جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ردِ آمیگدال] اثر «mischief کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MAHROKH با نام [ردِ آمیگدال] اثر «mischief کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 372 بازدید, 10 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ردِ آمیگدال] اثر «mischief کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAHROKH
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHROKH
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
فعال انجمن
May
603
1,299
مدال‌ها
2
نام اثر: ردِ آمیگدال
نویسنده: mischief
ژانر: علمی‌تخیلی، معمایی، جنایی، تراژدی
عضو گپ نظارت: (5)S.O.W


لینک تاپیک نقد

خلاصه:
خاطرات فرّارند، پیچاپیچ شیارهای مغز موج می‌خورند و از میان انگشتان حریص، بیرون می‌لغزند.
مرد جوانی در پی مرگِ نابهنگام بهترین دوستش، با پژواک‌های آن‌چه که از دست رفته روبه‌رو می‌شود.
مرگی پیچیده در کفن سکوت، گذشته‌ای که ماهرانه فرار می‌کند، و معمایی که ظاهراً هیچ پاسخ مشخصی ندارد.
در اعماق سایه‌های خاطرات، حقیقت بلندتر از هر یادآوری به گوش می‌رسد.


———
*آمیگدال: بادامهٔ مغز یا بادامک مغز، یا آمیگدال (به انگلیسی: Amygdala) قسمتی از دستگاه لیمبیک در مغز است. این هسته در پردازش احساسات و تشخیص خطر، یادگیری و حافظه، تئوری ذهن و تصمیم‌گیری نقش مهمی ایفا می‌کند.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,653
55,580
مدال‌ها
12
1747752300484.png
"بسمه تعالی"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
●پرسش و پاسخ تایپ رمان●

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
●درست نویسی_ اموزشات اجباری●

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
●درخواست نقد توسط کاربران●

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
●درخواست جلد●

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
●درخواست تیزر●

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
●درخواست نقد شورا●

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
●درخواست تگ●

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
●اعلام پایان●

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
فعال انجمن
May
603
1,299
مدال‌ها
2
مقدمه:
نیم‌ساعت قبل در حال انجام چه‌کاری بودید؟
از جوابتان مطمئنید؟
از شما خواهش می‌کنم باز هم فکر کنید. نیم ساعت قبل چه‌کار می‌کردید؟!
چشم‌هایتان را در حین جواب دادن از من دزدیدید. نمی‌خواستید مردمک‌های شکافته‌تان را ببینم؟ دیگر دیر شده.
معلوم است توی خاطرات‌تان دست برده‌اید. تازه‌کار هستید؟ حرفه‌ای‌ها سوزن را در زاویه‌ای می‌گیرند که مردمکشان را زیاد باز نکند.
با من بیایید؛ مجبورم شما را به دپارتمان مربوطه گزارش کنم. نه، لطفاً مقاومت نکنید...
.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
فعال انجمن
May
603
1,299
مدال‌ها
2
فصل اول
سنگ‌قبر باریک و خاکستری‌رنگی، از میان خاک نم‌خورده‌ی قبرستان سربرآورده‌بود و به من دهان‌کجی می‌کرد. نور خورشید، بدون حضور ذره‌ای ابر در آسمان، آزادی اختیار داشت تا در چشمان ملتهبم رخنه کند؛ چشمانی که از زور سرکوب اندوهم می‌سوختند و در تقلا بودند از پشت پرده‌ای از اشک، به‌نام روی سنگ‌قبر نگاه کنند. ذهن خسته‌ام با ناباوری پر و بال می‌زد. می‌ترسیدم پلکی بزنم و اشکم بلافاصله جاری شود. غم، مثل سنگ سخت و سنگینی درون گلویم جای گرفته و تنفس را برایم دشوار می‌کرد. بندبند بدنم گویی در عجز می‌غلتید؛ قلبم سخت می‌سوخت؛ بازدمم پاره‌پاره بالا می‌آمد و وزن سهم‌گین عزا روی سی*ن*ه‌ام نشسته‌بود و دنده‌هایم را چنان می‌فشرد که احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است در سی*ن*ه‌ام فرو ریخته و خُرد شوند. بیهوده انگشتانم را دور ساقه‌های دسته‌گلی که در مشتم بود فشردم تا بتوانم لحظه‌ای، خروشیدن احساساتم را مهار کنم. آرزو کردم کاش ساقه‌ها خاری داشتند و پوستم روی آن‌ها می‌شکافت تا بتوانم تمرکزم را به‌جای سنگ‌قبر او، فقط روی سوزش بی‌تابانه‌ی زخم بگذارم. تلاش کردم از بینی‌ام نفسِ عمیقی بکشم؛ اما وزن نامرئی روی شش‌هایم اجازه‌ی باز شدن به آن‌ها نمی‌داد و ناچار شدم به چند دم و بازدم بریده و بی‌صدا روی بیاورم. نفس زدم:
- لعنت بهت... .
و بی‌توجه به نرمی شل و لایِ تازه باران‌خورده، روی زانو افتادم و دسته‌گل‌های رزِ زردم را با دستِ لرزان و رنگ‌پریده‌ای به قبر رساندم. برقِ رنگ شادشان در تضاد با هوای خفه و صدای ملایم هق‌هق گریه‌ی دیگران در قبرستان به این می‌مانست که دارم این مکان را به مسخره می‌گیرم؛ اما من بهتر می‌دانستم، خودش بارها گفته‌بود رزهای زرد را دوست دارد... . با فرود آمدن دوباره‌ی نگاهم روی حکاکی‌های سنگ، قطره اشک سمجی از چشمان خسته‌ام جدا شد و مسیر گونه‌های رنگ‌پریده و تیزم را به‌سرعت پیمود. به ناگاه همه‌چیز در نظرم مضحک جلوه کرد؛ رزهای شاداب، نور خورشید گرم و هوای خفه‌ی تابستان. هیچ‌چیزِ امروز به دهمین روز مرگ او نمی‌مانست. خطوط مرتب روی سنگ، با لج‌بازی به من خیره شده‌بودند: «تئودور فِنویک در اینجا آرمیده‌است. او پسر، دوست، و نامزدی دلسوز بود. باشد که در آرامش باشد.» نگاهِ دوباره تارم چند سانتی‌متر به پایین لغزید و خواند: «از 13/08/2060 تا 11/06/208۶». کلمات، بی‌معنا در ذهنم شنا می‌کردند.
- نمی‌فهمم... ده‌روز شده و هنوز نفهمیدم.
صدایم انگار برای گوش‌هایم غریبه بود. انگشتان پینه بسته‌ام از شدت چنگی که به پارچه‌ی شلوارم انداخته‌بودم، سفید و دردناک شده‌بودند. چیز گرمی پشت دست استخوانی‌ام چکید و با لحظه‌ای تأخیر متوجه‌شدم قطره اشک دومی بوده که از حصار فروریخته‌ی چشم‌های سوزانم فرار کرده. نوک زبانم را به دندان کشیدم و طوری گاز گرفتم که دردش در سر ملتهبم پیچید و مانند رگه‌هایی از گدازه، شیارهای مغزم را سوزاند. در تلاش بودم از درد مثل لنگری استفاده‌کنم که کشتی ذهنم را میان این دریای سهم‌گین، استوار نگه‌دارد. دریای خروشانی از اندوه و عجز، که مدام موج‌های بی‌رحمش را به جای‌جای بدنم می‌کوفت و دست‌های سرد و مرگ‌بارش را برای دربر گرفتن بدنه‌ی پوسیده‌ی کشتی‌ام دراز می‌کرد. من درحال تلاش برای غرق نشدن، مانند شناگر تازه‌کاری دست و پا می‌زدم و سعی می‌کردم لا‌به‌لای آب‌نمکی که توی دهان و بینی‌ام می‌رود و چشمانم را بی‌رحمانه می‌سوزاند نفس بکشم. چشم‌هایم را لحظه‌ای بستم و به ناچار توی ذهنم شروع به شمارش کردم. کم‌کم نفس‌هایم از شماره افتاد و توانستم عادی بازدمم را بیرون بدهم. با صدای خفه‌ای، به خودم تشر زدم:
- کنترل خودت رو به‌دست بیار، پسر.
به هیچ‌وجه قصد نداشتم بیش از این در معرض عموم بشکنم؛ مهم نبود که قبرستان عادی‌ترین جا برای شکستن و فروپاشیدن است. باید خودم را به خانه می‌رساندم و در خلوت سنگین و کسل کننده‌اش، با بطری‌ای در چنگ، افکار مالامال از غصه‌ام را از سر می‌گرفتم. سردرد امانم را بریده بود، از پشت چشم راستم ریشه می‌دواند به بالا و مدام در جلوی سرم با سمجی نبض می‌زد. همیشه همراه این سردردها، حالت تهوع هم رفته‌رفته به سراغم می‌آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
فعال انجمن
May
603
1,299
مدال‌ها
2
با وجود نور آفتابی که با شدت به قبرستان می‌تابید، باز هم احساس می‌کردم سرمای عجیب و جان‌سوزی در وجودم رخنه کرده و قصد رفتن ندارد. استخوان‌هایم زیر ماهیچه‌های کرخت شده‌ام سنگینی می‌کردند و گویی هزاران تن یا شاید هم بیشتر، وزن داشتند. نمی‌دانستم باید چیزی بگویم یا نه. دیده بودم که مردم می‌آیند، جلوی قبری می‌نشینند و سر صحبت را باز می‌کنند؛ انگار آنی که چند متر زیر خاک است می‌شنود و می‌تواند جواب بدهد. هدف انجام آن را نمی‌فهمیدم. با توجه به شناختی که از دوست عزیزم داشتم، اگر سعی می‌کردم با سنگ قبرش صحبت کنم، با صدای بلند به من می‌خندید. لب‌های خشکم را به امتحان گشودم:
- تئو...!
می‌توانستم صدای خوش‌آهنگ نه‌چندان بم و لبریز از شیطنت موذی‌وارش را به‌خوبی در ذهن مجسم کنم. احتمالاً چیزی می‌گفت توی حول و حوش «اوه؟ چه اتفاقی برای آقای 'من به این‌چیزهای سانتی‌مانتال باور ندارم' افتاده؟ از لحظه‌ای که لبت به نوشیدنی خورد، همه‌ش پرید؟ راستش، روزهایی که ظرفیتت این‌قدر پایینه اصلاً نباید بنوشی؛ فقط باعث میشه مثل احمق‌‌ها جلوه کنی.» و یخِ آبی چشمانش را موشکافانه به من می‌دوخت. حتی در این تصویر ذهنی هم برق عجیبی که همیشه در نگاهش بود، باعث می‌شد نگاهم را از او بگیرم و چشمانم را به جای دیگری بدوزم. آن برق و آن لبخند مخملین، مثل گربه چشایر از سرزمین عجایب، نوید از اهداف دیگری پشت تمام حرف‌ها و کارهایش می‌دادند؛ هرچند که هیچ‌گاه نتوانستم تمام آن‌ها را کشف کنم، و حالا آن چشمان براقی که در طول پنج‌سال گذشته‌ مرا به خودت عادت داده‌بودند، دیگر هرگز به من نگاه نمی‌کردند. با عجز زمزمه کردم:
- خداحافظ، تئو.
پشت دست لرزانم را با خشونت نالازمی به چشم‌هایم کشیدم، بی‌تعادل از سرجا بلند شدم و چشم‌های دردمندم را روی سر و وضعم چرخاندم. از زانو به پایینِ شلوار جینم را گل لک کرده‌بود و رنگ‌قهوه‌ای‌ ناخوشایندش روی مشکیِ شلوار توی چشم می‌زد. نگاه بی‌رمقی به اطراف قبرستان انداختم و به‌سمت خروجی پا تند کردم. حتی صدای ملایم گریه هم با این سردرد برایم تحمل‌ناپذیر شده بود و احساس می‌کردم اگر لحظه‌ای دیگر در این هوای خفه بمانم، کنترل خودم را در معرض عموم از دست خواهم‌داد و کاری خواهم‌کرد که نباید. برخورد چرمِ سیاه چکمه‌هایم با شل و لای زمین، صدای خیس و خفیفی می‌داد. قدم‌های بی‌میلم را به سمت نامفهومی راندم و احساس تهوع ناشی از سردرد را که کم‌کم در بیخ مری‌ام شکل می‌گرفت، با قدرت پس زدم.
دوباره با خشونت انگشت‌هایم را به چشم‌هایم مالیدم؛ لعنتی‌ها مدام می‌سوختند و مانند شیری که درست سفت نشده‌باشد، آب چکه می‌کردند، یا حداقل می‌خواستند که چکه کنند و من سرسختانه مانع آن می‌شدم. کف‌دستم را با بدخلقی به چشم راستم فشردم تا شاید کمی از سردرد شدید و نبض‌دارم کاسته‌شود، هرچند طبق چهارسال تجربه‌ام از این سردرد می‌دانستم کاری بی‌معنی‌ست و این بلای جان، فقط با یک خواب خوب از میان می‌رود. زهرخندی روی لبم نقش بست. خواب خوب؟! از ده روز پیش که آن خبر سیاه‌پوش را به من داده‌بودند، همان ساعات ناچیز خوابی که با تقلا به‌دست می‌آوردم هم از چشمانم گرفته شده‌بود. نیازی نبود به آینه نگاه کنم تا بدانم حلقه‌های کبود زیر چشم‌هایم را آراسته‌اند؛ گودی‌شان چنان عمیق شده بود که می‌توانستم با وزش نسیمی بر صورتم، فرورفتگی‌شان را حس کنم.
به ناگاه، صدای زنانه‌ای از پشت سرم اسمم را فریاد زد:
- تی!*
چنان دردِ سرم را تشدید کرد که انگار مغزم را با چنگالی از هم دریده‌بود و شروع به دندان کشیدن روی تکه‌های خون‌آلود آن کرده‌بود. چشم‌هایم را محکم به‌هم فشردم و از لای دندان‌های چفت شده، نفس‌های شمرده کشیدم تا اسید معده‌ای که نصف گلویم را پیموده‌بود، بی‌خیال سفرش شود. متوجه ایستادن ناگهانی خود نشده‌بودم تا وقتی صاحب صدا، دوباره از فاصله‌ی نزدیک‌تری اسمم را به زبان آورد. به زور چشم باز کردم و بی‌توجه به نبض زدن مداوم رگ پیشانی‌ام و خط سفت شانه‌هایم، عنبیه‌هایم را در دو دریای سوزان گدازه چرخاندم تا صاحب آن صدای نه‌چندان لطیف را رصد کنم. با دیدنش چشم‌هایم گشاد شد. باید از لهجه‌ی آلمانی‌ای که اسمم را در آن می‌پیچید و تُن زیر و مضطرب صدایش، بلافاصله متوجه هویتش می‌شدم، اما متأسفانه سردرد و شکمِ از دیروز خالی‌ام، مرا گیج و منگ کرده‌بود.
- آدا.
صدای خود را حین گفتن اسمش نشناختم؛ بم‌تر از حالت معمول بود و چنان دورگه و خراشیده شده‌بود که انگار مشتی شیشه قرقره کرده‌باشم. ده روز بود که دهان جز برای نوشیدن باز نکرده‌بودم و زبان بیچاره‌ام به بیشتر از دو کلمه نچرخیده‌بود. لهجه‌ی روسی‌ام حالا که دیگر حوصله‌ای برای پنهان‌سازی‌اش نداشتم، با قدرت روی این کلمهٔ کوچک خودنمایی می‌کرد. آدا، چشمان قهوه‌ای خون‌گرفته و بی‌رمقش را به چشم‌هایم دوخت و با نوکِ انگشت، اشک سرکشی که از آن‌ها گریخته‌بود را پاک کرد. لب‌های خشک و بی‌رنگش طوری به هم می‌پیچیدند که انگار دارد حرف‌هایش را واقعاً مزه‌مزه می‌کند. بالاخره نفس عمیقی کشید و با صدای گرفته‌ای لب زد:
- باید... باید باهات حرف بزنم. راجع به تئو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
فعال انجمن
May
603
1,299
مدال‌ها
2
شنیدن آن لقب از دهان آدا چنان نفس را از ریه‌هایم ربود که گویی کسی به سی*ن*ه‌ام مشت زده‌باشد؛ انگار در همان‌لحظه دوباره متوجه شده‌بودم که او رفته و هرگز برنخواهدگشت. دخترک که متوجه سکوت ناتوانم شده بود، دوباره تمنا کرد:
- خواهش می‌کنم. خیلی مهمه... تو بهترین دوستش بودی. فقط تو می‌تونی بفهمی چی میگم.
ذهن بی‌جانم برای فهمیدن معنی حرفش یاری نمی‌کرد. زیر بار وزن سکوت، دست عصبی‌ای به یقه‌ی لباس نخی و سیاهش کشید و واضحاً تلاش کرد به خود نپیچد. می‌دانستم که باید چیزی بگویم و جوابش را بدهم. نگاهم را به سنگ‌فرش پیاده‌رو دوختم و از گلویم صدایی به معنی تأیید ایجاد کردم. متوجه شد که جوابی کامل‌تر از این نخواهد گرفت، نفسش را کلافه بیرون داد و گفت:
- تو واقعاً فکر می‌کنی که... که اون از اوردوز مرده؟
قبل از این‌که بتوانم جلوی واکنشم را بگیرم، تکان شدیدی خوردم. سر ملتهبم را به‌سرعت بالا آوردم و تیزی چشمان خشمگینم را به نگاهش فرو کردم.
- حرف مهمت این بود؟ اومدی دلیل مرگ نامزدت رو برام تکرار کنی؟!
زهر خاصی توی گفتن «نامزدت» ریختم و نسخه‌ی پلید و حقیری از من که گوشه‌ی ذهنم می‌زیست، از آن خشنود شد. درد چشمم داشت مرا به مرز جنون می‌کشاند و مطمئن بودم که اگر آدا تا پنج دقیقه‌ی دیگر من را تنها نگذارد، همان‌جا خم می‌شوم و بالا می‌آورم. نگاه خیس چشمانش روی صورتم، ناباور و شکسته بود. لرزش خفیف بدنش از چشم دردناکم دور نماند و از این‌که بلافاصله به او حمله کرده بودم، رگه‌ای از گناه در سی*ن*ه‌ام حس کردم. نفسم را از میان دندان‌های چفت شده بیرون دادم. هرچقدر هم که از او متنفر بودم، بازهم لیاقت چنین برخوردی از جانب من را نداشت. دوباره نگاهم را از دخترک یکه‌خورده و بی‌نوا گرفتم و صدای گرفته‌ام را مجبور به کار کردم:
- متأسفم. نمی‌خواستم بهت بپرم، ولی واقعاً وقت مناسبی نیست.
دست‌های رنگ‌پریده و استخوانی‌اش را با اضطراب بین بلندیِ موهای قهوه‌ایش کشید و نگاه دلخورش را از من برداشت. لب‌های پوسته‌شده‌اش را به هم فشرد و مشخصاً سعی کرد بر خود مسلط شود. حس گناه گریبانم را محکم‌تر گرفت. سردرد، دوباره نبض زد و این‌دفعه از شدت درد، چشم راستم را تا نیمه بستم. وقتی برای این‌جا ایستادن و طلب بخشش کردن نداشتم.
- من باید-
به ناگاه برافروخت. شانه‌هایش را تا گوش‌هایش بالا آورد و حرفم را به‌تندی و با صدای فریادمانندی قطع کرد:
- بری؟ می‌دونم برات سخته، ولی محض رضای خدا بهم گوش کن!
طنین فریادش، خود را بی‌رحمانه به جمجمه‌ی بیمارم کوفت و این‌بار چشم‌هایم را کامل از درد بستم، اما او اعتنایی نکرد و با همان صدای بلند که مانند ارّه‌ای روی مغزم کشیده می‌شد، ادامه داد:
-‌ درسته اون بهترین دوستت بود، ولی نامزد منم بود! منم حالم مثل توئه، یه نگاه بهم بنداز! بعد جرئت این رو داری که بهم بگی اومدم دلیل مرگش رو به رخت بکشم؟!
دست‌هایم را به نشان تسلیم بالا آوردم و از داد کشیدن باز ایستاد. با آخرین ذره کنترلی که برایم مانده‌بود، تکرار کردم:
- الان وقت خوبی نیست. فردا.
بدن ظریفش که از خشم برافراشته بود شل شد و دوباره با نوک انگشت، قطرات اشکی که از چشمانش بیرون ریخته‌بودند را پاک کرد. نگاه دلخورش هنوز سر جا بود. سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و بی هیچ حرف دیگری، برگشت و به‌سرعت از من دور شد. وقتی نداشتم تا به تحلیل معنی حرف‌ها و رفتارهایش بپردازم. به محض این‌که آدا از دیدرسم خارج شد، به سمت نزدیک‌ترین سطل سکندری خوردم و نبردم به سردرد مهیب را باختم.

*تی: T، مثل حرف الفبای انگلیسی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
فعال انجمن
May
603
1,299
مدال‌ها
2
***
فضای پارک، تضاد زیادی با احساسات نم‌گرفته درونم داشت. تا چشم کار می‌کرد سبز بود، پرنده‌ها روی شاخه‌‌ی درختان درهم تنیده می‌خواندند و آوازشان در صدای همهمه‌ی آرام مردم آن‌جا گم می‌شد.
باز هم نور آفتاب لعنتی به صورتم می‌تابید و تهدید می‌کرد که سردرد دیروزم را از نو زنده کند. با میزانی که دیروز عصر، پس از رسیدن به خانه نوشیده‌بودم، چنین چیزی چندان دور از ذهن نبود. دستم را سایه‌بان چشم‌هایم کردم، نوکِ سفید کفش ورزشی‌ام را روی راه باریک و سنگ‌فرشی که از میان چمن‌های پارک رد می‌شد خراشیدم و نفسم را کلافه بیرون دادم.
با نگاهم لابه‌لای خانواده‌هایی که آن‌جا برای پیک‌نیک بساط کرده‌بودند، دنبال آدا گشتم. از عمد رویم را از دو مرد جوانی که روی نیمکت فلزی نزدیکی نشسته و درحال گفتگو بودند برگرداندم؛ دیدن خنده‌ها و صمیمیت بینشان زخم عفونی خاطراتم را از نو تازه می‌کرد و من به‌خود قول داده بودم هرگز اشتباه دیروز را تکرار نکنم و آن‌طور در عموم آسیب‌پذیر به چشم نیایم.
- تی!
همان صدای آشنا، مثل دیروز در هوا پیچید و از دور قامت کوتاهش را دیدم که پاتند می‌کرد تا روی سنگ‌فرش به منِ ایستاده برسد. باز هم با وجود گرمای تابستان، سیاه پوشیده‌بود و این باعث می‌شد رنگ‌پریده‌تر از حالت عادی جلوه کند. از عزاداری نمادین تنفر خاصی داشتم. سیاه‌پوشی چه فایده‌ای داشت؟ رنگ‌ها برایم معنی خاصی نمی‌دادند. اگر سیاه بر تن می‌کردم، در هنگام خاک‌سپاری به‌صورتم چنگ می‌کشیدم و هرروز با مزار او طوری صحبت می‌کردم که گویی اتفاقی نیفتاده، او برمی‌گشت؟! معلوم است که نه! عقیده داشتم سیاه‌پوشی بعد از عزا صرفاً نمادین و برای عموم است؛ فرد عزادار حتی اگر صورتی هم بپوشد، در نگاهش معلوم است که جانش رفته‌است. مطمئناً اگر کسی به سبزیِ بی‌رمق شده‌ی چشمان ملتهبم می‌نگریست، متوجه حال و روز وخیمی که در باطن پنهان کرده‌بودم می‌شد. دوباره به تئو فکر کردم؛ اگر او این‌جا بود، مرا بابت طرز فکرم شماتت می‌کرد. حتماً مرا به سخره می‌گرفت و به من می‌گفت مسائل فلسفی را بسپرم به فیلسوف‌های بی‌کار و حواسم را به کارم بدهم، و پشت‌بندش اضافه می‌کرد که «از وقتی استعفا دادی دلت خوش شده! همه‌ش تو همه‌چی دنبال معنی و مفهوم جاساز شده می‌گردی.» موقعش که می‌رسید، زبانش چه نیشی می‌زد! دل‌تنگی‌ام برای کلام زهرآگین و نگاه شوخش، کبریتی زیر قلب بیچاره‌ام گرفت و قفسه سی*ن*ه‌ام را یک‌پارچه به آتش کشید. آب دهانم به سختی از گلوی پر از شیشه‌خرده‌ام پایین رفت و در پیِ حرف تصویرذهنی‌ام از تئو، تلاش کردم حواسم را روی کارم متمرکز کنم. آدا دیگر به من رسیده‌بود و نمی‌خواستم حتی ذره‌ای بیشتر از آن‌چه باید، با او هم‌کلام شوم. دستی روی صورت گودرفته‌ام کشیدم و کلافگی لحنم را به‌خوبی پشت دیواری از بی‌تفاوتی پنهان ساختم:
- آدا، باید حرف مهمی باشه که بین این‌همه آدم سراغ منی بیای که سایه‌ت رو با تیر می‌زنم.
کیف چرم قهوه‌ای سوخته‌اش را با نارضایتی میان انگشت‌های استخوانی‌اش فشرد و دستی به یقه‌ی لباس مشکی ساده‌اش کشید. قهوه‌ایِ چوبین نگاه تیزش را از زیر ابروهای کم‌پشت و مژه‌های تاب‌خورده‌اش به چشمان خونینم دوخت.
- معلومه. اگر... اگر موضوع تئو نبود، تا صد قدمی‌ت هم نمی‌اومدم.
لب‌های همچنان خشکش را با نوک زبان تر کرد‌ و ادامه داد:
- می‌رم سر اصل مطلب. من فکر نمی‌کنم تئو اوردوز کرده باشه.
موقع گفتن اوردوز، زبانش کمی گرفت. مغز من هم با پایان حرفش، لحظه‌ای از کار باز ایستاد و با دهانی نیمه‌باز، به صورت ظریف و مصمم دخترک خیره شدم. یعنی چه؟! ذهنم مثل جسد، کبود و بی‌حرکت مانده‌بود.
نمی‌توانستم بگویم تئو اهل نوشیدن نبود. درست بود که زیاد نمی‌نوشید، اما وقتی بطری را به‌دست می‌گرفت معمولاً حال مساعدی نداشت و منی که هربار با وعده‌ی یکی دو لیوان به او می‌پیوستم، باید بطری را به‌زور از چنگش بیرون می‌کشیدم. البته، بعید می‌دانستم آدا از این موضوع چیزی بداند... شاید دلیل قاطعیت خروشان روی زوایای چهره‌اش، ندانستن بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
فعال انجمن
May
603
1,299
مدال‌ها
2
نفسی کشیدم تا سؤالم را بپرسم، اما حتماً آن را روی صورتم خوانده‌بود که نخ بیرون‌زده‌ای از آستین لباسش را دور انگشت اشاره پیچید و همان‌طور که آن را می‌کشید، با صدای آرام‌تری توضیح داد:
- خودت می‌دونی اون روی یک پروژه سری کار می‌کرد، مگه نه؟ می‌گفت کار مربوط به دولت و سازمان پلیسه. انگار خیلی محرمانه و ریسک بالا بود. فکر نمی‌کنی... منظورم اینه که نکنه... .
معنی پشت حرف‌هایش مثل رگه‌ای آب خنک در ذهنم دوید و جلوی آن جاخوش کرد. بدنم را که ناخودآگاه به سمت جلو متمایل شده‌بود، عقب کشیدم و از بالا به دخترک قدکوتاه چشم دوختم. گره اخم را میان ابروهایم حس می‌کردم. یعنی ممکن بود؟... نه، هنوز نباید امیدوار می‌شدم. با نفسی بریده، سوالم را تف کردم.
- یعنی داری می‌گی دلیل مرگ تئو یک اشتباه ساده نیست، درسته؟
با روزنه امیدی در چشم‌های خسته‌اش به من نگاه کرد.
- مدرکی ندارم، فقط... تو خودت تئو رو می‌شناسی. اون ظرفیت‌ها و مرزهای خودش رو می‌شناخت. روی این موضوع حساس بود؛ امکان نداشت بیش از حد بنوشه، اونم اون‌قدر که... .
لب‌هایش را به هم فشرد و ناتوان از به زبان آوردن آن کلمه، دستانش را در هوا تاب داد. درست می‌گفت. تئو کسی نبود که این‌طور بی‌محابا عمل کند، آن هم وقتی درحال کار روی چند پروژه بود، مگرنه؟ او هرچه بود، بی‌مسئولیت نبود. یعنی امکان داشت دلیل بزرگ‌تری پشت مرگ او خوابیده باشد؟ سه‌سال می‌شد که از پروژه‌هایی که در دست داشت به من چیزی نمی‌گفت؛‌ درست از همان‌وقتی که از شغلم در دپارتمان سرّی پلیس استعفا داده‌بودم. می‌گفت برای حفاظت من است که نمی‌گوید و نگفتنش از بی‌اعتمادی نیست.
هیچ‌گاه نفهمیدم حرفش را باور کنم و از قضیه دست بکشم، یا در کارش دقیق شوم و ته و توی ماجرا را دربیاورم. با این‌که تعلیم داده شده‌بودم تا وقتی مردم دروغ می‌گویند، از زبان بدنشان آن را تشخیص دهم، به احترام دوستی‌ام با او هرگز به آن حالت موشکافانه او را ننگریستم و گذاشتم هرطور راحت است، پیش برود. مطمئن بودم که اگر تلاش می‌کردم، برای تشخیص راست و دروغ حرف‌هایش مشکلی نداشتم.
در خواندن زبان بدن و کنار آمدن با انواع افراد استعداد داشتم و چون در دپارتمانی کار می‌کردم که سر و کله زدن با پلیدترین افراد جامعه، جزو برنامه‌ی روزمره‌اش بود، به‌خوبی در این مورد آموزش دیده و به خود مطمئن بودم. ناگهان چیزی در ذهنم جرقه زد، با تکانی به خود آمدم و کل وجودم از نکته‌ای که تازه به‌یاد آورده بودم، یخ بست. آموزش‌هایی که مبنی بر کنار آمدن با فرد مضطرب یا داغ‌دیده به ما می‌دادند توی ذهنم تکرار شد و با تلخی زهرآگینی که خرامان‌خرامان در گلویم می‌پیچید، متوجه شدم امید بی‌جای من و آدا صرفاً جزوی از چرخه‌ی غم است؛ اول انکار، سپس خشم، تلاش برای راضی کردن خود، افسردگی، و در نهایت قبول کردن واقعه. سبزِ چشمانم را که حالا بیش از پیش کدر شده‌بود، به قهوه‌ای چشمان پرحرارت دخترک دوختم و از فکر حرف‌هایی که قرار بود به‌زبان بیاورم، چیزی درون قفسه‌سی*ن*ه‌ام آرواره‌های گرسنه‌اش را باز کرد و قلبم را به دندان کشید.
- آدا، متوجه حرفت هستم.
باریکه‌ی زیبای امید چشمانش بیشتر رنگ گرفت، اما با حرف بعدی‌ام به کل از میان رفت و سطح درخشانِ نگاهش، مات شد.
- اما فکر می‌کنم اوردوز دلیل مناسب‌تری برای مرگش باشه. آدم دقیقی بود، ولی حتی تئو هم از اشتباه کردن ایمن نبود. به‌نظرم تو صرفاً گیج شدی... می‌دونم هردومون می‌خوایم اون برگرده، ولی نباید از پذیرفتنش سرباز بزنی. دنبال کردن این‌طور دلیل و منطق‌های زاده خیال، پذیرشش رو برات غیرممکن می‌کنه–
حرفم، با سوزش شدید گونه‌ام و چرخش سرم به سمتی، ناتمام ماند. صدای کوفته‌شدن صورتم در گوشم مانند ناقوسی زنگ زد؛ با ناباوری به دست ظریف و لرزان او که ثانیه‌ای پیش روی گونه‌ام نشسته‌بود، خیره ماندم و باقی حرفم به کل از ذهنم پاک شد. صورت لاغر و رنگ‌پریده‌اش، حالا گلگون شده‌بود و تمام جثه‌اش از فرط خشم می‌لرزید. پره‌های بینی باریکش را باز و بسته کرد و صدای دورگه‌اش، تکه‌تکه و از میان دندان‌های چفت شده‌اش، به گوشم رسید.
- چطور... جرئت... می‌کنی!
قطره اشکی از روی عصبانیت بر گونه‌اش چکید. به یک‌باره خود را عقب کشید و از من چند قدم دور شد. با صورتی که خبر از طوفان درونش می‌داد، چهره‌ی شرمنده‌ام را می‌نگریست و از خشم به نفس‌نفس افتاده‌بود. از واکنشش متعجب نشدم. می‌دانستم که اگر جای او بودم و کسی همین حرف‌ها را به من می‌زد، سرم آتش می‌گرفت؛ اما با این‌حال شنیدن آن‌ها چیزی لازم بود. نباید برای فرار از حقیقت، خیال‌پردازی کرد. صاف ایستادم و با میل این‌که دستم را به گونه‌ی سوزانم بکشم، مبارزه کردم. چشمان شرمنده‌ام به سنگ‌فرش خاکستری دوخته‌شدند، دستم را کلافه میان موهای طلایی کدر و کوتاهم کشیدم و صدایم را صاف کردم.
- آدا، گوش کن.
- خفه شو! خفه شو بی همه‌چیز. من فکر می‌کردم می‌شناسیش، فکر می‌کردم حتی به‌خاطر احترام به اون هم که شده به حرف‌هام گوش می‌دی. مگه بهترین دوستت نبود؟! چرا این‌قدر خون‌سرد جلوم وایسادی و تو صورتم می‌گی تئو به اشتباه جون خودش رو گرفته؟!
یک‌بار دیگر، ریختن آب سرد روی سرم و یخ زدن خون در رگ‌هایم را حس کردم. دهانم، بی خروج هیچ حرفی از آن باز و بسته شد. چه می‌گفتم؟ چه دفاعی وجود داشت؟! من واقعاً در صدد القای چنین مفهومی بودم. یک‌آن احساس کردم پلیدترین و پست‌ترین انسان جهان هستم. واقعاً با این قضیه که دوست صمیمی‌ام، از مصرف زیاد الکل جان داده بود مشکلی نداشتم؟!
ذهن بی‌جانم دوباره به من نق زد. تئو واقعاً اوردوز کرده‌بود...؟ احساسات و افکارم انگار پشت یک لایه مه پنهان شده‌بودند و هرچه دستم را به درون خود دراز می‌کردم که به آن‌ها برسم، از چنگم دورتر و دورتر می‌شدند. باد گرمی بر صورتم وزید و گودرفتگی‌های زیر چشمم را به من یادآور شد. در پس‌زمینه‌ی اقیانوس افکارم، صدای ناسزا دادن آدا زیر لب و قدم‌های تند و خشمگینش را شنیدم که به‌سرعت از من دور می‌شد و منِ درمانده را با موجی از سؤالات جدید و تنفری جوانه‌زده نسبت به خودم، تنها می‌گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
فعال انجمن
May
603
1,299
مدال‌ها
2
***
سرم روی گردنم، سنگینی خوشایندی داشت. گرمایی که زیر رگ‌هایم می‌دوید، حس آرامش تصنعی‌ای را به‌زور به خوردم می‌داد؛ عضلات سخت‌شده‌ی بدنم را مانند نخِ کاموای یک بافتنی نیمه‌تمام می‌کشید و تمام گره‌های جمع‌شده در آن‌ها را صاف می‌کرد. احساس می‌کردم گرما از روزنه‌های پوستم بیرون می‌تابد. شیشه‌ی بطری‌ای که در دست راستم بود و خنکی بدنه‌اش را به حرارت انگشتان من تقدیم کرده‌بود، گواه آن بود.
زیاده‌روی کرده‌بودم و این را می‌دانستم؛ درست مثل دیروز و پریروز و هر روز نفرین‌شده‌ای که از آن خبر شوم می‌گذشت. با این‌حال، در وضعیت ذهنی‌ای نبودم که بتوانم به این ریخت‌وپاش‌های غیرمعمولم اهمیتی بدهم. وقتی پا به خانه گذاشته‌بودم، تنها چیزی که ذهن بیمارم به آن فکر می‌کرد پر کردن آرواره‌های استیصال درون سی*ن*ه‌ام با گرمای این زهر تلخ بود.
نگاه تار شده‌ام را از شیشه‌ی قهوه‌ای بطری گرفتم و سعی کردم روی صفحه گوشی‌ام تمرکز کنم. نور آن را تا آخرین حد پایین آورده‌بودم، اما بازهم در میان آپارتمان تاریک و کم‌نورِ من همچون خورشیدی می‌درخشید و انگار قصد قتل چشمانم را کرده‌بود. بدنه‌ی بسیار نازک و مدل بالای آن میان انگشتان رخوت‌زده‌ام می‌لغزید و پیامی روی صفحه، برای به‌دست آوردن توجهم برق می‌زد:
مارک: رفیق؟ روبه‌راهی؟
گوشی را بی‌توجه به این‌که ممکن است او را نگران‌تر کنم، خاموش کردم. به خودم گفتم: «مارک چیزیش نمی‌شه. طبق عادت همیشگیش فقط شور می‌زنه؛ فردا جوابش رو می‌دم.» و با اندکی عذاب‌وجدان به پیام‌های روزهای قبلش فکر کردم که آن‌ها را هم بی‌پاسخ گذاشته‌بودم. نگاهم را بی‌هدف روی محیط دست‌نخورده و بی‌رنگ و لعاب آپارتمانم چرخاندم. زحمت نداده‌بودم چیزی از شخصیتم داخل این خانه بدمم و فضا تقریباً استریل به‌نظر می‌رسید. دیوارهای سفید و برهـ*ـنه‌اش به من دهان‌کجی می‌کردند، انگار وارد اتاق انتظار بی‌روح مطب دکتر شده‌باشم. چشمانم را که حالا پشت حدقه‌شان گرمای الکل دویده بود، به صفحات هولوگرامیِ پخش‌شده روی میز قهوه‌خوری دوختم. با وجود لامپ‌های خاموش و نور درحال مردنِ خورشیدِ عصر، نوشته‌های چشمک‌زنشان قابل تشخیص نبود. شاید هم به‌خاطر زهری بود که مشغول نوشیدن آن بودم.
صفحه گوشی دوباره روشن شد و اعلان پیام جدیدی از مارک، رشته‌ی افکارم را درید. این‌دفعه گوشی را برعکس کردم و به پشتی مبل سفیدِ رنگ و رو رفته‌ام تکیه زدم تا بتوانم راحت خودم را در وزوز گرمی زیر پوستم و افکار مغشوشم گم کنم. از بیرون که آمده‌بودم، حتی زحمت تعویض لباس هم به خود نداده‌بودم. یک‌راست به سراغ یخچالم که حالا به طرز نگران‌کننده‌ای خالی بود رفته و بطریِ اول را بیرون کشیده‌بودم تا از حس گناه فرار کنم. مقداری از آن روی تی‌شرت خاکستری‌ام ریخته‌بود و به‌نظرم رنگِ سرخش، تا حدی نمادین بود. ذهنِ حالا گیجم مدام آن را به این ربط می‌داد که چگونه عذاب‌وجدان، روی روح و افکارم لک انداخته و نمی‌رود. از نور گوشی که با وجود برعکس بودنش، بازهم علیه نشیمن‌گاه مبل روشن و خاموش می‌شد فهمیدم مارک از من عصبانی است.
فکر کردم احتمالاً لیست آدم‌هایی که من ناامید کرده‌ام، قرار است بازهم درازتر شود. بطری را به دهان بردم تا بیشتر بنوشم که با صدای ضربات بلند و محکمی به در خانه، تکان شدیدی خوردم و تی‌شرتم با نوشیدنی بیشتری لک شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
فعال انجمن
May
603
1,299
مدال‌ها
2
شخص پشت در دست برنمی‌داشت، از شدت بلندی صدا فهمیدم که داشت به در مشت می‌کوفت و مغز سرمست من، به جای وادار کردن بدنم به واکنش‌های عادی‌ام، تنها سرعت ضربان قلبم را افزایش داد. به سختی و تلوتلوخوران از مبل برخاستم و بطری در چنگ، به سمت در رفتم. هر ضربه در، مو بر تنم سیخ می‌کرد و قلبم انگار می‌خواست از گلو و گوش‌هایم بیرون بزند. صدای آشنای مردانه‌ای از پشت در غرید:
- تی! می‌دونم اون‌جایی احمق، درو باز کن یا می‌شکنمش!
نفسم را با راحتی‌ای که از شنیدن آن لهجه آمریکایی میان عضلاتم دویده‌بود، بیرون دادم.
- مارک، این‌جا چیکار می‌کنی؟
مارک که از تأخیرم گویی حتی خشم‌گین‌تر شده‌بود، فریاد زد:
- گفتم درو باز کن!
دست‌دست نکردم. انگشت اشاره‌ی کشیده‌ام را به صفحه‌ی اثر انگشت کنار در فشردم و در، اتوماتیک باز شد. چشمان آبیِ دریده از خشم مارک، چشمانم را شکافتند و قبل از این‌که فرصت دیدن باقی صورتش را داشته‌باشم، انگشتان قوی‌اش یقه تی‌شرتم را به چنگ کشیدند.
- مردک احمق! از وقتی شنیدم تئو مرده، تا حد مرگ نگرانت شدم! گفتم حتماً بلایی سر خودت آوردی. ده روزه جواب اون کوفتی‌تو نمی‌دی! حدأقل یه صدای چند ثانیه‌ای می‌فرستادی... .
حرفش را با صدای خفه‌ای بریدم:
- مارک، داری راه نفسم رو می‌بندی.
دست آزادم را با آرامش روی مچ یکی از دستانش گذاشتم و بی‌حرکت آن‌جا نگه‌داشتم. پوست تیره‌ترش زیر رنگ‌پریدگی‌ام توی چشم می‌زد و بوی الکل و جسد می‌داد؛ انگار مستقیم از شیفت کاری‌اش به خانه‌ی من آمده‌بود. یونیفرم آبی تیره‌اش در نور کم‌جان آپارتمانم به سیاهی می‌زد. چند لحظه‌ی دیگر، نفس‌نفس زنان با چشمان مرگبارش به من خیره شد و بالاخره، یقه‌ی چروک شده‌ام را رها کرد. از سایش دندان‌هایش به‌هم و پرش عضله‌ی فکش می‌دانستم دوست دارد چند زاویه دیگر به صورتم اضافه کند.
- مارک، رفیق، نیازی به خشونت نیست! می‌بینی که سالمم.
- سالم!
صدای فریاد آذرخش‌وارش دوباره بلند شد‌.
- بوی الکل ازت بلند می‌شه! برای چی تا خرخره نوشیدی، احمق؟ مگه قرص‌هات رو بی‌اثر نمی‌کنه؟!
این‌دفعه بازویم را در چنگال محکمش گرفت و به سمت مبل‌ها هل داد تا بنشینم و همان‌طور ایستاده به اطراف تاب نخورم. بی‌مقاومت، روی کوسنِ سفید و بیش از حد دست‌نخورده‌ای نشستم. مارک با خشم از من رو گرفت، دست برد و در ورودی را با وارد کردن رمز خاصی، قفل کرد. سرِ مه‌آلودم را به پشتی مبل تکیه دادم و بطریِ حالا خالی را در جست‌وجوی قطره‌ی آخر، به دهان بردم.
- نخوردمشون. ده‌روز می‌شه. نمی‌دونم کجا پرتشون کردم که بعدش یادم رفت.
قدم‌های تند مارک، کف سرامیکیِ سفید خانه را کوفتند و ثانیه‌ای بعد، صورت کشیده‌‌اش در دیده‌ام پیدا شد. چشمان آبیِ براقش دوباره باز بودند، اما این‌بار از وحشت، و چنگی که به موهایش می‌زد باعث شد دسته‌ای موی خرمایی از حالت عقب‌داده‌شان گریخته و روی پیشانی‌اش برقصند‌.
- یعنی چی که نخوردی؟! مگه بچه‌بازیه که نخوری، اگه بلایی سر خودت می‌آوردی چی؟
- طوری صحبت می‌کنی انگار مرز بین من و تیمارستان یه مشت قرصه.
- خب چون هست!
بار سومی بود که فریادش از شدت حرص برمی‌خاست و فضای استریل خانه را پاره‌پاره می‌کرد. نگاه مات و منگم را به نفس‌نفس زدنش دوخته‌بودم و مغز خیس‌خورده از الکلم متوجه نمی‌شد او سر چه چیزی این‌قدر الم‌شنگه به راه می‌انداخت.
- خوب می‌دونی که نیست. اون‌قدری روی خودم کنترل دارم که با یه مدت کوتاه نخوردن... .
حرفم را به تندی برید:
- در حالت عادی! نه بعد از مرگ بهترین دوستت! می‌فهمی چقدر استرس کشیدم؟! فکر می‌کردم وقتی برسم آپارتمانت، باید حلقه طنابت رو از لامپ سقف باز کنم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین