MAHROKH
سطح
0
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
فعال انجمن
- May
- 603
- 1,299
- مدالها
- 2
مفهوم پشت حرفش چنان برایم سنگین بود که بیتوجه به عدم تعادلم، از جا جستم و فریاد زدم:
- حرف دهنتو بفهم! اگه اومدی اینجا که هرچی دلت میخواد بارم کنی، همین الان گمشو برو بیرون!
گدازههای خشم زیر صورتم فوران میکردند و گر گرفتن پوستم را چنان واضح حس میکردم که انگار کبریت روشنی به آن چسبیدهباشد. مارک بیحرکت در جا خشک شدهبود، نگاه نامفهوم و خوشرنگش را به بطریای که آمادهی ضربه در دست گرفتهبودم، دوختهبود و فکش از شدت فشار، مدام منقبض میشد. به زور سعی داشت بر خودش مسلط شود، اما از نفسهای منقطعش میفهمیدم که چندان موفق نیست.
- اومدم توهین کنم؟ به محض تموم شدن کارم از اونطرف شهر اومدم اینجا و آماده بودم توی بدترین وضعیت ممکن ببینمت؛ بعد تو میگی من اومدم بهت توهین کنم؟!
حرفش دوباره برایم گران تمام شد. بدترین وضعیت ممکن؟! قدم عصبیای به سویش برداشتم، تلو خوردم و انگشت اشارهام را با خشونت در سی*ن*هاش فرو کردم.
- گوش کن، مردک! نمیدونم چه فکری درمورد من کردی، ولی مطمئن باش اگه یکبار دیگه چنین تهمتی به من بزنی، اون دیوونهی زنجیریای که تو ذهنته رو واقعی میکنم. طوری رفتار نکن انگار مریض روانی ضعیف و بدبختیَم که منتظر نجات توئه!
در حین حرف زدن، انگار لحظهای از بدنم جدا شدم. صدای خودم را شنیدم که با غیظ سر مارک فریاد میکشید؛ آیا واقعاً من چنین حرفهایی را میزدم یا اثرات نوشیدن بود؟ پس از ثانیهای کوتاه، احساس درک خفیفی در مغزم رسوخ کرد. کمی از گرما از سرم پرید و بدنم را به عقب تاب دادم. مارک درست میگفت، نمیگفت؟ هرچقدر در جملهبندی و بیان منظورش اشکال داشت، نیت پشت کارش خیر بود و بهخاطر نگرانی زیادش از دستم عصبانی بود. عضلاتم از حس گناه شل شدند. صورت خروشانش را که دیدم، دهانم را باز کردم تا قبل از اینکه اوضاع بدتر شود حرفم را پس بگیرم، اما صدای گوشخراش و بلندِ شکستن چیزی هردویمان از جا پراند. نگاه حیرانم را به سمت دستم چرخاندم که لحظهای پیش، بطریای در آن رخنمایی میکرد؛ همانی که اکنون روی زمین به هزاران تکهی نامیزان تقسیم شدهبود و تهماندهی محتویات درونش روی سرامیکِ سفید، به خونِ تازه میمانست. بیاختیار گفتم:
- بازم نمادین شد... .
و انگشتان بلند و پینه بستهام را به لکهی روی تیشرتم گیر دادم که حالا خشک شدهبود و تیرهتر مینمود. مارک، با وجود رگههای خشم درون نگاهش، نگران پرسید:
- نماد چی؟ چی داری میگی پسر؟! چرا یهو رنگت پرید؟ بیا بشینیم، اگه پس بیفتی نمیخوام ازت پرستاری کنم.
دوباره بازویم را چسبید و من را همراه خودش، روی مبل دونفره انداخت. صورتش در کمنوریِ اتاق نشیمن، با هالهی آبی ضعیفی که ناشی از هولوگرامهای روی میز بود، میدرخشید و نگرانیاش را بیشتر منعکس میکرد. چشمهایم را از او گرفتم و روی فضای اِل شکل اتاق نشیمن چرخاندم. همانطور که با نگاه، از سرِ اِل تا انتهای آن میرفتم و برمیگشتم، به شوخی گفتم:
- تو که آماده بودی از بدترین وضعیت نجاتم بدی، پس چی شد؟ خط قرمزت پرستاری کردنه؟
متوجه شد که داشتم با زبانِ بیزبانی پیشنهاد صلح و آشتی به او میدادم. خط سفتِ شانههایش نرم شد و با نگاه کوتاهی به من، به پشتی مبل لم داد.
- تو که میدونی من فقط بلدم از مردهها مراقبت کنم. هروقت رفتی اون دنیا بهم خبر بده، سهسوت خودم رو میرسونم.
- حرف دهنتو بفهم! اگه اومدی اینجا که هرچی دلت میخواد بارم کنی، همین الان گمشو برو بیرون!
گدازههای خشم زیر صورتم فوران میکردند و گر گرفتن پوستم را چنان واضح حس میکردم که انگار کبریت روشنی به آن چسبیدهباشد. مارک بیحرکت در جا خشک شدهبود، نگاه نامفهوم و خوشرنگش را به بطریای که آمادهی ضربه در دست گرفتهبودم، دوختهبود و فکش از شدت فشار، مدام منقبض میشد. به زور سعی داشت بر خودش مسلط شود، اما از نفسهای منقطعش میفهمیدم که چندان موفق نیست.
- اومدم توهین کنم؟ به محض تموم شدن کارم از اونطرف شهر اومدم اینجا و آماده بودم توی بدترین وضعیت ممکن ببینمت؛ بعد تو میگی من اومدم بهت توهین کنم؟!
حرفش دوباره برایم گران تمام شد. بدترین وضعیت ممکن؟! قدم عصبیای به سویش برداشتم، تلو خوردم و انگشت اشارهام را با خشونت در سی*ن*هاش فرو کردم.
- گوش کن، مردک! نمیدونم چه فکری درمورد من کردی، ولی مطمئن باش اگه یکبار دیگه چنین تهمتی به من بزنی، اون دیوونهی زنجیریای که تو ذهنته رو واقعی میکنم. طوری رفتار نکن انگار مریض روانی ضعیف و بدبختیَم که منتظر نجات توئه!
در حین حرف زدن، انگار لحظهای از بدنم جدا شدم. صدای خودم را شنیدم که با غیظ سر مارک فریاد میکشید؛ آیا واقعاً من چنین حرفهایی را میزدم یا اثرات نوشیدن بود؟ پس از ثانیهای کوتاه، احساس درک خفیفی در مغزم رسوخ کرد. کمی از گرما از سرم پرید و بدنم را به عقب تاب دادم. مارک درست میگفت، نمیگفت؟ هرچقدر در جملهبندی و بیان منظورش اشکال داشت، نیت پشت کارش خیر بود و بهخاطر نگرانی زیادش از دستم عصبانی بود. عضلاتم از حس گناه شل شدند. صورت خروشانش را که دیدم، دهانم را باز کردم تا قبل از اینکه اوضاع بدتر شود حرفم را پس بگیرم، اما صدای گوشخراش و بلندِ شکستن چیزی هردویمان از جا پراند. نگاه حیرانم را به سمت دستم چرخاندم که لحظهای پیش، بطریای در آن رخنمایی میکرد؛ همانی که اکنون روی زمین به هزاران تکهی نامیزان تقسیم شدهبود و تهماندهی محتویات درونش روی سرامیکِ سفید، به خونِ تازه میمانست. بیاختیار گفتم:
- بازم نمادین شد... .
و انگشتان بلند و پینه بستهام را به لکهی روی تیشرتم گیر دادم که حالا خشک شدهبود و تیرهتر مینمود. مارک، با وجود رگههای خشم درون نگاهش، نگران پرسید:
- نماد چی؟ چی داری میگی پسر؟! چرا یهو رنگت پرید؟ بیا بشینیم، اگه پس بیفتی نمیخوام ازت پرستاری کنم.
دوباره بازویم را چسبید و من را همراه خودش، روی مبل دونفره انداخت. صورتش در کمنوریِ اتاق نشیمن، با هالهی آبی ضعیفی که ناشی از هولوگرامهای روی میز بود، میدرخشید و نگرانیاش را بیشتر منعکس میکرد. چشمهایم را از او گرفتم و روی فضای اِل شکل اتاق نشیمن چرخاندم. همانطور که با نگاه، از سرِ اِل تا انتهای آن میرفتم و برمیگشتم، به شوخی گفتم:
- تو که آماده بودی از بدترین وضعیت نجاتم بدی، پس چی شد؟ خط قرمزت پرستاری کردنه؟
متوجه شد که داشتم با زبانِ بیزبانی پیشنهاد صلح و آشتی به او میدادم. خط سفتِ شانههایش نرم شد و با نگاه کوتاهی به من، به پشتی مبل لم داد.
- تو که میدونی من فقط بلدم از مردهها مراقبت کنم. هروقت رفتی اون دنیا بهم خبر بده، سهسوت خودم رو میرسونم.