- Nov
- 21
- 64
- مدالها
- 1
#پارت9
نمیدونم چند ساعت توی اون حالت بودم که با صدای آخ و اوخ دوبارهی هیولا چمشهای نیمه بستم رو سریع باز کردم.
با استرس به بیتابیش خیره شدم...خودش رو به اینور و اونور تکون میداد و لحظهای آروم نمیگرفت..اینکه الان خوب بود، باز یدفه چیشد؟؟
دستمو روی پیشونیش گذاشتم،دیگه خبری از تب وعرق نبود، اینبار جور دیگهای بیقرار بود..با دفعهی پیش فرق میکرد.
لحظه به لحظه حالش بدتر میشد، دیگه نمیدونستم چیکار کنم، این حتما باید بهش ارامبخش تزریق میشد، باید تحت مراقبتهای ویژه قرار میگرفت...اگر توی کلینیکم بودم شاید میتونستمکاریش کنم اما الان...
بیتابیش حتی به منم سرایت کرده بود. با قفل کردن دستام تویهم سعی میکردم از تکون خوردنهاش کم کنم اما افاقهای نکرد.
اینطور نمیشه، اون رو حتما باید از اینجا ببرم..فضای این غار فقط باعث تشدید دردهاش میشد...باید چکاپ شه.
از گرگهایی که تا چند ساعت پیش جلوی در کشیک میدادن خبری نبود...ینی با شروع برف اونا هم رفته بودن.
اگر قرار به رفتن بود الان بهترین زمان بود.
دوتا راه حل پیش پام بود..با نبودن اون گرگا میتونستم راحت برم و تا جاده بدوم و بعدش از اینجا دور شم و تمام اتفاقاتش رو فراموش کنم و یا....
نگاهم به هیولا افتاد....یا این موجود رو هم با خودم میبردم و نجاتش میدادم...قطعا راهحل اول مطمعنتر بود و سریعتر میتونستم به ماشین برسم و نیازی نبود که یه بیمار رو دنبال خودم بکشونم، اما وجدانم زیر بار نمیرفت، برای منی که نجات جون هر جانداری اعم از انسان و حیوان و حتی هیولا بودنش تبدیل به یه ارزش اخلاقی شده بود انتخاب راه اول سخت بود... میتونسم خودم تنها برم و بعد با کمک برای نجاتش برگردم،اما نه اگه تا وقتی که برمیگشتم میمرد چی؟؟ این الانش هم فقط یک قدم با مرگ فاصله داره...
این یکی هم به حساب بقیهی کارهای دیوانهوار اخیرم...
به سختی تونستم هیولا رو بلند کنم، مشخص بود که پاهاش هنوز خوب نشده بودن چراکه اصلا نمیتونست ازشون استفادهای کنه..مث دوتا تیکه گوشت فقط به بدنش چسبیده بودن.
اختلاف قدی فاحشمون هم مزید بر علت شده بود و برقراری تعادل رو برام دشوار میکرد.
همونطور که دست چپش رو دور گردنم گذاشته بودم و تمام وزنش رو متحمل شدم به طرف دهانهی غار رفتم.
فقط این چند قدم باعث شده بود اینطور از نفس بیوفتم باقی راه رو که باید خیلی هم طولانی باشه رو میخواستم چه کنم؟!
با حبس نفس تو سی*نم، مصمم به بیرون قدم گذاشتم که مصادف شد با وزیدن یه باد سهمگین..جوری که تار موهایی که از کشموم بیرون اومدن توی هوا معلق موندن.
چند قدمی جلو تر رفتم....خداای من....چقدر کوهش مرتفع بود، جوری بود که حس میکردی تمام جنگل زیر پاته و واقعا هم همینطور بود...جنگل سراسر سفید پوشیده شده از درختای کاج...میشه گفت تنها خوبیای که این بلندی داشت این بود که تونستم جاده رو ببینم....خیلی دور بود و اینکه از برف پوشیده شده بود باعث میشد که لا به لای جنگل استتار بشه،اما چرخهای سیاه ماشینم که حالا مثل دو نقطهی سیاه توی یه صفحهی سفید بودن حتی از این فاصله چشمک میزدن.
حالا تنها مشکلم این بود که نمیدونسم چطور باید از این کوه پایین رفت.... واقعا خدا چه انتظاری ازم داشت ک منو توی چنین شرایطی قرار داد؟؟...من نه گرگ بودم و نه بز کوهی پسسس چطووور باید از این لعنتی پایین میرفتم اونم با این موجودی که وبال گردنم شده بود...
کمی چشم چرخوندم، با دیدن جایی که شیبش نسبت به بقیهی جاها ملایمتر بود، کور سویی امید توی دلم روشن شد.
بطرفش رفتم.
بهتر بود نشسته روی زمین تا پایین سر میخوردیم تا اینکه ایستاده راه میرفتیم، اینطور خطرش همکمتر بود.
کاری که توی ذهنم بود رو بی توجه به سرمای هوا انجام دادم...شاید یکساعتی رو صرف پایین اومدن کردیم اما بلاخره به دامنهی کوه رسیدیم، ناگفته نمونه که چندین بار هم نزدیک شد ک هم من و هم هیولا سقوط کنیم.
بقیهی راه با وجود زیاد بودنش صرفنظر از حملهی احتمالی هر حیوون درندهای راحتتر از پایین اومدن از کوه بود.
