پسر بچه، لهله زنان وارد دکان پدرش شد. فکر میکرد خبری دارد که بعد از گفتنش میتواند بعدا در خلوقت خود بنشیند و به آنچه که پیش میآید، بخندد.
طبق معمول، دکان پدر پر بود از مردان میانهسال و نوههای کوچکشان و زنانی که چادر بر سر، بیرون از دکان ایستاده بودند و خریدهایشان را زیر لب برای هم زمزمه میکردند.
لباس آستین کوتاهی که پوشیده بود، جثهی کوچکش را کوچکتر نشان میداد.
آب دماغش را روی ساعدش کشید و به شلوارش مالید. لبخند خبیثانهای زد.
عجب موقعیت خوبی برای گفتن خبرش پیدا کرده بود. با صدای بلند رو به مردان نشسته بر تخت کرد و گفت:
- به من گوش بدین.
جز همسن و سالان خودش، کسی به او نیم نگاهی هم نینداخت. پسر کلافه از بیتوجهی بزرگترها پایش را چند بار به زمین کوبید و گفت:
- میخوام یه چیزی بگم گوش کنین.
اینبار توانست توجه چندتا از مردان میان سال و همچنین پسگردنی پدرش را به خود جلب کند. همانطور که با دست جای درد را میمالید، با چهرهی در هم رفتهای سرش بالا آورد و خیره به چشمان روشن و خندان پدرش شد.
- چته بچه، مگه تو جارچی که هر روز یه خبر میاری؟ امروز گاو کدوم زن همسایه زاییده؟
زنان بیرون دکان، توجهشان به حرف میان پدر و پسر جلب شد. پسر دست از مالیدن گردنش برداشت و چهرهی درهم رفتهاش پر از شوق و هیجان شد. با لحنی جدی گفت:
- امروز فقط گاو همسایه نه، گاو کل آبادی زاییده.
پدر که مشغول ریختن برنج در کیسه نایلون بود پرسید:
- چیشده که همچین میگی؟
پسرش فورا جواب داد:
- ذوالقدر خان اومده و حالا تو خونه آصلان چوپان.
چای در گلوی مردی پرید و استکان از دست دیگری افتاد. زنان جیغی کشیدند و با سر و صدا سمت میدان روستا دویدند.
پسر در میان آشوبی که به پا کرده بود، بهت زده ایستاده بود و به این فکر میکرد که شاید در خلوتش بخواهد به جای خنده، بگرید.