- Dec
- 2,209
- 30,936
- مدالها
- 10
با سرعت زیادی از سرازیری تپه پایین آمد و ترمز برید و از آن دو مرد هم جلو زد. خنده کنان سرعتش را کم کرد و با دندانهای به نمایش گذاشته شده، سمت آنها برگشت.
ذوالقدر همانطور که بلند بلند میخندید، به شانهی آصلان زد و با همان صدای بلندش گفت:
- الله وکالتی آصلان، همین که بغلش کردم استخوناش خورد به دندههام، گفتم این آصلان عجب آدم گوسفندیه، دو لقمه نون به این بیچاره نمیده. الان فهمیدم گردن تو نبوده، مثل اسب اینور اونور میچاپه که گوشت تنش آب شده.
آصلان لبخند زد و سرش را تکان داد. شیرین که ندانست تخریب ذوالقدر را باید چطور جواب دهد، تجربهی زبان درازی قبلش را به یاد آورد و ساکت ماند. ولی در هر قدم که به حرفها و تشبیهاتش فکر میکرد خندهاش میگرفت.
این مردِ بیشعور،پدرش را گوسفند و خودش را اسب کرده بود و با اینحال باز جوابی نمیتوانستند بدهند.
شانه بالا انداخت. بالاخره از خاندان تکین بود، باید چه میگفتند؟
چند متر دیگر به اولین خانهی روستا میرسیدند. میدان روستا از آنجا دیده نمیشد.
- بابا، کسی مُرده؟
ذوالقدر مثل همیشه به جای پدرش جواب داد:
- حتماً شیرعلی تکین شنیده اومدم، سکته کرده مرده.
و دوباره همانطور بلند بلند خندید.
چشم شیرین، ناگهان گره خورد به چشمهای ذوالقدر، چشمهایش میخندید و یکتای ابرویش بالا بود. فوراً سرش را سمت دیگر چرخواند و دیگر به آن سمت نگاه نکرد؛ جز آن زمان که وقتی به میدان رسیدند، با عربدهای که ذوالقدر کشید از جا پرید. ذوالقدر دستهایش را گویی برای آغوش گرفتن باز کرده باشد، از هم فاصله داده بود و با خنده گفت:
- هان! مردم، ذوالقدر برگشته.
ذوالقدر همانطور که بلند بلند میخندید، به شانهی آصلان زد و با همان صدای بلندش گفت:
- الله وکالتی آصلان، همین که بغلش کردم استخوناش خورد به دندههام، گفتم این آصلان عجب آدم گوسفندیه، دو لقمه نون به این بیچاره نمیده. الان فهمیدم گردن تو نبوده، مثل اسب اینور اونور میچاپه که گوشت تنش آب شده.
آصلان لبخند زد و سرش را تکان داد. شیرین که ندانست تخریب ذوالقدر را باید چطور جواب دهد، تجربهی زبان درازی قبلش را به یاد آورد و ساکت ماند. ولی در هر قدم که به حرفها و تشبیهاتش فکر میکرد خندهاش میگرفت.
این مردِ بیشعور،پدرش را گوسفند و خودش را اسب کرده بود و با اینحال باز جوابی نمیتوانستند بدهند.
شانه بالا انداخت. بالاخره از خاندان تکین بود، باید چه میگفتند؟
چند متر دیگر به اولین خانهی روستا میرسیدند. میدان روستا از آنجا دیده نمیشد.
- بابا، کسی مُرده؟
ذوالقدر مثل همیشه به جای پدرش جواب داد:
- حتماً شیرعلی تکین شنیده اومدم، سکته کرده مرده.
و دوباره همانطور بلند بلند خندید.
چشم شیرین، ناگهان گره خورد به چشمهای ذوالقدر، چشمهایش میخندید و یکتای ابرویش بالا بود. فوراً سرش را سمت دیگر چرخواند و دیگر به آن سمت نگاه نکرد؛ جز آن زمان که وقتی به میدان رسیدند، با عربدهای که ذوالقدر کشید از جا پرید. ذوالقدر دستهایش را گویی برای آغوش گرفتن باز کرده باشد، از هم فاصله داده بود و با خنده گفت:
- هان! مردم، ذوالقدر برگشته.
آخرین ویرایش: