- Dec
- 602
- 2,422
- مدالها
- 2
توی آغوشش مثل قلبم فشرده شده بودم.
حالم حسابی بد بود؛ هنوز نمیتونم باور کنم حرفهای اون مردک واقعی باشه!
یعنی پدرم، سایه زندگیم، کسی که در هر شرایطی به اون پناه میبردم الان توی این دنیا نیست؟
ولی ممکن بود اون واسه ترسوندن من یا بردن من پیش خودش همچین حرفی زده.
اره! همین بود. اون واسه ترسوندن من این چرندیات رو گفته بود.
با فکر به این کمی آروم گرفتم که دیاکو من رو از خودش جدا کرد غمگین به من زل زد.
رو بهش با خوشحالی گفتم:
- اون مردک دروغ گفته، پدرم صددرصد زندهست؛ اون واسه بردن من پیش خودش همچین چرندیات بیموردی گفته.
لیا غمگین بهم زل زد و با صدایی زمزمه وار گفت:
- فداتشم اون دروغ نگفت.
با هقهق روی زمین فرود اومدم؛ فریادزنان گفتم:
- یعنی چی دروغ نگفت؟
دیاکو به بازوم چنگ زد و بلندم کرد:
- بیا به اینها فکر نکنیم خوب؟
بازوم رد با شتاب از دستش بیرون کشیدم:
- چیچی رو به اینها فکر نکنیم؟ من پدرم مرده بعد میخوای راحت بشینم و به اینها فکر نکنم؟
یهو اون هم جوش آورد و با صدای بلندتر از من گفت:
- هی پدرم پدرم نکن؛ آلیسون اون پدر واقعیت نیست لعنتی!
شوک زده بهش خیره شدم؛ از سکوتم استفاده کرد و ادامه داد:
- پدر تو الان منتظرته، تا بگردی و توی آغوشش بگیری، تا بتونه عطر تنت رو بو کنه، تا بتونه طعم دختر بودن رو بچشه. نه اون مرد مفتخوری که مثلاً... .
با سیلی که به گوشش خورد حرفش نصفه موند. اون حق نداشت به پدرم توهین کنه؛ هیچک.س چنین حقی رو نداشت.
با صدایی که از فرت اعصبانیت میلرزید لب زدم:
- کسی حق نداره به بابام توهین کنه؛ حتی شما دوست عزیز.
تمامی نگهبانها با تعجب به ما خیره بودن و دیاکویی که الان شوکزده با دستی که روی گونهش بود به من خیره بود. لیا و ماری که هر دو دست هاشون رو جلوی دهانشون گرفته بودن و با ترس چشمهاشون بین من و دیاکو در گردش بود.
به ویلیام و ادوارد و ماتام که شوکزده، ترسیده، متعجب به من خیره بودن؛ نگاه گذرایی انداختم.
اجازه ندادم دیاکو از شوک خارج بشه؛ حرف آخرم رو زدم:
- من فقط یه خانواده دارم، جز اونها خانوادهای ندارم. پس اسم پدر و خانواده دیگهای رو نیارید، اگر هم میخواید بیارید زودتر بهم بگید تا از این عمارت کوفتی برم.
بعد جلوی چشمهای مبهوت اونها داخل عمارت شدم؛ از پلههه تندتند بالا رفتم و داخل اتاقم شدم.
«از زبان سوم شخص»
دخترک ناراحت و غمگین در فکر فرو رفته بود؛ او هنوز یادش بود چهطور خانوادهاش جلوی چشماناش جان دادند؛ پس دیاکو چه میگفت؟
چهطور ممکن بود آنها زنده باشن؟
ولی او مطمئن بود اگر به فرض یک درصد خانوادهاش زنده باشند، او هیچوقت قبول نمیکرد با آنها باشد چون آلیسون دیگر خانواده خودش را داشت.
خانوادهای که حتی از خودش هم بیشتر آنها را دوست داشت.
با حالی داغون خودش را روی تخت ولو کرد و چشمهایش را بست.
او هنوزم باور نکرده بود پدرش مرده باشد؛ با رویای اینکه پدرش در خانه صحیح و سالم منتظر آمدن دخترکش است خوابید.
دور از فکر اینکه سرنوشت کلی برایش فکرهای دگرگون داشت
از آن طرف بانو درگیر فراهم ساختن جشنی بزرگ بود.
او دل در دلش نبود تا جشن فردا شب فرا برسد؛ تا بعضی حقایق جلوی چشم خیلیها باز شود.
چهره دلنشین آن دختر جلوی چشمهایش نقش بست؛ دختری که حتی با نگاه کردن در چشمهایش آرامش عظيمی در دل جا میگیرد.
هیچوقت اجازه نمیداد آن دختری که قرار است جان میلیونها نفر را نجات بدهد؛ در دست آلفای گرگینههای سیاه بیافتد.
لباسهایی که قرار بود آلیسون بر تن کند را بر گله گرگینههای سپید فرستاد.
با فکر اینکه لباسی که بر دست پریها ساخته شده و پر از نگینهایی که به سختی حتی یکدانهشان در کل جهان پیدا میشود، بود را بر تن آن دختر زیبارو ببیند ذوقزده شد.
دیاکو و ماتام در جنگل در حال قدم زدن بودن، ماتام به عنوان یه آلفا که باید به جای قدم زدن بدوئد؛ قدم زدن را ترجیح داد.
ماتام رو به دیاکو در فکر گفت:
- همه چی به زودی درست میشه.
دیاکو رو به ماتام کرد و گفت:
- فقط آلیسون میتونه جکسین از طلسم مرگ نجات بده.
ماتام سری تکون داد:
- الان فعلاً عصبانیه؛ بهش فرصت بده.
دیاکو سری تکان داد.
حالم حسابی بد بود؛ هنوز نمیتونم باور کنم حرفهای اون مردک واقعی باشه!
یعنی پدرم، سایه زندگیم، کسی که در هر شرایطی به اون پناه میبردم الان توی این دنیا نیست؟
ولی ممکن بود اون واسه ترسوندن من یا بردن من پیش خودش همچین حرفی زده.
اره! همین بود. اون واسه ترسوندن من این چرندیات رو گفته بود.
با فکر به این کمی آروم گرفتم که دیاکو من رو از خودش جدا کرد غمگین به من زل زد.
رو بهش با خوشحالی گفتم:
- اون مردک دروغ گفته، پدرم صددرصد زندهست؛ اون واسه بردن من پیش خودش همچین چرندیات بیموردی گفته.
لیا غمگین بهم زل زد و با صدایی زمزمه وار گفت:
- فداتشم اون دروغ نگفت.
با هقهق روی زمین فرود اومدم؛ فریادزنان گفتم:
- یعنی چی دروغ نگفت؟
دیاکو به بازوم چنگ زد و بلندم کرد:
- بیا به اینها فکر نکنیم خوب؟
بازوم رد با شتاب از دستش بیرون کشیدم:
- چیچی رو به اینها فکر نکنیم؟ من پدرم مرده بعد میخوای راحت بشینم و به اینها فکر نکنم؟
یهو اون هم جوش آورد و با صدای بلندتر از من گفت:
- هی پدرم پدرم نکن؛ آلیسون اون پدر واقعیت نیست لعنتی!
شوک زده بهش خیره شدم؛ از سکوتم استفاده کرد و ادامه داد:
- پدر تو الان منتظرته، تا بگردی و توی آغوشش بگیری، تا بتونه عطر تنت رو بو کنه، تا بتونه طعم دختر بودن رو بچشه. نه اون مرد مفتخوری که مثلاً... .
با سیلی که به گوشش خورد حرفش نصفه موند. اون حق نداشت به پدرم توهین کنه؛ هیچک.س چنین حقی رو نداشت.
با صدایی که از فرت اعصبانیت میلرزید لب زدم:
- کسی حق نداره به بابام توهین کنه؛ حتی شما دوست عزیز.
تمامی نگهبانها با تعجب به ما خیره بودن و دیاکویی که الان شوکزده با دستی که روی گونهش بود به من خیره بود. لیا و ماری که هر دو دست هاشون رو جلوی دهانشون گرفته بودن و با ترس چشمهاشون بین من و دیاکو در گردش بود.
به ویلیام و ادوارد و ماتام که شوکزده، ترسیده، متعجب به من خیره بودن؛ نگاه گذرایی انداختم.
اجازه ندادم دیاکو از شوک خارج بشه؛ حرف آخرم رو زدم:
- من فقط یه خانواده دارم، جز اونها خانوادهای ندارم. پس اسم پدر و خانواده دیگهای رو نیارید، اگر هم میخواید بیارید زودتر بهم بگید تا از این عمارت کوفتی برم.
بعد جلوی چشمهای مبهوت اونها داخل عمارت شدم؛ از پلههه تندتند بالا رفتم و داخل اتاقم شدم.
«از زبان سوم شخص»
دخترک ناراحت و غمگین در فکر فرو رفته بود؛ او هنوز یادش بود چهطور خانوادهاش جلوی چشماناش جان دادند؛ پس دیاکو چه میگفت؟
چهطور ممکن بود آنها زنده باشن؟
ولی او مطمئن بود اگر به فرض یک درصد خانوادهاش زنده باشند، او هیچوقت قبول نمیکرد با آنها باشد چون آلیسون دیگر خانواده خودش را داشت.
خانوادهای که حتی از خودش هم بیشتر آنها را دوست داشت.
با حالی داغون خودش را روی تخت ولو کرد و چشمهایش را بست.
او هنوزم باور نکرده بود پدرش مرده باشد؛ با رویای اینکه پدرش در خانه صحیح و سالم منتظر آمدن دخترکش است خوابید.
دور از فکر اینکه سرنوشت کلی برایش فکرهای دگرگون داشت
از آن طرف بانو درگیر فراهم ساختن جشنی بزرگ بود.
او دل در دلش نبود تا جشن فردا شب فرا برسد؛ تا بعضی حقایق جلوی چشم خیلیها باز شود.
چهره دلنشین آن دختر جلوی چشمهایش نقش بست؛ دختری که حتی با نگاه کردن در چشمهایش آرامش عظيمی در دل جا میگیرد.
هیچوقت اجازه نمیداد آن دختری که قرار است جان میلیونها نفر را نجات بدهد؛ در دست آلفای گرگینههای سیاه بیافتد.
لباسهایی که قرار بود آلیسون بر تن کند را بر گله گرگینههای سپید فرستاد.
با فکر اینکه لباسی که بر دست پریها ساخته شده و پر از نگینهایی که به سختی حتی یکدانهشان در کل جهان پیدا میشود، بود را بر تن آن دختر زیبارو ببیند ذوقزده شد.
دیاکو و ماتام در جنگل در حال قدم زدن بودن، ماتام به عنوان یه آلفا که باید به جای قدم زدن بدوئد؛ قدم زدن را ترجیح داد.
ماتام رو به دیاکو در فکر گفت:
- همه چی به زودی درست میشه.
دیاکو رو به ماتام کرد و گفت:
- فقط آلیسون میتونه جکسین از طلسم مرگ نجات بده.
ماتام سری تکون داد:
- الان فعلاً عصبانیه؛ بهش فرصت بده.
دیاکو سری تکان داد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: