#پارت1
میدونی کی تنهایی و ترس رو حس کردم؟
زمانی که از شدت غم حس میکردم دلم رو مه گرفته؛زمانی که از شدت بغضو اشک چشام هیچ جای جاده رو نمیدید و فقط ماشینو میروندم.
مقصدی نداشتم.
تنها چیزای تحت امرم فرمون ماشین بود و پدال گاز.
به خودم اومدم دیدم توی جادهی متروکهی وسط جنگلم درحالی که تماما در تاریکیمطلق فرو رفته بود.
دقیقا وسط همون جاده مه الود و ترسناک زندگیم ماشین خراب شد، دیگه فقط من بودم و ماشین و صدای زوزه گرگ...
من، رودرروی تاریکی، اونمتوی غمگینترین شب سالهای اخیرم، داشتم با بندبند وجودم معنی کلمهی ترس رو احساس میکردم.
ترس حسیه که همیشه تو وجود آدمه...اما این احساس با وجود اطرافیانت چندان حس نمیشه و فقط زمانی تورو از پا در میاره که با تنهایی آمیخته شده باشی.
صدای هوهوی جغدی منو به خودم آورد، پشت دستمو برای پاککردن اشکام آروم روی گونم کشیدم، الان وقت گریه نبود اول باید از این جا بیرون میرفتم.
دستمو به سوییچ ماشین رسوندم و پیچش دادم، چرا روشن نمیشه؟
اینکارو بازمتکرار کردم
نه انگار واقعا قصد روشن شدن نداره، لحظه به لحظه وحشتم بیشتر میشد و با استرس بیشتری سوییچ رو میچرخوندم.
وای خدا...تورو خدا روشن شووو، قول میدم دیگه هیچکاری نکنم، اصلا قول میدم به محض خروجم به فقرا کمک کنم، تورو خدا روشن شو.
ناامیدانه دست از کلنجار رفتن با سوییچ برداشتم، با ترس از شیشه ماشین نگاهی به اطرافمکردم، سیاهی و تاریکی، جز این دو کلمه چیزی نمیدیدم، ضمیر ناخوداگاهم شروع کرد به ساختن داستانای ترسناک،جن،اشباح سرگردان، روح دختر بچهای که اینحوالی به قتل رسیده، قاتل سریالی که هرلحظه ممکنه از تاریکی اعماق جنگل با تبر توی دستش بیرون بیاد.
سرمو تکون دادم
_این فکرا چیه..نه اونا فقط فیلمن.
با عجله دستمو به گوشیم رسوندم تا حداقل برای کمک به یکی زنگبزنم.
خط نمیداد، چندین بار گوشیمو توی دستم جابجا کردم، این چه سرنوشتی بود که برام رقمخورده، یعنی حتی نباید گوشیمهمانتن بده؟ لعنتی به شانسم فرستادم، اصلا اینجا کجاس؟ چطور من از اینجای ترسناک سر دراوردم؟
مغزم قفل شده بود، نمیتونستم تا ابد توی اینحالت بمونم، قطعا به صبح نرسیده سکته میکنم.
دست لرزونمو به دستگیرهی ماشین رسوندم، درو باز کردم و برای احتیاط همکه شده قفل فرمونو با خودم بردم که برای هر حملهیاحتمالی آماده باشم.
به محض پیاده شدنم باد سردی به صورتمسیلی زد، حالا حتی میتونستم با وضوح بیشتری صداهای اطرافو بشنوم، زوزهی گرگ، صدای جغد، حتی میشد صدای بادی که از لای شاخو برگای درختا عبور میکنه هم شنید.
اطرافمو مه غلیظی گرفته بود، مههایی که حالا نقش شبحهای سیاه و سفیدی رو برام بازی میکردن.
با ترس اب دهنمو قورت دادم و قدمای سستمو به طرف کاپوت ماشین هدایت کردم، واقعا چیزی از ماشین و قطعات داخلش سر در نمیاوردم و با یه امید خیلی بیخود مشغول نگاه کردن به اجزای درونی ماشین شدم.
_ الان باید چیکار کنم...خدایا.
یه لحظه حس کردم تموم پشتم سرد شد، مو به تنم سیخ شد و سر جام خشک شدم، حتی جرعت اینکه برگردم و پشت سرمو نگاه کنممنداشتم.