جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

[رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط nəɓın با نام [رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,683 بازدید, 57 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nəɓın
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط nəɓın
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
«یک روز بعد»
آلیسون داخل اتاقش بود؛ ساک مشکی‌ رنگ‌اش را برداشت و تمام لباس‌هایی که به آن‌ها احتیاج داشته بود را داخل آن کرد.
روبه‌روی آینه‌اش ایستاد و موهای مشکی‌اش را بالا بست و آن‌ها را گوجه‌ای کرد. سرهمی مشکی‌اش را برداشت و پوشید. خط چشم نازکی روی چشم‌هایش کشید؛ به مژه‌هایش کمی ریمل زد و رژ قرمز رنگ‌اش را به لب‌هایش زد.
سمت پنجره اتاقش رفت، به بیرون نگاه‌ای انداخت وقتی از نبود کسی در جاده مطلع شد؛ ساک‌اش را پایین پرت کرد و آرام‌آرام، از پنجره پایین رفت.
ساک را در مشت‌اش فشرد و به سمت جنگل دوئید.
وقتی نزدیک درب جنگل شد، با دودلی به اطرافش چشم دوخت و تند داخل جنگل شد.
بادی ملایم و خنک به صورت دخترک وزید؛ لرزی از نوک پای آلیسون تا مغزش پی‌چید.
آرام‌آرام به سمت کلبه قدم برمی‌داشت؛ ناگهان با صدای خش‌خش برگی که از سمت راست‌اش می‌آمد؛ متعجب و کنجکاو به سمت آن‌جا قدم برداشت؛ ولی چیزی مثل خوره به جان‌اش افتاده بود؛ «اگه مثل قبل جنازه ببینم چی؟» یا «اگه حیوون درنده‌ای اون‌جا باشه چی؟» آلیسون به تمام افکارهای منفی که در ذهن‌اش رژه می‌رفتن پشت‌پا زد و به سمت راست‌اش تغییر مسیر داد.
بعد از کمی قدم زدن، به چاله‌ای نسبتاً بزرگ رسید. آلیسون کمی خودش را خم کرد ولی با چیزی که جلویش دید؛ خون در رگ‌هایش منجمد شد.
آن‌چیزی را که با چشم‌هایش می‌دید را باور نمی‌کرد.
حدود ده یا بیست جنازه که در چاله افتاده بودن؛ جنازه‌هایی که جز استخوان و صورت درب‌ و داغون چیز دیگری از آن‌ها باقی نمانده بود.
نفس دخترِ جوان با صحنه روبه‌رویش رفت.
دستان‌اش می‌لرزیدن و دندان‌هایش تق‌تق روی هم کوبیده می‌شدن.
با دستی که روی بازویش نشست، ترسیده به جلو قدم برداشت؛ که ناگهان پایش سر خورد و داخل چاله فرود آمد.
کمردرد و پادردی را که داشت؛ کلا از یاد برده بود و تنها چیزی که در ذهن‌اش رژه می‌رفت خودش بود که روی جنازه‌ها فرود آمده بود.
جیغ نسبتاً بلندی از درد و ترس زد که صدایش در سکوت جنگل اکو شد.
از جایش با ترس بلند شد و محکم با دست به لباس‌هایش می‌کوبید؛ تا مثلا خون روی لباس‌هایش را پاک کند.
یک قدم‌ به عقب رفت که حس کرد، استخوان‌‌ای زیر پایش لِه شد.
قلب دخترِ ترسیده آن‌چنان به هم کوبیده می‌شد که دخترک حس می‌کرد می‌خواهد سی*ن*ه‌اش را بشکافد و خود را از بدن‌اش نجات سازد.
دخترک به جنازه فردی که نزدیک او بود زل زد؛ گونه آن فرد شکافته شده بود، دهان‌اش نیمه‌باز بود.
- آلیسون؟
با صدای فردی که از بالا با فریاد او را صدا می‌زد سرش را بالا آورد، با دیدن ویلیام! قطره اشکی از چشمان‌اش سر خورد، دخترک با نگاه کردن به بالا سرش گیج رفت و دوباره روی جنازه‌ها فرود آمد. چشمان‌اش بسته شد و دیگر چیزی نفهمید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
***
فصل دوم:
آلیسون با سردرد خفیفی چشم‌هایش را از هم گشود.
به اطرافش گریست با دیدن اتاق ناآشنایی سرجایش نیم‌خیز شد؛ با یادآوری اتفاق‌هایی که افتاد، قطره اشکی از چشم‌هایش سر خورد و تا لب‌هایش امتداد پیدا کرد.
اما با فکر این‌که ویلیام او را تا خانه آورده است تمام تن‌اش یخ بست.
از جایش بلند می‌شود و از پنجره کوچک داخل اتاق به بیرون زل می‌زند! هوا هنوز روشن و آفتابی بود و این یعنی هنوز تا شب وقت زیادی را باید می‌گذراند.
در اتاق را یواش باز می‌کند، که صدای «قیژ» مانندی می‌دهد، آلیسون حرصی پایش را به زمین می‌کوبد و به زمین و زمان فحش می‌دهد:
- آخه مردیکه نمی‌تونستی در این طویله رو تعمیر کنی تا این‌جوری صدا نده؟
از پله‌ها پایین می‌شود که دو مرد را پشت به خود می‌بیند. یکی از آن‌ها که پیراهن سفیدی در تن داشت، درگیر خواندن روزنامه بود و دیگری که تیشرت فیروزه‌ای در تن داشت، ایستاده از پنجره به بیرون زل زده بود:
- سلام آقایون؟
هر دو به سمت آلیسون برگشتن؛ آلیسون ویلیام را که درگیر خواندن روزنامه بود را زود شناخت! مرد کنار پنجره را هم نسبتاً شناخته بود. مرد کنار پنجره همان مردی بود که روبه‌روی خانه عالیس‌ او را تماشا می‌کرد.
آلیسون با دیدن آن مرد؛ دوباره یادِ همان مرد چشم سفیدِ ترسناک افتاد. از ترس یه قدم‌به عقب رفت که ویلیام از جایش برخیزید:
- آلیسون خوب خوابیدی؟
آلیسون از روی شرمندگی سری تکان داد ولی با یاد چیزی، سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت:
- اوم؛ ببخشید که برای بار سوم به این جنگل خوف‌بر‌انگیزات... یعنی چیزِ به این جنگل قشنگ‌ات پا گذاشتم.
ویلیام که گویا تازه یاد حواس‌پرتی آلیسون افتاد؛ با تشر به آلیسون گفت:
- دخترِ دیوونه تو از جون‌ات سیر شدی؟
آلیسون متعجب به ویلیام با اخم‌های در هم خیره شد:
- یعنی چی؟
ویلیام با اعصبانیت به او گفت:
- آخه دخترِ احمق، بدون اجازه وارد جنگل شدی هیچ... چرا... .
آلیسون وسط حرف ویلیام پرید و گفت:
- ببخشید که کنار جنگل‌تون یه نفر رو گذاشتید که من بتونم اجازه بگیرم ازش؛ آخه مردیکه چه‌طور اجازه بگیرم؟
ویلیام اعصبانی با صدای بلندی گفت:
- هنوز دو قورت و نیمت هم باقیه؟ من باید ازت اعصبانی باشم، تو پررو بازی در میاری؟
وقتی دید آلیسون خجالت‌زده سرش را پایین انداخته است و چیزی نمی‌گوید، گفت:
- آخه دختر این جنگل خطرناکه؛ می‌دونی اگه وقتی افتادی توی اون چاله من نبودم؛ چه بلایی سرت می‌اومد؟
آلیسون کنجکاوانه سرش را بالا گفت:
- چه بلایی سرم می‌اومد؟
ویلیام با حرص به او توپید:
- می‌سوزوندنت!
آلیسون از فکر به این دوباره لرزش خفیفی به بدن‌اش وارد شد.
ادوارد از پنجره فاصله گرفت و سمت ویلیام و آلیسون آمد؛ رو به ویلیام گفت:
- باشه! آروم باش تو.
رو به آلیسون کرد و گفت:
- من رو شناختی خانوم کوچولو؟
آلیسون نگاه دقیقی به ادوارد انداخت و بدون مکث گفت:
- مرد چشم سفیدِ ترسناک.
ویلیام از لحن آلیسون زد زیر خنده؛ ولی مرد کنار‌اش اخم پررنگی کرد و در جواب آلیسون گفت:
- من ادوارد هستم.
آلیسون «آهان» گفت و بعد از حرفش با پررویی تمام روی مبل نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
ادوارد و ویلیام نگاه گذرایی با هم رد و بدل کردند. ادوارد سمت پنجره قدم برداشت و روی صندلی راحتی کنار پنجره نشست، ویلیام کنار آلیسون روی مبل لم داد.
ادوارد به آلیسون زُل زده بود و نگاه از او برنمی‌داشت.
ویلیام رو به آلیسون گفت:
- فکر کنم می‌دونم چرا اومدی این‌جا!
آلیسون شانه‌ای بالا انداخت:
- نمی‌دونستی هم دردی از من دَوا نمی‌کردی! دیوید چهارچشمی حواسش به منه؛ گفتم صبح زود بیام که همه خواب باشن.
ویلیام تک‌خنده‌ای کرد:
- واسه امشب آماده‌ای مادمازل؟
آلیسون با ترس به ویلیام زل زد:
- مگه قراره کار مهمی‌ انجام بدم؟ یه جورایی می‌ترسم چون‌ نمی‌دونم قراره چه کاری انجام بدم.
ویلیام سری تکان داد:
- قراره شب دردناکی رو واست در نظر بگیریم!
آلیسون مبهوت به ادوارد خونسرد و بعد به ویلیام زل زد:
- یعنی چی؟
ویلیام لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود به او زد:
- اگه کنجکاوی احمقانه‌ات رو کنار می‌ذاشتی این اتفاق نمی‌افتاد.
ادوارد وسط حرف آن‌ دو پرید:
- ویلیام ربطی به اون و کنجکاویش نداره.
ویلیام عصبی به او زل زد:
- داره ادوارد؛ اگه این دختر نمی‌اومد، الان مجبور نبود درد امشب رو تحمل کنه.
ادوارد در جوابش گفت:
- ویلیام بسه! داری دخترِ بیچاره رو می‌ترسونی!
ویلیام با این حرف ادوارد؛ به آلیسون نگاه‌ای انداخت، آلیسون از ترس پوست‌اش به سفیدی می‌زد و دست‌هایش می‌لرزید؛ با لکنت رو به ادوارد و ویلیام گفت:
- چ... چرا... بای... باید... د... درد... ب... بک‌‌‌... شم؟
ادوارد با لحن آرامی رو به آلیسون گفت:
- ببین گلم؛ امشب تو قراره به یک گرگ تبدیل بشی؛ کار خیلی سختیه... برای همین شاید یکم درد بکشی.
ویلیام پوزخند صداداری زد و با مسخره‌گی گفت:
- یکم؟
ادوارد با پرخاشگری و اعصبانیت گفت:
- بسه ویلیام ترسوندیش.
آلیسون رو به ویلیام گفت:
- من نمی‌خوام... درد بکشم.
ویلیام که گویا از ترس زیاد آلیسون ترسیده بود رو به او گفت:
- نترس؛ من و ادوارد این‌جاییم؛ تا نزاریم درد زیادی بکشی.
آلیسون ترسیده؛ نفس‌اش را به بیرون فرستاد.
از آن‌ طرف در روستا، پدر آلیسون به همراه دیوید، جک، تام و پدر عالیس در حال گشتن دنبال آلیسون بودن.
دیوید رو به عمویش کرد و گفت:
- عمو‌ گشتن بی‌فایده‌است؛ من فکر می‌کنم اون رفته به اون جنگل.
پدر آلیسون فریادی زد و گفت:
- نرفته! اون عاقلِ، دوباره نمی‌ره اون‌جا!
***
آلیسون وقتی از نبود ویلیام و ادوارد مطمئن شد‌. درب کلبه را باز می‌کند و با ترس و لرز از آن‌جا فرار می‌کند؛ او نمی‌خواست تبدیل به گرگ شود! او نمی‌خواست درد بکشد، آن‌هم به خاطر تبدیل به یک حیوان!
با صدای صحبت‌های ریزی سر جایش ایستاد؛ ولی با شناسایی صداها، ایستادن را جایز ندانست و تندتر به راه رفتن ادامه داد.
ویلیام:
- کی اون‌جاست؟
ویلیام از دیدن دختری که در حال فرار است، او را شناخت! رو به ادوارد کرد:
- ادوارد آلیسون داره فرار می‌کنه!
ادوارد متعجب او را پس زد و به آلیسون که هر لحظه در حال دور شدن بود خیره شد، ادوارد تبدیل شد و دنبال او کرد.
اگر او فرار می‌کرد، پس نقشه‌اش چه می‌شد؟
در ضمن‌ امشب ماه کامل بود و جان او و جان یه انسان در خطر بود.
اگر بلایی سر آلیسون می‌آمد، جان او در خطر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
با سرعت دورگه بودنش، فوری جلوی آلیسون را گرفت! دخترِ جوان هنوز کامل تبدیل نشده بود و قدرت‌هایش کامل نبود.
آلیسون از ترس به سکسکه افتاده بود.
ادوارد رو به دخترِ ترسیده روبه‌رویش گفت:
- چرا می‌خواستی‌ فرار کنی؟ حتماً باید تنبیه‌ات کنیم که بفهمی نباید هر کاری رو سرخود انجام بدی؟
آلیسون ار لحن ادوارد هیچ‌ خوشش نیامد؛ با اعصبانیت به ادوارد گفت:
- ببین تو نمی‌تونی به من دستور بدی چی‌کار کنم، چی کار نکنم، خوب؟ من اگه دوست داشته باشم فرار می‌کنم و به کسی هم مربوط نیست.
ادوارد پوزخند صداداری می‌زند و در یک قدمی آلیسون می‌ایستد:
- ببین یه چیزی رو آويزون گوشت کن؛ من، از امروز به بعد، رئیس تو محسوب می‌شم... .
آلیسون با اعصبانیت رو به ادوارد می‌گوید:
- هیچ‌وقت!
ادوارد از این‌که آلیسون وسط حرف او پرید با اعصبانیت و فریاد به دخترک می‌گوید:
- خفه شو! قانون اول رو هیچ‌وقت یادت نره؛ نباید توی حرف رئیست بپری! فهمیدی؟
آلیسون پوزخندی می‌زند و بدون جواب به او گفت:
- من‌ می‌خوام برم خونه‌مون.
ادوارد خونسرد دست‌هایش را بغل می‌کند و می‌گوید:
- خونه تو از این به بعد این‌جاست!
آلیسون نگاه چپ‌چپ‌‌ای به او انداخت:
- عمراً!
ادوارد با آرامشی که به قول معروف «آرامش قبل از طوفان» بود به دختر نزدیک شد؛ در یک تصمیم ناگهانی موهای آلیسون را در مشت‌اش گرفت و کشید، که صدای جیغ بلند آلیسون بالا رفت.
ادوارد با آرامش و خونسردی گفت:
- هیچ‌وقت قانون شماره دو رو هم فراموش نکن؛ روی حرفی که من‌می‌زنم «نه» نمیاری؛ میگی «چشم» وگرنه من عصبی... .
ناگهان صدای فریاد ادوارد بالا رفت و موهای دخترِ ترسیده رو ول کرد.
ادوارد دست‌هایش را روی گوش‌اش گذاشت و زیر لب حرف‌هایی زمزمه‌وار می‌گوید.
آلیسون؛ ترسیده و هراسان، اتفاق‌هایی که افتاده بود را فراموش کرد و به ادوارد که روی زمین‌ به زانو افتاده بود، نزدیک شد.
دست‌اش را روی شانه ادوارد گذاشت و با صدای ترسیده‌ای گفت:
- حال‌تون خوبه؟
ادوارد بعد از چند ثانیه دست‌هایش را از روی گوش‌هایش برداشت و با چشم‌های بی‌روح به دخترِ ترسیده خیره شد و برای بار هزارم مهربانی و بخشنده‌گی دخترک را تحسین کرد و به رئیس‌اش حسودی کرد!
از جایش برخیزید و بازوی آلیسون را گرفت و او را دنبال خودش کشید.
او‌ هیچ‌وقت نمی‌گذاشت مهربانی آلیسون روی احساسات او پا بگذارد؛ او مردی بی‌احساس و مغرور بود. درست مثل یه خون‌آشام واقعی، بدون قلب!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
آلیسون را با شتاب کف پارکت‌های کلبه انداخت و بعد با اعصبانیت از پله‌ها دو تا یکی بالا شد و داخل اتاق‌اش رفت و در اتاق‌اش را آن‌قدر محکم بست که شیشه‌های کلبه لرزیدند.
ویلیام شکه و متعجب به آلیسون خیره ماند و با خود اندیشید:‌ «ادوارد چرا با آلیسون همچین کاری کرد؟»
رو به آلیسون گفت:
- ادوارد چرا این‌جوری شده بود؟
آلیسون عصبانی از کف کلبه برخیزید و بدون جواب دادن به ویلیام از پله‌ها بالا رفت و داخل اتاق‌اش شد.
با اعصبانیت و غرغر کردن گفت:
- بیا و به اون مردک عوضی کمک کن و اون این‌جوری جواب‌تو بده؛ آفرین آلیسون، واقعاً مرحبا به تو.
با اعصبانیت خودش را روی تخت انداخت و چشمان‌اش را بست تا‌کمی از عصبانیت‌اش کم شود.
ادوارد کنار پنجره کوچک اتاق‌تش ایستاده بود
با خود گفت:
- اگر آلیسون‌ فرار می‌کرد و او نمی‌توانست جلویش را بگیرد چه اتفاقی می‌افتاد؟
یعنی رئیس‌اش او را زنده خواهد گذاشت؟
یا اگر امشب بلایی سر آن‌ دختر بی‌آید چه می‌شود؟
هزاران سوال در ذهن‌اش نهفته بود ولی هیچ جوابی بر آن‌ها نداشت.
با اعصبانیت دستان‌اش را داخل موهای کم‌پشت‌اش کرد و به زمین و آسمان فحش می‌داد.
***
بالاخره وقت موعود رسیده بود. در شهری دیگر مردی غریبه نگران آن دختر بود! ولی او به ادوارد و رفیق‌اش به خوبی اعتماد داشت. ولی اگر اتفاقی برای آن دخترِ زیبا می‌افتاد؛ یقین ‌دانست که نمی‌توانست بر عصبانیت‌‌اش مسلط باشد و نه تنها آن‌دو را بلکه کل مردمان روستا را هم به آتش می‌کشید.
او نمی‌توانست حتی یک درصد هم به آسیب دیدن آن‌دختر فکر کند، اگر بلایی سر آن‌دختر می‌آمد؛ او هم زنده نخواهد ماند.
با صدای یکی از خدمتکار‌هایش؛ چشم از عکس‌های آلیسون که در مقابل‌اش گذاشته بود برداشت:
- رئیس بزرگ نامه‌ای دارید!
مرد با صدای پرابهت‌ و بم‌اش به او گفت:
- بزارش روی میز.
خدمتکار‌اش که لباس‌های قدیمی و زیبایی به تن داشت آهسته جلو آمد و نامه را که جلد آبی روشن‌ رنگی داشت را روی میز چوبی رنگ گذاشت و عقب‌گرد از اتاق خارج شد.
مرد نامه را بر دست گرفت و آن را باز کرد:
- سلام رئیس! همه چی داره خوب پیش می‌ره و به زودی نقشه شما عملی خواهد شد(دراکولای سرخ)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
آلیسون به تاریکی هوا نگریستِ بود. او می‌دانست هر آن ممکن است در اتاق‌اش را بزند و او را به طبقه پایین ببرد! تا مراحل تبدیل شدن را اجرا نمایند.
اما او اضطراب عجیبی در تن‌اش بود، دخترِ جوان در فکر بود؛ لرزی در جان‌اش افتاده بود که ترس را هدیه تک‌تک اعضای بدن‌اش می‌کرد.
با تقه‌ای که به در خورد از ترس تکان بزرگی خورد که باعث شد از تخت بی‌افتد و «آخ» پر دردی از لب‌هایش بیرون رود.
در با شتاب باز شد و صدای پر اضطراب ویلیام که پشت‌سر هم «چی‌شد؟» را تکرار می‌کرد در گوش آلیسون مثل خراشی عمیق بر ترس‌هایش نجوا شد.
آلیسون چشم‌هایش را با ترس از هم باز گشود که قیافه‌ی ویلیام که از خنده رو به سرخ‌ای می‌زد نمایان شد.
آلیسون با ته‌مانده صدایش رو به ویلیام زمزمه‌وار گفت:
- راحت باش بخن...
حرف دختر تمام نشده بود که ویلیام بر روی تخت فرود آمد و قهقهه بلند‌اش در اتاق پیچید.
آلیسون حرصی سرجایش نشست و با حرص به ویلیام خیره شد؛ با اضطراب و ترس رو به ویلیام گفت:
- من از ترس دارم سکته رو می‌زنم؛ اون‌وقت تو قهقهه‌هات به آسمون رفته؟
ویلیام خنده‌اش قطع شد. جدی سرجای‌اش نشست و به دخترِ ترسیده زل زد! با آرامش گفت:
- ببین آلیسون، تو دختر عاقلی هستی! می‌دونی من بلد نیستم کاری کنم از ترست کم بشه، ولی رک بگم تبدیل شدن دردهایی رو به همراه داره؛ اما امروز هم گفتیم من و ادوارد در همه حال کنارتیم و سعی می‌کنیم کاری کنیم که از دردت کم بشه. باشه دخترِ خوب؟
آلیسون با بغض به ویلیام زل زد و از جایش بلند شد:
- بریم پایین!
و بدون این‌که منتظر ویلیام یا حرفی از جانب او باشد از اتاق بیرون شد.
از پله‌ها پایین رفت ولی با دختر و پسرهایی که پایین جمع شده بودن سرجای‌اش میخکوب شد.
با خود نگریست «این‌ها کی‌ان؟»
با دستی که روی شانه‌اش نشست؛ ترسیده به عقب نگاه‌ای انداخت که ویلیام را با لبخندی دید. ویلیام کمر آلیسون را با دست‌هایش لمس کرد و او را به جلو متمایل کرد و با صدای بلندی که باعث بالا پریدن شانه‌های آلیسون شد، گفت:
- این‌ هم دخترِ گل گلاب‌مون آلیسون خانم‌
آلیسون از کلمه «گل گلابمون» خنده‌اش گرفت؛ با قدم‌های آهسته و محکم به همراه ویلیام پایین رفتن.
یکی از دخترها به سمت آلیسون یورش برد که آلیسون از ترس قدم‌‌ای به عقب رفت که عقب‌رفتن‌اش با خوردن به ویلیام متصادف شد.
دختر با خنده به آلیسون نزدیک شد و دوستانه او را به آغوش گرفت.
- سلام عزیزم.
آلیسون طوری‌که آن دختر نفهمد از بوی عطر تندش حال‌اش بد شده است؛ او را از خود دور کرد و با لبخند عمیق‌ای گفت:
- سلام گلم.
دختر دست‌اش را جلو آورد و با لحن مهربان‌ای گفت:
- من لیا هستم.
آلیسون سری تکان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
کم‌کم با تمامی دختر و پسرهایی که در آن کلبه حضور داشتن آشنا شد.
با صدای وِلد یکی از پسرهای جمع ترس دوباره بر دل آلیسون رخنه کرد:
- بچه‌ها نزدیکه ماه کامل باشه!
آلیسون چشم‌های پر از ترس‌اش را خیره ویلیام کرد که او با آرامش چشم بست.
آلیسون لب‌هایش را می‌جوید تا ترس‌اش را از این راه از خود دور کند.
لیا دستی روی شانه آلیسون گذاشت و با صدای پر از آرامشی رو به دخترِ ترسیده گفت:
- گلم شاید باور نکنی؛ ولی همه‌مون فرستاده شدیم تا از دردت کم کنیم و نزاریم درد بکشی.
آلیسون ترسیده با صدای بلندی گفت:
- مگه‌ شماها جادوگر هستید که با جادو از دردم کم کنید؟
ماری یکی دیگر از دختر‌های جمع در بحث‌ آن‌ها مداخله کرد:
- ممکن نیست؟
ادوارد توبیخ‌گر ماری را صدا زد که ماری سکوت کرد.
آلیسون که تازه حرف لیا را هضم کرده بود با لحن گرفته‌ای به او گفت:
- مگه شما از طرف کی فرستاده شدید؟
ادوارد با اخم‌ و اعصبانی رو به آلیسون گفت:
- آلیسون بسه! این‌چیزها به تو مربوط نیست.
و رو به لیا و باقی بچه‌ها گفت:
- شما هم دیگه راجب این حرفی نمی‌زنید؛ فهمیدید؟
لیا سری تکان داد؛ آلیسون با کنجکاوی نگاه‌ی گذرا به بچه‌ها انداخت و در آخر به ویلیام زل زد، ویلیام با دیدن چشم‌های آلیسون قهقهه‌ای بلند زد که تمام جمع با تعجب به او خیره شدن.
ویلیام با ته مانده خنده‌هایش رو به ادوارد گفت:
- چشم...چشم‌هاش رو نگاه... از کنجکاوی... داره می‌ترکه دخترِ!
ادوارد از روی تاسف سری تکان داد.
لیا سمت پنجره رفت و یهو با صدای بلندی گفت:
- بچه‌ها وقتشه.
ادوارد و ویلیام هراسان از جایشان برخیزیدن.
آلیسون متعجب به آن‌ها خیره شد:
- چی‌شده؟
تمامی بچه‌ها هراسان به هم افتاده بودن و هرکدامشان درگیر کاری بودن و وسایل‌هایی به بیرون می‌بردن.
بعد از دقایقی؛ ویلیام از بیرون کلبه داخل آمد و آلیسون شوکه و ترسیده را به بیرون کلبه راهنمایی کرد.
آلیسون در شوک بود و نمی‌دانست وقت چه چیزی است.
آلیسون با دیدن بیرون کلبه متعجب شده بود؛ شمع‌های زیادی دایره شکل چیده شده بودن.
ویلیام دخترِ متعجب را وسط شمع‌ها نشاند.
آلیسون تازه موقعیت را درک کرد ترسیده به ویلیام نگاه‌ای انداخت.
ویلیام با آرامش مصنوعی پلک‌ای زد.
لیا گفت:
- آلیسون نترس باشه.
جانی یکی از پسرهای دیگر جمع رو به آلیسون گفت:
- چشم‌هات رو ببند دختر!
آلیسون چشم‌هایش را بست، ناگهان درد بدی در بدنش پیچید.
حس می‌کرد روح در حال بیرون آمدن از بدنش است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
بدن‌اش هر لحظه کشیده‌تر می‌شد و او هر آن جیغ‌اش بلند و بلندتر می‌شد.
و صدای بقیه که کلمه «نفس‌ عمیق بکش» و «آروم باش» هیچ از دردش کم نمی‌کرد.
هر نقطه از بدن‌اش درد طاقت‌فرسایی را به ارمغان می‌گذاشت و او جیغ‌ پر از درد می‌کشید.
حس‌می‌کرد انگشت‌های پاهایش و همان‌طور انگشت‌های دستان‌اش در حال کش آمدن است و می‌خواهند از بدن‌اش جدا سازد.
جیغ‌های پی در پی او هیچ دردی را آرام نمی‌کرد.
دخترِ جوان حس می‌کرد موهای سرش در حال کشیده شدن است و همان‌طور بدن‌اش در حال کش آمدن است.
در آخر جیغ بلند و پر دردی را کشید و در عالم سیاهی رفت.

فصل سوم:
ویلیام و ادوارد هراسان به سمت آلیسون رفتن؛ ویلیام با نگرانی می‌خواست آلیسون را در آغوش بگیرد که با صدایی دستان‌اش را عقب کشید و چند قدم از دخترک دور شد:
- دست نگه‌دار ویلیام لردآنسل!
همه‌گی با ترس به آن مرد گریستن.
ادوارد با ترس جلوی پای آن مرد زانو زد و با لحنی دردآور گفت:
- رئیس؟ همه‌گی سعی داشتیم نیمی از درد اون رو کم‌تر کنیم؛ اما خودش نمی‌گذاشت.
مرد با زانو به شکم ادوارد ضربه زد که ادوارد محکم به درخت چند‌متر دورتر پرت شد و «آخ» پر دردی از لبان‌اش خارج شد.
مرد با اعصبانیت فریاد زد:
- شما بی‌عرضه‌ها هیچ‌کاری رو نمی‌تونید انجام بدید.
با انگشت شست‌اش به آلیسون نیمه‌جان اشاره کرد:
- این دختر از درد این‌جوری شده؛ شماها حتی نتونستید نیم‌ کمتری از دردش رو هم کم کنید. شما بی‌عرضه‌ها به هیچ دردی نمی‌خورید.
همه‌گی روبه آن مرد زانو زدند، جانی گفت:
- رئیس من از تمام قدرت‌هام استفاده کردم؛ اما روی آلیسون تاثیر نداشت.
ماری:
- درسته رئیس؛ من هم از تمامی قدرت‌هام استفاده کردم.
مرد به صورت ماری گریست، از بینی آن‌دختر خون می‌آمد و این فقط یه دلیل داشت که زیاد از قدرت‌اش استفاده کرده بود.
مرد بدون توجه به آن‌ها سمت آلیسون رفت و او را در آغوش گرفت:
- می‌ریم کاخ
ویلیام هراسان از جایش برخیست:
- اما پدر آلیسون رو چی‌کار می‌کنید رئیس؟
مرد بدون توجه به ویلیام چند قدم جلو رفت و در آخر گفت:
- اون پدر ناتنی این دخترِ؛ من خودم می‌دونم با اون‌ها چی کار کنم.
***
آلیسون دست‌اش را روی سرش گرفت و از جایش بلند شد.
سردرد زیادی داشت، زنی کنارش خوابیده بود. آلیسون سعی داشت زن را از خواب بیدار کند تا گلوی خشکیده‌اش را کمی نرم کند.
اما‌ امان از یک کلمه حرف زدن؛ او نمی‌توانست حتی یه کلمه‌ صحبت کند! گلویش درد می‌کرد و اجازه هیچ صحبتی را به او نمی‌داد.
آلیسون با یاد دیشب و اتفاقات‌اش قطره اشکی از چشمان‌اش سر خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
با صدای پاهایی که از بیرون می‌آمد و هر لحظه به اتاق نزدیک‌تر می‌شد؛ آلیسون دراز کشید و خودش را به خواب زد.
در اتاق باز شد و بعد از چند ثانیه صدای مردی ناآشنا در اتاقش پیچید:
- دخترِ تنبل؟ من بهت گفتم مواظب آلیسون باش! بعد تو راحت لم دادی و خوابیدی؟
بعد از حرفش صدای تته‌پته زنی را شنید که گویا صدای همان زنی که کناراش خوابیده بود:
- آ...آقا...به...به خدا...ن...نمی...نمی‌دونم... چ...ی...چی‌شد...یهو...خوابم....برد.
مرد ناگهان فریادی از روی اعصبانیت زد:
- زنیکه میگی نمی‌دونم چی شد؟ من بهت پول مفت نمی‌دم که این‌جا بگیری بخوری و بکپی.
آلیسون خوابیدن را جایز ندانست؛ کمی خودش را تکان داد و بعد چشم‌هایش را باز کرد.
مردی را روبه‌رویش دید که موهای زن را در مشت‌اش گرفته بود.
صورت مرد به‌قدری از عصبانیت ترسناک شده بود، که آلیسون با ترس به او خیره مانده بود.
مرد که متوجه آلیسون شد، موهای زن‌ را با شتاب از دستانش آزاد ساخت و یک‌قدم به آلیسون نزدیک شد که آلیسون از ترس عقب‌گرد رفت و چون تخت گوشه اتاق بود! به دیوار چسبید.
چشم‌های آبی آن مرد که حالا ابروهای پرپشت ولی تمیز‌کرده‌اش اخم‌های ترسناکی داشت او را به وجد آورده بود.
مرد از این حالت آلیسون کمی ناراحت شد؛ کمی اخم‌هایش را از هم باز کرد و با لحنی مهربان رو به آلیسون گفت:
- حالت چه‌طوره؟
آلیسون سرش را پایین انداخت و «خوبم» زمزمه کرد.
گلوی‌اش از درد به خس‌خس افتاده بود و راحت‌ نمی‌توانست صحبت کند.
مرد سری تکان داد و لبخند کمرنگی گوشه لب‌هایش نشاند:
- اگه خوبی بلندشو بریم پایین.
آلیسون سری تکان داد و با آرامش و کمی ترس از جایش برخواست.
او تازه متوجه اتاق شده بود. اتاق‌ای مجلل و بزرگ که اندازه کل اون کلبه بود.
سرش را پایین انداخت و پشت‌سر آن مرد غریبه به حرکت در آمد.
از اتاق خارج شدن، آلیسون دهان‌اش باز مانده بود! جای‌جای آن‌جایی که او بود، پر از عتیقه‌های گران‌قیمت و تابلوهایی که گویا از طلا یا جواهرات گران‌قیمت ساخته شده بودن، بود.
مرد رو به آلیسون کرد و با لحن‌ای مهربان گفت:
- من ماتام هستم.
آلیسون سری از خجالت و ترس تکان داد.
ماتام سوالی به آلیسون گریست، ولی چیزی نگفت و از پله‌های مارپیچ مانند پایین شد. آلیسون در پشت‌سرش در حال رد کردن پله‌ها بود و چشم‌هایش دور تا دور خانه را رصد می‌کرد.
ماتام او را سمت سالن برد؛ آلیسون از دور ویلیام و باقی بچه‌ها را دید.
آهسته‌آهسته به همراه ماتام سمت‌شان رفت و روی مبل تک‌نفره‌ای نشست.
ویلیام با دیدن آلیسون نگران شروع کرد به سوال پرسیدن از او:
- خوبی؟
ماری نگران گفت:
- چیزیت که نشده؟
لیا هم به تبعیت از آن‌دو نگران گفت:
- دختر یه چیزی بگو.
آلیسون در سکوت به آن‌ها خیره شد.
ماتام که از سکوت آلیسون؛ نگرانی زیادی بر او هجوم آورده بودن کنار آلیسون رفت و دست‌هایش را روی شانه‌‌های آلیسون گذاشت:
- دختر جون به لب شدیم؛ خوبی یا نه؟ ببین من‌ دکترم جاییت درد می‌کنه؟
آلیسون به معنی «آره» سری تکان داد.
ویلیام تند گفت:
- کجات درد می‌کنه؟
آلیسون دست‌اش را روی‌ گلویش گذاشت که ناگهان ماتام اسمی را با صدای بلند فریاد زد؛ آلیسون با اخم‌ گوش‌هایش را گرفت.
بعد از ثانیه‌ای زنی تقریبا چاق با شکم برآمده و چهره‌ای که خال کنار لبش او را ترسناک و در عین حال بامزه نشان داده بود، آمد که ماتام رو به او گفت:
- گلوش درد می‌کنه؛ یه دمنوش مخصوص درست کن.
زن سری تکان داد و از آن‌ها دور شد.
- این‌جا چه‌خبره؟
همه‌گی هراسان از جای‌شان بلند شدن، آلیسون کنجکاوانه از صدای بم و خشن آن‌مرد از جایش برخواست؛ با دیدن آن مرد که چشم‌های مشکی و در عین حال بی‌روح، با ابروهای هشتی مشکی و تمیزکرده در حال پایین آمدن از پله‌ها بود! ترس بود که به سراغ‌اش می‌آمدند.
با خود گفت «این دیگه کیه؟»
مرد پوزخندی‌ گوشه لب‌هایش بود؛ نگاه‌اش زوم آلیسون شد با لحن ترسناکی رو به آلیسون گفت:
- می‌بینم حالت خوبه!
آلیسون سرش را پایین انداخت.
مرد که سکوت آلیسون را بی‌احترامی به خودش دید فریادزنان گفت:
- لالی؟
ماتام رو به آن مرد گفت:
- دیاکو داد نزن؛ گلوش درد می‌کنه نمی‌تونه حرف بزنه.
مرد که تازه فهمیده بودن اسم‌اش دیاکو است، بدون هیچ‌حرفی خودش را روی مبل روبه‌روی آلیسون ولو کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
«از زبان آلیسون»
شوکه به مردی که گویا اسم‌اش دیاکو بود نگاه می‌کردم؛ چرا این‌قدر زود تغییر مکان دادم به جایی که مثل قصر بود؟
گلوم از درد خس‌خس می‌کرد و نمی‌تونستم سوال‌هایی که توی ذهنم در حال جنب‌و‌جوش بودن رو بپرسم.
من باید کاری می‌کردم تا به یک انسان عادی برمی‌گشتم؛ من نمی‌خوام یه گرگ بشم، نمی‌خوام دوباره دردی رو که کشیده بودم رو امتحان کنم، اون درد به قدری زیاد بود که حتی مرگ رو جلوی چشم‌هام دیدم. نمی‌خواستم دوباره، اون درد عذاب‌آور رو امتحان کنم.
- خانوم بفرمایید.
با صدای زن‌ای کنار گوش‌ام که گویا با من بود سرم‌ رو سمت‌اش برگردوندم که ماگ بزرگی دستش بود.
سری به معنی «ممنون» براش تکون دادم و ماگ رو از دستش گرفتم.
ماگ رو نزدیک لب‌هام بردم و جرعه‌ای ازش خوردم که از طعم مثل زهر‌مار محتوای ماگ؛ حالت تهوع گرفتم.
صورتم رو جمع کردم و لیوان رو برگردوندم به همون زن؛ با گلو درد زیادی که داشتم تکه‌تکه به اون زن گفتم:
- ن...م...ی...خوا...م.
ویلیام اخمی کرد و از روی مبلی که روش لم داده بود بلند شد و اومد سمتم:
- باید کُل‌ِ شو بخوری.
سری به معنی «نه» تکون دادم و صورتم رو ازش برگردوندم.
من عمرا اون زهرماری رو بخورم.
ویلیام ماگ رو از دست زن گرفت و اون رو سمتم گرفت:
- لجبازی نکن دختر؛ مگه نمی‌خوای گلوت خوب بشه؟
ماتام که کنارم نشسته بود؛ در جمع دونفره‌مون فضولی کرد و پرید وسط حرف‌مون:
- آلیسون همه‌اش رو بخور؛ زود باش تا اعصبانی نشدم.
نگاه گذرایی به بچه‌ها انداختم؛ که دیدم همه‌شون‌ چهارچشمی به من‌زل زدن! نگاه‌ام میخ نگاه دیاکو شد؛ عجیب از چشم‌هاش می‌ترسیدم، یه انرژی منفی بدی بهم منتقل می‌کرد.
با اخم‌های در هم لیوان رو با بدخلقی از ویلیام گرفتم نزدیک لب‌هام بردم و با اخم‌های در هم با دو نفس طولانی همه‌اش رو خوردم.
ویلیام لبخند مسخره‌ای روی لب‌هاش آورد:
- حالا شدی یه دخترِ خوب.
بعد عقب‌گرد کرد و رفت روی مبل نشست.
هنوز طعم گزنده محتوای داخل ماگ توی دهنم بود؛ ولی حس می‌کردم یکم گلو دردم بهتر شده بود. چون اون خَش‌ای رو دیگه تو گلوم حس نمی‌کردم.
ماتام رو به من گفت:
- بهتر شدی؟
سری تکون دادم و در جوابش گفتم:
- اره؛ یکم... بهترم.
با لبخند محوی سری تکون داد.
رو به ویلیام و ادوارد گفتم:
- من چرا اومدم ... این‌جا؟ من... می‌خوام... برم خونه‌مون.
با این حرف‌ام اخم‌های ماتام در هم رفت؛ ویلیام در جوابم گفت:
- دیگه نمی‌تونی بری اون‌جا!
سوالی نگاه‌اش کردم:
- چرا اون‌وقت؟
ادوارد مداخله کرد و گفت:
- چون تو دیگه عضوی از ما شدی و... .
دیاکو با صدای خشن و ترسناکی پرید وسط حرف ادوارد:
- چون تو به خاطر یک کنجکاوی احمقانه‌ات؛ مجبوری این‌جا بمونی، یعنی این‌جا مثل یه اسیر باید بمونی.
شوکه بهش چشم دوختم:
- داری چی می‌گی تو؟
ماتام نگاه بدی به دیاکو انداخت و در جوابم گفت:
- این‌جوری‌ها هم نیست.
بدون اینکه بزارم ک.س دیگه‌ای صحبت کنه! شوکه از جام بلند شدم و به سمت بالا رفتم.
من نمی‌خوام‌ این‌جا بمونم، توی همین دو روزی هم که این‌‌جا بودم دلم واسه بابا و جک خیلی‌ تنگ شده بود.
من نمی‌خوام این‌جا بمونم.
داخل همون ‌اتاقی که از اول بودم شدم و خودم رو روی تخت ولو کردم؛ بغضی که تو گلوم بود توی یک حرکت ترکید و صدای هق‌هق‌های من بود که کل اتاق رو برداشته بود.
یعنی اون مردک واقعاً راست می‌گفت؟
اگه واقعاً من رو این‌جا‌ نگه می‌داشتن چی می‌شد؟
می‌دونستم تا‌ نخوان نمی‌تونم از این‌جا برم؛ دفعه قبل هم که خواستم فرار کنم، توی یک حرکت ادوارد جلوم بود و نگذاشت فرار کنم! حالا برخلاف اون، الان یه عالمه مرد این‌جا بودن که صددرصد می‌تونستن موقع فرار من رو‌ بگیرن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین