جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [ردِ آمیگدال] اثر «mischief کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MAHROKH با نام [ردِ آمیگدال] اثر «mischief کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 620 بازدید, 12 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ردِ آمیگدال] اثر «mischief کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAHROKH
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHER
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
2
 
تدارکاتچی
پرسنل مدیریت
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
671
1,974
مدال‌ها
7
مفهوم پشت حرفش چنان برایم سنگین بود که بی‌توجه به عدم تعادلم، از جا جستم و فریاد زدم:
- حرف دهنتو بفهم! اگه اومدی این‌جا که هرچی دلت می‌خواد بارم کنی، همین الان گم‌شو برو بیرون!
گدازه‌های خشم زیر صورتم فوران می‌کردند و گر گرفتن پوستم را چنان واضح حس می‌کردم که انگار کبریت روشنی به آن چسبیده‌باشد. مارک بی‌حرکت در جا خشک شده‌بود، نگاه نامفهوم و خوش‌رنگش را به بطری‌ای که آماده‌ی ضربه در دست گرفته‌بودم، دوخته‌بود و فکش از شدت فشار، مدام منقبض می‌شد. به زور سعی داشت بر خودش مسلط شود، اما از نفس‌های منقطعش می‌فهمیدم که چندان موفق نیست.
- اومدم توهین کنم؟ به محض تموم شدن کارم از اون‌طرف شهر اومدم این‌جا و آماده بودم توی بدترین وضعیت ممکن ببینمت؛ بعد تو میگی من اومدم بهت توهین کنم؟!
حرفش دوباره برایم گران تمام شد. بدترین وضعیت ممکن؟! قدم عصبی‌ای به سویش برداشتم، تلو خوردم و انگشت اشاره‌ام را با خشونت در سی*ن*ه‌اش فرو کردم.
- گوش کن، مردک! نمی‌دونم چه فکری درمورد من کردی، ولی مطمئن باش اگه یک‌بار دیگه چنین تهمتی به من بزنی، اون دیوونه‌ی زنجیری‌ای که تو ذهنته رو واقعی می‌کنم. طوری رفتار نکن انگار مریض روانی ضعیف و بدبختیَم که منتظر نجات توئه!
در حین حرف زدن، انگار لحظه‌ای از بدنم جدا شدم. صدای خودم را شنیدم که با غیظ سر مارک فریاد می‌کشید؛ آیا واقعاً من چنین حرف‌هایی را می‌زدم یا اثرات نوشیدن بود؟ پس از ثانیه‌ای کوتاه، احساس درک خفیفی در مغزم رسوخ کرد. کمی از گرما از سرم پرید و بدنم را به عقب تاب دادم. مارک درست می‌گفت، نمی‌گفت؟ هرچقدر در جمله‌بندی و بیان منظورش اشکال داشت، نیت پشت کارش خیر بود و به‌خاطر نگرانی زیادش از دستم عصبانی بود. عضلاتم از حس گناه شل شدند. صورت خروشانش را که دیدم، دهانم را باز کردم تا قبل از این‌که اوضاع بدتر شود حرفم را پس بگیرم، اما صدای گوش‌خراش و بلندِ شکستن چیزی هردویمان از جا پراند. نگاه حیرانم را به سمت دستم چرخاندم که لحظه‌ای پیش، بطری‌ای در آن رخ‌نمایی می‌کرد؛ همانی که اکنون روی زمین به هزاران تکه‌ی نامیزان تقسیم شده‌بود و ته‌مانده‌ی محتویات درونش روی سرامیکِ سفید، به خونِ تازه می‌مانست. بی‌اختیار گفتم:
- بازم نمادین شد... .
و انگشتان بلند و پینه بسته‌ام را به لکه‌ی روی تی‌شرتم گیر دادم که حالا خشک شده‌بود و تیره‌تر می‌نمود. مارک، با وجود رگه‌های خشم درون نگاهش، نگران پرسید:
- نماد چی؟ چی داری میگی پسر؟! چرا یهو رنگت پرید؟ بیا بشینیم، اگه پس بیفتی نمی‌خوام ازت پرستاری کنم.
دوباره بازویم را چسبید و من را همراه خودش، روی مبل دونفره انداخت. صورتش در کم‌نوریِ اتاق نشیمن، با هاله‌ی آبی ضعیفی که ناشی از هولوگرام‌های روی میز بود، می‌درخشید و نگرانی‌اش را بیشتر منعکس می‌کرد. چشم‌هایم را از او گرفتم و روی فضای اِل شکل اتاق نشیمن چرخاندم. همان‌طور که با نگاه، از سرِ اِل تا انتهای آن می‌رفتم و برمی‌گشتم، به شوخی گفتم:
- تو که آماده بودی از بدترین وضعیت نجاتم بدی، پس چی شد؟ خط قرمزت پرستاری کردنه؟
متوجه شد که داشتم با زبانِ بی‌زبانی پیشنهاد صلح و آشتی به او می‌دادم. خط سفتِ شانه‌هایش نرم شد و با نگاه کوتاهی به من، به پشتی مبل لم داد.
- تو که می‌دونی من فقط بلدم از مرده‌ها مراقبت کنم. هروقت رفتی اون دنیا بهم خبر بده، سه‌سوت خودم رو می‌رسونم.
 
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
2
 
تدارکاتچی
پرسنل مدیریت
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
671
1,974
مدال‌ها
7
چشم‌های سوزانم را با نوک انگشت مالیدم و خنده‌ی خشکم مهمان حرف‌هایم شد:
- نیازی نبود بگی؛ بوی جسدی که ازت بلند میشه کل خونه‌م رو برداشته، آقای کرونرِ* ارشد.
صورتش که داشت شل میشد، در لحظه دوباره جدی شد و از گشاد شدن جزئی چشمانش فهمیدم چیزی را به یاد آورده‌است. انگشتانش را روی یک پا گره کرد و نفس عمیقی کشید.
- بابت اتفاقی که برای تئو افتاد واقعاً متأسفم.
از این تغییر موضوعِ ناگهانی تکانی خوردم. حقیقت تلخی که کل امروز به دنبال فرار از آن بودم، بار دیگر مانند پتک بر سرم آوار شد و وا رفتن شانه‌هایم را به وضوح حس کردم. مارک با نگاهی گذرا به چهره‌ی ماتم‌زده‌ام، ادامه داد:
- وقتی خبرش رو از کرونر اشلی شنیدم، باورم نمیشد. چندباری سعی کردم باهات تماس بگیرم که شاید بهم بگی فقط یه شوخی مسخره‌ست، ولی... .
در حین صحبتش، نکته‌ای که با اطلاعات درون مغزم ناهماهنگ بود در گوشم زنگ زد. قبل از این‌که بتواند باقی حرفش را بزند، رشته‌ی کلامش را بریدم:
- مگه کرونر اشلی و تئو با هم رفیق بودن؟
تا جایی که به‌خاطر می‌آوردم، تئو هرگز درمورد رفاقت با کرونرِ میان‌سال و تودار چیزی نگفته‌بود و من نیز با او ارتباطی نداشتم؛ پس او چگونه از مرگ بهترین دوست من خبر داشت؟ با این احتمال که ممکن است حافظه‌ام یاری نکرده‌باشد یا تئو چیزی را از من پنهان داشته‌باشد، از مارک سؤال کردم. ابروهایش را در هم کشید و چین کوچکی روی پیشانی‌اش نقش بست.
- رفیق...؟ نه، فکر نمی‌کنم. صرفاً خبرش رو بهم داد چون شنیده‌بود قبلاً ازش حرف بزنم، می‌دونی؟ گاهی اوقات که با سردرد بدی می‌رفتم سر کار، کنارش می‌نشستم و از جاهایی که شما مجبورم می‌کردین باهاتون بیام غر می‌زدم.
از محوی چشم‌هایش و لبخند کوچک روی لبش معلوم بود درحال مرور خاطراتِ ما سه‌تا در بارهای مختلف است، اما من لبخند نمی‌زدم. آن ناهماهنگی بدشکل بار دیگر به پیشانی‌ام فشار می‌آورد. کلمات مانند یخ از بین لب‌هایم بیرون سُریدند:
- مارک، اگه اون و تئو هم رو نمی‌شناختن، پس چطور از مرگش خبردار شده؟
حتی سوسوی ضعیف هولوگرام‌ها هم نمی‌توانستند رنگی که از رخسارش رخت بست را پنهان کنند. قلبم به تپش افتاده‌بود؛ همان حسی را داشتم که در قدیم، قبل از کشف کردن یک حقیقت بزرگ می‌گرفتم؛ حقیقتی که گاهی بیش از این‌که به نفعم باشد به ضررم تمام میشد. خون در گوش‌هایم می‌غرید و نگاه ناباورم درتلاش برای پیدا کردن نگاه گریزان مارک، این‌سو و آن‌سو می‌جهید. تکرار کردم:
- همکار و زیردست تو، کرونر اشلی، چطور قبل از تو از مرگ تئو خبردار شده؟
دست‌هایم از زور تنش مشت شده‌بودند، میزان آدرنالین شدیدی به بدنم تزریق شده‌بود و تک‌تک عضلاتم منقبض بودند. حس بدی در قلبم بانگ میزد؛ گویا هشدار می‌داد که قرار نیست از کلمات بعدی مارک خوشم بیاید. لب‌هایش را با زبان تر کرد و گلویی صاف کرد.
- زیاد از حد گفتم، تی. نمی‌تونم بیشتر از این چیزی بهت بگم.
ناخودآگاه به جلو خم شدم. شمّ سرنخ‌یابی‌ای که سال‌ها پیش، پس از استعفا از کارم، آن را دفن کرده‌بودم دوباره به کار افتاد. کار کرونرها به چند شاخه تقسیم میشد که یکی از آن‌ها، بررسی و تعیین علت مرگ در موارد مشکوک، غیرطبیعی یا ناگهانی بود. مرگ یک فرد عادی در حیطه‌ی کاری آن‌ها نبود، پس اگر تئو از اوردوز کردن با الکل مرده‌بود، چطور کرونر اشلی که صرفاً او را به قیافه و دوستِ من و مارک بودن می‌شناخت، از آن خبردار شده‌بود؟ نگاهم به نماد نخ‌دوزی شده‌ی جیبِ روپوش مارک افتاد؛ رودخانه‌ای جاری و سفیدرنگ که با یک دایره‌ی نازک قاب گرفته شده‌بود و آرم معمولِ کرونر که دو مار پیچیده بر ترازوی عدالت بود، در میان آن به چشم می‌خورد. نتایجی آرام‌آرام در ذهنم شکل می‌گرفتند، انگار شیارهای مغزم با مایعی عجیب خنک میشد و چشم‌هایم تار می‌دیدند.

*کرونر: کلمهٔ انگلیسیِ پزشک قانونی.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین