جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رقص در آغوش گرگ] اثر «محدثه امیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط imhdsew با نام [رقص در آغوش گرگ] اثر «محدثه امیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,419 بازدید, 20 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رقص در آغوش گرگ] اثر «محدثه امیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع imhdsew
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت9

نمیدونم چند ساعت توی اون حالت بودم که با صدای آخ و اوخ دوباره‌‌ی هیولا چمش‌های نیمه بستم رو سریع باز کردم.
با استرس به بی‌تابیش خیره شدم...خودش رو به اینور و اونور تکون میداد و لحظه‌‌ای آروم نمیگرفت..اینکه الان خوب بود، باز یدفه چیشد؟؟
دستمو روی پیشونیش گذاشتم،دیگه خبری از تب وعرق نبود، اینبار جور دیگه‌ای بی‌قرار بود..با دفعه‌ی پیش فرق می‌کرد.
لحظه به لحظه حالش بدتر میشد، دیگه نمیدونستم چیکار کنم، این حتما باید بهش ارامبخش تزریق میشد، باید تحت مراقبتهای ویژه قرار میگرفت...اگر توی کلینیکم بودم شاید میتونستم‌کاریش کنم اما الان...
بی‌تابیش حتی به منم سرایت کرده بود. با قفل کردن دستام‌ توی‌هم سعی میکردم از تکون خوردن‌هاش کم‌ کنم اما افاقه‌ای نکرد.
اینطور نمیشه، اون رو حتما باید از اینجا ببرم..فضای این غار فقط باعث تشدید دردهاش میشد...باید چکاپ شه.

از گرگ‌هایی که تا چند ساعت پیش جلوی در کشیک میدادن خبری نبود...ینی با شروع برف اونا هم رفته بودن.
اگر قرار به رفتن بود الان بهترین زمان بود.
دوتا راه حل پیش پام بود..با نبودن اون گرگا می‌تونستم راحت برم و تا جاده بدوم و بعدش از اینجا دور شم و تمام اتفاقاتش رو فراموش کنم و یا....
نگاهم به هیولا افتاد....یا این موجود رو هم با خودم میبردم و نجاتش میدادم...قطعا راه‌حل اول مطمعن‌تر بود و سریع‌تر می‌تونستم به ماشین برسم و نیازی نبود که یه بیمار رو دنبال خودم بکشونم، اما وجدانم زیر بار نمیرفت، برای منی که نجات جون هر جانداری اعم از انسان و حیوان و حتی هیولا بودنش تبدیل به یه ارزش اخلاقی شده بود انتخاب راه اول سخت بود... می‌تونسم خودم تنها برم و بعد با کمک برای نجاتش برگردم،اما نه اگه تا وقتی که برمی‌گشتم میمرد چی؟؟ این الانش هم فقط یک قدم با مرگ فاصله داره...
این یکی هم به حساب بقیه‌ی کارهای دیوانه‌وار اخیرم...




به سختی تونستم هیولا رو بلند کنم، مشخص بود که پاهاش هنوز خوب نشده بودن چراکه اصلا نمی‌تونست ازشون استفاده‌ای کنه..مث دوتا تیکه گوشت فقط به بدنش چسبیده بودن.
اختلاف قدی فاحشمون هم مزید بر علت شده بود و برقراری تعادل رو برام دشوار می‌کرد.
همونطور که دست چپش رو دور گردنم گذاشته بودم و تمام وزنش رو متحمل شدم به طرف دهانه‌ی غار رفتم.

فقط این چند قدم باعث شده بود اینطور از نفس بیوفتم باقی راه رو که باید خیلی هم طولانی باشه رو می‌خواستم چه کنم؟!
با حبس نفس تو سی*نم‌، مصمم به بیرون قدم گذاشتم که مصادف شد با وزیدن یه باد سهمگین..جوری که تار موهایی که از کش‌موم بیرون اومدن توی هوا معلق موندن.
چند قدمی جلو تر رفتم....خداای من....چقدر کوهش مرتفع بود، جوری بود که حس میکردی تمام جنگل زیر پاته و واقعا هم همینطور بود...جنگل سراسر سفید پوشیده شده از درختای کاج...میشه گفت تنها خوبی‌ای که این بلندی داشت این بود که تونستم جاده رو ببینم....خیلی دور بود و اینکه از برف پوشیده شده بود باعث میشد که لا به لای جنگل استتار بشه،اما چرخ‌های سیاه ماشینم که حالا مثل دو نقطه‌ی سیاه توی یه صفحه‌ی سفید بودن حتی از این فاصله چشمک‌ میزدن.
حالا تنها مشکلم این بود که نمیدونسم چطور باید از این کوه پایین رفت.... واقعا خدا چه انتظاری ازم داشت ک منو توی چنین شرایطی قرار داد؟؟...من نه گرگ بودم و نه بز کوهی پسسس چطووور باید از این لعنتی پایین میرفتم اونم با این موجودی که وبال گردنم شده بود...
کمی چشم چرخوندم، با دیدن جایی که شیبش نسبت به بقیه‌ی جاها ملایم‌تر بود، کور سویی امید توی دلم روشن شد.
بطرفش رفتم.
بهتر بود نشسته روی زمین تا پایین سر میخوردیم تا اینکه ایستاده راه میرفتیم، اینطور خطرش هم‌کم‌تر بود.
کاری که توی ذهنم بود رو بی توجه به سرمای هوا انجام دادم...شاید یک‌ساعتی رو صرف پایین اومدن کردیم اما بلاخره به دامنه‌ی کوه رسیدیم، ناگفته نمونه که چندین بار هم نزدیک شد ک هم من و هم هیولا سقوط کنیم.
بقیه‌ی راه با وجود زیاد بودنش صرف‌نظر از حمله‌ی‌ احتمالی هر حیوون درنده‌ای راحت‌تر از پایین اومدن از کوه بود.
 
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت10

بلاخره با هر مشقتی که بود خودم رو به ماشین رسوندم...تمامش رو برف گرفته بود.
در عقبی رو باز کردم و هیولارو سر صندلی خوابوندم، خودمم پشت فرمون نشستم...فقط خدا خدا میکردم اینبار دیگه روشن شه...کاش سرمای هوا تاثیر منفی‌ای روش نزاشته باشه...اگه ماشین روشن نمیشد مجبور بودم تمام راه تا شهرو پای پیاده طی کنم و این فرای قدرت و تحمل من بود.
به مسیح پناه بردم و بعد از خوندن دعا دستم رو به سوییچ رسوندم و پیچش دادم...روشن نشد...همزمان با پیچ دادن دوبارش به هیولا نگاه میکردم ..بازم‌ نشد...انگار واقعا ماشین هم یخ زده بود.... با صدای ضعیفش اینبار کامل به پشت چرخیدم و حالاتشو از نظر گذروندم...ناخوداگاه نگام باز به سمت پایین تنش کشیده شد...لعنتی خیلی توی دید قرار داشت و اینکه با هربار نگاه بهش باید چشمم به اون میوفتاد یجورایی رو مخ بود.
به پالتوم که روی صندلی کنارم‌ بود خیره شدم، اون‌ رو برداشتم و بدون نگاه کردن به هیولا روی پایین تنش انداختم...حالا نگاه کردن بهش برام راحت‌تر شد.
به سمت جلو برگشتم و باز هم ناامیدانه برای بار آخر سوییچ رو پیچوندم که برخلاف انتظارم با صدایی بلند روشن شد...خوشحال لبخندی از سر ذوق زدم.




رانندگی روی این برفا سخت بود و سرعتم رو خیلی کاهش داده بود...هراز چندگاهی نگاه‌ نگرانم رو از توی آینه بهش میدوختم..حالاتش داشت بدتر و بدتر میشد...پامو روی پدال گاز فشردم و با سریع‌ترین حالتی که میشد روی این برف‌ها رفت رانندگی‌کردم.




وارد حیاط کلینیک کوچیکم‌ شدم و سریع اونو از توی ماشین دراوردم و به سمت داخل رفتم.
از سالن اصلی گذشتم، دستم رو به دستگیره‌ی در رسوندم و در اتاقی که توش حیوونارو معاینه میکردم‌ رو باز کردم.
به محض ورودم تمام حیواناتی که برای درمان پیشم مونده بودن و توی قفسای ریز و درشتی که دور اتاق چیدن بودن شروع به سرو صدا کردن، توجهی بهشون نکردم و هیولارو روی تخت دراز کردم.
نفس‌نفس میزدم و خسته و کوفته بودم ، اما زمانی برای استراحتم‌ نداشتم، حتی وقتی برای خوشحالی کردن برای برگشتمم‌ نداشتم.
با بهم‌ ریختن چیزای توی کمد و روی میز دنبال امپول ارامبخش میگشتم.
_اه کجاسسسس....
با پیدا کردنشون بدون فوت وقت آمپول رو تنظیم کردم و با گرفتن دست هیولا اون رو توی رگ متورمش فرو کردم.
اونقدری درد داشت که درد فرو رفتن آمپول جلوش هیچ باشه.
آمپول رو داخل سطل زبانه انداختم و اینبار برای برداشتن سُرم به سمت کمد رفتم...
 
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت11

تا اوکی کردن کارهای مربوط به این موجود چندباری سرگیجه گرفتم و نزدیک بود بیهوش شم، اما هرجوری شده خودمو کنترل کردم.
بعد از اینکه آخرین زخمشو بانداژ کردم، باقی‌مونده‌ی بانداژ‌هارو روی میز کنارش گذاشتم.
هوشیاریش که کلاً خیلی کم‌ بود و اثرات آرامبخش هم خودشو نشون داده بود و اون هیولا با آرامش خاصی خوابیده بود.
سرم توی دستشو تنظیم کردم و بیرون رفتم.
خودمو به کشوی میز توی سالن رسوندم و جعبه بیسکوییتی رو که توش داشتم دراوردم، با لرزش دستی که نشان از ضعفم بود بیسکوییت‌های باقی مونده رو توی دهنم‌ می‌گذاشتم و بدون اینکه درست بجومشون قورت می‌دادم، الان اونقدری گرسنه بودم که میتونستم چندتا مرغ بریونی کامل رو هم بخورم اما وجود همین بیسکوییتا هم خالی از لطف نبود.
وضع خودمم نیاز به رسیدگی‌ داشت، نمی‌تونستم به بیمارستان مراجعه کنم‌ چراکه با وضعی که داشتم قطعا پلیس رو در جریان‌ میزاشتن و من واقعاً توضیحی در این باره نداشتم.
تلفن رو برداشتم و شماره‌ی دنیل رو گرفتم، اون دانشجوی سال اخر دکتری بود و می‌تونستم روش حساب کنم.
دنیل_بله؟!
_منم...میتونی بیای کلینیک؟
با شنیدن صدام دیگه از اون لحن آروم و خونسردی که جوابمو داده بود خبری نشد، در عوض بعد از لحظه‌ای مکث از پشت گوشی داد زد
دنیل_ خداای من میراندا تویی؟! کجا بودی این مدت چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
_قضیش مفصله، میتونی بیای؟؟
دنیل_ اره اره...تا نیم ساعت دیگه اونجام.
_مرسی.
دیگه منتظر جوابی از اون نشدم و گوشیو قطع کردم، از صفر تا صد انرژیم استفاده کرده بودم و حالا که لحظه‌ای برای استراحت پیدا کرده بودم می‌تونستم اوج ضعف خودمو حس کنم. نفسام سنگین شده بود و انگار کل سالن داشت دور سرم میچرخید. برای جلوگیری از سرگیجه چشمامو روی هم و سرمو روی میز‌ گذاشتم.




نمیدونم چقدر گذشت که با صدای باز شدن در سرمو بلند کردم. اونقدری وضعم افتضاح بود که دنیل برای لحظه‌ای توی شوک فرو رفت و بعد با قدم‌های بلند خودشو بهم‌ رسوند، کنارم زانو زد و صندلی چرخدارم رو به سمت خودش برگردوند.
دنیل_ چه اتفاقی برات افتاده دختر؟!
سری به طرفین تکون دادم.
_قضیش مفصله....ببین میتونی برای این کاری کنی.
اینو گفتم و کمرمو کمی‌ چرخوندم تا زخم پشت کتفمو ببینه.
دنیل_شت...چه بلایی سرت اومده اخه!؟...بیا اینجا باید هرچه زودتر ضدعفونی بشه...میتونی بلند شی؟
_اوهوم.
سریع نظرشو عوض کرد
دنیل_نه نه نه...تو بلند نشو...
نگاهی به اضطرابش کردم، من درحال مردن بودم و اون استرس گرفته بود!
_مطمعنی میتونی کاری کنی؟!
بلاخره تونست نگاهشو از سر و وضعم بگیره و به چشمام نگاه کنه
دنیل_ اوه..البته...فقط...من...برم وسایلمو بیارم..
_اوهوم...
به در نرسیده بود که خطاب بهش گفتم
_ راستی ممنون میشم‌ گوشیمو از توی ماشین بیاری.
جوابی نداد، منم باز چشمامو روی هم‌گذاشتم. کاش بهش گفته بودم سر راهش برام غذا هم بیاره...
 
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت12

با اینکه چیزی نمی‌دیدم اما خیسی پنبه‌ای که روی زخمم کشیده میشد رو می‌تونستم حس کنم.
_نیاز به بخیه داره؟!
دنیل_ گمون نکنم، اونقدری عمیق نیست که کار به بخیه بکشه.
_ پس خوبه...
دنیل_ عمیق نیست اما خطرناک که هست...میدونی که چند روز از زخمی شدنت گذشته؟ اصلا درجریانی که ممکن بود عفونت کنه؟
نمیدونست که زنده موندنم خودش معجزه بود!
با حس سوزشی توی مخل زخم ناخوداگاه تکونی خوردم
_آخخخخ...
دنیل_چیزی نیست، تکون نخور...خب نگفتی توی این مدت کجا بودی؟!
_گفتم‌که قضیش طولانیه.
دنیل_ بل و رزالین از پیدا شدنت خبر دارن؟خیلی نگرانت بودن، حتی استیون چندین بار به من زنگ‌ میزد و سراغ تورو میگرفت.
با شنیدن اسم استیون باز هم به یاد اون روز افتادم، اون و رزالین...پست‌فطرتا.
ناخواسته اخمی بین ابروهام پدید اومد
دنیل_ اگر تو نمی‌تونی من بهشو...
_نیازی نیست
نتونستم لحنم رو کنترل کنم و بیش از حد خشن شد.
دنیل_ حتی به استیون؟!
اوه، اصل کاری خود کثافطش بود...
_حتی اون.
دنیل_ چرا؟ مشکلی بینتون پیش او..
_کات کردیم.
همین یه جمله رو اونقدر بی‌مقدمه گفتم که دنیل چند لحظه‌ای توی شوک فرو رفت.
دنیل_اا...اوه..
حتی دیگه سوالی نپرسید، خوب می‌دونست که الان وقت بازخواست کردن نبود.


همونطور که دستکش‌های خونیش رو توی سطل‌زباله‌ می‌انداخت خطاب بهم گفت
دنیل_ سعی کن زیاد حرکتش ندی.
سری تکون دادم...دوباره طرفم‌ اومد و پالتوم رو که از توی ماشین آورده بود از جلو روی شونه‌هام انداخت.
لبخندی از روی تشکر بهش زدم که اونم با لبخند جوابمو داد.

دنیل_بیا این قرص رو بخور...آرامبخشه... .
به قرص و لیوان آب خیره شدم، خوردن قرص اونم با شکم خالی فکر چندان خوبی نبود، نمیخواستم دردی به دردهای الانم اضافه شه.
_شکمم خالیه... ‌.
دقیقه‌ای بهم خیره شد، توی نگاهش یجور نکوهش بود، مثل اینکه بهم‌ بگه "دختر تو یه احمقی" اما چیزی نگفت و بجاش نفسشو پر صدا بیرون داد و قرص و لیوان رو روی میز گذاشت.
دنیل_ به سِرُم غذایی نیاز داری...میرم از داروخونه بخرم.
_ ممنونم.

هنوز کامل خارج نشده بود که صدای افتادن چیزی توجه هردومون رو به سمت اتاق جلب کرد.
لعنتی لعنتی لعنتی، حتما کار اون هیولاس، الان دنیل از وجودش با خبر میشه.
نگاه هراسونم از در به سمت دنیل کشیده شد، با صدای دوباره دیگه نه دنیل و نه من درنگ نکردیم و بطرف اتاق رفتیم.
با باز شدن در دیدم که هم هیولا و هم تخت روی زمین افتادن...حتی سرم توی دستش همراه پایه سرم به گوشه‌ای پرتاب شده بود. میخواستم ببینم حالش چطوره که چیزی جلوی چشمامو گرفت.
دنیل_ ا...این...کیه؟!
لحنش پر بود از تعجب و تحیر....انگار بر*هنه بودنش باعث شده بود که جلوی چشم‌های من رو بگیره، اون‌ نمیدونست که چندین روز کنارش بودم و می‌خوابیدم و بیدار میشدم.
دستش رو از جلوی چشم‌هام کنار زدم و بطرف هیولا دویدم... مَنگ بود...بهوش نبود اما بیهوش هم نبود، یچیزی بین اینا....سعی میکرد تکونی به بدنش بده اما نمیتونست، حتی چشم‌هاش هم هنوز بسته بود.
انگار که باز درد به سراغش اومده بود.
تمام این تحلیل‌ها رو توی همون قدم‌هایی که به سمتش برمیداشتم انجام دادم.
 
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت13

با اون آرامبخشی که بهش زدم در حالت عادی باید تا فردا رو می‌خوابید اما این هیولا هیچ‌چیزش عادی نبود.
با عجله به سمت آرام‌بخش‌ها رفتم و ایندفعه یدونه قوی‌ترشو برداشتم و کنار هیولا نشستم و توی بازوش فرو کردم.
نگاهم به مچ دستش افتاد...گویا سِرُم رو بشدت به گوشه پرتاب کرده و اینکار رگش رو پاره کرده بود، همینطور خون از دست میداد، خونش به سیاهی مایل بود و بوی خاصی میداد، همون بویی که کل این چند روز توی غار استشمام میکردم.
دنیل کنارم نشست.
دنیل_اما...اون برای حیوونا بود.
منظورش آرامبخشی بود که تزریق کردم...و خب این هم اصلا آدم نبود...مطمعن بودم که حتی حیوونم نیست، اما نمی‌تونستم اینو به دنیل بگم و فقط با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم
_چیزیش نمیشه...
دنیل_امیدوارم.
این رو با لحنی که کلافگی توش بیداد می‌کرد گفت.
بی‌هیچ حرفی بلند شدم و سعی کردم تخت افتاده رو مثل قبل سرپا کنم.
دستم رو سمت تخت دراز کردم که دستی قبل از من اونو گرفت و بلند کرد.
دنیل_من انجامش میدم.
با لحنی آروم‌تر و سرزنشگر ادامه داد
دنیل_ چند دقیقه نیست که گفتم فشاری رو دستت نیار...
استرس بخاطر این موجود باعث شده بود حتی زخمم رو فراموش کنم، گوش ندادن به توصیه‌های یه دکتر که بماند... .
بدون اینکه چیزی بگم، بعد از درست کردن تخت، موجود رو به سختی بلند کرد و روی اون خوابوند.
منم بلافاصله چسب زخمی برداشتم و روی رگ‌ پاره شده‌ی اون زدم.
دنیل_ خب منتظرم...
بطرفش برگشتم و سوالی نگاهش کردم.
سکوتم باعث شد نیم‌چه صبر باقی‌موندش رو هم از دست بده..همونطور که قدمای سریعی به اینور اونور بر میداشت با لحن تندی گفت
دنیل_ تاحالا چیزی نپرسیدم چون شرایطت مناست نبود، اما حالا....
وایساد و به هیولا اشاره کرد
دنیل_این کیه؟؟ چه بلایی سرش اومده میراندا؟؟؟ چرا....چرا وضش اینقدر آشفتس؟
حالا باید چی‌ می‌گفتم؟! بهش می‌گفتم که اون یه هیولا به شکل گرگ‌ بود و بعد به طرز عجیبی به این تبدیل شد باور می‌کرد؟؟
استرس بدی گرفته بودم نمی‌دونستم چیکار باید کنم
_من....این...ا...
دنیل_ نگو که تو این بلارو سرش اوردی؟...باهاش تصادف کردی؟!....اوه میراندااااا، میراندااااا هیچ معلوم هست چته؟!
خودش منو راحت کرد...البته از استرسم چیزی کم‌ نشد و با همون قیافه‌ی زار به دنیل نگاه می‌کردم.
کلافه دستش رو توی موهای بورش کشید.
دنیل_ به پلیس اطلاع دادی؟!
سری به نشانه منفی تکون دادم.
دنیل_ خدای من....باید بهشون بگیم....اونا باید خانوادشو پیدا کنن.
با وحشت قدمی به سمتش برداشتم
_امکان نداره....
اون وحشتم رو ترس از جرم‌ نکردم برداشت کرد.
دنیل_ ینی چی میراندا؟!
_ت...تا وقتی که کاملا بهوش بیاد...اونوقت میگم.
چند دقیقه‌ای خیره شد توی چشمام، مطمعنم‌ می‌تونست عجز و التماسم رو از مردمکای لرزونم بفهمه.
نفسو پرصدا بیرون داد.
دنیل_ خیله‌خب.
بعدش از کنار من گذشت و بطرف هیولا رفت و مشغول بررسیش شد.
دنیل_ بنظر نمیاد مشکل خاصی داشته باشه...هیچ‌کجاش نشکسته....جمجمشم که سالمه.
 
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت14

تمام این‌هارو می‌دونسم، درواقع شکسته بود، با چشم‌های خودم دیدم که نقطه به نقطه‌ی استخون‌های بدنش شکسته شده بودن اما جلوی چشم‌های خودم هم بهبود پیدا کردن.
دنیل_ عجیبه... .
این رو که گفت از ترس اینکه‌ چیزی از ماهیت اون فهمیده باشه قدمی به جلو برداشتم.
دنیل_ نبضش...اون عادی نیست.
_ی...یعنی چی...؟!
دنیل_ قوی میزنه، اما عادی نه...فرق داره... .
_عاه...خب...ن...نمی‌دونم... .
دنیل_ هوف...بیخیال.
بعد به طرف من برگشت
دنیل_ یه توضیح اساسی بهم‌ بدهکاری، اما قبلش...
نیم نگاهی سمت اون هیولا انداخت و بعد چشماشو روی هم‌فشار داد.
دنیل_ باید یه فکری راجب این کنیم.
حالتش یجور کلافگی ترکیب شده با شرم بود، کمی طول کشید بفهمم ‌منظورش نه با وضع فعلی هیولا، بلکه با پوششه..
دنیل_ اها فهمیدم... .
بلافاصله بطرف در رفت، نصفه‌های مسیر از حرکت دست برداشت و رو به من گفت
دنیل_نمی‌خوای بیای بیرون؟!
_ااا...چرا چرا.


دنیل بیرون رفت و بعدش با دوتا باکس توی دستش برگشت و بدون اینکه به من‌ نگاه کنه به سمت اتاقی که هیولا توش بود رفت.
بعد از چند دقیقه انتظار به سمت اتاق رفتم.

با چیزی که دیدم ابروهام از تعجب بالا پرید.
شلوار مشکی رنگ و همراه یه پالتوی تمام خز مشکی رو تن هیولا کرده بود.
نزدیک‌تر رفتم
_ اینا...؟!
دنیل_قبل از اینکه تو تماس بگیری فروشگاه بودم...براش کمی تنگن اما قابل استفادس.
نگاهم از نیمرخ دنیل باز به سمت هیولا کشیده شد، این خز مشکی پالتوش من رو یاد خز‌های خودش می‌انداخت...البته هنوز قسمت جلویی بدنش کاملا در معرض دید بود.
باز به سمت دنیل برگشتم و قدرشناسانه بهش خیره شدم
_ واقعا مچکرم دنیل.
در همین حین حس کردم‌ کل اتاق داره دور سرم می‌چرخه، با گرفتن گوشه‌ای از تخت تونستم تعادلم رو حفظ کنم تا زمین نخوردم.
دنیل سریع به طرفم‌اومد و بازوم رو گرفت
دنیل_ بیا...خودت هم به استراحت نیاز داری.
چشمام روی هم افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم.


......


_ساعت چنده؟
همزمان با این حرفم نگاهم به سمت ساعت روی دیوار زاویه گرفت. از نُه شب گذشته بود.
دنیل_ امشب توی بیمارستان شیفتم... .
_اوه...پس برو.
دنیل_ نه...الان به دوستم زنگ‌ میزنم تا جای من شیفت بده.
معذب بودم، چندین ساعت بخاطر من الاف شده بود و حالا حتی نمی‌خواست به کارش برسه!
_نه دنیل...باور کن اینطور راحت نیستم.
دنیل_ اما...
_من حالم خوبه.
نگاهش به سمت اتاق کشیده شد، میتونستم حدس بزنم‌ به چی‌ فکر میکنه.
_مطمعن باش اون تا فردا بهوش نمیاد.
بعد از کمی این پا و اون پا کردن چشم‌هاش رو روی هم فشار داد.
دنیل_ خیله‌خب.
بطرفم‌ اومد و سِرُم رو با احتیاط از دستم‌ دراورد.
دنیل_ امشب رو اینجا میمونی؟
_اوهوم.
دنیل_ ولی هنوزم‌ میگم می‌تونم‌ پیشت بمو...
_نیازی نیست، تا همینجاشم ازت ممنونم.
دنیل_هوف...خب...من رفتم.
فقط لبخندی زدم و با نگاهم بدرقش کردم.


وقتی از رفتنش‌ مطمعن شدم پلک‌هام رو روی هم‌ فشار دادم و پالتوم رو بیشتر به خودم چسبوندم.
هنوز ضعف داشتم، هنوز خسته بودم. دلم‌ می‌خواست بخوابم اما اونقدری افکارم درهم برهم بود که خواب به چشم‌هام نمی‌اومد.

نمی‌دونم چقدر گذشت که صدای ینفر باعث شد چشم‌هامو باز کنم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت15

+هیچ می‌دونی چقدر نگرانت شدیم؟!
بلاندین بود، اونقدر سریع اومد که تا سرم رو بلند کردم اون رو مقابلم دیدم.
خم شد و من رو آروم به خودش فشرد.
بلاندین_ عزیزم...خوش‌حالم که می‌بینمت.
با لبخند دستام رو نوازشگرانه پشت کمرش کشیدم.
_اوه بِل...منم همینطور.
ازم فاصله گرفت و نگاه اجمالی از بالا تا پایین بهم انداخت
بل_ دنیل گفت که آسیب دیدی...وای میراندا چقدر لاغر شدی، چه بلایی سرت اومده؟!
_به دنیل گفته بودم چیزی نگه... .
با این حرفم نگاه چپ‌چپی بهم انداخت و همین‌طور که عقب‌گرد می‌کرد گفت
بل_ انتظار داشتی توی این وضعیت بزاره خودت تنها بمونی؟!...بیا این رو بخور.
به فلاکسی که مقابلم روی میز قرار داده بود خیره شدم.
صندلیم رو کمی به جلو بردم و دستام رو دور بدنه‌ی استوانه‌ایش حلقه کردم، گرماش احساس خوشایندی رو به تمام تنم تزریق کرد.
با عجله سرش رو باز کردم که بخار به همراه بوی دلپذیر شیر داغ به مشامم خورد و باعث شد توی دلم احساس ضعف کنم.
با لذت نفس عمیقی کشیدم.
قلپی ازش خوردم، طعم عالیش و گرماش رو می‌تونستم از گلو تا معده‌ی خالیم احساس کنم.
_شیر و عسل...بی‌نظیره، مرسی بل.
بل_ می‌خواستم چیز دیگه‌ای بیارم اما دنیل گفت که بهتره تا مدتی غذای سنگین نخوری.
_اینم عالیه.

مشغول خوردن شیر بودم که با صدای بلاندین باز بهش چشم دوختم.
بل_ شنیدم مهمون داری؟!
و با سر به اتاق اشاره کرد.
چشم‌هام رو توی کاسه چرخوندم
_ محض رضای خدا...چیزی مونده که دنیل بهت نگفته باشه؟!
بعد برای اینکه بحث رو عوض کنم به باکس‌هایی که کنار میز گذاشته بودن اشاره کردم.
_اینا چی هستن؟
بل که انگار تازه به یاد اونا افتاده بود تکیش رو از میز گرفت‌
بل_ آه...هیچی برات لباس آوردم.
بعد نگاهی به من انداخت و دستش رو به زیر بینیش کشید
بل_ فکر‌ کنم باید وان حموم رو هم با خودم می‌اوردم.
حرفش باعث شد تک خنده‌ای کنم، اصلاً حواسم به این موضوع نبود. واقعاً کثیف بودم.

بل_ خب نمی‌خوای تعریف کنی؟! این مدت کجا بودی؟ چرا هرچی زنگ‌ می‌زدیم در دسترس نبودی؟
_چیه؟! دنیل بهت نگفت؟
ابرویی بالا انداخت
بل_ گفت که تو چیزی نگفتی... خیله‌خب بگو منتظرم.
بلاندین تنها کسی بود که می‌تونستم همیشه و بی‌واهمه همه چیز رو بهش بگم، اما توی این شرایط باز هم شک داشتم... اخه حتی برای خودم هم غیرقابل باور بود چه برسه بقیه... .
بل_ به موضوعی که با رز و استیون داشتی مربوطه؟!
این رو آروم و با تردید گفت، جوری که انگار بین گفتن و نگفتنش مردد بود.
نگاهش کردم...پس اون‌هم می‌دونست.
با لحن تحلیل رفته‌ای رو بهش گفتم
_ توام فهمیدی؟!
بل_ بعد از ناپدید شدنت...خیلی نگران بودن و بعدش... .
دیگه ادامه نداد، یعنی نیازی به ادامه دادن نبود. خودم می‌تونستم باقیش رو حدس بزنم.
بل_...نگفتی به اون قضیه مربوطه؟!
اول سرم رو به معنی تایید و بعد به معنی نه تکون دادم.
رفتنم به اون بی‌راهه بخاطر اونا بود اما گیر افتادنم نه.
بل_ متوجه نمی‌شم.
عاجزانه نگاهش کردم.
_باور کن هنوز خودم هم متوجه نمی‌شم...انگار...انگار یه خواب بود...یه کابوس...باور نمی‌کنی چی دیدم...هیچ‌ک.س باور نمی‌کنه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت16

بل_می‌خوای راجبش حرف بزنی؟!
لحنش دلگرم کننده بود و باعث شد شک و نگرانی‌هامو کنار بزارم و لب باز کنم.
_وقتی اون...وقتی اون اتفاق افتاد من ناراحت بودم...عصبی بودم، یهو دیدم توی جنگلم...ماشین خراب شد...من...من ترسیدم...بعدش اون رو دیدم...یه گرگ...یه هیولا...بعد...بعد توی یه غار بودم، هوا سرد بود، اون خونی بود...دیدم که‌‌‌‌‌...اون هیولا...آدم شد...میفهمی...تغییر شکل دا....
با قرار گرفتن دستی روی پیشونیم، حرفم‌ رو نیمه رها کردم.
بل_ تب هم که نداری.
این رو جوری که انگار داشت با خودش حرف میزد گفت....اون فکر می‌کرد که من دارم هذیون میگم؟؟!!
دستی که روی پیشونیم بود بین دوتا دست‌هام گرفتم و پایین آوردم
_ اما من دارم واقعیت رو میگم.
بل_ میراندا...خودت بودی این چیز‌هارو باور می‌کردی؟ بیشتر شبیه یه فیلم تخیلیه تا واقعیت!
_باورش هنوز برای خودم هم سخته... اگر شرایط جور دیگه‌ای بود شاید حتی الان هم تمام اتفاقات رو یه کابوس تلقی میکردم...اما...اما اون الان اینجاست.
ناخواسته نگاهم رو به در اتاق دوختم.
کمی طول کشید تا بل منظورم رو متوجه شه.
بل_چی؟!...م...مگه با اون تصادف نکردی؟!
سری به نشانه منفی تکون دادم.
صداش از شدت بهت بالا رفت
بل_ یعنی میگی‌ اون...
خودش رو به سمتم خم‌کرد و با لحن آروم‌تری ادامه داد
بل_ اون همونیه که باهاش روبرو شدی؟!
اینبار برای تایید حرفش سرم رو بالا و پایین کردم.
این پا و اون پا میکرد، مشخص بود استرس من هم بهش سرایت کرده بود
چشم‌هاشو روی هم فشار داد
بل_ خیله‌خب، یه دور دیگه مرور می‌کنیم...
این کاری بود که همیشه می‌کرد، مرور اتفاقاتی که باعث پریشونیش می‌شد اون رو به سمت پیدا کردن راه‌حل بهتر سوق میداد.
همزمان با باز شدن چشم‌هاش به من نگاه کرد و شمرده‌شمره گفت
بل_ تو گفتی که سر از یه جنگل در آوردی و ماشینت خراب شد...
_اوهوم.
بل_ و بعد یه گرگ...
_ هیولا بود... .
بل_خیله‌خب، یه هیولا جلوت سبز شد...
سرم رو به معنی تصدیق حرف‌هاش تکون دادم.
وقتی به درستی گفته‌هاش تا اینجا پی برد، لب رو با زبونش تر کرد و ادامه داد.
بل_ و بعدش دیدی که اون هیولا جلوی چشم‌هات تبدیل به آدم شد.
_درسته... .
بل_ و تو اون رو به اینجا آوردی؟!!!
_تمام چیزی بود که اتفاق افتاد... .
همونطور بهم خیره موند، حتی پلک نمی‌زد.
خود رو عقب کشید و درحالی که دست به کمر راه میرفت دستش رو مبهوت جلوی دهنش گرفت.
بل_خدای من....اوه خدای من....میراندا تو دیوونه‌ شدی...چرا باید همچین کار وحشتناکی رو انجام بدی؟!
توقع چنین حرفی رو ازش نداشتم، بیش‌تر انتظار داشتم بهم بخنده و یا باز منو به هذیون گفتن متهم کنه...همین باعث شد برای اطمینان ازش بپرسم
_تو...من رو باور کردی؟!
توجهش کامل به سمت اتاق بود.
صدای من اون رو به خودش آورد.
لحظه‌ای چشماش سمت من زاویه گرفتن‌ و بعد باز به تعقیب در اتاق مشغول شدن
بل_ چی داری میگی! معلومه که باور دارم...البته به سختی!
 
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت17

حتی بعد از تعویض لباس‌هام هنوز هم‌ حواسش پی در و موجود داخلش بود.
بل_ یعنی واقعاً توی اون اتاق یه هیولاس؟!
هشتمین دفعه بود که همین سوال رو می‌پرسید.
کلافه سرم رو به طرفش چرخوندم و حرصی گفتم.
_فکر کردم گفتی که باورم کردی!
بل_ اوه معلومه...من فقط...به کمی زمان نیاز دارم.
نگاه تاسف‌بارم رو ازش گرفتم و موبایلم‌ رو از روی میز برداشتم.
بعد از چندین روز این اولین بار بود که سراغش می‌رفتم.
آخ موبایل عزیزم.
چقدر دلم‌ برای تکنولوژی تنگ شده بود، حتما برای انسان‌های اولیه باید خیلی سخت بوده باشه که توی غار، بدون نت، بدون هیچ وسیله ارتباطی اونم با ترس از حمله‌ی حیوانات وحشی روزشون رو شب کنن. با تمام وجود درکشون می‌کردم و براشون متاسف بودم.
شت... صد و بیست و هفت تماس و سی‌ و چهار تا پیام داشتم، هنوز حتی نتم رو هم باز نکرده بودم تا با سیل پیام‌ها توی شبکه‌های مجازی روبرو شم.
اکثر تماس‌ها و پیام‌هام از طرف بل، دنیل...استیون و رزالین بود...با دیدن اسم‌های پدر مادرم با وحشت از روی صندلی بلند شدم.
بدون اینکه نگاه از تماس‌های بی‌پاسخ از طرف مامان و بابام بگیرم رو به بل با صدای بلندی گفتم.
_بل، تو که به خونوادم چیزی نگفتی؟!
بل_ چاره‌ای نداشتم...دیشب مجبور شدم بهشون زنگ‌ بزنم به امید اینکه تو رفتی پیششون...و خب اینکه والدینت شامه‌ی تیزی دارن تقصیر من نیست.
کلمات رو جوری با احتیاط و برای تبرعه کردن خودش بیان می‌کرد که دلم می‌خواست دونه‌دونه‌ی اون موهای موج‌دار قهوه‌ایش رو بکنم.
_بل، بل، بل...تو چیکار کردی، حتما تا الان از نگرانی مردن.
بل_ عام....بهتره باهاشون تماس بگیری... .
قبل از اینکه اون بگه من دکمه‌ سبز تماس رو زدم.
هنوز بوق دوم نخورده بود که صدای مادرم توی گوشم پیچید.
مامان_ میراندا...چرا جواب نمیدادی؟ میدونی چقدر نگرانت شدیم؟!
شنیدن صداش باعث شد بفهمم که توی این مدت چقدر دلم براش تنگ شده...یعنی در مدتی که اونجا بودم بیشترین دل‌تنگیم برای پدر مادرم بود.
_مامان... .
مامان_ خدای من، چرا صدات گرفته؟! خوبی؟....چی میراندا تو مریض شدی؟؟ بزن سر اسپیکر.
جمله‌ی آخر صدای بابا بود، با فکر اینکه در کنار هم دیگه هستن باعث شد لبخندی روی لب‌هام پدید بیاد.
_خوبم...بخاطر خستگیه، این مدت زیاد کار کردم.
مامان_چرا جواب گوشیت رو نمی‌دادی؟ حتی بلاندین بهمون زنگ زد...چطور می‌تونی ما رو اینقدر نگران خودت کنی؟
_آه..خب...گفتم که یسری کار توی کلینیک‌ بود و گوشیم رو جایی جا گذاشته بودم... و بلاندین هم الکی نگران بود.
همزمان با گفتن حرفم چشم غره‌ای به بل رفتم که لبخندی زد و دست‌هاش رو به نشونه تسلیم‌ بالا برد.
بابا_مادرت حتی تا مرز سکته پیش رفت... .
مامان_ این چمدون من نیست که دم در ورودیه...میراندا، پدرت می‌خواست با اولین پرواز خودش رو به اونجا برسونه.
بابا_هی...چی میگی... .
_بابا...من واقعاً خوبم، نیازی نیست تا اینجا بیاید همه چی عالیه.
بل_ اره با وجود یه هیولا.
این رو خیلی آروم گفت، پشت چشمی نازک کردم و خطاب به مامان، بابا ادامه دادم.
_خودم در اولین فرصت برای دیدنتون میام...دلم براتون تنگ شده.
مامان_حتما اینکار رو بکن، ما اینجا منتظرتیم عزیزم.
کمی مکث کردم، برخلاف روز‌های قبل که هیچوقت عادت نداشتم احساساتم رو به زبون بیارم گفتم.
_مامان...بابا....دوستتون دارم.
مامان_اوه عزیزم....ما هم همینطور.
بابا_ من بیشتر عزیزم.
مامان_خیله‌خب، دیر وقته، حتما خسته‌ای... بهتره بخوابی.
نگاهم به ساعت کشیده شد، ساعت نزدیک به دوازده بود و من اینقدر استرس داشتم‌ که بی‌توجه به ساعت بهشون زنگ‌زده بودم!
_متاسفم...تازه متوجه ساعت شدم.
بابا_ مهم‌ نیست عزیزم، خوشحال شدیم زنگ زدی.



تماس رو با یه احساس خوب قطع کردم، این دو نفر چقدر میتونستن آرامش‌بخش باشن، اونا دوتا فرشته توی زندگی من بودن. قطعا اگر بخاطر تحصیل و کارم به این شهر نمی‌اومدم تا ابد توی شهر خودمون و در کنارشون می‌موندم.
 
موضوع نویسنده

imhdsew

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
21
64
مدال‌ها
1
#پارت18

خودم رو اونقدر با موبایل و چیز‌های دیگه سرگرم کردم که خسته شدم، حتی بل هم روی همون صندلی مقابل اتاق به خواب رفته بود. هنوز دست به سی*نه بود و پای راستش رو روی پای چپش قرار داده بود.
پالتوش رو که به چوب‌لباسی کنار در آویزون کرده بود رو برداشتم‌ و روش انداختم.
بل_ اوم...میراندا... .
خواب بود و بطور ناخودآگاه این رو گفت. لبخند محوی زدم، حتماً این چند روز خیلی بهش سخت گذشته بود.
کش و قوصی به کمرم دادم و بطرف اتاق چرخیدم.
یعنی الان اوضاع هیولا چطوره؟ نکنه مرده باشه؟ بهتره برم چکش کنم.
به سمت اتاق رفتم.
درحالی که سعی میکردم در رو طوری باز کنم‌تا صدای جیرجیری از خودش بیرون نده وارد شدم.



هیچ اثری از درد و ناراحتی توی چهرش مشخص نبود، پس دردی نمی‌کشید.
نگاهم از صورتش به پایین کشیده شد، دو طرف پالتو به کناری رفته بودن و بدن و برنزش رو در معرض دید قرار دادن، می‌تونستم شرط ببندم هر دو طرف لباس به هم نمی‌رسیدن، اخه هیکل لاغر دنیل کجا و این هیکل کجا!
آروم‌ و منظم نفس می‌کشید و با هر دم و بازدم، اون عضلات شکمیش در نهایتِ ظرافت چند تیکه می‌شدن.
بنظر که وضعیت سلامتش در حالت نرمال قرار گرفته بود.
برای چک کردن نهایی گوشی پزشکیم رو برداشتم و روی قلبش قرار دادم.
محکم میزد، اما همونطور که دنیل هم بهش اشاره کرده بود عادی نبود. شاید بین دویست تا دویست و پنجاه بار در دقیقه، اون هم نه عادی...یه مدل خاص مثل یه ملودی نواخته می‌شد.
نوک انگشت‌هام اتفاقی پوستش رو لمس‌کرد...خیلی داغ بود... نکنه تب داشت؟
گوشی رو دور گردنم‌ انداختم و پشت دستم رو برای گرفتن دمای بدنش به پیشونیش نزدیک کردم.
هنوز چند سانتی متری باقی مونده بود تا فاصله‌ی بین دستم و پیشونیش تموم شه که چیزی دور مچ دستم پیچید.

ای...این دست بزرگ و ناخون‌های بلند و نوک تیز فقط می‌تونست متعلق به ینفر باشه... .
با چشم‌هایی درشت شده نگاهم رو به صورتش دوختم که ناگهان چشم‌هاش رو باز کرد و به من خیره شد.
یک آن حس کردم دیگه اکسیژنی برای تنفس در اطرافم باقی‌نمونده... .
چشم‌هاش...درست مثل اون چشم‌های دو رنگی بودن که توی تاریکی جنگل برق می‌زدن، هنوز هم همونقدر وحشی، همونقدر ترسناک، انگار که روح یه گرگ درنده رو در پشتشون به نمایش گذاشته بودن.
از ترس نسخ شده بهش خیره شدم، توانایی نداشتم نگاهم رو ازش بگیرم. دیدن دوبارشون باعث شده بود احساس ترس اون شب در من زنده شه.
تمام بدنم از جمله مردمک چشم‌هام به لرزه در اومده بود.
طولی نکشید که قیافش در هم رفت و چینی به بینیش داد.
فشار دستش رو دور مچم لحظه‌ای افزایش داد و بعد پر قدرت من رو به عقب هُل داد طوری که با شتاب به دیوار پشت سرم برخورد کردم‌ و دردی تمام‌ کمرم رو در بر گرفت.
_آخ.
به سختی چشم‌هایی که از درد بسته شده بودن رو باز کردم و به اون هیولا دوختم.
با تابی که خورد خودش رو از تخت به زیر انداخت. صدای برخوردش با موزاییک‌های کف اتاق وحشتناک بود!
اما انگار برای اون فرقی نمی‌کرد.
با هر تکونی که می‌خورد من بیشتر خودم رو به دیوار می‌فشردم.
کف دو دستش روی زمین بود، یک‌ پاش رو توی شکم جمع کرده بود پای دیگش دراز شده بود.
هنوز نگاهش روی من قفل بود...اون‌ نگاه رعب‌انگیز و دلهره‌آورش... .
سر تا پای من رو از نظر گذروند و روی دست‌هام قفل شد.
بعد نگاهش رو به سمت دستت‌های خودش سوق داد.
دوباره به من‌ نگاه کرد، این دفعه خیره شد به پاهام... .
باز پاهای خودش رو نگاه کرد. انگار که بدنش براش تازگی‌ داشت.
باز هم با همون نگاه وحشیش بهم خیره شد، هنوز نگاهش به پاهام بود، از استرس پاهام رو احساس نمی‌کردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین