جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رقص در آغوش گرگ] اثر «محدثه امیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط imhdsew با نام [رقص در آغوش گرگ] اثر «محدثه امیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,420 بازدید, 20 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رقص در آغوش گرگ] اثر «محدثه امیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع imhdsew
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
نام رمان: رقص در آغوش گرگ

نام نویسنده: محدثه

ژانر: عاشقانه/فانتزی/تخیلی.

عضو گپ نظارت : (7)S.O.W
خلاصه:

درمورد دختر دامپزشکیه که یک شب زمستونی،توی دل جنگل تاریک با یه موجود ترسناکی که شبیه گرگه روبرو میشه...اما اون فقط یه گرگ نبود...
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,937
53,260
مدال‌ها
12
1668210748747.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: janan417
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت1

میدونی کی تنهایی و ترس رو حس کردم؟
زمانی که از شدت غم حس میکردم دلم رو مه گرفته؛زمانی که از شدت بغض‌و اشک چشام هیچ جای جاده رو نمیدید و فقط ماشینو میروندم.
مقصدی نداشتم.
تنها چیزای تحت امرم فرمون ماشین بود و پدال گاز.
به خودم اومدم دیدم توی جاده‌ی متروکه‌ی وسط جنگلم درحالی که تماما در تاریکی‌مطلق فرو رفته بود.
دقیقا وسط همون جاده مه الود و ترسناک زندگیم ماشین خراب شد، دیگه فقط من بودم و ماشین و صدای زوزه گرگ...
من، رودرروی تاریکی، اونم‌توی غمگین‌ترین شب سالهای اخیرم، داشتم با بندبند وجودم معنی کلمه‌ی ترس رو احساس میکردم.
ترس حسیه که همیشه تو وجود آدمه...اما این احساس با وجود اطرافیانت چندان حس نمیشه و فقط زمانی تورو از پا در میاره که با تنهایی آمیخته شده باشی.
صدای هو‌هوی جغدی منو به خودم آورد، پشت دستمو برای پاک‌کردن اشکام آروم روی گونم کشیدم، الان وقت گریه نبود اول باید از این جا بیرون میرفتم.
دستمو به سوییچ ماشین رسوندم و پیچش دادم، چرا روشن نمیشه؟
اینکارو بازم‌تکرار کردم
نه انگار واقعا قصد روشن شدن نداره، لحظه به لحظه وحشتم بیشتر میشد و با استرس بیشتری سوییچ رو میچرخوندم.
وای خدا...تورو خدا روشن شووو، قول میدم دیگه هیچکاری نکنم، اصلا قول میدم به محض خروجم به فقرا کمک کنم، تورو خدا روشن شو.
ناامیدانه دست از کلنجار رفتن با سوییچ برداشتم، با ترس از شیشه ماشین نگاهی به اطرافم‌کردم، سیاهی و تاریکی، جز این دو کلمه چیزی نمیدیدم، ضمیر ناخوداگاهم شروع کرد به ساختن داستانای ترسناک،جن،اشباح سرگردان، روح دختر بچه‌ای که این‌حوالی به قتل رسیده، قاتل سریالی که هرلحظه ممکنه از تاریکی اعماق جنگل با تبر توی دستش بیرون بیاد.
سرمو تکون دادم
_این فکرا چیه..نه اونا فقط فیلمن.
با عجله دستمو به گوشیم رسوندم تا حداقل برای کمک به یکی زنگ‌بزنم.
خط نمیداد، چندین بار گوشیمو توی دستم جابجا کردم، این چه سرنوشتی بود که برام رقم‌خورده، یعنی حتی نباید گوشیم‌هم‌انتن بده؟ لعنتی به شانسم فرستادم، اصلا اینجا کجاس؟ چطور من از اینجای ترسناک‌ سر دراوردم؟
مغزم قفل شده بود، نمیتونستم تا ابد توی این‌حالت بمونم، قطعا به صبح نرسیده سکته میکنم.
دست لرزونمو به دستگیره‌ی ماشین رسوندم، درو باز کردم و برای احتیاط هم‌که شده قفل فرمونو با خودم بردم که برای هر حمله‌ی‌احتمالی آماده باشم.
به محض پیاده شدنم باد سردی به صورتم‌سیلی زد، حالا حتی میتونستم با وضوح بیشتری صداهای اطرافو بشنوم، زوزه‌ی گرگ، صدای جغد، حتی میشد صدای بادی که از لای شاخو برگای درختا عبور میکنه هم‌ شنید.
اطرافمو مه غلیظی گرفته بود، مه‌هایی که حالا نقش شبح‌های سیاه و سفیدی رو برام بازی میکردن.
با ترس اب دهنمو قورت دادم و قدمای سستمو به طرف کاپوت ماشین هدایت کردم، واقعا چیزی از ماشین و قطعات داخلش سر در نمیاوردم و با یه امید خیلی بیخود مشغول نگاه کردن به اجزای درونی ماشین شدم.
_ الان باید چیکار کنم...خدایا.
یه لحظه حس کردم تموم پشتم سرد شد، مو به تنم سیخ شد و سر جام خشک شدم، حتی جرعت اینکه برگردم و پشت سرمو نگاه کنمم‌نداشتم.
 
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت2

حس کردم یچیز شبح مانند با سرعتی باور نکردنی درست از طرف راستم از لای درختا عبور کرد.

شمار تپش های قلبم به هزار رسیده بود و قفسه سینم از شدت ترس به سرعت بالا و پایین میشد، فعلا امن ترین جا برای من داخل ماشینه، اره اونجا میمونم و حداقل تا طلوع خورشید و روشن شدن مسیر صبر میکنم.
به طرف در ماشین رفتم، نرسیده به اونجا یچیزی جلوم ظاهر شد.
دستام شل شدن و قفل فرمون از دستم افتاد، با جیغی که بصورت غریزی زدم با پشت روی زمین افتادم.
ای...این دیگه چی بود. سیاهِ سیاه. اونقدر سیاه که بجز آرواره‌های بلند سفیدش و یه جفت چشم درخشان دورنگ چیزی قابل دیدن نبود، نگاهم به پنجه‌های بزرگ‌سیاه رنگش خورد، شکل پنجه‌هاش مثل گرگا بود، اون...اون یه گرگ بود؟ پس چرا اینقدر بزرگ، میشه گفت تقریبا هم قد ماشینم بود، نه نه این امکان نداشت اون یه هیولا بود، یه هیولای وحشتناک.
با چشای درشت شده و مردمک لرزونم نگاهمو به بالا سوق دادم، سی*ن*ه‌ی فراخ و ستبرش و اون چشمای دو رنگ نافذش فقط قدرت رو القا میکرد و این تن منو به لرزه در میاورد، از ترس خودمو به عقب میکشیدم، حتی دیگه جرعت نفس کشیدن نداشتم، با اون آرواره‌هاش به راحتی میتونست گردن منو خورد کنه، یعنی این پایان من بود؟ به عنوان یه دامپزشک باید بدست یه حیوون کشته میشدم؟ البته نمیشه اسم‌ حیوون روی این موجود گذاشت.
با نزدیک تر شدنش بطور غیر ارادی جیغ بلندی کشیدم
_ نیااا..نزدیک‌نیاااا...تورو خدا...خوا...خواهش میکنم.
پوزش چین خورد و قیافش حتی وحشتناک تر از قبل شد، اماده شده بود که به سمتم خیز برداره، ناامیدانه خودمو عقب میکشیدم، حتی نای بلند شدن و دویدن نداشتم.
پریدنش همزمان شد با جیغ بنفشی که کشیدم و بیهوشی من، برای‌من‌این پایان راه بود، عین همه‌ی‌ادما انتظار داشتم‌ که زمان پیری بمیرم اما حالا...حالا دقیقا در اواسط سن ۲۵ سالگیم قرار بود توسط یه موجود ترسناک اونم توی جایی که شاید حتی ماه‌ها و یا سالها بعد از مرگم موفق به پیدا کردن باقی مونده‌ی جسدم نشن اینطور بمیرم.

با حس درد و سوزش کم‌کم‌چشامو باز کردم، همه‌جا تاریک بود، اصلا چیشده بود؟
با یادآوری چیزی که از سر گذروندم سریع به حالت نشسته در اومدم و به عقب رفتم‌که پشتم‌محکم‌به چیز سفت‌و سردی برخورد کرد، از دردش قیافم درهم شد.
_ آخخخ.
با چشمایی که از شدت درد ریز شده بوده به دور و اطرافم‌نگاه کردم...یه غار بود، من اینجا چیکار میکنم؟
وای نه، تمام دست چپم و استین لباسم خونی شده بود،یقه‌ی پیرهنم به طور فجیعی پاره شده بود و روی بازوم‌افتاده بود، زخمم کمی اونور تر شاهرگ و گردنم بود و تا پشت کتفم امتداد پیدا کرده بود، دردش واقعا نفس گیر بود، از استرس تند تند نفس‌میکشیدم.
ینی چیشده؟چرا...چرا من‌زندم؟
اون حیوون...نه اون هیولا...اون با من چیکار کرد.
با صدای خرناسای ضعیفی از ترس خودمو بیشتر عقب کشیدمو پاهامو توی شکمم جمع کردم.
نگاهم به موجودی افتاد که بالا تر از من و روبروم‌ روی تخته سنگ پهنی دراز کشیده بود و مثل مار توی خودش میلولید..
مردمک چشمام،فک پایینم،دستام،پاهام...به عبارت دیگه تماام بدنم میلرزید...

کمی بیشتر دقت کردم...
چقدر شبیه اون هیولایی بود که من اونجا، کنار ماشینم دیدم، اما...اما اون قوی بود و قدرتمند...
اینی که اینجاس لحظه به لحظه ضعیف تر و رنجورتر میشه و حتی انگار کوچیک تر هم شده...
اینجا چخبره؟ اه دیگه به چشمای خودمم نمیتونم اعتماد کنم.
با همون وحشتی که توی وجودم رخنه کرده بود نگاهمو به سمت دهنه‌ی غار سوق دادم، هوا کمی روشن شده بود، الان وقت فرار بود، باید از اینجا دور میشدم، دیگه هیچوقت پامو نه اینجا و نه حتی نزدیک اینجا نمیزارم.
 
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت3

به سختی از سر جام پاشدم و با احتیاط درحالی که سعی میکردم بیشترین فاصله رو بین خودمو و اون موجود ایجاد کنم به طرف خروجی غار رفتم.
نزدیک خروجی با تمام‌ توان به سمت بیرون دویدم.
هنوز تعداد قدمام به بیرون به ده تا نرسیده بود که دوتا حیوون دقیقاً مقابلم ایستادن، اونا گرگ‌بودن، گرگای خاکستری معمولی، اینو مطمعن بودم چون خیلی پیش اومده بود که این حیوونارو درمان کنم.
با نشون دادن آرواره ها و خرناسای وحشتناکشون بهم هشدار میدادن، با جیغی دوباره روی زمین افتادم و اینبار علاوه بر درد زخمم، درد لگن و سوزش فرو رفتن سنگ ریزه ها توی کف دستمم بهش اضافه شد.
با هر قدم اونا من به عقب میرفتم. دوباره وارد فضای غار شدم.
اونا هم درست مقابل در ورودی دست از حرکت ایستادن، اما هنوز نگاه‌های هشدار دهندشون روی من زوم بود.
این چه بدبختیی بود که توش گیر کرده بودم، توان هیچکاریو نداشتم و در عجب بودم با تمام‌ این اتفاقا چطور تا الان سکته نکردم.
بازم سر جای قبلیم نشستم.
باید از اینجا خارج میشدم، اما چطوری؟
اها...اها.. همیشه توی فیلما اون ته غار یه راه خروجی دیگه وجود داره، امیدوارانه سرمو به قسمت اخر غار چرخوندم اما با دیدن اون دیواره‌ی سنگی و خزه‌های سبز روش به یکباره تمام امید و خوشحالیم جاشو به ناراحتی داد.
پس فقط یه راه خروج داشت و اونم که گرگا مسدود کرده بودن... .
به فضای درونی غار نگاه کردم، غار نسبتا بزرگی بود، دیواره‌هاش همه ناهموار و دارای پستی بلندیای زیادی بود، گوشه‌ای از غار استخون‌های بزرگ و کوچیکی به چشم‌ میخورد و در کنار اوناهم پوست‌ حیوونا که به صورت نامرتب تیکه‌تیکه بودن وجود داشت.
با انزجار نگاه از اون صحنه‌ی تهوع آور گرفتم و به اون موجود چشم دوختم.
با بهت از سر جام بلند شدم...تمام تخته‌سنگ‌ خونی بود دستمو محکم روی دهنم فشردم،دقیقا داشت چه اتفاقی میوفتاد؟!
پوزش جمع‌تر شده بود و گوشاش از اون مدل خودشون بیرون زده بودن و یجورایی شبیه به گوش آدم بودن، البته کمی بزرگ‌تر‌ و نوک‌تیز تر از گوش معمولی، بدنش و دست و پاهاش کشیده تر از قبل شده بودن و پر بودن از خزه‌های سیاه.
وای خدای‌من...زانوهاش بطرز منزجر کننده‌ای به بدترین شکل شکسته شده بود و حتی استخون پاهاش بیرون زده بود.
توی این چند سال حتی حیواناتی که توی تله شکارچیا افتاده بودن و یا جلوی شلیک مستقیم گلوله قرار داشتن هم اینقدر وضعیشون وخیم نبود.
نمیدونستم چیکار کنم، درد خودم‌ به کل از یادم رفته بود، صدای دردمند اون موجود هرلحظه دردناک‌تر میشد و من به عنوان یه دامپزشک هیچکاری نمی‌تونستم انجام بدم.
حداقل توی این شرایط نمیتونستم.
کنار دیوار به پایین لیز خوردم، هنوز اون دوتا گرگ جلوی در بودن، حتی حواس اوناهم پِی اون موجود بود، این مدلشونو میشناختم، گوشاشون به سمت پایین افتاده بود و سرشون خم شده بود صداهای ریز نامفهومی رو از خودشون در میاوردن، از قرار معلوم این‌موجود آلفای اونا به حساب میومد، اما مگه میشه؟ برای یه گرگ بودن زیادی بزرگ و وحشتناک بود.
با دستام بدنمو احاطه کردم، معلوم نیست منو برای چی گرفتن، اصلا چرا بهم‌حمله نمیکنن؟ چرا باید هر لحظمو با ترس اینکه یدفه یکیشون به سمتم‌ حمله کنه بگذرونم؟!
مرگ چیزی بود که ازش میترسیدم، قبلا شاید میگفتم که مرگ بهتر از تحمل خیلی سختیاس و بیشتر اوقات،درست مثل چند ساعت قبل از اینکه از این جنگل سر در بیارم ارزوی مرگ‌ میکردم، اما با قرار گرفتن توی شرایطش فهمیدم‌ که چقدر میتونه ترسناک باشه، مرگ حتی بزرگ تر از مشکلات روزمره‌ای بود که باهاشون دستو پنجه نرم‌ میکردم، واقعا دلیلی که منو به اینجا کشوند ارزششو داشت؟ حالا چقدر حقیر و کوچیک‌ بنظر میومد.
خ*یانت کسی که حداقل من‌ فکر میکردم دوستم داره و دوستش دارم اونم با رفیق...نه رفیق کلمه سنگینی برای اونه...با کسی که خاطرات شیرین زیادی رو باهاش داشتم.
هنوز فکر بهش قلبمو درد میاورد، اما واقعا ارزششو داشت؟ارزششو داشت که منو توی این منجلاب بندازه؟
با فکر به همینا و سرزنش خودم کم‌کم چشمام‌ گرم‌شد و به خواب رفتم....خواب که نمیشه گفت، بهتره بگم از شدت ضعف و درد هوشیاریمو از دست دادم.




درختای کاج دورمو گرفته بودن، چرا هرچی میدوم این راه تموم‌نمیشه لنتییی، چرا به شهر نمیرسم‌، ترسون به عقب نگاه کردم،
چی‌میدیدم..
هنوز درحال تعقیب من بود، اون‌ هیولای سیاه، حتی خیلی بزرگ‌تر از قبل بود، هرلحظه بزرگ‌تر میشد، به قطع میتونست منو زیر پنجه‌هاش له کنه.
سرعتمو زیاد کردم، اما نمیشد، نمیرسیدم، بهتره بگم‌ اصلا از سر جام تکون نمیخوردم، اون موجود هرلحظه نزدیک و نزدیک تر میشد، پام پیچ خوردو محکم روی زمین افتادم، دیگه دیر شده بود، حتی فرار هم‌جواب نمیداد، سریع به پشت چرخیدم که با دیدن پنجه‌ی بالا رفته‌ی اون هیولا جیغ بلندی کشیدم و چشامو محکم روی هم فشار دادم.
 
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت4

درست همون لحظه بود که از خواب پریدم، نفس نفس میزدم.
عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود... .
دور و اطرافمو با هراس نگاه کردم،هنوز توی غار بودم.
اولین کاری که کردم چک‌کردن گوشه گوشه‌ی بدنم بود، جز اون زخم قبلی تمام بدنم‌سالم بود.
نگاهمو به اون هیولا سوق دادم، با چیزی که دیدم از شدت تعجب تکونی خوردم، باور کردنی نبود، با چیزی که قبلا بود خیلی فرق میکرد.
خدای من....حتی این ترسناک تر از حالت قبلیش بود.
صورتش کاملا شبیه یه انسان بود، چش و ابرویی کشیده و لبای نازک و دماغی معمولی که از درد چین‌خورده بود،موهای مشکی بلندش تا روی شونه‌هاش میرسید...تمام صورتش خون‌آلود بود.
پنجه‌هاش حالت دست انسان رو گرفته بود با انگشتای کشیده و ناخونایی بلند و نوک‌تیز،خزه‌های کم‌پشت و نازکی هنوز روی صورت و دستا و بدنش دیده میشد که هرچی پایین تر میرفت بیشتر و بیشتر میشدن.
کبودی‌ها و خون‌مردگی‌های بزرگ و تیره‌ای رو میشد روی نقطه نقطه‌ی بدنش دید، کبودیایی که شاید به‌دلیل شکسته شدن اون نقاط بوجود اومده بودن، نمیتونستم از این فاصله تشخیص درستی بدم، نگاهمو به پایین کشیدم،پایین تنش هنوز مثل یه گرگ بود، پر از خزه‌های مشکی خونی و پنجه‌های بزرگ، استخون زانو‌هاش هنوز بیرون زده بودن و خونریزی میکردن.
نمیفهمیدم، از درک اینکه این موجود چیه و چرا اینطوره عاجز بودم، اونقدر عاجز که ذهنم چیزایی که با چشمم دیده بودمو پس‌میزد و باور نمیکرد.




تقریبا دو روز بود که اینجا بودم، سوز سرمای زمستون رو هر لحظه بیشتر حس میکردم و از شدت گرسنگی بدنم درحال تحلیل رفتن و ضعیف شدن بود، حداقل تشنگیمو بوسیله آبی که از سقف چکه میکرد و دقیقا پایینش به شکل یه گودال کوچیک پر از آب تشکیل شده بود رفع میکردم، حدس میزدم این آب مربوط به برفای روی کوه باشه، با همون آبِ هرچند کم‌ تونسته بودم تا حدودی خونای دستم و محل زخمم‌ هم‌ شستشو بدم.
نمیدونستم که کی قراره از اینجا خارج شم، ایا تا اخرش میتونم دووم بیارم‌یا نه...و این فکرای مزخرف روحیمو نابود میکرد.
با وزیده شدن باد سردی به داخل غار بیشتر توی خودم فرو رفتم و دستامو دور بدنم حلقه کردم، در همی‌حین یکی از اون‌گرگای خاکستری با نصف لاشه‌ی حیوونی که حدس میزدم‌ یه بز کوهی باشه داخل غار شد و به طرف اون موجود رفت، گوشت رو نزدیک اون میزاره و پوزشو چندین بار به ارومی روی سر هیولا تکون میده و اونو تشویق به خوردن میکنه، تنها ری‌اکشن هیولا نسبت به تمام اینا فقط یه ناله‌ی کم‌جون و ضعیف بود. ولوم صداش درست مثل یه انسان عادی شده بود، کمی گرفته‌تر و خشک‌تر.

توی این دو روز کم‌وبیش فهمیده بودم که اینا قصد گرفتن جون منو ندارن وگرنه با بودن منی که کت بسته در اختیارشون بودم چه نیازی به شکار داشتن و این باعث شده بود که کم‌کم ترس وجودم جاشو به یه کنجکاوی خیلی زیاد راجب این موجود و فضایی که ناخواسته در اون قرار گرفته بودم بده، اگر خبرش پخش میشد مطمعنن تا چندین هفته و یا حتی ماه تیتر اول روزنامه ها و اخبار های آلمان و شاید بقیه‌ی کشورا میشد....کشف جانوری عجیب و مخوف توسط یک‌ دختر دامپزشک.
زبونمو روی لبای ترک خورده از سرمام میکشم، حس میکنم به کمک نیاز داره، بهرحال اون منو نکشته بود و واقعا باید از این بابت ازش ممنون میبودم چون اون میتونست همون شبی که برای اولین بار دیدمش به راحتی و با یه حرکت کوچیک جون منو بگیره، اگرچه هنوز هم مطمعن‌نیستم که زنده میمونم یا نه... شاید با این کمکم از کشتن احتمالیم صرف نظر کنن.
بلاخره اون حس مسئولیتی که نسبت به حیوونا داشتم منو وادار کرد برای کمک بهش پیش قدم شم.
با احتیاط خودمو یکم‌ جلو کشوندم، اون گرگ خاکستری با دیدم حالت دفاعی به خودش گرفت و ارواره‌هاشو به رخم میکشید.
یه لحظه از کاری که میخواستم بکنم‌ پشیمون شدم...
_ آ...آروم باش...فقط میخوام‌‌ کمکش‌کنم...همین...آروم‌پسر خوب...آروم.
امیدوار بودم حرفامو درک کنه، اون حس میکرد که من میخوام شکارشو از‌ چنگش درارم، درست مثل تموم حیوونای دیگه.
میشد فهمید که تمام تلاشش فقط برای ترسوندن من و دور کردنم‌ بود و قصد جدیی برای حمله به سمتم نداشت.
واقعا ممنون شغلم بودم که بهم این اجازرو میداد حیوونارو نسبت به بقیه آدما بیشتر بشناسم.
همونطور که یه دستمو به طرف اون گرفته بودم اروم نشستم،
_ آروم باش...آفرین.
نگاهمو از روش بر نمیداشتم، گوشت رو توی دست دیگم گرفتم و اونو تا جلوی دهن هیولا بالا آوردم، با تردید نگاهمو از روی گرگ خاکستری گرفتم.
آروم دهن هیولارو باز کردم که باعث شد اون گرگ‌خاکستری احساس ترس کنه و خرناس بلندی بکشه،
_ هی..هیچی نیس.. دارم‌..بهش غذا میدم...
تیکه‌ی کوچیک جدا شده رو توی دهنش گذاشتم.
_ دیدی...قصدم‌کمکه...فقط همین.
هیولا با حس گوشت توی دهنش، بطور غریزی شروع به جویدنش کرد، هنوز چشماش بسته بودن و آثاری از درد رو‌ میشد از روی چهرش تشخیص داد.
 
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت5

گرگ خاکستری که با دیدن اوضاع کم و بیش تونسته بود بهم اعتماد کنه از اون حالت تدافعی خارج شده بود و پوزش رو روی سر اون هیولا می‌کشید.
بعد از قورت دادن اون تیکه گوشت باز هم دهنش برای خوردن باز شد، اون‌جا بود که تونستم دندون‌هاش رو ببینم، سفید بودن درست مثل دونه‌های برف، دندون‌های نیشش بلندتر و تیزتر‌ از دندون‌های آدمیزاد بودن.
با دیدن اون چهره‌ی دردمندش و عجزش برای خوردن یه تیکه گوشت بیخیال خون روی تخته سنگ شدم و روی سنگ درست کنار سر هیولا نشستم، با دستم‌ کمی‌ سرش رو بالا آوردم و روی پام‌ گذاشتم، خیلی بادقت اینکار رو کردم چون بدنش پر‌ بود از شکستی و کبودی و این تکون‌ها ممکن بود براش خطرناک باشه، هرچند که حتی اون تکون ریز باعث شده بود قیافش بیشتر از قبل درهم‌ بشه.
گوشت رو به آرومی‌ مقابل دهنش گرفتم، باعجله دندون‌های نیشش رو توی اون گوشت فرو کرد و تیکه‌ی بزرگی ازش رو پاره کرد، خون اون حیوون بی‌گناه دور تا دور دهنش رو کثیف کرده بود و حتی تا پایین و روی رون پام و تخته سنگ‌ کشیده شده بود.
شجاعت خودم رو تحسین می‌کردم که حتی توی این شرایط ترسناک بوجود اومده به خودم جرعت دادم و اینقدر به یه هیولای ناشناخته و یه گرگ دردنده‌ی وحشی نزدیک شده بودم و حتی یجورایی بهشون کمک‌ میکردم، واقعا تجربه‌ی منحصر بفردیه، زندگی با حیوانات وحشی و مراقبت از اونا...
_ آخ.
دستم رو سریع پس کشیدم و نگاهش کردم، جای خراش‌های قرمزی روش خودنمایی‌ می‌کرد، این دقیقا کی وقت کرده بود دستش رو بالا بیاره و به ساعد من چنگ‌ بزنه؟!
دست چپم رو که به لطف خودش نمی‌تونستم‌ چندان تکون بدم و هنوز سوزش و دردش رو تحمل میکردم و حالا هم دست راستم رو زخمی کرده‌ بود!
هنوز بطور غریزی با چشم‌هایی بسته و دهانی نیمه باز به دنبال تیکه گوشت می‌گشت، خدای من انگار قصد سیر شدن نداره، بهتر بود باقی‌مونده‌ی اون گوشت رو هم بهش می‌دادم تا از گرسنگی‌ هوس خوردن من‌ به سرش نزنه.
با دیدن اون گوشت تازه و ولعی که این هیولا موقع خوردن نشون می‌داد و گرسنگی چندین روزه‌ی خودم باعث شده بود که دل و رودم به هم بپیچه و صدای قار و قورش بلند شه، دهنم بزاغ تولید می‌کرد و ناخواسته زبونم رو روی لب‌هام کشیدم و اونارو توی دهنم فرو بردم.
دیگه فکر کنم‌ توی این شرایط مجبور بودم گوشت خام بخورم، اگر یکمی از گوشتش رو قرض می‌گرفتم که بهش بر نمی‌خورد؟ اصلا متوجه می‌شد؟
با احتیاط همونطور که زیر چشمی حواسم به حرکات هیولا بود دستم رو به طرف گوشه‌ای از گوشت که نسبت به بقیه‌ی جاها نازک‌تر بود و می‌شد با دست جداش کرد دراز کردم و با فشاری اونو جدا کردم. با ذوق، لبخند دندون نمایی زدم، طولش تقریبا به اندازه‌ی انگشت اشارم بود. به طرف دهنم بردم و تیکه‌ای ازش رو با دندون پاره کردم و جویدم، با پیچیدن مزه‌ی بدش سریع تفش کردم و دستم رو چندین بار روی زبونم‌ کشیدم،
_ اه این چی‌ بود لنتی از گشنگی بمیرم خیلی بهتره.
دهنم هنوز مزه‌ی اون رو به خودش گرفته بود و قیافم درهم شده بود چقدر تهوع‌آور و بدمزه بود، با چندش به هیولایی که اونطور با اشتها گوشت رو میخورد نگاهی انداختم‌ که بدنم مورمور شد.
_واقعا چطور می‌تونی بخوری...حال بهم زن... .
سرش رو از روی پام بلند کردم و روی زمین گذاشتم و خودم از جام بلند شدم، چند بار با مشت روی پام زدم که از حالت کوفتگی در بیاد
_ کله سنگین... .
تا برسم روی جای خودم چندین بار دیگه هم تف کردم تا اون مزه‌ی بد گوشت خام زودتر از دهنم پاک شه.
روی پوست حیوونی که به عنوان زیر انداز قرار داده بودم دراز کشیدم، بهتر بود می‌خوابیدم تا کم‌تر گرسنگی رو حس کنم و وقت هم زودتر بگذره.





به محض بیدار شدنم نگاهم به سمت اون موجودی که هرچقدر می‌گذشت بیش‌تر شبیه به انسان می‌شد کشیده شد، حالا دیگه حتی پاهاش هم شکل انسانی به خودش گرفته بود، البته هنوز جراحات و شکستگی‌هاش رو داشت و فقط کمی اونا بهبود پیدا کرده بودن، دیگه خبری از استخون‌های بیرون زده‌ی زانوش نبود و بجاش زخم‌ها و بریدگی‌هایی به جا مونده بود، برام‌ عجیب بود که چطور اون زخم‌های عمقی فقط ظرف دو یا سه روز اینطور سریع خوب شده بودند، البته هیچ‌کجای این موجود عجیب الخلقه عادی نبود که من انتظاری جز این ازش داشته باشم.


در طی روز حتی دیگه صدای ناله‌هاشو نمی‌شنیدم و فقط بالا‌ و پایین شدن قفسه‌ی سینش که اونم‌ با اتکا به ضمیر ناخوداگاهش اکسیژن محیط رو می‌بلعید گواه به زنده بودنش میداد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت6

سوز سرمای زمستون روز به روز بیش‌تر می‌شد و گرسنگیم باعث شده بود تحملش برام سخت‌تر باشه...حتی پوشوندن خودم با اون پوست حیوون‌ها دردی رو ازم دوا نمی‌کرد.
نگاهم روو به برف‌هایی که تا قسمت‌های ابتدایی غار جلو اومده بودن دوختم، الان من باید توی تراس خونم با یه فنجون قهوه به رقص این دونه‌های سفید نگاه می‌کردم...اوه نه همیشه این موقع سال بلاندین می‌اومد و به زور منو برای برف بازی بیرون می‌برد، واقعا از اینکه اون روزها سرش غر می‌زدم پشیمونم، الان تنها آرزوم اینه که برگردم به همون روزا، حتی با پیشنهاد رفتن به اون پیست اسکی مسخرش هم موافقت می‌کردم.
وزیده شدن بادی به داخل باعث شد از ته دل عطسه‌ای کنم..از سرما متنفرم، متنفرم، متنفرم.
همزمان با بالا کشیدن بینیم از سر جام بلند شدم، برام چندان راحت نبود چراکه حرکت دادن عضلات منجمد شدم کار سختی بود.
الان بهترین جا پشت اون تخته سنگیه که هیولاعه روش خوابیده، حداقلش مانع وزیدن باد میشه.
خز زیر پام رو توی دستم گرفتم و فشار دست دیگم رو روی پوستی که دور خودم‌ پیچونده بودم رو بیش‌تر کردم و لرزون به طرف تخته سنگ رفتم.
توی کنج بین تخته سنگ و دیواره‌ی غار کز کردم و دستام رو جلوی دهنم‌ گرفتم توشون ها کردم، حتی غضروف‌های انگشتام هم از کار افتاده بودن...اگر این موجود من رو نکشه قطعا سرما اینکار رو میکنه.
خوابم می‌اومد اما می‌دونسم اگر توی سرما و با این وضع بخوابم ممکن نیست که دیگه بتونم‌ بیدار شم....خدایا این چه بلاییه.... .
مردمک چشم‌هام رو به سمت هیولا سوق دادم...از این زاویه‌ فقط موهای مشکیش و پشت کمرش مشخص بود.
برام‌ عجیب بود که توی این سرما هیچ عکس‌العملی از خودش نشون نداده بود...اگه اون نفسای سفید رنگی که از بینی و شیار‌ نیمه باز دهنش خارج میشدن نبود قطعا مرده فرضش می‌کردم.
اما...اما مگه اون سردش نیس؟؟ حداقلش باید یکم توی خودش فرو بره...بلرزه...چمیدونم یکاری برای گرم کردن خودش انجام بده دیگه... اخه سگ‌ توی این شرایط اینقدر آرومه که این هست؟
+آههه... .
با صداش ناخوداگاه تکونی خوردم.
+آآآ...ههه...عاآآهه.
ضعیف بود و ناله مانند... .
به هر سختی که بود کمی خودم رو جلو کشیدم...بعد از گذشت چندین روز، این اولین باری بود که هیولا تکون خورد و بجای پهلو به پشت دراز کشید... تکون‌هاش نه از سرما بلکه از ضعف و پریشانی جسمیش بود، دردی که این‌چنین بی‌قرارش کرده بود باید درد مهلکی باشه.
از سر جام بلند شدم و بالای سرش ایستادم...هنوز پوست رو از دورم باز نکرده بودم.
چهرش از درد جمع شده بود...گوشه‌های چشمش و بینیش چین‌های متعددی خورده بودن و دهنش هم جوری باز کرده بود که دندون‌های سفیدش و اون دوتا نیش بلندش در معرض دید قرار گرفتن.
بدنش لحظه‌ای منقبض میشد و لخظه‌ی دیگه شل میکرد...سرش رو هرچند آروم اما با عجز به طرفین تکون می‌داد، حتی کمرش رو هم چندین بار از روی تخته سنگ بلند کرد و محکم به زمین می‌کوبید ‌که باعث شد از ترس چند قدم به عقب برم... .
+عآآههه... .
دوباره روی چهرش دقیق شدم.
چی....اون....اون عرق بود؟...روی پیشونیش عرق نشسته بود؟!
کمی نزدیک‌تر رفتم....جدای از پیشونیش انگار کل بدنش داشت عرق می‌کرد.
اخه الان که خوب بود، یک‌دفعه چیشد؟!


تار موهای بلندش به پشت گردن و پیشونیش چسبیده بودن...سیب برامده‌ی گلوش مدام می‌لرزید و بالا و پایین می‌رفت، حتی تنش به واسطه‌ی عرق باعث شده بود براق بنظر برسه.
جلو رفتم و روی لبه‌ی تخته سنگ نشستم...باید می‌دیدم که واقعا این عرقه یا نه...اخه یهویی که نمیشه... .
دست راستم رو جلو بردم و روی پیشونی هیولا گذاشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت7

به محض قرار دادن دستم روی پیشونیش گرمای غیر قابل توصیفی به پوست دستم منتقل شد...حسش مثل گرفتن لیوان چای داغ توی دستت، مثل گرمای شومینه اونم وقتی تازه از بیرون اومدی، مثل اون نون داغی بود که تازه از نونوایی میخریش.
این گرمایی بود که من توی این زمستون دنبالش بودم.


با حس سنگینی و داغی چیزی روی دستم به خودم اومدم...هیولا دستشو روی دستم گذاشته بود.
سریع و غیر ارادی عقب کشیدمش، درواقع هنوز میترسیدم...میترسیدم از اینکه باز زخمیم کنه.
انگار هیولا هم‌ دنبال یه منبع سرما بود...سرمایی که بتونه این اتیشی که درونش شعله‌ور شده بود رو خاموش کنه...هم مثل من و هم برعکس من.
اه الان وقت فکر کردن راجب این چیزا نبود، بهتره به اینکه چجور تب این موجود رو پایین بیارم فکر کنم، اگه اینطور ادامه پیدا کنه حتما میمیره...
_چیکار کنم.....
اول باید عرقشو خشک کنم...اما با چی؟ نگاهم دور تا دور غار چرخید و در آخر روی بافت تنم ثابت موند...
با اینکه خونی و کثیف بود اما هنوز میتونست کمک حالم باشه...اما...اما اینطور خودم از سرما میمردم...
+آعههه...
با شدت گرفتن ناله‌ی اون موجود چشمامو محکم روی هم فشردم و بدون فکر بافت رو از تنم بیرون اوردم، فعلا باید روی نجات این تمرکز میکردم، تا بعداً هم....خب کسی چه میدونه... .
بافت رو توی دستم‌ بطرز نامرتبی تا کردم و باهاش مشغول خشک‌کردن عرق صورت و بدنش شدم....البته همزمان بادهای سرد بدنمو به لرزه دراورده بود و این درحالی بود که جز یه تاپ بندی نازک چیزی تنمو نپوشونده بود..‌. .
باید این بدن داغشو یجوری سرد کنم..وگرنه خشک کردن عرقا فایده‌ای نداره.
از سر جام پاشدم و خودمو با قدمای بلند به اون گودال آب رسوندم و بی‌معطلی بافت رو درونش فرو بردم.
از سردی آب لحظه‌ای نفسم بالا نیومد...نگرانی برای اون هیولا کاری کرده بود که سردی آب رو فراموش کنم.
پر صدا نفسمو بیرون دادم و از سر جام‌پاشدم و بطرف هیولا رفتم.
از پیشونیش شروع کردم...با دقت، درحالی که سعی میکردم کمترین فشاری بهش وارد نکنم‌ جای‌جای صورت و گریبانشو با بافت مرطوب کردم.
هرزگاهی توی دستام "ها" میکردم که واقعا دردی رو ازم دوا نمیکرد... .
اینکارو چندین مرتبه تکرار کردم...دمای بدنش چندان پایین نیومده بود اما خب دیگه عرق نمیکرد و آروم تر بود.
دیگه خبری از چین خوردگی بینیش نبود، درعوض گره‌ی محوی رو میشد بین ابروهاش دید.
نگاهم از ابروهای پرپشتش که روی یکیشونم یه رد زخم‌قدیمی وجود داشت به سمت لباش کشیده شد. خدای من چقدر خشک بودن، جوری که انگار خیلی وقته آب نخورده.....آب؟! اوه لعنتی این بیچاره طی این چند روز اصلا آب نخورده! خدای من،چجور دووم آورد... .
انگشتم رو که نمیدونم کی روی لباش قرار داده بودم رو برداشتم و به طرف همون گودال رفتم، باید حداقل چند قطره‌ای رو توی حلقومش میریختم.
با دیدن اینکه همون گودال کوچیک به رنگ‌ قرمز چرک در اومده چشام از فرط تعجب گشاد شد.
اخه من‌چقدررر میتونم ابله باشم که بافت خونی رو همینطور توی گودال فرو میبرم....دیگه این آب قابل شرب نبود..رسما خونابه شده بود.
_لعنتی، لعنتی، لعنتیی.
حالا باید چیکار کنم؟ اینطور حتی خود منم دیگه آبی برای خوردن نداشتم...سرمو به طرف اون موجود چرخوندم...اون بیچاره هم که کلا سه چهار روزی میشه که لب به آب نزده.
دستمو عاجزانه روی پیشونیم میزارم، دیگه کم‌مونده بود اشکم در بیاد.

برفا.... اونا شاید بتونن کمک کنن...با عجله به سمت دروازه غاز رفتم.
نزدیکیش دست از حرکت ایستادم...یخ سرده...حتی قبلا با دستکش هم‌ اکراه داشتم گلوله برفی درست کنم و حالا...
 
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت8

لب پایینم رو به دندون گرفتم، دو به شک‌ بودم برای انجام این‌کار یا انجام ندادنش. بلاخره دلم رو به دریا زدم، من که این مدت هرچی کار دیوانه‌وار بود رو انجام دادم اینم روش! ‌قبل از این‌که از تصمیمم پشیمون بشم قدم‌های باقی مونده رو طی کردم و مشتی از برفای روی زمین رو برداشتم. سرماش تا مغز استخونم رسیده بود.
_شت.
به سرعت به‌طرف هیولا رفتم و برف‌ها رو گوشه‌ای از تخته سنگ که تمیزتر از جاهای دیگه؛ بهتره بگم فقط خونی نبود گذاشتم. دستم‌ رو‌ محکم توی هوا تکون می‌دادم، دیگه دستام رو حس نمی‌کردم، واقعاً دستامو حس نمی‌کردم! تنها چیزی که می‌تونستم بفهمم دردی بود که انگار تک‌تک مفصلای انگشتام می‌خواستن از هم‌ باز شن. حتی دستامو بین پاهام برای چند دقیقه‌ای نگه داشتم تا کمی گرم شن.
همون‌طور که داشتم به سرما و برف و زمستون و باد و بارون فحش می‌دادم روی تخت سنگ نشستم و سر هیولا رو در آغ*وش گرفتم. تا نیمه‌های کمرش بالا آورده بودم و به خودم تکیه داده بودمش، چقدر سنگین بود، قسمت راست بدنم نزدیک بود زیر فشار له بشه. با دراز کردن دستم یک مقدار از برف رو برداشتم و به دهنش نزدیک کردم، اون‌قدری کم برداشته بودم که با فشار سر انگشتام آب شه و روی لب‌هاش بلغزه، تمام برف رو با همین روش به خوردش دادم. یعنی امیدی به بهوش اومدنش هست؟ این دردهایی که می‌کشه برای چیه؟ علتی که منو آورده این‌جا چیه؟ اصن سوال اصلیم اینه که این چه موجودیه؟ گرگه؟ انسانه؟ انسان گرگ‌نما؟گرگ انسان‌نما؟ اینی که الان توی آغ*وش گرفتمش چه موجودیه؟! جدای از اینا چقدر گرمه، یه منبع گرمای تمام نشدنی، انگار اگه توی این حالت بمونم دیگه نیازی نیس نگران سرمای بیرون باشم. گرفته شدن ساعد دست چپم توسط اون گواه بر این داشت که اونم همین فکرو درموردم می‌کرد، منم‌ براش حکم یک منبع سرمارو داشتم. سرش رو که به شونم تکیه داده بود رو به طرف گودی گردنم چرخوند و توش فرو رفت، با این‌چه هرم نفسای گرمش توی گردنم باعث می‌شد احساس گرما کنم اما واقعاً قلقلکم می‌اومد! ثابت موندن توی این شرایط برام کار دشواری بود و با هر نفسش تکونی می‌خوردم و سرم غیر ارادی به‌طرف شونم کج می‌شد. طاقتم تموم شده بود، وقتی با دستم سرش‌ رو به جهت مخالف سوق دادم بلاخره تونستم به نفس راحت بکشم. دستمو باز روی شکمش درست روی جای قبلیش گذاشتم. با حس ماهیچه‌های سفت شکمیش نگاهم به سمتشون زاویه گرفت، حالا دیگه تن یه گرگ مقابلم نبود! حتی کوچیک‌ترین نشونه‌ای از گرگ بودنش نبود، نه از پرزها و خزه‌های مشکی رنگش خبری بود و نه حتی از عضوی از اعضای بدن گرگ، تماماً به شکل انسانی در اومده بود. نگاهم از بدن برنزه‌‌ی ماهیچه‌ایش کم‌کم‌ پایین رفت. با دیدن چیزی که نباید، سریع رد نگاهم رو عوض کردم. لعنتی من الان یه مرد ب*رهنه که طاق باز دراز کشیده بود رو توی آغ*وش گرفته بودم، حالا واقعا نمی‌شد خزه‌هاش هنوز می‌موندن و به عنوان پوشش ازشون استفاده می‌کرد؟! و بدتر این‌که دقیقا مقابلم قرار داشت و دزدیدن نگاهم رو صد برابر سخت‌تر می‌کرد. شاید اگه شرایط دیگه‌ای بود اونو رها می‌کردم و یا حداقل پشت بهش می‌شدم تا نبینم. اما سردم بود، نمی‌تونستم ازش دور شم، اون شومینه‌ی من بود! این حالت برام خنده‌دار بود، موجودی که تا چند روز پیش وحشت داشتم بهش نزدیک شم الان آن‌چنان محکم توی آغ*وش گرفته بودمش که انگار می‌ترسیدم لحظه‌ای ازم فاصله بگیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین