فصل اول
سنگقبر باریک و خاکستریرنگی، از میان خاک نمخوردهی قبرستان سربرآوردهبود و به من دهانکجی میکرد. نور خورشید، بدون حضور ذرهای ابر در آسمان، آزادی اختیار داشت تا در چشمان ملتهبم رخنه کند؛ چشمانی که از زور سرکوب اندوهم میسوختند و در تقلا بودند از پشت پردهای از اشک، بهنام روی سنگقبر نگاه کنند. ذهن خستهام با ناباوری پر و بال میزد. میترسیدم پلکی بزنم و اشکم بلافاصله جاری شود. غم، مثل سنگ سخت و سنگینی درون گلویم جای گرفته و تنفس را برایم دشوار میکرد. بندبند بدنم گویی در عجز میغلتید؛ قلبم سخت میسوخت؛ بازدمم پارهپاره بالا میآمد و وزن سهمگین عزا روی سی*ن*هام نشستهبود و دندههایم را چنان میفشرد که احساس میکردم هر لحظه ممکن است در سی*ن*هام فرو ریخته و خُرد شوند. بیهوده انگشتانم را دور ساقههای دستهگلی که در مشتم بود فشردم تا بتوانم لحظهای، خروشیدن احساساتم را مهار کنم. آرزو کردم کاش ساقهها خاری داشتند و پوستم روی آنها میشکافت تا بتوانم تمرکزم را بهجای سنگقبر او، فقط روی سوزش بیتابانهی زخم بگذارم. تلاش کردم از بینیام نفسِ عمیقی بکشم؛ اما وزن نامرئی روی ششهایم اجازهی باز شدن به آنها نمیداد و ناچار شدم به چند دم و بازدم بریده و بیصدا روی بیاورم. نفس زدم:
- لعنت بهت... .
و بیتوجه به نرمی شل و لایِ تازه بارانخورده، روی زانو افتادم و دستهگلهای رزِ زردم را با دستِ لرزان و رنگپریدهای به قبر رساندم. برقِ رنگ شادشان در تضاد با هوای خفه و صدای ملایم هقهق گریهی دیگران در قبرستان به این میمانست که دارم این مکان را به مسخره میگیرم؛ اما من بهتر میدانستم، خودش بارها گفتهبود رزهای زرد را دوست دارد... . با فرود آمدن دوبارهی نگاهم روی حکاکیهای سنگ، قطره اشک سمجی از چشمان خستهام جدا شد و مسیر گونههای رنگپریده و تیزم را بهسرعت پیمود. به ناگاه همهچیز در نظرم مضحک جلوه کرد؛ رزهای شاداب، نور خورشید گرم و هوای خفهی تابستان. هیچچیزِ امروز به دهمین روز مرگ او نمیمانست. خطوط مرتب روی سنگ، با لجبازی به من خیره شدهبودند: «
تئودور فِنویک در اینجا آرمیدهاست. او پسر، دوست، و نامزدی دلسوز بود. باشد که در آرامش باشد.» نگاهِ دوباره تارم چند سانتیمتر به پایین لغزید و خواند: «
از 13/08/2060 تا 11/06/208۶». کلمات، بیمعنا در ذهنم شنا میکردند.
- نمیفهمم... دهروز شده و هنوز نفهمیدم.
صدایم انگار برای گوشهایم غریبه بود. انگشتان پینه بستهام از شدت چنگی که به پارچهی شلوارم انداختهبودم، سفید و دردناک شدهبودند. چیز گرمی پشت دست استخوانیام چکید و با لحظهای تأخیر متوجهشدم قطره اشک دومی بوده که از حصار فروریختهی چشمهای سوزانم فرار کرده. نوک زبانم را به دندان کشیدم و طوری گاز گرفتم که دردش در سر ملتهبم پیچید و مانند رگههایی از گدازه، شیارهای مغزم را سوزاند. در تلاش بودم از درد مثل لنگری استفادهکنم که کشتی ذهنم را میان این دریای سهمگین، استوار نگهدارد. دریای خروشانی از اندوه و عجز، که مدام موجهای بیرحمش را به جایجای بدنم میکوفت و دستهای سرد و مرگبارش را برای دربر گرفتن بدنهی پوسیدهی کشتیام دراز میکرد. من درحال تلاش برای غرق نشدن، مانند شناگر تازهکاری دست و پا میزدم و سعی میکردم لابهلای آبنمکی که توی دهان و بینیام میرود و چشمانم را بیرحمانه میسوزاند نفس بکشم. چشمهایم را لحظهای بستم و به ناچار توی ذهنم شروع به شمارش کردم. کمکم نفسهایم از شماره افتاد و توانستم عادی بازدمم را بیرون بدهم. با صدای خفهای، به خودم تشر زدم:
- کنترل خودت رو بهدست بیار، پسر.
به هیچوجه قصد نداشتم بیش از این در معرض عموم بشکنم؛ مهم نبود که قبرستان عادیترین جا برای شکستن و فروپاشیدن است. باید خودم را به خانه میرساندم و در خلوت سنگین و کسل کنندهاش، با بطریای در چنگ، افکار مالامال از غصهام را از سر میگرفتم. سردرد امانم را بریده بود، از پشت چشم راستم ریشه میدواند به بالا و مدام در جلوی سرم با سمجی نبض میزد. همیشه همراه این سردردها، حالت تهوع هم رفتهرفته به سراغم میآمد.