- Dec
- 1,526
- 1,060
- مدالها
- 2
”پیرمردی سوار بر اسب از کویری گرم و سوزان عبور می کرد، از دور سیاههای را دید، نزدیکتر رفت، دید مردی خسته و از پا افتاده به سایه ناچیز بوتهای خزیده و پوست بدنش را آفتاب سوزانده.
مرد ناتوان، با دیدن سوار فریاد کمک سر داد و تقاضای آب کرد.
پیرمرد بلافاصله از اسب پیاده شد و مَشک آب را بدست مرد داد.
سپس او را سوار بر اسب کرد و گفت:
«این اسب در این شنزار توان بیش از یک نفر را ندارد و تا آبادی بعدی چند ساعتی راه مانده است، من نیمی از راه را سوار بر اسب بودهام، حالا مدتی تو سوار باش تا هم همسفر و هم صحبت باشيم و هم از اين برهوت جان سالم به در برده باشيم.»
مرد ناتوان، با دیدن سوار فریاد کمک سر داد و تقاضای آب کرد.
پیرمرد بلافاصله از اسب پیاده شد و مَشک آب را بدست مرد داد.
سپس او را سوار بر اسب کرد و گفت:
«این اسب در این شنزار توان بیش از یک نفر را ندارد و تا آبادی بعدی چند ساعتی راه مانده است، من نیمی از راه را سوار بر اسب بودهام، حالا مدتی تو سوار باش تا هم همسفر و هم صحبت باشيم و هم از اين برهوت جان سالم به در برده باشيم.»