نمیدونم چند ساعت توی اون حالت بودم که با صدای آخ و اوخ دوبارهی هیولا چمشهای نیمه بستم رو سریع باز کردم.
با استرس به بیتابیش خیره شدم...خودش رو به اینور و اونور تکون میداد و لحظهای آروم نمیگرفت..اینکه الان خوب بود، باز یدفه چیشد؟؟
دستمو روی پیشونیش گذاشتم،دیگه خبری از تب وعرق نبود، اینبار جور دیگهای بیقرار بود..با دفعهی پیش فرق میکرد.
لحظه به لحظه حالش بدتر میشد، دیگه نمیدونستم چیکار کنم، این حتما باید بهش ارامبخش تزریق میشد، باید تحت مراقبتهای ویژه قرار میگرفت...اگر توی کلینیکم بودم شاید میتونستمکاریش کنم اما الان...
بیتابیش حتی به منم سرایت کرده بود. با قفل کردن دستام تویهم سعی میکردم از تکون خوردنهاش کم کنم اما افاقهای نکرد.
اینطور نمیشه، اون رو حتما باید از اینجا ببرم..فضای این غار فقط باعث تشدید دردهاش میشد...باید چکاپ شه.
از گرگهایی که تا چند ساعت پیش جلوی در کشیک میدادن خبری نبود...ینی با شروع برف اونا هم رفته بودن.
اگر قرار به رفتن بود الان بهترین زمان بود.
دوتا راه حل پیش پام بود..با نبودن اون گرگا میتونستم راحت برم و تا جاده بدوم و بعدش از اینجا دور شم و تمام اتفاقاتش رو فراموش کنم و یا....
نگاهم به هیولا افتاد....یا این موجود رو هم با خودم میبردم و نجاتش میدادم...قطعا راهحل اول مطمعنتر بود و سریعتر میتونستم به ماشین برسم و نیازی نبود که یه بیمار رو دنبال خودم بکشونم، اما وجدانم زیر بار نمیرفت، برای منی که نجات جون هر جانداری اعم از انسان و حیوان و حتی هیولا بودنش تبدیل به یه ارزش اخلاقی شده بود انتخاب راه اول سخت بود... میتونسم خودم تنها برم و بعد با کمک برای نجاتش برگردم،اما نه اگه تا وقتی که برمیگشتم میمرد چی؟؟ این الانش هم فقط یک قدم با مرگ فاصله داره...
این یکی هم به حساب بقیهی کارهای دیوانهوار اخیرم...
به سختی تونستم هیولا رو بلند کنم، مشخص بود که پاهاش هنوز خوب نشده بودن چراکه اصلا نمیتونست ازشون استفادهای کنه..مث دوتا تیکه گوشت فقط به بدنش چسبیده بودن.
اختلاف قدی فاحشمون هم مزید بر علت شده بود و برقراری تعادل رو برام دشوار میکرد.
همونطور که دست چپش رو دور گردنم گذاشته بودم و تمام وزنش رو متحمل شدم به طرف دهانهی غار رفتم.
فقط این چند قدم باعث شده بود اینطور از نفس بیوفتم باقی راه رو که باید خیلی هم طولانی باشه رو میخواستم چه کنم؟!
با حبس نفس تو سی*نم، مصمم به بیرون قدم گذاشتم که مصادف شد با وزیدن یه باد سهمگین..جوری که تار موهایی که از کشموم بیرون اومدن توی هوا معلق موندن.
چند قدمی جلو تر رفتم....خداای من....چقدر کوهش مرتفع بود، جوری بود که حس میکردی تمام جنگل زیر پاته و واقعا هم همینطور بود...جنگل سراسر سفید پوشیده شده از درختای کاج...میشه گفت تنها خوبیای که این بلندی داشت این بود که تونستم جاده رو ببینم....خیلی دور بود و اینکه از برف پوشیده شده بود باعث میشد که لا به لای جنگل استتار بشه،اما چرخهای سیاه ماشینم که حالا مثل دو نقطهی سیاه توی یه صفحهی سفید بودن حتی از این فاصله چشمک میزدن.
حالا تنها مشکلم این بود که نمیدونسم چطور باید از این کوه پایین رفت.... واقعا خدا چه انتظاری ازم داشت ک منو توی چنین شرایطی قرار داد؟؟...من نه گرگ بودم و نه بز کوهی پسسس چطووور باید از این لعنتی پایین میرفتم اونم با این موجودی که وبال گردنم شده بود...
کمی چشم چرخوندم، با دیدن جایی که شیبش نسبت به بقیهی جاها ملایمتر بود، کور سویی امید توی دلم روشن شد.
بطرفش رفتم.
بهتر بود نشسته روی زمین تا پایین سر میخوردیم تا اینکه ایستاده راه میرفتیم، اینطور خطرش همکمتر بود.
کاری که توی ذهنم بود رو بی توجه به سرمای هوا انجام دادم...شاید یکساعتی رو صرف پایین اومدن کردیم اما بلاخره به دامنهی کوه رسیدیم، ناگفته نمونه که چندین بار هم نزدیک شد ک هم من و هم هیولا سقوط کنیم.
بقیهی راه با وجود زیاد بودنش صرفنظر از حملهی احتمالی هر حیوون درندهای راحتتر از پایین اومدن از کوه بود.