سریال وایکینگها راهحلی هوشمندانه برای این مشکل دارد. همچنان که داستان سریال پیشرفت کرد، داستان ماجراجو شدن بیورن (Bjorn)، یکی دیگر از شخصیتهای اصلی، از داستان رگنار لوثبروک استقلال پیدا کرد و ما پیش از مرگ رگنار با این جنبه از شخصیت او بهخوبی آشنا میشویم. همچنین داستان لگارتا نیز بدون نیاز به حضور رگنار پرورش پیدا میکند.
با اینکه داستانهای آیوار، اوبه، ویتسِرک (Hvitserk) و سیگورد (Sigurd) نیز همه به مرگ رگنار وابسته هستند، ولی قبل از مرگ رگنار هم سریال زمان زیادی را به پرداختن به دعوای آنها با لگارتا و رقابت برادرانه بینشان اختصاص میدهد و بدین ترتیب برای ادامهی داستان سریال پس از مرگ رگنار زمینهسازی میکند. در واقع، در نیمفصلی که به مرگ رگنار منجر میشود، اراده و اختیار قویای که رگنار داشت از او سلب و به شخصیتهای دیگر منتقل میشود.
گاهیاوقات مرگ شخصیت اصلی بهعنوان سرنوشتی خودکرده به تصویر کشیده میشود، طوریکه تمام حوادثی که به این مرگ منجر میشوند، بهطور مستقیم یا غیرمستقیم به دست شخصیت اصلی رقم میخورند. ولی در وایکینگها، در نقطهای از داستان که رگنار قرار است کشته شود، کنترل حوادث داستان مشخصاً در دست اوبه، ویتسرک، سیگورد، بیورن، لگارتا و پادشاه اکبرت (Ecbert) قرار دارد، نه رگنار. برای همین موقعیکه رگنار کشته میشود، مخاطب هم میداند که اراده و اختیار کنترل حوادث در دست شخصیتهایی قرار دارد که قرار است داستان را ادامه دهند. برای همین ادامه دادن داستان پس از کشته شدن شخصیت اصلی شبیه ریبوت (Reboot) قصه به نظر نمیرسد.
میتوان استدلال کرد که صرف کردن زمان برای شاخوبرگ دادن به خطوط داستانیای که به نقش رگنار بهعنوان شخصیت اصلی داستان وابسته نیستند، راهی برای حذف کردن رگنار بهعنوان شخصیت اصلی داستان است، حتی پیش از مرگش.
یکی دیگر از مثالهای خوب از این تکنیک سریال روانکاو (The Mentalist) است. شش فصل اول این سریال کلاً صرف زمینهسازی دو چیز میشوند: ۱. رقابت پاتریک جین (Patrick Jane) با رد جان (Red John) ۲. رابطهی عاشقانهی پاتریک جین با الیزابت
اما پس از مرگ رد جان، سریال ۱۲ میلیون تماشاچیاش را رها نکرد و ادامه پیدا کرد. فکر کنم بخشی از دلیلش این باشد که کل داستان به رقابت بین پاتریک جین و رد جان وابسته نبود و توسعه یافتن این رابطهی عاشقانه نیز در آن دخیل بود.
در بازی تاجوتخت نیز خطوط داستانیای وجود داشتند که به نقش ند استارک بهعنوان شخصیت اصلی داستان وابسته نبودند. از برجستهترین مثالها میتوان به خط داستانی جان اسنو و دنریس تارگرین اشاره کرد. در واقع، در انتهای جلد اول مجموعه، وقتی جان اسنو تصمیم میگیرد برای دفاع از استارکها نگهبانان شب (Night’s Watch) را ترک کند، جلوی او گرفته میشود، انگار که خود جورج آر.آر. مارتین دارد میگوید: «نه، لازم نیست همهی خطوط داستانی بهنحوی به خط داستانی شخصیت اصلی ربط پیدا کنند.»
یکی دیگر از جزئیات کوچکتر، ولی مهم در وایکینگها این است که رگنار در اپیزود ۱۵ یک فصل ۲۴ اپیزودی کشته شد، نه در اپیزود آخر فصل. کشتن شخصیت اصلی در نیمهی داستان انتظارات مخاطب را دگرگون میکند. در مجموعهی یخ و آتش هم ند استارک موقعی کشته میشود که هنوز ۱۰۰ صفحهی دیگر تا پایان کتاب باقی مانده است.
کشتن شخصیت اصلی در پایان فصل یک سریال یا جلد یک مجموعه کتاب این تصور را ایجاد میکند که انگار چیزی در حال تمام شدن است، ولی اگر او در نیمهی داستان کشته شود، این تصور را در ذهن مخاطب ایجاد میکند که هنوز داستانی برای دنبال کردن و اکتشاف کردن باقی مانده است.
از حرفهایی که تاکنون زدیم چند نتیجه میتوان گرفت:
- کشتن شخصیت اصلی کاری پیچیده، دشوار، سرگرمکننده و پرریسک است و استفاده از آن بهعنوان کنش صعودی خطوط داستانی دیگر ایدهای عالی است (جز در مواقعی که نیست!)
- تلاش برای پر کردن جای خالی شخصیت اصلیتان با شخصیتی دیگر تقریباً همیشه نتیجهای نامطلوب به جا خواهد گذاشت (جز در مواقعی که اینطور نباشد؛ مثل کمیکهای ابرقهرمانی)
- کشتن شخصیت اصلی بهشکلی موفقیتآمیز نهتنها به پرداختن به عواقب این کار، بلکه به زمینهسازی برای وقوع آن نیز وابسته است. انتقال دادن اراده و اختیار شخصیت اصلی به شخصیتهای دیگر قبل از مرگش میتواند نقش موثری برای آماده کردن مخاطب برای وقوع این اتفاق باشد.