جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان رمانِ نفسِ آخر

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط نیایش معتمدی شارَک با نام رمانِ نفسِ آخر ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 226 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع رمانِ نفسِ آخر
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نیایش معتمدی شارَک
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
6705d39667934e94a6b893374d87f09b.jpg

8edb6ff7e7db4bdfb290babf1e6e3f04.jpg

کد کتاب :82359
شابک :978-9642161614
قطع :رقعی
تعداد صفحه :693
سال انتشار شمسی :1402
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :3

قسمت هایی از کتاب نفس آخر

اعتراف می کنم که از تاریکی می ترسم، ولی از آن جایی که هدف خاصی داشتم، این ترس را به جان خریدم و در تاریکی به خیابان زدم. مدام در حال حرص خوردن بودم. تا حرفم را ثابت نمی کردم، کسی قبول نمی کرد. زیر تابلوی بزرگ تبلیغاتی توقف کردم. ماشین را کنار کشیدم و ایستادم. خودم می دانستم جای زیاد مناسبی برای توقف نیست، ولی ارزشش را داشت. دوربینم را برداشتم و پایین رفتم. عکس اول را از کنار ماشین گرفتم و دومی و سومی را...! نه، نشد! هیچ کدام به دلم ننشست. برای این که کیفیت عکس ها بهتر شده و نورپردازی مد نظرم قشنگ در عکس دیده شود، باید به وسط اتوبان می رفتم. نگاهی به ماشین هایی که با سرعت عبور می کردند، انداختم. نفس محکمی کشیدم و دزدگیر را زدم و در یک لحظه که حس کردم مناسب است تا وسط اتوبان دویدم. هر چند یکی دو بوق کشیده هم شنیدم ولی شکر خدا به سلامت رسیدم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و دوربین را بار دیگر تنظیم کردم و یکی دو عکس دیگر گرفتم. این بار عکس ها خوب شدند و همین موجب شد، بیشتر حرص بخورم. توقفم میان اتوبان به درازا کشید، انگار قرار نبود از حجم ماشین ها کاسته شود. اما این توقف محاسنی هم داشت، تازه فهمیدم وسط اتوبان ایستادن و به حرکت سریع و باهدف و بی هدف ماشین ها زل زدن چقدر لذت بخش بود و من نمی دانستم. دلم می خواست روی گاردریل وسط بنشینم و تعداد ماشین ها را بشمارم. خندهٔ حاصل از این فکر را کنترل کردم و در فاصلهٔ کوتاهی که بین حرکت ماشین ها پیش آمده بود، به آن سمت خیابان دویدم. این بار بوق ها بلندتر بودند و فحش جانداری هم از یک راننده دریافت کردم، ولی اهمیت ندادم.
 
بالا پایین