جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [رقصنده در خون] اثر «G_ADN(عامل) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط G_ADN با نام [رقصنده در خون] اثر «G_ADN(عامل) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 320 بازدید, 5 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [رقصنده در خون] اثر «G_ADN(عامل) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع G_ADN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
(به نام حضرت قلم که هر چه داریم از اوست.)

داستان کوتاه: رقصنده در خون

نویسنده: G_ADN(عامل)

ژانر: جنایی، ترسناک

گپ نظارت: (3) S.O.W



خلاصه:

رقصنده، بی‌هیاهو، در این انبوه جنایت، دست‌ها در محاصره‌ی مردگان. این پایان خوبی برای نفس کشیدنمان نیست اما ما معتادیم به یک قطره خون!
***
دختری کم سن و سال تحت تحریک دوستانش وارد یک مهمانی می شود، مهمانی‌ای که سرنوشتش را به کل تغییر می‌دهد به گونه‌ای که از یک دختر مظلوم بی‌گناه یک جنایت‌کار خون‌خوار ساخته می‌شود.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,768
55,942
مدال‌ها
11
1672956848174.png

-به‌نام‌یزدان


درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ida
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
- آوین ناز نکن دیگه.
به آرامی کوله پشتی‌ مشکی رنگ ساده‌ام را به روی دوشم انداختم، حوصله‌ی بحث با هانا را نداشتم. خسته بودم، نیاز به استراحت داشتم.
- نه هانا اصرار نکن نمیام.
به سمت در خروجی دبیرستان گام برداشتم که همراهم آمد، این دختر دست‌بردار نبود. با کلافگی به قدم زدنم ادامه دادم، برخلاف من او رخسارش پر از شوق و اشتیاق بود.
دستش را در دستم حلقه کرد و گفت:
- خیلی خوش می‌گذره پشیمون نمیشی.
به نسیم خنکی که روحم را نوازش می‌داد گوش می‌دادم، برگ‌های درختان در نسیم باد درحال تکان خوردن و رقصیدن بودند و شاخه شاخه قاصدک‌های مهاجر از میان دیدگانم عبور می‌کردند، برای اینکه بحث را عوض کنم گفتم:
- هانا برای امتحان شنبه خوندی؟
سری به علامت منفی تکان داد ولی او زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود، با حرص و عصبانیت دستم را کشاند و رویم را به روی خود برگرداند:
- آوین من تنهام، امشب می‌خوام تو هم به این جشن تولد بیای پس ان‌قدر نه نیار ، یک شب که هزار شب نمی‌شه تازه حسنا و آیدا هم میان. چطوره؟
از اصرار‌های پی در پی‌اش کلافه شده بودم. برای اینکه به این بحث خاتمه بدهم، نالان دستم را از میان انگشتانش رها کردم:
- خیلی خوب باشه ولم می‌کنی حالا؟
از آنکه بالاخره رضایت داده بودم لبخند رضایتمندی بر روی لبش جای خوش کرد، من و هانا سال‌های سال بود که دوست‌های صمیمی و قدیمی هم بودیم، او شر و شیطون و من آروم و مظلوم. من و او از دو نظر مخالف و دو چهره‌ی مخالف بودیم. او عاشق جشن و شادی من عاشق خلوت کردن با خودم و مطالعه.
می‌دانستم که مادرم رضایت به رفتنم نمی‌دهد و به هانا هم قول داده‌ بودم پس چاره‌ای نبود جزء رفتن.
 
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
به خانه‌مان که نزدیک شدم، کمی از هانا فاصله گرفتم و دستی در هوا به نشانه‌ی خداحافظی تکان دادم که او هم متقابلاً با تکان دادن دستش جوابم را داد اما ظاهراً چیزی یادش آمد، به سویم با شوق برگشت و با صدای نسبتا بلندی صرفا بخاطر آنکه متوجه کلامش شوم، فریاد زد:
- آوین قول دادی ها؟
سرم را به علامت مثبت تکانی دادم و به سمت درب خانه قدم برداشتم، کلید را از جیب مانتوام درآوردم و قفلش را باز کردم.
به محض باز شدن درب حیاط، بوی عطر غذای مادر فضا را در بر گرفت. چشمانم را بستم. نسیم هو‌هو کنان از کنار گوشم عبور می‌کرد و نغمه‌ی آوازه‌خوان بلبل‌ها در حیاط می‌پیچید.
کوله پشتی‌ام را بی‌حوصله بر روی زمین رها کرده و درب حیاط را به تندی بستم که صدای خراشنده‌اش در گوشم اکو شد.
مادر با چادر گل‌دارِ آبی آسمانی به سمت درب منزل آمده و آن را باز کرد، چهره‌اش بسیار عصبانی بود، از این حد از خشونتش خنده‌ام گرفته بود. با صدای آرامش بخشش که حالا مانند دریا تلاطم‌آمیز و مواج شده بود، خطاب به من فریاد زد:
- خدا بگم چی کارت نکنه بچه. این چی طرز در بهم زدنیه؟
با خنده به سمتش گام برداشتم و دست‌هایم را باز کردم و در آغوشش کشیدم و کنار گوشش نجوا کردم:
- سلام ننه جون.
با جارو‌ای که در دستش بود محکم به بدنم کوبید که درد شدیدی در وجودم پیچید و ناله‌ای کردم که با حرص غرید:
- زهر مارِ ننه، یکم آداب حرف زدن یاد بگیر بچه.
بوسه‌ای از گونه‌هایش با عشق گرفتم و ازش دور شدم و به سوی کوله‌ پشتی‌ام که جلوی درب حیاط رها شده بود رفتم و آن‌ را با شیطنت برداشتم و گفتم:
- ادب آداب دارد ننه جونِ من.
 
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
مادر با حرص به من خیره شده بود. کاری از دستش دربرابر یکی بدو و بلبل زبانی‌هایم برنمی‌آمد. دسته‌ی جارو را پایین آورد و کنار حیاط گذاشت و بعد خطاب به من گفت:
- بیا تو خونه، ناهار آمادس.
درحالی که کوله‌ پشتی‌‌ام را در دست داشتم، با لبخند دندون نمایی به سمت درب خانه قدم برداشتم. بوی قرمه سبزی داشت خفه‌ام می‌کرد و مادر هم که دستپخت‌اش عالی.
***
نیم نگاه کلافه‌ای به ساعت دیواری اتاقم انداختم، ساعت نزدیک به نه شب بود. در سوالات فیزیک مانده بودم، کمی فکر کردم اما آن‌قدر مشغله‌ی مهمانی امشب درگیرم کرده بود که حال و حوصله‌ای برای حل مسائل درسی نداشتم و خوشبختانه چون امروز چهارشنبه بود و دو روز دیگر هنوز برای آزمون فیزیک وقت داشتم، زیاد دل‌نگرانی‌ای بابتش نداشتم.
از پشت میزتحریر چوبی‌ام بلند شدم و صندلی را کنار زدم. نفس عمیقی کشیدم و به سمت کمد لیمویی رنگ لباس‌ها گام برداشتم. با باز کردنش ‌و زیر و رو کردن هزار لباس و مانتو بالاخره یک مانتوی قرمز رنگ جلو باز که زیر آن یک تونیک سفید راه‌راه با طرح گربه وجود داشت و شلوار مشکی رنگ کشی‌ام را از درون کمد به بیرون کشیدم، ناخودآگاه لبخند رضایتمندی به روی لبم آشکار شد. ست زیبایی به نظر می‌آمد.
با زنگ خوردن گوشی‌ام، رشته‌ی افکارم پاره شد. به سمت موبایلم که به روی میز کامپیوتر بود گام برداشتم و نگاهی به صفحه‌ی روشن آن انداختم. شماره‌ای عجیب و غریب بود و کد آن مربوط به داخل کشور نمی‌شد. تلفن را در دستم گرفتم و با کمی تردید جوابش دادم:
- الو؟
ناگهان صدای خش‌خش و جیغ‌های دیوانه‌وار یک انسان شروع به پیچیدن کرد. از ترس به عقب قدم گذاشتم، قلبم به تپش افتاده بود و عرق سردی بر روی پیشانیم جای خوش کرده بود. جیغ‌های دلخراش تمامی نداشتند، با هول زندگی موبایل را از خودم دور کردم و تماس را خاتمه دادم. شوک‌زده بودم، ترس کل وجودم را فرا گرفته بود.
این دیگر چه بود؟
 

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,569
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین