- Dec
- 602
- 2,422
- مدالها
- 2
با تقهای که به در زده شد، با صدای گرفته مانندی گفتم:
- بله؟
با صدای ویلیام که میگفت «بیام تو؟» روی تخت نشستم و با همون صدای گرفتهم گفتم:
- بفرمایید.
در رو باز کرد و داخل اتاق شد، روبهروم روی صندلی داخل اتاق نشست و دستهاش رو بهم قلاب کرد:
- میدونم الان خیلی ناراحتی.
شانهای بالا انداختم:
- مگه مهمه ناراحتیم؟
برخلاف گنجایش ذهنم که گفتم الان میگه «نه» سری به معنی «آره» تکون داد؛ که پوزخند محوی روی لبهام شکل گرفت:
- ولی من اینطور فکر نمیکنم.
سوالی نگاهم کرد! که ادامه حرفم رو گفتم:
- اگه ناراحتیم مهم بود؛ الان اجازه میدادید برم پیش بابام، من تا حالا اینقدر طولانی از بابام و داداشم دور نبودم.
غمگین سری تکون داد:
- ببین میدونم سخته؛ ولی ما هم مجبوریم اینجا نگهت داریم.
حرصی بهش چشم دوختم:
- چه مجبوری؟ ها؟ من میگم دلم برای خانوادم تنگ شده؛ بعد تو میگی مجبوریم اینجا نگهت داریم؟
ویلیام سرش رو انداخت پایین و با لحن شرمزدهای لب زد:
- ببین آلیسون تو تازه تبدیل شدی؛ خوب؟
بهش نگاهی انداختم که ادامه داد:
- الان اگه برگردی خونهتون، جون پدرت و برادرت در خطره!
یکتای ابروم و بالا دادم:
- چرا در خطر؟
در جوابم گفت:
- خوب تو وقتی میلت به گوشت زیاد بشه، کسی نمیتونه جلوت رو بگیره؛ چون تازه واردی.
با مکث طولانیاش اخمی کردم:
- خب ادامه بده!
چشمهاش رو بست:
- ممکنه جون یکی از افراد خانوادت در خطر باشه؛ پس باید اول سعی کنی در هر حالت به خودت مسلط باشی، بعد کسی جلوی رفتنت رو نمیگیره.
قطره اشکی؛ از چشمهام سر خورد:
- یعنی من الان خطرناکم؟
لبخند محوی زد:
- یکم، ببین! گرگینهها دو دستهاند! گرگینههای سیاه و گرگینههای سپید.
قیافهمو کج کردم و «خب» زمزمه کردم که ادامه داد:
- گرگینههای سیاه از گرگینههای پلید هستن که قلبشون سیاه هستش؛ به کسی هم رحم نمیکنن.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- ولی گرگینههای سپید از دسته گرگهایی هستن که احساسات کمی حالیشونه و زیاد خطرناک نیستن؛ البته بهجز ماه کامل.
پوزخندی زدم:
- یعنی ماه کامل اونها هم بیرحم میشن؟
شانهای بالا داد:
- همهشون نه، ولی بعضی از اونها اره.
منم به تبعیت از اون شانهای بالا دادم:
- خوب اینها چه ربطی به من داره؟
اخم محوی کرد:
- ما نمیدونیم کی تو رو گاز گرفته.
حرصی گفتم:
- یعنی چی؟ مگه تو من رو گاز نگرفتی؟
قهقههای زد:
- مگه خوردنی؟ که گاز بزنمت و بخورمت؟
حرصی لب زدم:
- منظورم این نبود.
تکخندهای کرد و گفت:
- میدونم، نه! من گازت نگرفتم و همینطور هیچکَس از افراد پایین هم گازت نگرفته.
جدی لب زدم:
- یعنی چی؟
شانهای بالا انداخت:
- نمیدونم، ممکنه یه گرگینه سیاه گازت گرفته، برای همین مجبوریم اینجا نگهت داریم! تا بفهمیم کی گازت گرفته؛ تو یه گرگ سیاه هستی یا سپید.
بغض کرده گفتم:
- اگه خدایی نکرده؛ گرگینه سیاه باشم میتونم یه گرگینه سپید بشم؟
- اره!
به کسی که جوابم رو داد خیره شدم؛ که دیاکو رو دیدم.
نمیدونم خجالت بود یا ترس؛ که سرم رو پایین انداختم.
ویلیام از جاش بلند شد و گفت:
- ولی رئیس؛ اگه آلیسون یه گرگینه سیاه باشه، آلفای اونها میاد دنبالش.
دیاکو پوزخندی زد و گفت:
- نه تا موقعی که آلیسون تبدیل به یک گرگینه سپید بشه.
از حرفهاشون هیچ سر در نمیآوردم.
آخه چرا باید بیان دنبالم؟
- بله؟
با صدای ویلیام که میگفت «بیام تو؟» روی تخت نشستم و با همون صدای گرفتهم گفتم:
- بفرمایید.
در رو باز کرد و داخل اتاق شد، روبهروم روی صندلی داخل اتاق نشست و دستهاش رو بهم قلاب کرد:
- میدونم الان خیلی ناراحتی.
شانهای بالا انداختم:
- مگه مهمه ناراحتیم؟
برخلاف گنجایش ذهنم که گفتم الان میگه «نه» سری به معنی «آره» تکون داد؛ که پوزخند محوی روی لبهام شکل گرفت:
- ولی من اینطور فکر نمیکنم.
سوالی نگاهم کرد! که ادامه حرفم رو گفتم:
- اگه ناراحتیم مهم بود؛ الان اجازه میدادید برم پیش بابام، من تا حالا اینقدر طولانی از بابام و داداشم دور نبودم.
غمگین سری تکون داد:
- ببین میدونم سخته؛ ولی ما هم مجبوریم اینجا نگهت داریم.
حرصی بهش چشم دوختم:
- چه مجبوری؟ ها؟ من میگم دلم برای خانوادم تنگ شده؛ بعد تو میگی مجبوریم اینجا نگهت داریم؟
ویلیام سرش رو انداخت پایین و با لحن شرمزدهای لب زد:
- ببین آلیسون تو تازه تبدیل شدی؛ خوب؟
بهش نگاهی انداختم که ادامه داد:
- الان اگه برگردی خونهتون، جون پدرت و برادرت در خطره!
یکتای ابروم و بالا دادم:
- چرا در خطر؟
در جوابم گفت:
- خوب تو وقتی میلت به گوشت زیاد بشه، کسی نمیتونه جلوت رو بگیره؛ چون تازه واردی.
با مکث طولانیاش اخمی کردم:
- خب ادامه بده!
چشمهاش رو بست:
- ممکنه جون یکی از افراد خانوادت در خطر باشه؛ پس باید اول سعی کنی در هر حالت به خودت مسلط باشی، بعد کسی جلوی رفتنت رو نمیگیره.
قطره اشکی؛ از چشمهام سر خورد:
- یعنی من الان خطرناکم؟
لبخند محوی زد:
- یکم، ببین! گرگینهها دو دستهاند! گرگینههای سیاه و گرگینههای سپید.
قیافهمو کج کردم و «خب» زمزمه کردم که ادامه داد:
- گرگینههای سیاه از گرگینههای پلید هستن که قلبشون سیاه هستش؛ به کسی هم رحم نمیکنن.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- ولی گرگینههای سپید از دسته گرگهایی هستن که احساسات کمی حالیشونه و زیاد خطرناک نیستن؛ البته بهجز ماه کامل.
پوزخندی زدم:
- یعنی ماه کامل اونها هم بیرحم میشن؟
شانهای بالا داد:
- همهشون نه، ولی بعضی از اونها اره.
منم به تبعیت از اون شانهای بالا دادم:
- خوب اینها چه ربطی به من داره؟
اخم محوی کرد:
- ما نمیدونیم کی تو رو گاز گرفته.
حرصی گفتم:
- یعنی چی؟ مگه تو من رو گاز نگرفتی؟
قهقههای زد:
- مگه خوردنی؟ که گاز بزنمت و بخورمت؟
حرصی لب زدم:
- منظورم این نبود.
تکخندهای کرد و گفت:
- میدونم، نه! من گازت نگرفتم و همینطور هیچکَس از افراد پایین هم گازت نگرفته.
جدی لب زدم:
- یعنی چی؟
شانهای بالا انداخت:
- نمیدونم، ممکنه یه گرگینه سیاه گازت گرفته، برای همین مجبوریم اینجا نگهت داریم! تا بفهمیم کی گازت گرفته؛ تو یه گرگ سیاه هستی یا سپید.
بغض کرده گفتم:
- اگه خدایی نکرده؛ گرگینه سیاه باشم میتونم یه گرگینه سپید بشم؟
- اره!
به کسی که جوابم رو داد خیره شدم؛ که دیاکو رو دیدم.
نمیدونم خجالت بود یا ترس؛ که سرم رو پایین انداختم.
ویلیام از جاش بلند شد و گفت:
- ولی رئیس؛ اگه آلیسون یه گرگینه سیاه باشه، آلفای اونها میاد دنبالش.
دیاکو پوزخندی زد و گفت:
- نه تا موقعی که آلیسون تبدیل به یک گرگینه سپید بشه.
از حرفهاشون هیچ سر در نمیآوردم.
آخه چرا باید بیان دنبالم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: