطفاً چیزی نگو که لو بریم.
کامی: پسرا ببینید کی اومده و به ارمیا اشاره کرد.
پسرا با لبخندی مسخره رفتن سمت ارمیا.
کامی:آسنا جان
آسنا:امم بله
کامی:لطفا راحت باش عزیزم خب حالا افتخار یه رقص رو به من میدی؟
آسا لبخندی زد گفت:اومم خیلی دوست داشتم اما بهتره یه وقت دیگه چون الان زیاد حسش نیست.
کامی:اوکی بیبی پس شما رو با رایان آشنا کنم.
آسو: خوشحال میشیم با کسی که اینقدر دوست پسرامون از دیدنش خوشحال شدن آشنا شدیم.
کامی قهقه ای زد و گفت:خانوم کوچولو مشخصه خیلی آرشام و دوست داری حتی به دوستاشم حسودی میکنی.
آسو لبخند مسخره ای زد
آسو:اومم خب یه دوست پسر جذاب که بیشتر ندارم.
جلل خالق این دختره فکر کنم از هیجان و شوک زیاد مخش جابه‌جا شده آسو و این مدل حرف زدن هرکس دیگه ای بود باور میکرد.
ارمیا(رایان):پسرا این خانومای زیبا که خوب تونستن مختون و بزنن و معرفی نمیکنید؟
آرین(آرشام):داداش من بعدا بهت معرفی میکنم اما الان باید بریم دخترا خیلی خسته شدن.
آسو:برعکس اصلا خسته نشدیم داره بهمون خوش میگذره.
آسو با لبخند رفت سمت ارمیا هردو ریلکس به هم خیره شده بودن انگار نه انگار همدیگه رو میشناسن.
آسو:من الهه ام خوشبختم.
ارمیا:منم خیلی از آشنایی باهات خوشبختم پرنسس منم رایانم.
آسو لبخندی زد و رفت کنار آرین که با حرص بهش زل زده بود.
آرسن:کامی ما بریم دیگه فرداشب کاملا آشنا می شید.
کامی:اوه ای کاش میشد بیشتر بمونید و من با بانو آسنا بیشتر حرف بزنیم.
پرهام: وقت واسه حرف زدن زیاده شب خوش.
دست آسا رو گرفت و همراه خودش بیرون برد.ناخوداگاه گفتم: اخی بچه غیرتی شد.
آرسن با صدای آرومی کنار گوشم گفت:تا من غیرتی نشدم اون کت کوفتی و میپوشی و میری تو ماشین.
برگشتم و به صورتش که کنار صورتم بود و نفسای داغش روی گونم میخورد خیره شدم.
 
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت بیستم:

از زبان ساشا:
نیشخندی زدم و برگشتم سمت کامی.
_داشت بهم خوش می‌گذشت اما خب پسرا مشخصه خیلی خسته شدن.
کامی:نگران نباش پسرا فرداشب خیلی خوب سرحال میان و فرداشب حتما منتظرتم عزیزم.
لبخندی زدم که با پرویی تمام دستمو گرفت و بوسه ای روش زد و با نگاهی سراسر ه*و*س گفت:امشب بی نظیر بودی مطمعنم فرداشب هم بین همه مثل ماه میدرخشی.
لبخند شیطونی زدم و گفتم: مطمعن باش همینطوره
قهقه ای زد
به چشمای قرمز آرسن لبخندی زدم و کتم و از خدمتکار گرفتم و با آسو رفتیم بیرون.
توی ماشین انتظار داشتم آرسن سرو صدا به پا کنه اما فقط سرعتش و هر لحظه بیشتر می‌کرد و چون عاشق سرعتم چیزی بهش نگفتم.
وقتی رسیدیم خونه سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه که یهو مچ دستم به شدت کشیده شد و تو آغوش گرم آرسن رفتم.
سریع ازش جدا شدم و با حرص گفتم: دیونه ای مگه از جنگل فرار کردی؟
آرسن نیش خندی زد و گفت:جالبه متوجه ام بخاطر جلب توجه حاضری هرکاری کنی حتی
یه قدم بهم نزدیک شد و با سردترین لحن ممکن ادامه داد تن فروشی
البته من مشکلی ندارم اما خب به نظرم بد نمیای هوم
مچ دستمو کشید و خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد در حدی که کل بدنم با بدنش تماس داشت از شوک حرفاش در اومدم و سریع سیلی محکمی بهش زدم هلش دادم عقب و خودمم چند قدم رفتم عقب با لحنی پر از نفرت گفتم:ازت متنفرم از اون افکار و قضاوتاتم متنفرم حالا میفهمم اونا خطرناکن چون به جسم آسیب میزنن اما شما چی هستین هان شما به جسم نه بلکه به روح آدما آسیب میزنین کاری میکنین از خودشون متنفر شن اگه آکا نگفته بود به اون مرتیکه نزدیک شم عمرا حتی باهاش هم کلام میشدم به نظرت خوشم میاد این مدلی لباس بپوشم اما تو و اون دوستات همتون قضاوت میکنید قضاوت بیجا و اشتباه هه نترس حرفم سر جاشه تا تهش هستم اما اینبار به روش خودم بزار یکم خودمو بهتون نشون بدم تا نبینی وقتی دوباره به روت لبخند زدم اجازه دادم هرچی بخوای بگی‌.
نگاهمو از نگاه متعجب و شوکه شدش برداشتم و عقب گرد کردم و سریع رفتم سمت خونه در باز بود و همه بیرون وایساده بودن دخترا با اخمای در هم و نگران و پسرا با نگاهی عصبی و کلافه.
با حرص رفتم تو اتاقم و در و قفل کردم
آرایشمو پاک کردم و لباس سرهمی خرگوشمو پوشیدم موهامو تند تند شونه کردم و خرگوشی بستم و موزیک آرومی گذاشتم و خودمو انداختم رو تخت و با شمارش یک دو سه به خواب رفتم.
از زبان آرامیس:
_سامیار
سامی: ج اومم بله
_من گشنمه
سامی:آخ گفتی منم
_بیا پیتزا درست کنیم
سلین: یه نفر گفت پیتزا؟
_کارد بخوره به اون شکمت بیا کمک کن درست کنیم وگرنه گیرت نمیاد
سلین:وایی نه آرا جونم من که میدونم تو خیلی خوبی برا منم درست کن سریع یه بوس روی گونم زد و رفت تو اتاقش.
با دهن باز به در اتاقش خیره شده بودم که قهقه سامیار بلند شد.
سامی:بیخیال دیونس دختره بیا خودمون درست کنیم.
لبخندی زدم و باشه ای گفتم.
_سامیااااررر؟!
سامی:چی اوهه.
زد زیر خنده با حرص یه مشت از آرد و برداشتم و ریختم روش که صداش در اومد به چهره تخس و آردیش خیره شدم لبخندی زدم.
این پسر برعکس چهره جدیش خیلی مهربونه.
سامی:ببین بین خودمون میمونه
_چی؟
سامی:خب حق داری یه پسر جذاب مهربون باحال پولدار همه چی تموم بایدم کراش بزنی
_برو بابا اون آرد و بده به جای حرف زدنم کار کن و رفتم سمت یخچال.
لبخندی از حرفش زدم و سریع به خودم اومدم.
به یخچال نگاه کردم و حرصی برگشتم سمت سامیار که
_سا
لبام قفل لبای سامیار شده بود اونم مشخص بود شوکه شده هر دو با بهت بهم دیگه خیره شده بودیم و نمی تونستیم جدا شیم‌.
سریع دستمو گذاشتم رو سینش و هلش دادم عقب.
لبامو با زبون تر کردم و آروم گفتم:ببخشید
و سریع از آشپزخونه رفتم بیرون خودمو انداختم تو اتاقم و در و بستم
از هیجان قلبم تندتند میزد
وایی خدا چرا یهو اینجوری شد هوفف من دیگه چجوری تو چشماش نگاه کنم آخه
حدود نیم ساعت با خودم کلنجار میرفتم که با صدای جیغای سلین سریع رفتم بیرون.
سلین تند تند هرچی توی حال بود از کوسن ها گرفته تا گل و گلدونا رو سمت یه نفر پرت میکرد با دیدن ارمیا متعجب نگاهم بین سلین و ارمیا در گردش بود ‌‌‌‌
 
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت بیست و یکم:

از زبان آرامیس:
بیخیال کنجکاوی بد موقعم شدم و سریع رفتم سمت سلین و به زور دستاشو گرفتم
_سلین چیشده؟!
حرصی به سامیار که با نیش باز و ذوق به سلین و ارمیا نگاه می کرد گفتم:سامیار! مگه نمیبینی دارن دعوا میکنن چرا با نیش باز نشستی نگاشون می‌کنی؟!
سامیار لبخندی زد و گفت:خب سلین حق داره ارمیا هم حق داره اگه من برم تو این جنگ و دعواشون به جا اینکه جداشون کنم منو کتک میزنن پس دیدن خیلی بهتره
سلین دوباره میخواست حمله کنه که با سرو صدای ساشا همه سریع رفتیم بیرون
آرین و آسو هم تازه رسیده بودن و اومدن پیش ما
از حرفای ساشا کم مونده بود شاخ در بیارم.
ساشا با عصبانیت از کنارمون رد شد و رفت تو اتاقش
سامیار می خواست بره سمت آرسن که سریع جلوش و گرفتم و حرصی گفتم:دخالت نکن وگرنه اینبار من کتکت میزنم.
همه توی حال رو مبل بی حرف نشسته بودیم و به هم نگاه میکردیم.
آرام و آکا با لبخند اومدن و همه نگاها به سمتشون رفت با چشمای گرد به دستای گره خوردشون خیره شده بودیم.
آرین:شما کجا بودین؟آرمان کجاست؟
آرام دستشو از دست آکا بیرون آورد و گفت:ما بیرون بودیم آرمانم از کجا باید بدونیم کجاست
آکا:من میرم بخوابم فردا حرف می‌زنیم
آرام:دقیقا شب بخیر
و هردو سریع رفتن تو اتاقاشون.
آسو:بسه دیگه نشستیم به همدیگه نگاه میکنیم فردا حرف می‌زنیم ساعت سه شبه آرین میشه حرف بزنیم؟
آرین: اوکی
هر دو رفتن سمت اتاق آرین.
سلین:سامییی
سامی:بلههه
سلین:این اینجا میمونه و به ارمیا اشاره کرد که اخمای ارمیا توهم رفت و حرصی گفت:
این به درخت میگن
سلین:هه راست میگی حتی خاصیت درخت بودنم نداری ابهت درختو خراب نکنم الکی
ارمیا:سلیننن
سلین:اسم منو نیارا بعدشم من نمیخوام ببینمت برو اگه میدونستم اون دوست آسو تویی که عمرا یهو ساکت شد
زدم زیر خنده
ارمیا یه نگاه مشکوک به من و سامی که نیشمون باز بود کرد و یه نگاهم به سلین مظطرب و با شک پرسید:
عمرا؟
سلین: عمرا امم فکر نمی‌کردم آدم خوبی هستی
ارمیا:هنوزم دروغگوی خوبی نیستی
سلین:اما برعکس من تو ماهری
لبخند تلخی رو لباش نشست و آروم گفت:با اینجا موندت مشکلی ندارم چون همه هدفمون یه چیزه فقط به پر و پای من نپیچی کافیه و سریع رفت تو اتاقش.
ارمیا حرصی کوسن مبل و پرت کرد سمت دیوار.
ارمیا:سامی اتاق من کجاست؟
سامی: همینجا سومین در روبه اتاق سلین
لبخند عمیق اما تلخی رو لبای ارمیا نشست و تشکر کوچیکی کرد و رفت تو اتاقش.
 
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت بیست و دوم:

از زبان آرامیس:
_هوفف چه شب بدی بود
سامی: اما یه قسمتاییش به من خوشگذشت
با چشماش به آشپزخونه اشاره کرد و با شیطنت بهم خیره شد.
سریع بلند شدم و گفتم: اوم من برم بخوابم شب خوش
مچ دستمو گرفت و کشید که
(هان چیه فکر کردین افتادم تو بغلش نه بابا ما از این شانسا نداریم افتادم رو مبل)
اخمامو کشیدم و حرصی گفتم: آیی دیونه ای دستم شکست خب مثل آدم بگو بشین دیگه چرا دستمو می‌کشی الان می‌شکست کی میخواست دست منو گچ بگیره اینا هیچ می‌دونی چقدر درد داره اینا هیچ من چ
دستشو گذاشت رو لبام و خندید
سامی:هیسس دختر چرا اینقدر حرف میزنی باشه ببخشید میخوای بری میتونی بری
با صدای در هر دو برگشتیم
آسا دست پرهام و گرفته بود و به زور می‌آورد پرهام میخندید و یه چیزایی میگفت مشخص بود حالش خوب نیست
با جیغ آسا به خودمون اومدیم و دست از نگاه کردن به اونا برداشتیم.
آسا:اه بیاین کمک
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت بیست و سوم:

از زبان آسا:
_پرهام آروم تر برو
پرهام: آسا ساکت شو ساکت
با حرص جیغی کشیدم
_پرهام میگم آروم تر برو دارم میترسم
سرعتشو کم کرد و بعد ماشین و خاموش کرد
_کجا
پرهام:از ماشین نمیای پایین
حرصی نگاش کردم که بدون توجه رفت بیرون.
به اطرافم نگاه کردم همه جا تاریک یه جاده که اطرافش همه درختای بلند بود.
از ماشین اومدم پرهام به ماشین تکیه داده بود و یه چیزی میخورد.
سریع رفتم پیشش و بطری و از دستش گرفتم و انداختم زمین.
نگاه سردی بهم کرد و سیگاری از جیبش در آورد و با فندک طلایی سیگار رو روشن کرد.
عصبی سیگار و ازش گرفتم و زیر پام له کردم.
_اینکارا یعنی چی هوم؟میخوای خودتو با اینا آروم کنی؟
پرهام:آسا برو تو ماشین
_نمیخوام بهم جواب بده اینجوری خودتو آروم میکنی با
پرهام:آره آرههه برو تو ماشین گفتم
نگاه سردی بهش کردم و توی جاده ای که تهش معلوم نبود به کجا می‌رسید حرکت کردم سردم بود و خب از اونجایی که من شانس فوق‌العاده عالی دارم بارون شروع کرد به باریدن.
_اه لعنتی همین کم بود فقط
خیابون داشت روشن و روشن تر میشد و تیرای چراغ برق مشخص شده بود به ساعتم نگاه کردم
سه ونیم شب
با صدای ماشین و بعدم صدای عصبی و کلافه پرهام قدمام و تندتر کردم.
دستم به شدت کشیده شد و رفتم تو آغوش گرم پرهام حرصی چند قدم عقب رفتم و دستمو از دستش کشیدم که دستم و محکم تر گرفت.
پرهام:آسا لجبازی نکن برو تو ماشین
_دستمو ول کن چیه میخوای به زور ببریم
پرهام:لازم باشه آره و سریع انداختم رو شونش.
_روانی دیونه ولم کن نمیخوام باهات بیام
پرهام:هیشش خیلی حرف می‌زنیا
_پرهاااممم
پرهام:جانم
_ولم کن
پرهام:نچ
در ماشین و باز کرد و گذاشتم تو ماشین
روم خم شد و کمربند و بست
آروم پیشونیمو بوسید و به چشمام خیره شد.
پرهام:معذرت می خوام
در و بست سوار ماشین شد و کل راه هر دو بی حرف توی افکارمون غرق بودیم
وقتی رسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم که با صدای آروم پرهام برگشتم سمتش
پرهام:آسا
بهش نگاه کردم هوفف حقشه الان ولش کنم مشخص بود حالش خوب نیست رفتم سمتش و به زور بردمش تو خونه و بعدم سامیار برد تو اتاقش.
آرا:بگو بگو بگو
_چیو
آرا: پرهام چیشده بود
_مست کرده بود منم آوردمش خونه در اصل تو و سامی چرا هنوز بیدارید
آرا:آمم منتظر شما بودیم
_اها من خیلی خستمه برم بخوابم
آرا:باشه
_شب بخیر
آرا:شب بخیر عزیزم
 
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت بیست و چهارم:

از زبان آسا:
وایی چه خواب خوبی بودا
با انرژی زیادی بیدار شدم و تیشرت و شلوار ستش که آبی تیره بودن و پوشیدم و سویشرت سفیدم و هم رو شونم انداختم و همه موهام و شونه کردم و دم اسبی بستم.
کفشای اسپرت سفیدم و برداشتم و رفتم توی حیاط یکم ورزش کنم.
آرام داشت مدیتیشن میکرد آروم رفتم پشت سرش و
_پخ
آرام:هعی زهر مار قلبم وایساد
زدم زیر خنده و بوسی براش فرستادم و رفتم یکم نرمش کنم
از زبان ساشا:
اومم چقدر خواب خوبی بودا
وجی:میدونستی همین جمله رو آسا هم وقتی بیدار شد گفت البته با حذف اومم چقدر
_نه بابا وجی جون تو از کجا میدونی
وجی:با وجدان آسا حرف زدیم اون گفت
_وا چطوری
وجی:اونش به تو ربط نداره فضول
پرو
یه نگاه به ساعت کردم جلل خالق ساعت نه صبحه کلا از دیشب تا الان شیش ساعت خوابیدم و اینقدر حالم خوبه معمولاً باید ساعت یک یا دو ظهر اونم با جیغای آسو بیدار می شدم
با صدای در اتاقم از تخت اومدم پایین و در و باز کردم.
ریلکس با لبخند به آرسن نگاه میکردم.
 
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت بیست و پنجم:

از زبان ساشا:
_خب
آرسن:اومم آهان بیا صبحونه
سریع غیبش زد شونه هام و بالا انداختم و رفتم سمت گندم‌.
تاپ صورتی پیرهن مردونه سفید شلوار جذب صورتی دمپایی خرگوشی سفید موهام و باز کردم و شونه زدم و دوباره خرگوشی بستم
یه رژ صورتی زدم و رفتم بیرون از اتاق.
همه تو آشپزخونه رو زمین نشسته بودن
با اومدن من نگاه همه کشیده شد سمتم.
لبخندی زدم و کنار آسا نشستم.
_آرام کجاست؟
آرام: اینجام
دوباره همه برگشتن.
به آرام دست تو دست آکا متعجب زل زده بودیم.
آرمان:اینا یعنی چی و به دوستاشون اشاره کرد.
آکا:من و آرام رل زدیم.
با حرف آکا چایی که داشتم می‌خوردم تو گلوم پرید.
آرا:چی؟!
آرام: خواهری بعد حرف می‌زنیم
اخمای آرا رفت توهم و نیشخندی زد با لحن سردی گفت: نیازی نیست.
آرین:بسه دیگه صبحونتون بخورید.
_آرین مهمونی امشبم مثل دیشبه؟
آرین:نه
_خب توضیح بده دیگه
آرسن:آرین از توضیح دادن خوشش نمیاد.
_اها ههه
آرسن:مهمونی امشب خیلی مهمه مهمونی دیشب دیدید که همه پیرمردا بودن برای حرف زدن در رابطه با معامله جدیدی که میخوان انجام بدن و محموله هایی که بفرستن.
آسا:خب امشب چه فرقی میکنه؟
پرهام:امشب میخوایم بفهمم اون محموله چیه و برای چه کسی میفرستنش.
آرین:امشب آرا کامی و زیر نظر داری و آسو هم تامی
آسو:تامی؟!
آرا خندید و گفت:همونی که دیشب بهت گفت زیبایی یه الهه رو داری
آسو:اه مردک میمون
سلین: دخترا امشب جذابترین پسرای اونجارو میبینید
با نگاه ریلکس و اعتماد به نفس پسرا با شیطنت گفتم کیا؟
سلین با ذوق گفت:امیر، مانی،جان،رامین،آراز و جذابترین پسر اونجا با یه لحن خاص گفت:آراس
با دیدن نیش بازش زدم زیر خنده.
آرا با شیطنت یه نگاه به ارمیا کرد و گفت:معلومه ازش خوشت میاد
سلین نیششو باز کرد و تند تند سرشو تکون داد.
پرهام: سلین
سلین:هوم
سامی: تو این پسرا رو مخصوصا اون آراس و از کجا میشناسی؟
آرین:که لقب جذابم روشون گذاشتی
سلین:توی مهمونی آیدا که بودیم باهاشون آشنا شدم
آکا: چطوری؟
سلین:خب خوشگلیم یه خوبیایی داره
آرین:آها خانوم خوشگل تو حق نداری امشب بیای
سلین:نمیشه باید بیام
آرمان:چرا اونوقت
سلین: چون به آراس قول دادم
ارمیا:هه قول دادی یعنی باهم حرف میزنید
سلین: دقیقا
ارمیا: اونوقت چرا ما از این خبر نداریم
سلین: دلیل نمیشه از همه زندگی من خبر داشته باشین.
ارمیا:سلین میفهمی چی میگی با یه قاچاقچی رفتی دوست شدی در حالی که
سلین:در حالی که چی؟
یهو آسو جیغ آرومی زد و گفت:ارمیا سلین همون دخترس؟!!
سلین:هه دختر که زیاده عزیزم
ارمیا:سلین
آرین:برگردیم به موضوع خودمون سلین درموردشون بگو زود
سلین: خب اونا برعکس چیزی که فکر میکنید هستن
پرهام:یعنی چی؟
آرین:باشه بسه بعد حرف می‌زنیم
و سریع بلند شد و رفت بیرون
آسو هم رفت تو فکر و بلند شد رفت بیرون
_سامی ما چرا هیچی درمورد این هدف و اینا نمیدونم الان فهمیدیم اینا قاچاقچین
سامی:بریم تو حال همه چیو میگیم با نقشه ها از امشب شما هم نقش مهمی تو این بازی دارین
 
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت بیست و ششم
 
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت بیست و هفتم
 
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت بیست و هشتم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین