جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

[رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط nəɓın با نام [رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,683 بازدید, 57 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nəɓın
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط nəɓın
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
با تقه‌ای که به در زده شد، با صدای گرفته مانندی گفتم:
- بله؟
با صدای ویلیام که می‌گفت «بیام تو؟» روی تخت نشستم و با همون صدای گرفته‌م گفتم:
- بفرمایید.
در رو باز کرد و داخل اتاق شد، روبه‌روم روی صندلی داخل اتاق نشست و دست‌هاش رو بهم قلاب کرد:
- می‌دونم الان خیلی ناراحتی.
شانه‌ای بالا انداختم:
- مگه مهمه ناراحتیم؟
برخلاف گنجایش ذهنم که گفتم الان میگه «نه» سری به معنی «آره» تکون داد؛ که پوزخند محوی روی لب‌هام شکل گرفت:
- ولی من این‌طور فکر نمی‌کنم.
سوالی‌ نگاهم کرد! که ادامه حرفم رو گفتم:
- اگه ناراحتیم مهم بود؛ الان اجازه می‌دادید برم پیش بابام، من تا حالا این‌قدر طولانی از بابام و داداشم دور نبودم.
غمگین سری تکون داد:
- ببین می‌دونم سخته؛ ولی ما هم مجبوریم این‌جا نگهت داریم.
حرصی بهش چشم دوختم:
- چه مجبوری؟ ها؟ من‌ میگم دلم برای خانوادم تنگ شده؛ بعد تو میگی مجبوریم‌ این‌جا نگهت داریم؟
ویلیام سرش رو انداخت پایین و با لحن شرم‌زده‌ای لب زد:
- ببین آلیسون تو تازه تبدیل شدی؛ خوب؟
بهش نگاهی انداختم که ادامه داد:
- الان اگه برگردی خونه‌تون، جون پدرت و برادرت در خطره!
یک‌تای ابروم‌ و بالا دادم:
- چرا در خطر؟
در جوابم گفت:
- خوب تو وقتی میلت به گوشت زیاد بشه، کسی نمی‌تونه جلوت رو بگیره؛ چون تازه‌ واردی.
با مکث طولانی‌اش اخمی کردم:
- خب ادامه بده!
چشم‌هاش رو بست:
- ممکنه جون یکی از افراد خانوادت در خطر باشه؛ پس باید اول سعی کنی در هر حالت به خودت مسلط باشی، بعد کسی جلوی رفتنت رو نمی‌گیره.
قطره‌ اشکی؛ از چشم‌هام سر خورد:
- یعنی من الان خطرناکم؟
لبخند محوی زد:
- یکم، ببین! گرگینه‌ها دو دسته‌اند! گرگینه‌های سیاه و گرگینه‌های سپید.
قیافه‌مو کج کردم و «خب» زمزمه کردم که ادامه داد:
- گرگینه‌های سیاه از گرگینه‌های پلید هستن که قلب‌شون سیاه هستش؛ به کسی هم رحم نمی‌کنن.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- ولی گرگینه‌های سپید از دسته گرگ‌هایی هستن که احساسات کمی حالیشونه و زیاد خطرناک نیستن؛ البته به‌جز ماه کامل.
پوزخندی زدم:
- یعنی ماه کامل اون‌ها هم بی‌رحم میشن؟
شانه‌ای بالا داد:
- همه‌شون نه، ولی بعضی از اون‌ها اره.
منم به تبعیت از اون شانه‌ای بالا دادم:
- خوب این‌ها چه ربطی به من داره؟
اخم محوی کرد:
- ما‌ نمی‌دونیم کی تو رو گاز گرفته.
حرصی گفتم:
- یعنی چی؟ مگه تو من رو گاز نگرفتی؟
قهقهه‌ای زد:
- مگه خوردنی؟ که گاز بزنمت و بخورمت؟
حرصی لب زدم:
- منظورم این نبود.
تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- می‌دونم، نه! من گازت نگرفتم و همین‌طور هیچ‌کَس از افراد پایین هم گازت نگرفته.
جدی لب زدم:
- یعنی چی؟
شانه‌ای بالا انداخت:
- نمی‌دونم، ممکنه یه گرگینه سیاه گازت گرفته، برای همین مجبوریم این‌جا نگهت داریم! تا بفهمیم کی گازت گرفته؛ تو یه گرگ سیاه هستی یا سپید.
بغض کرده گفتم:
- اگه خدایی نکرده؛ گرگینه سیاه باشم می‌تونم یه گرگینه سپید بشم؟
- اره!
به کسی که جوابم رو داد خیره شدم؛ که دیاکو رو دیدم.
نمی‌دونم خجالت بود یا ترس؛ که سرم رو پایین انداختم.
ویلیام از جاش بلند شد و گفت:
- ولی رئیس؛ اگه آلیسون یه گرگینه سیاه باشه، آلفای اون‌ها میاد دنبالش.
دیاکو‌ پوزخندی زد و گفت:
- نه تا موقعی که آلیسون تبدیل به یک گرگینه سپید بشه.
از حرف‌هاشون هیچ سر در نمی‌آوردم.
آخه چرا باید بیان دنبالم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
چند ثانیه مبهوت به آن‌دو زل زدم که دیاکو راه خودش را کج کرد و همان‌طور که می‌خواست از اتاق خارج شود رو به من گفت:
- بیا ناهار؛ حوصله ضعف و غش‌های تو رو ندارم.
وقتی از اتاق بیرون شد، اداش رو در آوردم:
- حوصله ضعف و غش‌های تو رو ندارم؛ بیا برو بمیر تو.
- آلیسون!
به صدای اعصبانی ویلیام گوش سپردم، مگه این هم بیرون نرفته بود؟
سعی کردم خودم رو عادی جلوه بدم. خونسرد طوری که هیچ اتفاقی نیوفتاده سمتش برگشتم:
- جانم؟
سری از روی تاسف برام تکون داد و گفت:
- آلیسون دیاکو مثل من و ادوارد نیست، لطفاً زیاد باهاش کل‌کل نکن.
بعد از حرفش از اتاق زد بیرون، شانه‌ای بالا انداختم.
یه دور اتاق رو از نظر گذروندم، که نگاهم قفل میز لوازم آرایشی داخل اتاق شد؛ سمتش رفتم نگاهی به خودم انداختم، با دیدن صورتم که مثل گچ شده بود، از روی تاسف سری تکون دادم. یه کرم مرطوب کننده؛ به صورتم زدم.
«ز زبان سوم شخص»
آلیسون درگیر خودش بود. ولی از آن طرف دیاکو نگران آن دختر بود، دختری که مثل امانتی گران‌قیمت در دست او سپرده شده بود.
آلیسون از اتاق خارج شد، هنوز آن دختر به جایی که بود عادت نکرده بود؛ او دلش می‌خواست داخل خانه خودش می‌بود و سر به سر برادر و پدرش می‌گذاشت.
آهی از سر افسوس کشید و به سمت پایین رفت.
به دور و اطراف نگاه‌ای‌ انداخت، حتی پرنده هم این اطراف پر نمی‌زد؛ با خودش گریست:
- یعنی اگه الان فرار کنم؛ کسی نمی‌تونه جلومو بگیره؟
بعد از حرف‌اش به خودش نهیب زد:
- دیوونه، مگه فراموش کردی حرف‌های ویلیام رو؟
سری از روی افسوس برای خودش تکان داد که خدمتکاری را درگیر گردگیری دید؛ سمتش رفت:
- خانوم ببخشید؟
خدمتکار که دختری زیبا‌رو بود، در جوابش بله‌ای‌ گفت! آلیسون سوالی که در ذهن‌اش بود گفت:
- کجا ناهار می‌خورن؟
دختر لبخندی زد و با انگشت اشاره‌اش به اتاقی اشاره کرد:
- توی اون اتاق.
آلیسون با لبخند سری تکان داد و سمت اتاق رفت.
در را باز گشود؛ که همه‌گی را دور میز ناهارخوری دید، لبخندی زد و گفت:
- ببخشید نمی‌دونستم‌ کجا ناهار می‌خورید!
دیاکو که در راس میز ناهار خوری نشسته بود؛ به تکان دادن سرش اکتفا کرد. ولی برخلاف او ماتام لبخندی زد و گفت:
- عیبی نداره، بیا بشین.
لبخندی روی لب‌های آلیسون نقش بست.
تنها صندلی خالی کنار دیاکو و روبه‌روی ماتام بود، آلیسون قدم‌های آهسته‌ای برداشت و روی صندلی نشست، ماری که کنار آلیسون نشسته بود، لبخندی به او زد.
آلیسون جواب لبخنداش را با لبخند دیگری داد و بشقاب‌اش را برداشت و برای خود کمی غذا کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
بعد از مدت نه چندان طولانی؛ ماری رو به آلیسون کرد و با ذوق گفت:
- آلیسون میای بعد ناهار بریم یه دور تو حیاط بزنیم؟
آلیسون شانه‌ای بالا داد:
- باشه گلم، فرقی نداره!
دیاکو با اخم رو به ماری توپید:
- الان خطرناکه، پسرها هم فعلاً کار دارن! بزارید شب با یکی از پسرها برید حداقل ما نگران شماها نباشیم.
لیا در صحبت‌ آن‌ها مداخله کرد و گفت:
- ولی رئیس من و ماری می‌تونیم مواظبش باشیم.
دیاکو با اعصبانیت و محکم گفت:
- نه!
بعد از جایش بلند شد و از اتاق بیرون شد؛ با این حرکت‌اش اجازه هیچ صحبتی را نداد.
لیا بغض کرده و ماری دمق سرشان را پایین انداخته بودن و با قاشق‌شان بازی می‌کردن.
ادوارد رو به آن‌دو گفت:
- من کارم زود تموم میشه؛ اومدم با هم بریم خب؟
ماری با ناراحتی سری تکون داد؛ آلیسون که از سکوت جمع خفقان گرفته بود، گفت:
- خوب دخترها، میشه فعلاً داخل ر‌و بهم کامل نشون بدید؛ تا وقتش برسه و بریم بیرون و هم‌ نگاه کنیم؟
لیا با ذوق دست‌هاش رو بهم کوبید:
- عالیه! داخل از بیرون جذاب‌تره.
آلیسون خنده‌ریز جذابی کرد، که نگاه ماتام روی لب‌های پر از خنده آلیسون زوم شد.
بعد از ناهار آلیسون تشکری کرد و سمت اتاق‌اش رفت.
روی تخت نشست و به آینده‌اش فکر می‌کرد؛ برایش سوال شده بود، یعنی در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد؟
روی تخت دراز کشید و چشم‌هایش را بست، تا شاید کمی حالش بهتر شود.
چشم‌هایش تازه می‌خواست گرم شود که در با شتاب باز شد؛ آلیسون هول‌کرده نیم‌خیز می‌شود و جیغی می‌کشد که با صدای لیا کمی آرام شد.
لیا: چرا جیغ می‌کشی منم!
یهو با صدای دیاکو که شتاب زده بود. ترس بر دل آلیسون رخنه می‌کند:
- چی‌شده؟
لیا سرش را با تاسف پایین می‌اندازد:
- ببخشید من یهو وارد اتاق شدم، دخترِ بدبخت ترسید.
آلیسون کلا با این حرف لیا، حضور دیاکو را فراموش کرد:
- الاغ؛ بدبخت خودتی.
لیا تک‌خنده‌ای کرد. دیاکو با اخم گفت:
- لیا بهتره قوانین عمارت رو به این بگی!
و بعد انگشت اشاره‌‌اش را سمت آلیسون گرفت.
آلیسون حرصی رو به دیاکو گفت:
- آقای محترم! درسته شما رئیسی، اما باید من هم این رو بهتون بگم، «این» رو به درخت میگن.
دیاکو‌ پوزخند صداداری می‌زند:
- خوب حتماً یه درخت جلوم بوده که من‌ این خطابش کردم.
آلیسون حرصی و با اعصبانیت از جایش بلند شد:
- هوی نردبون بفهم چی میگی!
دیاکو از اعصبانیت رگ‌های گردن‌اش متورم شد؛ با چند قدم خودشو سمت آلیسون رسوند؛ چانه‌ آلیسون را با دست‌اش فشرد و زیر لب غرید:
- ببین دختر جون! بزرگ‌تر از تو نتونستن بهم چیزی بگن، تویی که دارم به زور این‌جا نگهت می‌دارم دیگه پیش‌کش.
آلیسون‌بغض کرده گفت:
- خوب بزارید برم پیش خانوادم.
دیاکو‌ پوزخندی زد و با اعصبانیت گفت:
- کدوم ‌خانواده؟ خانواده‌ای که دیشب خودم با دست‌های خودم قلب‌شون رو از سی*ن*ه‌شون در آوردم؟
دیاکو با حرفی که خودش زد، پشیمون شد؛ برای اولین بار با دیدن چهره شوک زده و پر بغض آلیسون از حرف‌اش پشیمون شد.
خودش را سرزنش کرد و با خود گفت: «چرا بهش گفتی لعنتی؟ مگه قرار نبود هیچ‌وقت بهش نگی؟»
آلیسون با شتاب دست دیاکو را کنار زد، جیغ بلندی کشید و گفت:
- نه! دروغه آره؟ من باباییم زنده‌ست؛ دروغ می‌گی!
دیاکو هیچ دلش نمی‌خواست کسی چشم‌های پشیمون‌اش را ببیند؛ برای همین با شتاب از اتاق بیرون شد و در آخر به ماتام شوکه که در راستای اتاق بود می‌خورد، ولی به رویش نمی‌آورد و از اتاق خارج می‌شود.
آلیسون‌ روی زمین نشسته بود و زار‌زار گریه می‌کرد؛ هیچ امکان نداشت پدرش و برادرش بمیرد؛ او صددرصد داشت دروغ می‌گفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
۴ ساعت گذشته‌ بود ولی آلیسون هیچ حرفی نمی‌زد؛ نه گریه، نه صحبت، ماتام و ماری و لیا که از اول شاهد همه‌چیز بودند در اتاق آلیسون نشسته بودند. ماری و لیا سعی داشتن او را به حرف بی‌آورند ولی آلیسون هیچ حرفی نمی‌زد.
ماتام که دیگر از حرکات آلیسون کلافه شده بود؛ سمت‌اش رفت و با اعصبانیت به او توپید:
- دختر بس کن دیگه یه جوری رفتار می‌کنی انگار... هوف.
از نگاه آلیسون زبان‌اش بند آمده رود و حرفی را که می‌خواست بزند را فراموش کرد.
با اعصبانیت از اتاق خارج شد و سمت اتاق دیاکو رفت؛ در را با شتاب بازکرد که دیاکو خونسرد را دید.
دیاکو با خونسردی تمام گفت:
- این‌جا طویله نیست برادر.
ماتام با اعصبانی تمام گفت:
- بس کن؛ چرا رفتی اون حرف‌ها رو به آلیسون گفتی؟
دیاکو یک تای ابرواش را بالا داد و گفت:
- کدوم حرف‌ها؟
ماتام با اعصبانیت و حرص در یک قدمی برادرش می‌ایستد و می‌گوید:
- بسه! خودت هم می‌دونی کدوم حرف‌ها رو می‌گم؛ چرا گفتی پدرش رو کشتی؟ می‌دونی با این حرفت چه شوکی رو بهش وارد کردی؟
دیاکو شانه‌اش را بالا می‌اندازد و آرام سمت تخت‌اش قدم بر‌می‌دارد؛ نگاه حرصی ماتام را روی خودش می‌بیند ولی به رویش نمی‌آورد.
همان‌طور که روی تخت می‌نشست گفت:
- باید با واقعیت کنار بیاد!
ماتام از حرص و اعصبانیت فریاد زنان گفت:
- با آسیب‌رسوندن بهش؟
با فریاد ماتام در اتاق با شتاب باز شد و چند نگهبان وارد اتاق شد؛ حق هم داشتن، مردی به قدرتمندی و بالایی دیاکو، هر آن برایش دشمنی پیدا خواهد شد. چه دوست و چه آشنا.
دیاکو با دست‌اش به آن‌ها می‌فهماند که بروند، بعد با آرامشی که؛ «آرامش قبل ازطوفان» بود گفت:
- صدات رو بیار پایین.
بعد گفت:
- ببین آلیسون و به من سپردن؛ نه به تو، پس لازم نیست تو واسش فداکاری کنی؛ من خودم می‌دونم چی برای اون دختر لازمه و چی نه. من نمی‌خواستم بهش واقعیت رو بگم؛ البته فعلاً نمی‌خواستم، اما خودش سر به سرم گذاشت و اعصبانی‌ام کرد.
به ماتام‌ای که سکوت کرده بود خیره ماند و گفت:
- در ضمن همه رو تو سالن جمع کن؛ حتی آلیسون.
ماتام در سکوت سری تکان داد و از اتاق خارج شد. شاید هم حق با دیاکو بود، شاید این شوک به آلیسون کمک کند! ولی شاید هم بهش ضربه بزند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
ماتام چند ضربه به اتاق آلیسون می‌زند و وارد اتاق می‌شود؛ نگاه آلیسون در سکوت به گوشه اتاق بود و ماری و لیا با نگرانی به دخترِ سکوت‌کرده زل زده بودن.
ماتام رو به لیا گفت:
- بلندشین، برین پسرها رو از بیرون صدا بزنید بیان سالن.
ماری سوالی گفت:
- خبریه؟
ماتام شانه‌ای بالا انداخت:
- دیاکو گفت؛ همه رو داخل سالن جمع کنید.
لیا و ماری در سکوت سری تکان دادند و از اتاق خارج شدن.
ماتام روی تخت بنشست و رو به آلیسون کرد.
«از زبان آلیسون»
هنوز توی شوک بودم؛ اصلاً امکان نداشت بابام بمیره. امکان نداشت داداشم من رو تنها بزاره، خودش بهم قول داد، بهم قول داده بود تا آخر پیشم بمونه، بهم گفت هیچ‌وقت تنهات نمی‌زارم. من هم بهش قول دادم هیچ‌وقت تنهاش نزارم با یاد اون‌روزها غم بزرگی روی دلم نشست.
***
(گذشته)
رو به جک کردم و با لحن لوسی گفتم:
- داداش جک!
جک برگشت سمتم و لبخندی زد:
- جانم؟
لب برچیدم و گفتم:
- بهم یک قولی میدی؟
لبخند مهربون روی صورتش پررنگ‌تر شد:
- چه قولی؟
دست‌هام رو بهم قلاب کردم و سرم رو انداختم پایین:
- هیچ‌وقت تنهام نزار؛ نمی‌خوام دوباره...
دستش رو، روی لب‌هام گذاشت و «هیس» زمزمه کرد، با اخم کم‌ر نگی گفت:
- هیچ‌وقت، هیچ‌وقت تنهات نمی‌زارم؛ بهت قول میدم.
لبخندی زدم و محکم پریدم توی بغلش؛ تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- تو هم باید بهم قول بدی... .
منم نزاشتم حرفش رو کامل کنه، گفتم:
- من هم هیچ‌وقت تنهات نمی‌زارم.
حرصی من رو از بغلش در آورد؛ دستش رو به حالت نمایشی آورد بالا که بزنتم، از جام بلند شدم و دوئیدم سمت در، صدای حرصیش باعث شد قهقهه بلندبالایی بزنم:
- مگه هزار بار نگفتم بدم میاد یکی وسط حرفم بپره؟
***
(حال)
با یاد اون‌روزها لبخند تلخی روی لب‌هام شکل گرفت.
ماتام:
- به چی می‌خندی.
تازه متوجه ماتام شدم؛ اون کی اومده بود که من نفهمیدم؟
شانه‌ای نامحسوس بالا انداختم و جواب‌ش رو ندادم‌.
ماتام روبه‌روم نشست و گفت:
- چرا الان حرف نمی‌زنی؟
_ ...
پوف حرص‌داری کشید و با اعصبانیت از جاش بلند شد:
- من می‌رم پایین؛ تو هم بهترِ زودتر بیای، دیاکو همه رو پایین جمع کرده، کارشون داره!
سری تکون دارم که از اتاق خارج شد.
نمی‌دونستم چرا گریه نمی‌کردم؛ زار نمی‌زدم فقط این رو می‌دونم که در حق جک خیلی بد کردم، من بهش قول دادم هیچ‌وقت ولش‌ نکنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
از جام بلند شدم و بدون نگاه کردن به آینه و مرتب کردن سر و وضعم؛ از اتاق خارج شدم.
به اطراف نگاهی انداختم، این‌بار اون راه‌رو خلوتی که توش پر از اتاق بود و اتاق من هم یکی از اون‌ها بود، پر بود از مرد‌هایی که لباس‌های سیاه و جیب سفیدی که سمت چپ اون‌ها به کار شده بود دارن.
دهنم رو کمی کج کردم و از پله‌ها پایین رفتم.
پله‌ آخری رو گذروندم که بچه‌ها رو توی سالن دیدم؛ با دیدن ویلیام بغض کردم، یعنی این هم به اون مردک کمک کرده و باباییم و داداشیم رو کشته‌؟
نه، من چرا این‌قدر زود پذیرفتم که بابام و داداشم مُردَن؟ شاید زنده هستن و این‌ها دروغ میگن تا من رو بترسونن.
روی مبل دقیقاً روبه‌روی دیاکو نشستم.
با چشم‌های پر از نفرت بهش زل زدم؛ اون هم بعد از چند ثانیه نگاه‌ش روی نگاهم گره خورد و مبهوت بهم زل زد.
زود نگاهش رو ازم گرفت و به بچه‌ها دوخت:
- خوب، من گفتم همه‌گی جمع بشین تا بعضی از قدرت‌هامون رو به آلیسون بگیم.
لیا سوالی رو به دیاکو گفت:
- ولی رئیس؛ مگه شما نگفتید تا رگ ریشه آلیسون پیدا نشه نمی‌تونیم از قدرت‌هامون بهش چیزی بگیم؟
دیاکو سری تکون داد و در جوابش گفت:
- درسته؛ اما من با الهه الهه‌گان صحبت کردم؛ گویا میشه اگه آلیسون از گرگینه‌های سیاه بود؛ اون‌ رو تبدیل به گرگینه سپید کرد.
ماری با ذوق دست‌هاش رو بهم کوبید:
- آخ‌جون؛ این عالیه.
نگاهم به نگاه ادوارد خورد؛ که با لبخند نامحسوسی به ذوق ماری خیره بود.
اما یه سوال توی ذهنم بود؛ الهه الهه‌گان کیه؟
دیاکو پوزخندی روی لب‌هاش شکل گرفت و به من زل زد:
- چرا سوال‌هایی که توی ذهنت دارن می‌گذرن رو به زبون نمیاری؟ باور کنم کنجکاو نشدی؟
پوزخند تلخی روی لب‌هام شکل گرفت؛ جوابش رو ندادم، دوست نداشتم باهاش در بیفتم.
نفسم رو عمیق بیرون فرستادم.
ماتام رو به دیاکو گفت:
- میشه من بهش بگم؟
دیاکو سری به عنوان «تایید» تکون داد.
ماتام رو به من گفت:
- ببین آلیسون هر گله‌ای یه رئیس داره درسته؟
هیچی نگفتم که ادامه داد:
- به اون رئیس آلفا می‌گن، من آلفای گله گرگینه‌های سپید هستم؛ البته گله‌های زیادی از گرگینه‌های سپید هست. اما ما این‌جا یه قلمرو داریم که من آلفا و رئیس اون قلمرو هستم.
سری تکون دادم و با کنجکاوی به حرف‌هاش گوش می‌کردم.
- خوب در این منطقه ما پنج قلمرو بزرگ وجود داره. پری‌ها، کوتوله‌ها، شیرهای سپید، خون‌آشام‌ها، گرگینه‌ها. همه این‌ها خوب و بد وجود دارن؛ همین‌طور که انسان‌ها به دو دسته خوب و بد تقسیم شدن! این‌ها هم همین‌طورن. سیاه و سپید.
مثلا خون‌آشام‌های سپید؛ خوناشام‌های سیاه؛ گرگینه های سپید؛ گرگینه‌های سیاه.
ویلیام در جوابش گفت:
- من یکم راجب سیاه و سپید گرگینه‌ها باهاش صحبت کردم.
ماتام سری تکون داد:
- خوب هر قلمرو رئیس خودشون رو دارن و همین‌طور که همین الان گفتم به رئیس گرگینه‌ها آلفا میگن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
دوباره سری تکون دادم که گفت:
- ادوارد بتا گله ماست، بتا کمی درجه‌ش از آلفا پایین تره؛ مثل دست راست آلفاست. ماهایی که این‌جا هستیم هر کدوم‌مون یه قدرت درون‌مون داریم. مثلاً ماری یه دورگه‌است، یعنی دو تا قدرت رو درونش داره، جادوگری و گرگینه. لیا چشم‌هاش تیزتر از هر گرگینه‌ای هستش؛ گرگینه‌ها چشم‌های خیلی تیزی دارن، یعنی دو کیلومتری جلوشون رو می‌تونن ببینن. اما لیا تا ۲۰کیلومتر جلوتر و می‌تونه ببینه‌.
ویلیام هم یه دورگه هستش؛ چون مادرش یه خون‌آشام و پدرش یه گرگینه بود؛ میشه دورگه.
لیا گفت:
- یعنی هم خون‌آشام هستش هم گرگینه‌.
لیا که می‌خواست کمی خودشیرینی کنه؛ اما با چشم‌غره توپ ویلیام خفه‌خون گرفت.
دیاکو گفت:
- اما من، من یه چهار رگه هستم و قدرت‌های فراوانی دارم.
سوالی بهش خیره شدم که دیدم در سکوت بهم زل زده؛ پوزخندی زدم، یعنی الان این می‌خواد که من راجبش فضولی کنم؟ عمراً!
ماتام خواست چیزی بگه که یهو یه نفر شتاب زده وارد شد؛ رو به دیاکو گفت:
- ر...رئیس؛ آلفای گرگینه... های سیاه اومدن.
دیاکو و ماتام اخم وحشتناکی کردن ماتام خواست مخالفت کنه که یهو یه مرد وارد شد.
از قیافه مرد و چشم‌هاش ترس خیلی بدی به جونم اومد.
مرد لبخند چندش‌آوری زد و یک قدم به سمتم اومد:
- به‌به! دوباره دیدمت مادمازل.
با صداش «جیغ» بلندی کشیدم که با قهقهه اون مرد قاطی شد.
با دستی که روی شانه‌م نشست، با ترس خودم رو توی آغوشش پنهون کردم.
با استشمام عطر تنش کلاً ترس و فراموش کردم... .
با صدای بم‌ش تازه تونستم تشخصیش بدم. یعنی من توی آغوش دیاکو‌ام؟
از آغوشش در اومدم و پشتش سنگر گرفتم.
دیاکو:
- بهترِ گورت رو گم کنی.
مرد پوزخندی زد:
- یکی از افراد گله من این‌جاست؛ خودتم خوب می‌دونی این برخلاف قانون ماست.
دیاکو در جوابش گفت:
- آلیسون یه گرگینه... .
مرد با اعصبانیت فریاد زد:
- اون یک گرگینه سیاهِ چون خودم گازش گرفتم.
همه شوکه بهش خیره بودیم.
یهو انگار ترس‌هام از اون مردِ چشم سفید گرفته شد.
از پشت دیاکو بیرون اومدم و یک قدم جلو اومدم؛ الان فاصله‌م با اون مرد ۱۰ قدم بود.
پوزخندی زدم گفتم:
- گویا یه نفر گفته که من می‌تونم به یک گرگینه سپید تبدیل بشم.
مرد با همون اعصبانیت گفت:
- نمیشه؛ من نمی‌زارم.
شانه‌ای بالا انداختم:
- خوب خوشم نمیاد یه گرگینه با قلب سیاه باشم، منطور سیاه و سپید همینه دیگه نه؟ من نمی‌خوام، نمی‌خوام گرگینه سیاه باشم.
مرد یهو پوزخندی زد:
- باید بخوای، وگرنه همین‌طور که قلب پدرت رو خوردم، قلب اون رفیقت؛ اسمش چی بود؟
مکثی کرد و گفت:
- آها عالیس؛ قلب اون‌ رو هم می‌خورم. می‌دونی چیه؟ برادر احمقت از دستم در رفت؛ ولی رفیقت دیگه نمی‌تونه از دستم در بره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
انگار با این حرفش اعصبانیت بود که توی کل بدنم جاری شده بود؛ همون موقع بود که دلم می‌خواست به گرگ تبدیل بشم و تیکه‌تیکه‌ش کنم.
سمتش خواستم حمله کنم؛ که فکر کردم خشک شدم.
نمی‌تونستم حرکتی بکنم.
با چشم‌هام دیدم که یک زن خیلی زیبا و رویایی پروازکنان از در ورودی اومد داخل.
همه به غیر از دیاکو و اون مرد زانو زدن و هم‌زمان گفتن:
- خیلی خوش‌اومدید بانو.
زن لبخندی زد و نزدیک من شد؛ دست‌های گرم‌شده‌ش روی گونه‌م گذاشت و گفت:
- اون آلیسون کوچولو چه‌قدر بزرگ و خانوم شده.
لبخندی زدم.
مرد چشم سفید گفت:
- بانو آلیسون یکی از افراد گله‌ماست.
بانو اخمی کرد و رو به مرد گفت:
- تو حق نداشتی تهدید کنی؛ در ضمن اگه آلیسون بخواد باهات بیاد؛ من چیزی نمی‌گم.
روی لب‌های مرد لبخندی نشست؛ دیاکو اخمی کرد و گفت:
- اما ... .
بانو دست‌هاش رو به علامت سکوت جلو آورد.
پوزخندی زدم و رو به اون مرد گفتم:
- ببین مرد چشم سفید؛ اولاً اگه واقعاً بابام مرده باشه، قسم می‌خورم اون قلمروت رو توی سرت خراب کنم. دوماً من با تو هیچ جا نمیام؛ سوماً، بهترِ گورت رو گم کنی از این‌جا.
مرد اخم وحشتناکی به من کرد و بعد از نگاه تهدید آمیزی به دیاکو از اتاق خارج شد.
بلافاصله بعد از رفتن اون مرد؛ توی آغوش لیا فرو رفتم.
بغض کرده گفت:
- فکر کردم میری.
لبخندی تلخ بهش زدم و روی مبل فرود اومدم.
یعنی بابام مرده؟
بانو جلوی پام زانو زد و گفت:
- تو دختر قوی هستی؛ همه‌چی درست میشه.
لبخندی بهش زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
بانو رو به ‌روی من جای قبلی دیاکو نشست.
دیاکو هم دور از انتظار من کنار من نشست.
کمی خودم رو جمع کردم.
بانو رو به دیاکو گفت:
- باید آلیسون رو ببری چشمه مقدس.
دیاکو با اخم شدیدی گفت:
- اما اون‌جا نزدیک قلمرو میسس هستش؛ اون صددرصد نمی‌زاره آلیسون برگرده.
کنجکاوانه چشم‌هام رو بین آن‌دو می‌چرخوندم؛ یعنی میسس همون مردک چشم سفیدِ
بانو در جوابش گفت:
- نگران نباش؛ من حواسم هست.
بعد رو به من گفت:
- دخترم تو چندسالته؟
- ۲۰
سری تکون داد و رو به دیاکو دوباره گفت:
- قدرت‌هاش کم‌کم‌ نمایان میشه؛ بهتره تمرین‌هاش رو شروع کنه.
لیا مداخله کرد و گفت:
- من و ماری بهش کمک می‌کنیم.
دیاکو اخم شدیدی به لیا کرد و بعد رو به بانو گفت:
- باشه حواسم هست.
بانو دوباره گفت:
- فردا شب جشنی ترتیب دادم، آلیسون باید حتماً توش حضور داشته باشه.
دیاکو:
- باشه؛ پس بعد از جشن سمت چشمه حرکت می‌کنیم‌.
بانو سری تکان داد و از جاش بلند شد.
سوالی که توی ذهنم می‌جنبید گفتم:
- عه ببخشید ولی؛ چرا شما پرواز می‌کنید؟
بانو لبخند مهربونی بهم زد و در جواب گفت:
-‌ چون من یه پری هستم.
سری تکون دادم که پرواز کنان از عمارت بیرون شد.
دیاکو رو به من گفت:
- بانو الهه‌ الهه‌گان هستش؛ چندین قرن پیش، جنگ بزرگی رخ داده بود؛ اما بانو که زنی زبل و قهرمان بود، تونست با قدرت‌هاش بر دشمن پیروز بشه، برای همین الهه الهه‌گان تمامی قدرت‌هاش رو به بانو میده و درست همون شب می‌میره.
ابروهام رو بالا دادم یعنی چرا اون نفر میمیره؟
گفتم:
- به چه کسانی الهه میگن؟
وقتی سکوت دیاکو خيلي طولانی شد؛ ویلیام گفت:
- چند قدرت به غیر از قدرت‌های ما وجود داره؛ آب، آتش، باد، خاک، خورشید و چند تا دیگه.
چندین نفر هستش؛ که این قدرت‌ها رو داره. به اون‌ها الهه می‌گن! مثلاً الهه آب، الهه آتش و بقیه.
لبخند بزرگی روی لب‌هام نشست:
- فقط همین‌ پنج تا؟
ماتام در جوابم گفت:
- نه! الهه سرنوشت، الهه زیبایی، الهه مرگ، الهه ارواح هم وجود دارن.
ابرویی بالا انداختم:
- کار الهه مرگ و ارواح چیه؟
در جوابم گفت:
- الهه مرگ، می‌تونه بفهمه مرگ اون نفر توی چه زمانی رخ میده؛ حتی می‌تونه با زدن یه انگشت به یه نفر اون فرد رو به مرگ ببره.
الهه ارواح هم می‌تونه ارواح رو ببینه و توی اون دنیا که ارواح در حال عبور از مرز زمین هستش؛ هم می‌تونه بره.
سری تکون دادم:
- خیلی جالبه؛ اگه اجازه بدید من برم تو اتاقم؛ اتفاق‌های گوناگونی افتاد. باید یکم هضم‌شون کنم.
ویلیام با شوخی گفت:
- می‌خوای دستشویی رو نشونت بدم؟
بلند شدم و صندلم‌ رو از پام در آوردم تا بزنم به سرش که دیدم با شتاب ازم دور شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
آخر از دست این مردک بی خاصیت دیوونه میشم.
کلافه روی مبل ولو شدم.
ماری با شیطنت گفت:
- عه خانوم به حرف اومدن بعد از چند ساعت.
تیز نگاهی بهش انداختم:
- اعصابم خوردِ ماری ساکت شو.
لیا با نگرانی کاملاً مصنوعی گفت:
- عه وا چرا؟
با حالت زار گفتم:
- خوب دیدی به اون مردک چشم سفید چی گفتم؟
دیاکو که کنارم بود با اخم وحشتناکی گفت:
- اسمش رو نیار.
شانه‌ای بالا انداختم و بدون توجه به اون گفتم:
- الان چطوری تهدید‌م رو عملی کنم؟
بعد طوری‌که ادای خودم رو در می‌آوردم گفتم:
- قسم می‌خورم قلمروت رو توی سرت خراب کنم.
با این حرفم همه‌گی زدن زیر خنده و من با حالت زار بهشون زل زدم.
آخه کجای حرفم خنده‌دار بود؟
دیاکو با همون اخم‌ش با غضب گفت:
- بی‌خیال، بهترِ شما دخترا برای جشن فردا آماده بشید.
لیا و ماری سری تکون دادند.
دیاکو رو به من گفت:
- بهترِ از عمارت بیرون نشی؛ خطرناکه.
- چرا؟
چشم‌غره‌ای بهم رفت و گفت:
- چون ممکنه اون مردک به قول تو چشم سفید هنوز این اطراف باشه.
سری تکون دادم که با یه اشاره با پسرا از عمارت رفتن بیرون.
رو به ماری گفتم:
- بیا بریم بیرون کاخ!
لیا اخمی کرد و گفت:
- دختر دیوونه شدی؟ مگه نشنیدی رئیس چی گفت؟
شانه‌ای بالا انداختم:
- بابا این همه نگهبان، تو و ماری هم هستین. این‌ها هم تازه رفتن محاله زود بیان، میریم زود برمی‌گردیم.
لیا با اخم خواست چیزی بگه که ماری مداخله کرد:
- لیا؛ آلیسون راست میگه.
لیا با همون اخم از روی دو دلی سری تکون داد که با خیز سمت لیا رفتم که ترسیده به مبل چسبید؛ ماچ آب‌داری روی گونه‌ش کاشتم که با اخم و تَخم در حال پاک کردن تف‌های روی گونه‌ش بود.
به همراه دخترا از کاخ خارج شدیم که یه مرد که گویا یکی از نگهبا‌ن‌ها بود اومد سمت‌مون.
با ترس به اطراف خیره شد و بعد روی من زوم شد و گفت:
- چرا اومدین بیرون؟
لیا شانه ای بالا انداخت:
- آلیسون خیلی می‌خواست این اطراف رو بگرده؛ در ضمن تو چی‌کار داری؟
مرد سرش رو انداخت پایین و گفت:
- ببخشید ولی آقا گفتن نزاریم برین بیرون.
این‌دفعه ماری خواست چیزی بگه که یهو یه سایه سیاه از درخت روبه‌روم پرید سمتم‌.
ماری تند زیر لب چیزی گفت که مردی سیاه‌پوش روی هوا خشک‌زده ایستاد.
مرد نگاهی به مرد و بعد نگاهی به ما انداخت:
- برای همین گفتم نیاین بیرون، آلیسون خانوم دختر آقای... .
دیاکو: مستر.
مرد که گویا اسمش مستر بود با ترس سمت دیاکو برگشت و سرش رو انداخت پایین.
دیاکو با اخم خیلی ترسناکی نگاه بدی بهم انداخت و بعد به اون مرد خشک‌زده خیره شد.
همین‌طور که به بالا خیره بود با آرامش قبل طوفان گفت:
- مگه نگفتم نیاین بیرون؟
لیا با ترس و تته پته گفت:
- ر... رئیس... آلی... آلیسون... خیلی... اص... اصرار کرد.
دیاکو نگاه تیزی به لیا انداخت، یهو فریاد بلندی زد که چهار ستون فقرات من لرزیدند
- آلیسون گ*وه خورد با تو؛ مگه هر چی اون گفت شماها باید انجام بدید؟
به من خیره شد و با صدای آروم‌تری گفت:
- مگه من بهت نگفتم ممکنه اون این‌جا باشه؟ می‌دونی اگه ماری زود وارد عمل نمی‌شد چی‌کار می‌شدی؟ اصلاً می‌دونی این بالایی کیه؟
با ترس و لرز سری به معنی نه تکون دادم که با فریاد گفت:
- یه خون‌آشام!
از ترس جیغی کشیدم و دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم؛ با حالت دیوانه‌واری گفتم:
- داد نزن؛ من بابام پیشم نیست، داداشم پیشم نیست، توی این چهاردیواری دیوونه شدم.
بعد از حرف‌هام جیغ‌های پی‌درپی می‌کشیدم و هق‌هق‌های زیر لبی می‌کردم.
یهو توی آغوش کسی فرود اومدم و بعد صدای دیاکو رو شنیدم:
- باشه؛ باشه آروم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین