جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [ذوالقدر] اثر «پوررضا‌آبی‌بیگلو نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط Heydarْ با نام [ذوالقدر] اثر «پوررضا‌آبی‌بیگلو نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 991 بازدید, 16 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [ذوالقدر] اثر «پوررضا‌آبی‌بیگلو نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Heydarْ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
با سرعت زیادی از سرازیری تپه پایین آمد و ترمز برید و از آن دو مرد هم جلو زد. خنده کنان سرعتش را کم کرد و با دندان‌های به نمایش گذاشته شده، سمت آن‌ها برگشت.
ذوالقدر همانطور که بلند بلند می‌خندید، به شانه‌ی آصلان زد و با همان صدای بلندش گفت:
- الله وکالتی آصلان، همین که بغلش کردم استخوناش خورد به دنده‌هام، گفتم این آصلان عجب آدم گوسفندیه، دو لقمه نون به این بیچاره نمیده. الان فهمیدم گردن تو نبوده، مثل اسب اینور اونور می‌چاپه که گوشت تنش آب شده.
آصلان لبخند زد و سرش را تکان داد. شیرین که ندانست تخریب ذوالقدر را باید چطور جواب دهد، تجربه‌ی زبان درازی قبلش را به یاد آورد و ساکت ماند. ولی در هر قدم که به حرف‌ها و تشبیهاتش فکر می‌کرد‌ خنده‌اش می‌گرفت.
این مردِ بی‌شعور،پدرش را گوسفند و خودش را اسب کرده بود و با این‌حال باز جوابی نمی‌توانستند بدهند.
شانه بالا انداخت. بالاخره از خاندان تکین بود، باید چه می‌گفتند؟
چند متر دیگر به اولین خانه‌ی روستا می‌رسیدند. میدان روستا از آنجا دیده نمی‌شد.
- بابا، کسی مُرده؟
ذوالقدر مثل همیشه به جای پدرش جواب داد:
- حتماً شیرعلی تکین شنیده اومدم، سکته کرده مرده.
و دوباره همانطور بلند بلند خندید.
چشم شیرین، ناگهان گره خورد به چشم‌های ذوالقدر، چشم‌هایش می‌خندید و یک‌تای ابرویش بالا بود. فوراً سرش را سمت دیگر چرخواند و دیگر به آن سمت نگاه نکرد؛ جز آن زمان که وقتی به میدان رسیدند، با عربده‌ای که ذوالقدر کشید‌‌ از جا پرید. ذوالقدر دست‌هایش را گویی برای آغوش گرفتن باز کرده باشد، از هم فاصله داده بود و با خنده گفت:
- هان! مردم، ذوالقدر برگشته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
همه چیز سریع گذشت.
فریاد ذوالقدر، توجه مردمی که در میدان شهر جمع شده بودند را به خود جلب کرد. مردن چون رود کوچکی، سمت آن سه نفر روانه شدند.
همگی در چند قدمی‌شان ایستادند. حرفی رد و بدل نمی‌شد اما آن چشم‌ها، گویای هرچیزی بودند.
کودکان به این منظره‌ی خفقان خیره بودند. می‌دانستند که قرار است بی‌افتد. زنان چادرها دور کمر بسته بودند و پیرزن‌ها، با اخم‌هایی در هم رفته به آن مرد خیره بودند.
مردان با دست‌هایی مشت شده، باصلابت زیادی ایستاده بودند. منتظر کوچک‌ترین حرکتی از آنان بودند. صدای بلندی از میان جمع، آنان را مخاطب قرار داد:
- های، چوبان! خودت کم بود اون یکی هم برداشتی آوردی؟
آصلان از گوشه چشم نگاهی به شیرین کرد و سرش را پایین انداخت. ذوالقدر همچنان سرش بالا بود و نگاهش همانطور جسور و بی‌پروا. ته مایه‌های قهقهه‌اش، چون تبسمی بر لب‌های نازکش نشسته بود.
یک‌تای ابرویش را بالا داد و به جای آصلان جواب داد:
- چیه مش‌رضا؟! می‌بینم موی سفید هنوز برات نساخته‌، هنوز دعواکاری.
و بدون آن‌که فرصت جواب به مش‌رضا دهد، با لحنی آرام اما با صدایی بلند ادامه داد:
- تا کی کینه و دعوا و بزن بکش؟! شیرعلی تکش اون همه ساییده‌تتون ولی باز پشتشین؟ از شما مردم عاقل و با معرفت، یه جمعیت بدنام ساخته. دیگه چی از این بدتر؟
با حمله‌ی مردی، حرفش نصفه ماند.
باهم گلاویز شدند. مرد، مشتی به صورت ذوالقدر نشاند. ذوالقدر دست‌هایش را بالا آورد و جلوی صورتش گرفت. مرد دوباره مشتی به شکمش زد. ذوالقدر خم شد.
آصلان نزدیک شد اما با فریاد ذوالقدر به کنار رفت. قلب کودکان از سی*ن*ه بیرون می‌زد، شیرین بهت زده به کتک خوردن‌های ذوالقدر خیره شده بود و نفس نفس می‌زد. سمت مردم چرخید تا ببیند آیا کسی جلو می‌آید؟
لبخند رضایت را روی لبان مردان دید.
صدای خنده‌های ذوالقدر به گوش همه می‌رسید. مرد هنوز به سر و سی*ن*ه‌اش مشت می‌زد و ذوالقدر بی‌هیچ حمله‌ای، ضربه‌های او را دفع می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
***
آصلان روی کبودی گونه‌ی ذوالقدر، یخ می‌گذاشت و روغن می‌مالید.
ضربه‌هایی که به سی*ن*ه‌اش خورده بود، نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود.
نگاهی به آصلان کرد. هرچند می‌دانست مردمی که دورش نشسته بودند، حرفش را می‌شنوند اما پرسید:
- از اون روز به بعد پا تو روستا نذاشته بودی نه؟
آصلان سر تکان داد.
ذوالقدر خندید.
- اینا دیگه چه اسکلین. بخاطر من تو رو راه نمی‌دن، بخاطر شیرعلی، من رو.
سرش را بالا آورد و به مردی که در آستانه در ایستاده بود نگاه کرد. همان قد و قواره را داشت. ابروهای پر پشت و چشم‌های سیاه، موهای بلند و ریشی که تازه جوانه زده بود.
- هنوزم که مثل قبل مهمون‌نوازین.
آصلان آرام خندید. مردی که به آستانه تکیه داد بود، جابه‌جا شد.
نگاه خیره مردم، باعث لذت ذوالقدر بود.
چشمش به شیرین افتاد که پشت همان مرد، بیرون از خانه ایستاده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد. با چشم اشاره‌ای به او کرد. سرها سمت شیرین چرخید.
- بیا، بیا بشین اینجا شیرین. برای تو هم جا هست.
صدای زنی آمد:
- پا تو خونه‌ی من نمی‌ذاری ها حـروم زاده.
ذوالقدر آصلان را کنار زد و یخ را از دستش گرفت و سمت صدا پرت کرد. داد کشید:
- گو*ه خوردی. سگ کی باشی همچین بزری؟!
اخم‌هایش در هم بود. به جلو خم شده بود و با خشم به زنانی که نمی‌دانست صدا از کدام یک برخواسته، نگاه می‌کرد.
سمت شیرین چرخید. با همان اخم گفت:
- گفتم بیا بشین.
شیرین از میان جمعیت، ترسان و لرزان گذشت و کنار پدرش نشست. سرش پایین بود.
ذوالقدر با آستین لباسش گونه‌ی روغنی‌اش را پاک کرد.
- یه لونه پِهِنی داری فکر کردی می‌تونی اسمش رو بذاری خونه؟ آفتابه گرفتم به هیکل شوهر بی‌عرضت با این خونه زندگیش.
شیرین به پهلوی پدرش چنگ زد و به او چسبید. آصلان سمت ذوالقدر چرخید و آرام دم گوشش گفت:
- اینجا خونه‌ی صمده. برادرت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
ذوالقدر خودش را جمع و جور کرد. سرفه‌ای کرد و نگاهی به مردان نشسته در اطرافش انداخت. هیجانش بالا زده بود و نمی‌توانست خنده‌اش را نگه‌دارد.
از پیر گرفته تا جوان، همه آبادی به خانه‌ی صمد ریخته بودند. اطرافش حلقه زده بودند. ساکت، بدون آن‌که حتی مش‌رضا بخواهد حرفی بزند.
سر آصلان پایین بود. ذوالقدر با شوق غیر قابل وصفی چهره‌ی تک‌تک آن‌ها را از نظر می‌گذارند.
چشمش به جای خالیِ مردی خورد که به آستانه تکیه داده بود. پس او پسرِ صمد بود.
- پس بگو چرا دستش اینقدر سنگین بود، سگ پدر.
تا آمد باز بخندد دید که همان پسر، قمه به دست و عربده کشان، سعی دارد از میان جمعیتی که حالا برخواسته بودند و جلویش را می‌گرفتند، بگذرد.
ذوالقدر با بی‌حوصلگی نفسش را بیرون داد و رو به آصلان کرد و گفت:
- حالا بیا درستش کن. چند سال نبودم همه برام لات شدن.
دست‌هایش را روی زانویش گذشت و از جایش بلند شد. به تبعیت از او، آصلان و شیرین هم برخواستند.
ذوالقدر همانطور که شلوارش را بالا می‌کشید گفت:
- اینطور که معلومه، شب اینجا بخوابم صبحش سرم نیست. یه جا خواب برام ردیف کن.
هرچند سر و صدا زیاد بود، اما آصلان شنید و سر تکان داد.
ذوالقدر لبخندی به پهنای صورت زد و سمت جمعیتی که می‌خواستند پسر صمد را مهار کنند، رفت. مردان را کنار زد و جلوی پسر ایستاد. دستان بزرگش را روی دستان پسر گذاشت و گفت:
- به جان تو اگه می‌دونستم اینجا خونه صمده، بدترشو می‌گفتم. ولی یه چیزی، پسر! یه مدلی هستی انگار خودم زاییدمت.
با فشار انگشتانش، قمه از دستان پسر جدا شد.
پسر صمد هرچه فحش بلد بود به او می‌داد، اما ذوالقدر حالا، همانطور که سعی‌میکرد قمه را زیر بغلش جا کند، از خانه خارج شده بود و به انتظار آمدن آصلان، نرم‌نرمک مسافت بین روستا تا خانه‌ی چوبان را طی می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
در آن تاریکی، صدای زوزه سگ و گرگ‌ها و حرکت روباهان در اطرافشان، بیشتر شیرین را می‌ترساند.
به آغوش پدرش پناه برده بود. پشت سر ذوالقدر حرکت می‌کردند.
فاصله را با نگاه سنجید که اگر حرفی بزند، چقدر امکان دارد آن مرد بشنود. وقتی مطمعن شد، آرام‌تر از هر زمانی، از پدرش پرسید:
- حالا قراره چی بشه؟
شانه بالا انداختنش را احساس کرد. یعنی این را هم نمی دانست؟ نفس عمیقی گشید ا سوال دیگری پرسید:
- فکر نمی‌کنی اگه تو خونه جاش بدیم مردم بیشتر ازمون بدشون میاد؟
ذوالقدر خندید و جواب داد:
- برو پاشون هم ببوس‌، بازم ازتون بدشون میاد.
آصلان سر تکان داد و ادامه حرف ذوالقدر را گرفت:
- ما هم طرد شدیم، اون هم طرد شده. چه بهتر که بهم دیگه کمک کنیم.
شیرین با تعجب به پدرش نگاه کرد. مانده بود رفتار صبح‌اش را باور کند یا حرف‌هایش در نیمه شب. نمی‌دانست باید از ذوالقدر مثل دیگران متنفر باشد یا باز، مثل پدرش علاقه‌اش را تغییر دهد؟
وقتی دید هردویشان بدون هیج مراعاتی باهم حرف می‌زنند، پرسید:
- واسه‌ی چی اومدین اینجا بعد این همه سال؟
آصلان سکندری خورد اما تعادلش را حفظ کرد. شیرین را بیشتر به خود فشرد. تا خانه راهی نمانده بود. ذوالقدر جوابی نداد، در عوض همانطور که جلوتر از همه راه می‌رفت بدون آن گه به عقب بچرخد، گفت:
- صمد هنوز زندست، آصلان؟ ندیدمش اونجا.
آصلان جواب داد:
- رفته شهر. اونجا هم زن و بچه داره.
ذوالقدر ایستاد‌، به سمتشان چرخید. در آن تاریکی، درخشش چشمانش را می‌دیدند. لحنش متعجب بود، پرسید:
- شوخی می‌کنی؟ طیبه رو ول کرد رفت یکی دیگه گرفت؟
شیرین جواب داد:
- نه طیبه خودش بیرونش کرد اونم رفت صفیه رو رو گرفت.
دستان بزرگ ذوالقدر روی سر شیرین نشست.
- صفیه؟ آبجیِ طیبه رو میگی؟
آصلان همانطور که راه می‌رفت و سعی می‌کرد سر دخترش را از سنگینی دستان آن مرد نجات دهد، جواب داد:
- پنج شیش سال پیش بود. سر این که محسن چرا شبیه صمد نیست‌، خون ریزی شد.
- اوه.
چند لحظه ساکت ماند و بعد انگار که در عالم دیگر غرق شده باشد، تنها به گفتن این حرف اکتفا کرد:
- بیشتر نگو. برای امروزم دیگه بسه.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
رسیدند. آصلان جلوتر وارد خانه شد. برق‌ها را روشن کرد و مهمانش را به داخل راهنمایی کرد و دعوت کرد روی تخت خواب شیرین بخوابد.
- این سوسول بازیا چیه مرد. زمین خدا تشکم، آسمون هم که لحافم. یه جای پرت باشه شب نیان بالاسرم.
خانه‌ی آصلان، خانه‌‌ای با سقف و ستون چوبی بود. محکم به نظر می‌رسید. دیوارهایش گچ‌کاری شده بود و کف‌اش سیمانی. فرشی‌ با زمینه‌ی تیره و گل‌های روشن برجسته به زمین پهن کرده بودند. دور تا دور دیوارها پشتی‌های بزرگ و سنگینی گذاشته بودند. از در که وارد می‌شدند، اگر سر به چپ می‌چرخاندند می‌توانستند آشپزخانه‌ی اپن دار و چهارمتری‌شان را ببینند. روبه‌روی در، اتاق شیرین بود که روی در چوبی‌اش کنده‌کاری‌های بی نظمی دیده می‌شد. سکویی در سمت راست خانه بود که به ایوان بزرگی ختم می‌شد.پر از گل بود، هر آنچه که می‌شد شناخت تا آن گلی که نامش را خودشان هم نمی‌دانستند.
ذوالقدر که هنوز روی آستانه در ایستاده بود، با گره خوردن چشم‌هایش به چشم شیرین، از آنالیز کردن خانه دست کشید و سمت همان تشکچه‌ای رفت که اولین بار آمده و روی آن نشسته بود.
شیرین روی زیر تلویزیون بدون تلویزیونی نشسته بود روی سکوی پر از گل قرار داشت.
- بابات کجا رفت؟
ساکش را روی زمین گذاشت و آهی کشید.
- گفت میره تخم مرغ بیاره واستون، شاید گشنه باشین.
- ای دم مرامش گرم.
روی تشک نشست.
- خب، از خودت بگو خوشگل خانم. چند سالته... کلاس چندمی و این حرف‌ها.
آرنجش را روی زانوی بالا آمده‌اش گذاشته بود و کنجکاو، شیرین را نگاه می‌کرد.
- مگه شما سوالم رو جواب دادین که منم جواب بدم.
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین