- Dec
- 602
- 2,422
- مدالها
- 2
«یک روز بعد»
آلیسون داخل اتاقش بود؛ ساک مشکی رنگاش را برداشت و تمام لباسهایی که به آنها احتیاج داشته بود را داخل آن کرد.
روبهروی آینهاش ایستاد و موهای مشکیاش را بالا بست و آنها را گوجهای کرد. سرهمی مشکیاش را برداشت و پوشید. خط چشم نازکی روی چشمهایش کشید؛ به مژههایش کمی ریمل زد و رژ قرمز رنگاش را به لبهایش زد.
سمت پنجره اتاقش رفت، به بیرون نگاهای انداخت وقتی از نبود کسی در جاده مطلع شد؛ ساکاش را پایین پرت کرد و آرامآرام، از پنجره پایین رفت.
ساک را در مشتاش فشرد و به سمت جنگل دوئید.
وقتی نزدیک درب جنگل شد، با دودلی به اطرافش چشم دوخت و تند داخل جنگل شد.
بادی ملایم و خنک به صورت دخترک وزید؛ لرزی از نوک پای آلیسون تا مغزش پیچید.
آرامآرام به سمت کلبه قدم برمیداشت؛ ناگهان با صدای خشخش برگی که از سمت راستاش میآمد؛ متعجب و کنجکاو به سمت آنجا قدم برداشت؛ ولی چیزی مثل خوره به جاناش افتاده بود؛ «اگه مثل قبل جنازه ببینم چی؟» یا «اگه حیوون درندهای اونجا باشه چی؟» آلیسون به تمام افکارهای منفی که در ذهناش رژه میرفتن پشتپا زد و به سمت راستاش تغییر مسیر داد.
بعد از کمی قدم زدن، به چالهای نسبتاً بزرگ رسید. آلیسون کمی خودش را خم کرد ولی با چیزی که جلویش دید؛ خون در رگهایش منجمد شد.
آنچیزی را که با چشمهایش میدید را باور نمیکرد.
حدود ده یا بیست جنازه که در چاله افتاده بودن؛ جنازههایی که جز استخوان و صورت درب و داغون چیز دیگری از آنها باقی نمانده بود.
نفس دخترِ جوان با صحنه روبهرویش رفت.
دستاناش میلرزیدن و دندانهایش تقتق روی هم کوبیده میشدن.
با دستی که روی بازویش نشست، ترسیده به جلو قدم برداشت؛ که ناگهان پایش سر خورد و داخل چاله فرود آمد.
کمردرد و پادردی را که داشت؛ کلا از یاد برده بود و تنها چیزی که در ذهناش رژه میرفت خودش بود که روی جنازهها فرود آمده بود.
جیغ نسبتاً بلندی از درد و ترس زد که صدایش در سکوت جنگل اکو شد.
از جایش با ترس بلند شد و محکم با دست به لباسهایش میکوبید؛ تا مثلا خون روی لباسهایش را پاک کند.
یک قدم به عقب رفت که حس کرد، استخوانای زیر پایش لِه شد.
قلب دخترِ ترسیده آنچنان به هم کوبیده میشد که دخترک حس میکرد میخواهد سی*ن*هاش را بشکافد و خود را از بدناش نجات سازد.
دخترک به جنازه فردی که نزدیک او بود زل زد؛ گونه آن فرد شکافته شده بود، دهاناش نیمهباز بود.
- آلیسون؟
با صدای فردی که از بالا با فریاد او را صدا میزد سرش را بالا آورد، با دیدن ویلیام! قطره اشکی از چشماناش سر خورد، دخترک با نگاه کردن به بالا سرش گیج رفت و دوباره روی جنازهها فرود آمد. چشماناش بسته شد و دیگر چیزی نفهمید.
آلیسون داخل اتاقش بود؛ ساک مشکی رنگاش را برداشت و تمام لباسهایی که به آنها احتیاج داشته بود را داخل آن کرد.
روبهروی آینهاش ایستاد و موهای مشکیاش را بالا بست و آنها را گوجهای کرد. سرهمی مشکیاش را برداشت و پوشید. خط چشم نازکی روی چشمهایش کشید؛ به مژههایش کمی ریمل زد و رژ قرمز رنگاش را به لبهایش زد.
سمت پنجره اتاقش رفت، به بیرون نگاهای انداخت وقتی از نبود کسی در جاده مطلع شد؛ ساکاش را پایین پرت کرد و آرامآرام، از پنجره پایین رفت.
ساک را در مشتاش فشرد و به سمت جنگل دوئید.
وقتی نزدیک درب جنگل شد، با دودلی به اطرافش چشم دوخت و تند داخل جنگل شد.
بادی ملایم و خنک به صورت دخترک وزید؛ لرزی از نوک پای آلیسون تا مغزش پیچید.
آرامآرام به سمت کلبه قدم برمیداشت؛ ناگهان با صدای خشخش برگی که از سمت راستاش میآمد؛ متعجب و کنجکاو به سمت آنجا قدم برداشت؛ ولی چیزی مثل خوره به جاناش افتاده بود؛ «اگه مثل قبل جنازه ببینم چی؟» یا «اگه حیوون درندهای اونجا باشه چی؟» آلیسون به تمام افکارهای منفی که در ذهناش رژه میرفتن پشتپا زد و به سمت راستاش تغییر مسیر داد.
بعد از کمی قدم زدن، به چالهای نسبتاً بزرگ رسید. آلیسون کمی خودش را خم کرد ولی با چیزی که جلویش دید؛ خون در رگهایش منجمد شد.
آنچیزی را که با چشمهایش میدید را باور نمیکرد.
حدود ده یا بیست جنازه که در چاله افتاده بودن؛ جنازههایی که جز استخوان و صورت درب و داغون چیز دیگری از آنها باقی نمانده بود.
نفس دخترِ جوان با صحنه روبهرویش رفت.
دستاناش میلرزیدن و دندانهایش تقتق روی هم کوبیده میشدن.
با دستی که روی بازویش نشست، ترسیده به جلو قدم برداشت؛ که ناگهان پایش سر خورد و داخل چاله فرود آمد.
کمردرد و پادردی را که داشت؛ کلا از یاد برده بود و تنها چیزی که در ذهناش رژه میرفت خودش بود که روی جنازهها فرود آمده بود.
جیغ نسبتاً بلندی از درد و ترس زد که صدایش در سکوت جنگل اکو شد.
از جایش با ترس بلند شد و محکم با دست به لباسهایش میکوبید؛ تا مثلا خون روی لباسهایش را پاک کند.
یک قدم به عقب رفت که حس کرد، استخوانای زیر پایش لِه شد.
قلب دخترِ ترسیده آنچنان به هم کوبیده میشد که دخترک حس میکرد میخواهد سی*ن*هاش را بشکافد و خود را از بدناش نجات سازد.
دخترک به جنازه فردی که نزدیک او بود زل زد؛ گونه آن فرد شکافته شده بود، دهاناش نیمهباز بود.
- آلیسون؟
با صدای فردی که از بالا با فریاد او را صدا میزد سرش را بالا آورد، با دیدن ویلیام! قطره اشکی از چشماناش سر خورد، دخترک با نگاه کردن به بالا سرش گیج رفت و دوباره روی جنازهها فرود آمد. چشماناش بسته شد و دیگر چیزی نفهمید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: