جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [ذوالقدر] اثر «پوررضا‌آبی‌بیگلو نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط Heydarْ با نام [ذوالقدر] اثر «پوررضا‌آبی‌بیگلو نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,001 بازدید, 16 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [ذوالقدر] اثر «پوررضا‌آبی‌بیگلو نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Heydarْ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
بسم الله
داستانک ذوالقدر
اثر پوررضا
ژانر: تراژدی
زاویه دید: سوم شخص
بافت: ادبی
عضو گپ نظارت S.O.W(11)

1673097973590.png
خلاصه:
هیچ‌ک.س نمی‌داند چه شد.
از کجا شروع شد. از کدام حرف، کدام نگاه!
تنها می‌دانند که این شروع، پایان خودشان بود.
بازگشت مرد، سایه‌ی شومش چون جغد روی مردم روستا افتاده. سکوت و سکون، همه نفس در سی*ن*ه حبس کرده‌اند. او چه می‌خواست؟

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2) (5).png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
پسر بچه، له‌له زنان وارد دکان پدرش شد. فکر می‌کرد خبری دارد که بعد از گفتنش می‌تواند بعدا در خلوقت خود بنشیند و به آنچه که پیش می‌آید، بخندد.
طبق معمول، دکان پدر پر بود از مردان میانه‌سال و نوه‌های کوچکشان و زنانی که چادر بر سر، بیرون از دکان ایستاده بودند و خرید‌هایشان را زیر لب برای هم زمزمه می‌کردند.
لباس آستین کوتاهی که پوشیده بود، جثه‌ی کوچکش را کوچک‌تر نشان می‌داد.
آب دماغش را روی ساعدش کشید و به شلوارش مالید. لبخند خبیثانه‌ای زد.
عجب موقعیت خوبی برای گفتن خبرش پیدا کرده بود. با صدای بلند رو به مردان نشسته بر تخت کرد و گفت:
- به من گوش بدین.
جز هم‌سن و سالان خودش، کسی به او نیم نگاهی هم نینداخت. پسر کلافه از بی‌توجهی بزرگ‌ترها پایش را چند بار به زمین کوبید و گفت:
- می‌خوام یه چیزی بگم گوش کنین.
این‌بار توانست توجه چندتا از مردان میان سال و همچنین پس‌گردنی پدرش را به خود جلب کند. همان‌طور که با دست جای درد را می‌مالید، با چهره‌ی در هم رفته‌ای سرش بالا آورد و خیره به چشمان روشن و خندان پدرش شد.
- چته بچه، مگه تو جارچی که هر روز یه خبر میاری؟ امروز گاو کدوم زن همسایه زاییده؟
زنان بیرون دکان، توجهشان به حرف میان پدر و پسر جلب شد. پسر دست از مالیدن گردنش برداشت و چهره‌ی درهم رفته‌اش پر از شوق و هیجان شد. با لحنی جدی گفت:
- امروز فقط گاو همسایه نه، گاو کل آبادی زاییده.
پدر که مشغول ریختن برنج در کیسه نایلون بود پرسید:
- چیشده که همچین میگی؟
پسرش فورا جواب داد:
- ذوالقدر خان اومده و حالا تو خونه آصلان چوپان.
چای در گلوی مردی پرید و استکان از دست دیگری افتاد. زنان جیغی کشیدند و با سر و صدا سمت میدان روستا دویدند.
پسر در میان آشوبی که به پا کرده بود، بهت زده ایستاده بود و به این فکر می‌کرد که شاید در خلوتش بخواهد به جای خنده، بگرید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
پدر به خود آمد و رفت به کمر مرد کوبید تا از سرفه بایستد، و همانطور سرش را برگرداند و رو به پسرش گفت:
- بیا اینجا بگو ببینم دقیقا چی دیدی پسر؟!
پسر بغض کرده بود. آرام سمت پدرش رفت و میان آن‌همه مرد که ترسیده به او خیره شده بودند، ایستاد.
نگاهی به اطرافش کرد. همانطور که با دکمه یقه پیراهنش بازی می‌کرد، ابروهای بورش را بالا داد و با لحن پشیمانی گفت:
- به خدا اگه می‌دونستم ناراحت میشین‌ ها، نمی‌گفتم... به خدا ها!
صدایی با تندی گفت:
- برات، جونمون به لب رسید. به پسرت بگو زودتر بناله.
این‌بار بدون آن‌که برات بخواهد حرفی بزند، پسرش هق‌هق کنان شروع کرد به تعریف ماجرا:
- من... مـن... با بچه‌ها که رفته بودیم ها بالای تپه اسب بازی کنیم، بعدش پسر هاشم آقا، پرویز که هست، هولم داد من و نکبتی.
کف دست کوچکش را بالا آورد و سنگ‌ریزه‌های فرورفته به گوشتش را نشان داد.
- من خوردم زمین. بعد خواستم بلند شم برم بزنمش چون من زورم از اون بیشتره شما که می‌دونین خودتون، می‌تونم دستش و بشکنم و می‌شکنم... بعد یهو چشمم رفت سمت خونه آصلان چوبان. داشت با یه مرده دست می‌داد. پسر هاشم آقا، پرویز که هست، گفت اون مرد غریبه ذوالقدره.
دکان در سکوت غرق شده بود. جرات نداشتند بلند نفس بکشند. نگاهی به هم‌دیگر انداختند و یک‌باره، از جا برخواستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
در میان هیاهوی مردم و آشوبی که صدایش تا خانه آصلان چوبان می‌رفت، ذوالقدر با همان آرامش ذاتی که داشت، روی تشکچه‌ی خانه‌ی چوبان نشسته بود و چای می‌خورد.
ساک بزرگی که به پشت داشت، حالا کنارش چون مردی عظیم نشسته بود. چشمان تیره و دقیقش، حال به رویا رفته بود و خیره به گل‌ریز های روی گلیم بود. آصلان چوبان، مقابلش روی زانو نشسته بود و با دیدگان آبی رنگش، نگاهش می‌کرد.
با این مردی که در مقابلش نشسته بود، درست در لحظه‌ای دیدار کرده بود که تا چند شمار پیش از آن، احساس می‌کرد خوشخبت‌ترین مرد جهان است.
زمانی دیده بود که قبل از آن، شادتر از دیروزش روی چهارپایه‌ای، مقابل خانه‌اش نشسته بود و به شیطنت‌های عزیز دردانه‌اش می‌خندید.
می‌دید که چطور با آن لبخند شیرینش، بزغاله را به آغوش گرفته بود و سر به سر سگ گله می‌گذاشت. او حتی سگ را هم وادار به خنده می‌کرد.
از روی چهارپایه بلند شده و به سمت آن جمع سه نفره رفته بود تا در بازی‌شان شریک شود. بزغاله کوچک را از آغوش نرم و راحت او قاپیده بود و داشت به سمت دشت می‌دوید. سرش را به جلو چرخواند و تا خواست به سمتی بپیچد، از گوشه چشم نقطه‌ای سیاه رنگ دید و از دویدن ایستاد.
او که با خنده‌های بلند پشت سرش می‌دوید، با آصلان برخورد کرد و به زمین افتاد. با این‌حال هنوز هم صدای خنده‌اش به گوش می‌رسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
اما خنده از لب‌های آصلان جمع شده بود. نگاه دریایی‌اش پر از بیم بود و به همان نقطه‌ای نگاه می‌کرد که حالا نزدیک‌تر آمده بود. دستی به ریش کوتاه و قهوه‌ای رنگش کشید.
چوبان خیره به او بود و او، خیره به پشت سر آصلان. بزغاله را آرام روی زمین گذاشت و بدون آن‌که سر برگرداند گفت:
- شیرین، دخترم برو داخل.
شیرین بی هیچ حرفی سمت خانه رفت، درحالی که سرش به سمت آن مرد غریبه کج شده بود و غریبه نیز، چشم از او بر نداشت تا وقتی که از دیدگانش پنهان شد و داخل خانه رفت.
غریبه به خودش آمد و سمت آصلان قدم برداشت. چوبان با خود فکر کرد که او چطور هنوز لبخند می‌زند؟ نکند یادش رفته که با او چه کردند؟
گویی که واقعا از یادش رفته بود، زیرا در چند قدمی آصلان ایستاد و دست‌هایش را باز کرد و او را محکم به سی*ن*ه فشرد. صدای گرم و همیشه صمیمی‌اش در گوش آصلان پیچید:
- کلی راه اومدم تا برسم اینجا. چایی تو خونت داری، آصلان؟
ذوالقدر وارد خانه آصلان شد.
آصلان، خیلی خوب او را می‌شناخت.
چشم‌های درشت مشکی‌اش هنوز هم آن برق سابق را داشت. بینی عقابی و کوچکش که به او چهره‌ای مردانه بخشیده بود، نشانی از خاندان تکین بود. آصلان می‌توانست اراده باصلابت ذوالقدر را در آرواره‌های محکم‌اش ببیند. می‌دانست که اگر آن ابروهای پرپشت و سیاه ذوالقدر بالا برود، اتفاقی شوم خواهد افتاد.
این مرد هیچ تغییری نکرده بود. حتی آن سبیل کوتاه شده‌اش که هربار به او دست می‌کشید، لبخند می‌زد نیز سرجایش بود.
آنچنان نه جوان بود و نه آن‌قدر پیر شده بود.
برای آصلان جای سوال بود که با آن همه زجر، چطور هنوز هم پابرجاست؟ این ثبات باعث آبادی مردم متغییر خواهد بود یا ویرانی‌شان؟
با سوالی که ذوالقدر پرسید، از جا پرید.
- چرا به دخترت نمیگی بیاد پیش ما بشینه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
آصلان چشم‌هایش را ریز می‌کند.
- شیرین عادت نداره پیش غریبه‌ها بشینه.
ذوالقدر شانه‌هایش را بالا انداخت. خم شد و استکان را روی زمین گذاشت.
- هان، فکر کردم شاید از لای در خوب نمی‌بینه، اذیت شه.
آصلان به سرعت به پشت چرخید. برای بستن در دیر شده بود. شیرین از اتاق بیرون آمد و گفت:
- جانم بابا کاری داشتی؟
ذوالقدر لبخندی زد و به جای پدرش جواب داد:
- بیا اینجا بشین بچه جون.
و با دست به کنارش اشاره کرد. شیرین نگاهی به پدرش کرد، واکنشی نشان نداد.
- بیا بشین دختر، بچه‌تر بودی رو زانوم می‌شستی.
شیرین نفس عمیقی کشید و رفت میان آن دو مرد نشست. سرش پایین بود. دست‌های لرزان پدرش را که دید از آمدنش پشیمان شد. تا خواست بلند شود، ذوالقدر باز پیش‌دستی کرد و گفت:
- من رو یاد یکی می‌ندازی. ولی بهتر از اونی. اسمت شیرین بود؟
ذوالقدر حالت خاصی داشت. به پشتی تکیه داده بود و یک زانویش بالا بود. سرش را به عقب خم کرده بود و با چشمانی خمار و لبخندی با معنی به او نگاه می‌کرد. شیرین سر تکان داد و لبخند زد.
ذوالقدر دست‌هایش را به هم کوبید و با صدای بلند گفت:
- نمی‌دونم از کجا پیدات کرده ولی زیادی قشنگی، عین‌هو اسمت شیرینی دخترجون.
صورت سفیدِ شیرین سرخ شد و آصلان سرخ‌تر. وقتی چشمش به پدرش افتاد فهمید که اگر به این مرد حرفی نزند، قلب پدرش خواهد شکست. اگر ک.س دیگری این حرف را می‌زد، آصلان جوابی دندان شکن می‌داد. اما حالا معلوم نیست چرا مقابل این مرد هیز و چشم چران قادر نیست کاری کند.
- این که یه زمان رو زانوتون نشستم، دلیل نمیشه که فکر کنید می‌تونید اینقدر راحت درباره یه خانم حرف بزنین.
آصلان با چشم‌های بیرون زده خیره به شیرین شد. او دوباره زبان زهرآگینش را به کار گرفته بود. سرجایش جابه‌جا شد و نگران به ذوالقدر نگاه کرد. دندان‌هایش لبش را به دندان گرفت. قلبش تند زد. لب‌تر کرد تا حرفی بزند اما خنده آرام مرد، او را بازداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
ذوالقدر به جلو خم شد. چشم‌هایش درست مقابل چشم‌های شیرین قرار داد. شیرین نگاه عسلی‌اش را به پایین افکند. لبخند ذوالقدر را هنوز احساس می‌کرد. چرا پدرش کاری نمی‌کرد؟
این چشم‌های شیطانی از او چه می‌خواستند؟ نگاه خیره‌اش چون آتش داغی، پوست صورتش را می‌سوزاند.
صدای پدرش را شنید که آرام و با نوای زنگ‌دارش، گویی که دارد التماس می‌کند.
- ذوالقدر... .
اجازه نداد باقی حرفش را بزند. چون چهره‌ی خشمگین و ابرو‌های بالارفته‌ی ذوالقدر، او را ترساند. حالتی تهاجمی گرفته بود و به شیرین نگاه دوخته بود.
- شیرین، دخترم. استکان رو از جلوی ذوالقدرخان بردار.
شیرین فورا جست و استکان را از روی زمین قاپید و با سرعت از جلوی چشم‌های مرد ترسناک‌، دور شد.
- بچه‌ست ذوالقدر. سنی نداره.
ذوالقدر که سر جایش برگشته بود، آرام خندید و دندان‌های سفیدش را که زیر سبیل پنهان شده بودند، نشان داد.
- داشتم باهاش شوخی می‌کردم. ازش خوشم میاد، کاریش ندارم چوبان.
آصلان به زور خندید. دستی به موهای روشنِ نیمه‌بلندش کشید و دوباره خندید.
ذوالقدر زیر نظرش گرفت. این مرد بلند قامت و چهارشانه، که چشم‌های آبی‌اش را به زمین دوخته بود، هنوز هم از او می‌ترسید.
دست راستش را بالا آورد و به انگشت اشاره‌اش نگاه کرد. استخوان دو بند انگشتش، زیر سنگی که چوبان رویش نشسته بود و فشار می‌داد، خرد شده و از بین رفته بود.
دید که شیرین، پشت اپن آشپزخانه ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. خندید و دستش را بالا برد. انگشتش را نشانِ شیرین داد.
- کاردستی بابات و ببین شیرین، انگار اثر هنری خلق کرده. دست مریزاد داره.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
آصلان سرش را بالا آورد، ابروهای روشنش روی چشمانش افتاد و چهره‌اش را تیره کرد. سرش را تکان داد. جابه‌جا شد و سعی کرد بعد از حلاجی کردن حرف‌هایش، آن‌ها را به زبان بیاورد.
- ذوالقدر، از اون روز سال‌های زیادی می‌گذره. من حتی تا الان هم دارم جور کارم رو می‌کشم. بگذر از من ذوالقدرخان. آقات عدالتش رو اجرا کرد.
ذوالقدر بدون آن‌که نگاهی به آصلان کند، دوباره دستان بالا رفته‌اش را نشان شیرین داد و گفت:
- تا حالا آدم دیده بودی انگشت نداشته باشه کوچولو؟ فکر کن، با این دست می‌خوام به یکی اشاره کنم باید صداش هم بزنم زحمتش دو چندان شده.
نگاه کوتاهی به اطراف انداخت. دست‌هایش را روی زانو کوبید و گفت:
- ولی ببین، این دستم هنوز انگشت داره، کار می‌کنه. فکر می‌کنی اصلا به جاییم هست یه انگشت ندارم؟ پس انگشت‌های دیگم چی؟
و تکانشان داد.
- شیرین، یه انگشتت و ببرن، نُه تای دیگم داری.
با یک حرکت از جایش برخواست. کمر شلوار پارچه‌ای اش را بالا کشید و همانطور که نفس عمیقش را بازدم می‌کرد، شانه بالا انداخت و گفت:
- مگه نه، آصلان چوبان؟
موهای آصلان، سیخ ایستادند، عرق سردی روی کمرش نشست. لرزشش را ذوالقدر دید اما شیرین ندید. شیرین غرق در چهره‌ی مردی شده بود که تا به حالا، مانندش را ندیده بود.
ذوالقدر ساکش را به دوش انداخت و سمت آشپزخانه رفت. آصلان پشت سرش به راه افتاد.
مرد تا پشت اپن رفت و کنار شیرین ایستاد. شیرین ترسیده، سرش را بالا آورد. همان اول زهر زبانش را با نگاهش بیرون کشیده بود. درست مثل پدرش. لبخندی زد و نزدیک‌تر رفت و شیرین را به آغوش کشید.
- فکر دیگه نکن بچه جون. اگر بچه‌ی من مونده بود، هم سن و سال تو می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
آصلان جلوتر نرفت. مرد شانه‌هایش خم شده بود. چشم‌هایش را بسته بود همانطور شیرین را به خود می‌فشرد.
دخترک آرام بود. او نیز چشم‌هایش را بسته بود. با تکانی که ذوالقدر خورد، از جا پرید و چشمش به پدرش افتاد. آن چشم‌ها... خیره بودند به او. خودش را عقب کشید.
ذوالقدر بی هیچ نگاهی از میانشان گذشت و به سمت در رفت.
کفش‌هایش را پوشید و از خانه خارج شد. آصلان نگاه خیره دیگر به دخترش کرد و پشت سر ذوالقدر راه افتاد.
با رفتن او، شیرین سمت پنجره دوید و نیمه بازش کرد تا از لای آن، آن دو را ببیند.
هیجانی که داشت، هنوز هم پابرجا بود، قلبش تند می‌زد و دم و بازدمش از نظم افتاده بود.
پدرش پشتش به او بود ولی چهره‌ی ذوالقدر را می‌دید. لبخندی زد. ذوالقدر گوشه‌ی لبش بالا آمد و همانطور که با آصلان دست می‌داد، چشمکی به شیرین شد.
پنجره را فوراً بست و عقب رفت، مبادا سایه‌اش را پدرش ببیند.
رفت و روی اپن نشست و منتظر ماند پدرش وارد خانه شود. سوال‌های زیادی ذهنش را مشغول کرده و برای هرکدام جوابی درست می‌خواست.
درباره مردی به نام ذوالقدر شنیده بود. وقتی به مدرسه‌ی روستای کناری می‌رفت، همه می‌گفتند که او از روستای ذوالقدر می‌آید. هروقت درباره او از پدرش می‌پرسید، تنها جوابی که می‌شنید این بود:
- اون خیلی وقته رفته.
هیچ‌ک.س نمی‌دانست کجا رفته، چرا رفته، و آیا هنوز زندست و یا مرده.
بزرگ روستا، شیرعلی تکین، پدر ذوالقدر بود. می‌گفتند که بعد از رفتن پسرش بدتر از قبل شده.
با این فکر شانه بالا انداخت. با خود فکر کرد:
- مرتیکه از اولش هم سگ اخلاق بود. ولی پسرش باحاله‌ها. شبیهش نیست اصلاً.
و یاد چشمک دم آخری او افتاد. دوباره رنگ به گونه‌هایش دوید و ریز خندید.
وقتی دید از پدرش خبری نشد‌، از خانه بیرون رفت. هیچ‌کدام از آن دو را ندید. تا بالای تپه دوید. ذوالقدر و پدرش را دید که دوش به دوش هم، سمت روستا می‌روند.
مردم در میدان شهر جمع شده بود. نکند کسی مرده باشد؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین