جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

[رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط nəɓın با نام [رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,683 بازدید, 57 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nəɓın
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط nəɓın
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
توی آغوشش مثل قلبم فشرده شده بودم.
حالم حسابی بد بود؛ هنوز نمی‌تونم باور کنم حرف‌های اون مردک واقعی باشه!
یعنی پدرم، سایه زندگیم، کسی که در هر شرایطی به اون پناه می‌بردم الان توی این دنیا نیست؟
ولی ممکن بود اون واسه ترسوندن من یا بردن من پیش خودش همچین حرفی زده.
اره! همین بود. اون واسه ترسوندن من این چرندیات رو گفته بود.
با فکر به این کمی آروم گرفتم که دیاکو من رو از خودش جدا کرد غمگین به من زل زد.
رو بهش با خوشحالی گفتم:
- اون مردک دروغ گفته، پدرم صددرصد زنده‌ست؛ اون واسه بردن من پیش خودش همچین چرندیات بی‌موردی گفته.
لیا غمگین بهم زل زد و با صدایی زمزمه وار گفت:
- فدات‌شم اون دروغ نگفت.
با هق‌هق روی زمین فرود اومدم؛ فریاد‌زنان گفتم:
- یعنی چی دروغ نگفت؟
دیاکو به بازوم چنگ زد و بلندم کرد:
- بیا به این‌ها فکر نکنیم خوب؟
بازوم رد با شتاب از دستش بیرون کشیدم:
- چی‌چی رو به این‌ها فکر نکنیم؟ من پدرم مرده بعد می‌خوای راحت بشینم و به این‌ها فکر نکنم؟
یهو اون هم جوش آورد و با صدای بلندتر از من گفت:
- هی پدرم پدرم نکن؛ آلیسون اون پدر واقعیت نیست لعنتی!
شوک زده بهش خیره شدم؛ از سکوتم استفاده کرد و ادامه داد:
- پدر تو الان منتظرته، تا بگردی و توی آغوشش بگیری، تا بتونه عطر تنت رو بو کنه، تا بتونه طعم دختر بودن رو بچشه. نه اون مرد مفت‌خوری که مثلاً... .
با سیلی که به گوشش خورد حرف‌ش نصفه موند. اون حق نداشت به پدرم توهین کنه؛ هیچ‌ک.س چنین حقی رو نداشت.
با صدایی که از فرت اعصبانیت می‌لرزید لب زدم:
- کسی حق نداره به بابام توهین کنه؛ حتی شما دوست عزیز.
تمامی نگهبا‌ن‌ها با تعجب به ما خیره بودن و دیاکویی که الان شوک‌زده با دستی که روی گونه‌ش بود به من خیره بود. لیا و ماری که هر دو دست هاشون رو جلوی دهان‌شون گرفته بودن و با ترس چشم‌هاشون بین من و دیاکو در گردش بود‌.
به ویلیام و ادوارد و ماتام که شوک‌زده، ترسیده، متعجب به من خیره بودن؛ نگاه گذرایی انداختم.
اجازه ندادم دیاکو از شوک خارج بشه؛ حرف آخرم رو زدم:
- من فقط یه خانواده دارم، جز اون‌ها خانواده‌ای ندارم. پس اسم پدر و خانواده دیگه‌ای رو نیارید، اگر هم می‌خواید بیارید زودتر بهم بگید تا از این عمارت کوفتی برم.
بعد جلوی چشم‌های مبهوت اون‌ها داخل عمارت شدم؛ از پله‌هه تند‌تند بالا رفتم و داخل اتاقم شدم.
«از زبان سوم شخص»
دخترک ناراحت و غمگین در فکر فرو رفته بود؛ او هنوز یادش بود چه‌طور خانواده‌‌اش جلوی چشمان‌اش جان دادند؛ پس دیاکو چه می‌گفت؟
چه‌طور ممکن بود آن‌ها زنده باشن؟
ولی او مطمئن بود اگر به فرض یک درصد خانواده‌اش زنده باشند، او هیچ‌وقت قبول نمی‌کرد با آن‌ها باشد چون آلیسون دیگر خانواده خودش را داشت.
خانواده‌ای که حتی از خودش هم بیشتر آن‌ها را دوست داشت.
با حالی داغون خودش را روی تخت ولو کرد و چشم‌هایش را بست.
او هنوزم باور نکرده بود پدرش مرده باشد؛ با رویای این‌که پدرش در خانه صحیح و سالم منتظر آمدن دخترکش است خوابید.
دور از فکر این‌که‌ سرنوشت کلی برایش فکرهای دگرگون داشت
از آن طرف بانو درگیر فراهم ساختن جشنی بزرگ بود.
او دل در دلش نبود تا جشن فردا شب فرا برسد؛ تا بعضی حقایق جلوی چشم خیلی‌ها باز شود.
چهره دلنشین آن دختر جلوی چشم‌هایش نقش بست؛ دختری که حتی با نگاه کردن در چشم‌هایش آرامش عظيمی در دل جا می‌‌گیرد.
هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد آن دختری که قرار است جان میلیون‌ها نفر را نجات بدهد؛ در دست آلفای گرگینه‌های سیاه بی‌افتد.
لباس‌هایی که قرار بود آلیسون بر تن کند را بر گله گرگینه‌های سپید فرستاد.
با فکر این‌که لباسی که بر دست پری‌ها ساخته شده و پر از نگین‌هایی که به سختی حتی یک‌دانه‌شان در کل جهان پیدا می‌شود، بود را بر تن آن دختر زیبارو ببیند ذوق‌زده شد.
دیاکو و ماتام در جنگل در حال قدم زدن بودن، ماتام به عنوان یه آلفا که باید به جای قدم زدن بدوئد؛ قدم زدن را ترجیح داد.
ماتام رو به دیاکو در فکر گفت:
- همه چی به زودی درست میشه.
دیاکو رو به ماتام کرد و گفت:
- فقط آلیسون می‌تونه جکسین از طلسم مرگ نجات بده.
ماتام سری تکون داد:
- الان فعلاً عصبانیه؛ بهش فرصت بده.
دیاکو سری تکان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
اما برخلاف حرف‌اش او نمی‌توانست به او دختر خیرِسر فرصت بدهد.
نجات زندگی خیلی‌ها در دستان او بود. اما او از سر لجبازی می‌خواست همه چیز را بر باد فنا بدهد.
وسط راه از برادرش جدا می‌شود؛ برادرش می‌رود تا به روستای گله سر بزند و دیاکو به سمت خانه برمی‌گردد.
سمت سلول آن مردی که می‌خواست به آلیسون حمله کند می‌رود.
به نگهبان کنار سلول‌ها می‌گوید:
- یه سطل پر از آب سرد بیار.
نگهبان سری تکان داد و به سمت کاخ رفت.
دیاکو با خشمی پنهان نشدنی داخل سلول آن خون‌آشام شد.
دور تا دور سلول را ماری طلسم کرده بود تا نیروهای آن مرد خون‌آشام خیلی‌خیلی کم شود، تا نتواند از سرعت زیاداش استفاده کند و بیرون شود.
آن مرد با لباس‌های خاکی کف سلول انداخته شده بود.
با آمدن نگهبانّ دیاکو سطل پر از آب را برداشت و در یک چشم بر هم زدن؛ کل آب را روی مرد خالی کرد.
مرد با صدایی «هین» مانند به هوش آمد.
اول کمی گنگ به اطرافش گریست و بعد تازه به خود آمد و سرجایش نیم‌خیز شد؛ با دیدن چهره خشم‌ناک دیاکو سر جایش ایستاد.
دیاکو خونسرد یک قدم به او نزدیک شد و گفت:
- این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
مرد جسارت‌‌وارانه گفت:
- به تو هیچ ربطی... .
حرفش کامل نشد که مشت نسبتاً محکم دیاکو روی بینی آن مرد فرود آمد.
تا حد امکان نمی‌خواست برای تنبیه آن مرد خون‌آشامِ عوضی از قدرت‌هایش استفاده کند.
دیاکو چند قدم عقب رفت و دست‌هایش را بغل گرفت:
- کی تو رو فرستاد بيای تا به آلیسون صدمه بزنی؟
مرد خون‌هایی که در دهان‌اش بر اثر ضربه جمع شده بود را به بیرون تُف کرد و در جوابش گفت:
- به خواست خودم اومدم.
دیاکو پوزخندی کنج لب‌هایش شکل گرفت:
- گفتم کی تو رو فرستاد؟
مرد نیشخندی زد و دوباره حرف‌های قبل‌اش را تکرار نمود:
- خودم اومدم.
دیاکو با اعصبانیت گفت:
- گفتم کی بهت گفت بیای؟ برای بار آخر پرسیدم.
مرد شانه‌ای بالا انداخت و در جواب‌اش گفت:
- گفتم که خودم به خواست خودم اومدم.
دیاکو با خشم و حرص فریادی بلندبالا کشید؛ چشم‌هایش کم‌کم در حال تغییر رنگ شد و به نارنجی تبدیل شد.
نگهبان از ترس فوری از سلول خارج شد.
دیاکو گلوی مرد را با دست‌هایش فشرد که داد مرد بلند شد.
- آخ ... سوختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
خشم زیاد بر دیاکو اثر کرده بود؛ کل بدن‌اش داغ شده بودن گویا آتش از آن شعله‌ور شده بود.
ماتام و نگهبان با هول و ولا وارد سلول شدند.
هیچ‌کدام‌شان قصد نزدیک شدن به او را نداشتند.
مرد خون‌آشام فریاد زد:
- لوسیفر... لوسیفر من رو فر... فرستاد.
دیاکو با شنیدن اسم لوسیفر دست‌هایش را از دور گردن مرد جدا ساخت.
رد دست‌های دیاکو در دور گردن مرد مانده بود.
مرد روی زمین زانو زد و سرفه‌های پی‌در‌پی می‌کرد‌.
ماتام با حرص به دیاکو توپید:
- تو خودت می‌دونی وقتی عصبی هستی کسی جلودارت نیست؛ بعد گردن این مردِ بدبخت رو گرفتی ول هم نمی‌کنی؟ اگه اتفاقی براش می‌افتاد چی؟
دیاکو با خشم گفت:
- به درک! سزای مرد خ*یانت‌کار!
مرد به پای دیاکو افتاد و با التماس گفت:
- آقا... زن و بچه‌هام دست اون مرد هستش. لوسیفر گفت اگه سر آلیسون رو براش نبرم بچه‌هام رو می‌کشه و زنم رو... .
هق‌هق‌های مردانه‌اش نگذاشتن حرف‌اش را کامل بزند.
دیاکو بازوان کوچک مرد را با دست‌هایش گرفت و او را بلند کرد:
- قول می‌دم نزارم هیچ بلایی سر زن و بچت بی‌افته.
مرد گفت:
- چی‌کار کنم خوب؟
دیاکو لبخند مسخره‌ای کنج لب‌هایش شکل گرفت.
- یه نقشه توپ دارم.
ماتام شوک‌زده به دیاکو گریست:
- باز چه نقشه‌ای داری؟
دیاکو سری تکان داد و بدون هیچ‌ حرفی از سلول خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
ماری و لیا آرام درب اتاق آلیسون را باز گشودن.
آلیسون را جنین‌وار روی تخت در حال خواب دیدن.
شیطنت‌وار وارد اتاق شدن؛ لیا بر روی تخت بنشست و ماری روی صندلی روبه‌روی لیا خودش را انداخت.
لیا با لحنی غمگین لب زد:
- دلم واسه این دختر می‌سوزه.
ماری سری به عنوان تایید تکان داد:
- هنوز نصف راه و بیشتر نیومده این‌همه سختی کشید.
لیا در جواب‌اش گفت:
- باید براش یه کاری کنیم‌.
ماری یک تای ابرویش را بالا فرستاد و گفت:
- مثلاً چی؟
لیا لبخندی زد:
- اونو شاد نگه داریم تا از غم‌هاش دور بمونه.
ماری متعجب پرسید:
- مثلاً چه‌طوری؟
لیا شیطنت‌وار لب زد:
- حالا ببین!
او یک تای موی آلیسون را با دستش گرفت و کنار بینی آلیسون برد و موها را داخل بینی‌اش برد.
آلیسون عطسه کوچکی کرد و رو به پهلو دراز کش کرد.
لیا و ماری ریزریز خندیدن.
لیا دوباره کارش را تکرار نمود؛ آلیسون نیم‌خیز سرجایش نشست و عطسه بلندی از لب‌هایش خارج شد.
آلیسون که چشم‌هایش بسته بود زیر لب گفت:
- چرا این‌طوری شد!
با این حرف‌اش قهقهه آن‌دو بالا رفت.
آلیسون که تازه متوجه لیا و ماری شد؛ فهمید چه اتفاقی افتاده، با یک حرکت از تخت پرید و سمت لیایی که از تخت فاصله گرفته بود رفت.
لیا و ماری با شتاب از اتاق خارج شدن و آلیسون هم حرصی دنبالشان می‌دوئید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
ماری و لیا از پله‌ها پایین آمدن و دور مبل‌ها می‌چرخیدند؛ آلیسون هم حرصی و خواب‌آلود دنبال‌شان می‌دوئید.
با خود گفت چی میشه من الان تبدیل بشم و بتونم با یه جهت این‌ها رو بگیرم.
همان‌طور که با خود در در حال کلنجار بود که تبدیل شود. ناگهان حس کرد جسم‌اش در حال تغیر است.
روی دست‌هایش خم شود؛ او متوجه شد تبدیل شده است.
او خیلی خوشحال بود؛ او یادش بود که دفعه قبل درد زیادی را تحمل کرده بود تا بتواند تبدیل شود؛ ولی این‌دفعه بدون هیچ‌دردی یک گرگ شده بود. یک حس فوق‌العاده عجیبی داشت.
با نگاه خیره چند نفر؛ به اطراف گریست که پسرها را مات و مبهوت خیره خود دید.
ویلیام چند قدم به او نزدیک شد و لب زد:
- معرکه‌ست!
آلیسون تغییر حالت داد و پرسید:
- چی معرکه‌ست؟
ماری متعجب پرسید:
- من یادمه تا یک ماه نمی‌تونستم تبدیل بشم، چون یاد نداشتم؛ الان تو به این راحتی... باورم نمیشه.
آلیسون شانه‌ای بالا انداخت:
- از ته دل خواستم تبدیل بشم؛ که شدم.
دیاکو که تازه وارد شده بود از پسرها پرسید:
- چرا این‌جا ایستادید؟
ماتام شوکه گفت:
- رنگ گرگ آلیسون نقره‌ای بود.
دیاکو متعجب پرسید:
- واقعاً؟
همه‌گی سری تکان دادند که آلیسون متعجب پرسید:
- یعنی چی؟
دیاکو چند قدم به او نزدیک شد و گفت:
- گرگینه نقره‌ای یه برگزیده‌ست! هیچ‌یک از گرگینه‌ها نقره‌ای نیستن‌.
آلیسون شانه ای بالا انداخت:
- همون طوسی خودمونه‌.
ماتام سری به معنی نه تکان داد:
- نقره‌ای رنگی براق داره.
دیاکو گفت:
- ما فقط چندین قرن پیش همچین گرگینه‌ای رو با چشم دیدیم و تو دومین نفری هستی که برگزیده شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
آلیسون‌ در شک بود؛ متعجب پرسید:
- میشه بیشتر راجب‌ش توضیح بدید؟
دیاکو خونسرد سمت مبل‌ها رفت و به اولین مبلی که رسید، خوداش را رویش ولو کرد.
- همه‌گی بنشینید تا توضیح بدم.
لیا و ماری سمت مبل دو نفره رفتن و پسرها هم هرکدام‌شان سمت مبلی رفتن.
آلیسون از سر لجبازی از همه دیرتر به سمت مبل‌ها حرکت کرد.
دیاکو چشم‌غره نامحسوسی به او رفت:
- قرن‌ها پیش جنگ خیلی بزرگی رخ داد؛ بیشتر سربازان ما کشته شده بودن و بعضی ها هم حسابی زخمی، اون‌جا بود که پدربزرگم مردی دلاور و شجاع رو برگزیده کرد؛ اون تبدیل شد.
مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد:
- اون رنگ گرگ‌ش با همه‌گی فرق داشت. اون گرگش رنگ نقره‌ای بود؛ رنگی با مایه‌های خاکستری و طوسی ولی براق که ما اون رو نقره‌ای می‌دونیم.
به آلیسون‌ اشاره کرد و گفت:
- درست مثل تو! گرگینه نقره‌ای؛ اون با قدرت‌های فوق‌العاده خوبش، تونست زخم‌های روی بدن سربازها رو بهبود بسازه و پا به پای بقیه سربازها جنگید. اون با کمک گرگش تونست چادر‌ها رو گرم کنه، نور درست کنه، زخم‌ها رو بهبود بسازه و درد رو کم کنه.
آلیسون گفت:
- خوب الان که نه جنگی هستش نه دعوایی؛ چرا من برگزیده شدم؟
دیاکو سری تکان داد و کفت:
- قراره یه جنگ خیلی بزرگ رخ بده؛ که تو باید با ما باشی و کمک‌مون کنی.
آلیسون دوباره در فکر فرو رفت؛ دیاکو از سکوت‌اش استفاده کرد و گفت:
- چند سال قبل آتش سوزی بزرگی در قصر پادشاه رخ داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
- پادشاه و ملکه و تنها دخترشان داخل قصر بودن. بعد از چند ساعت آتش سوزی بالاخره آتش خاموش شد. پادشاه و ملکه به خاطر قدرت‌هاشون صحیح و سالم بودن. نگهبانان هر چه دنبال پرنسس گشتن؛ نبود. بعد از یه سال، پادشاه خمیده بر اثر نبود دخترش رو طلسم میکنن.
آلیسون پرسید:
- کی؟
دیاکو سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
- مردی به نام لوسیفر؛ مردی جاه‌طلب و کثیف. اون گفت روزی این طلسم شکسته میشه و پادشاه می‌تونه بلند بشه که دختر گمشده‌ش چند قطره از خونش رو به خورد پادشاه‌تون بده.
دیاکو با صدای پر بغضی که تا حالا حتی برادرش هم نشنیده بود رو به آلیسون گفت:
- اون دختر تویی. خیلی سختی کشیدیم تا پیدات کنیم.
آلیسون در شک خیلی بدی رفته بود؛ حتی یه کلمه هم از لب‌هایش خارج نمی‌شد.
دیاکو که متوجه حال بد آلیسون نبود شک دوم را هم به او وارد کرد:
- مادرت هم ملکه بانو هستن. پدرت قبل از مرگش تمامی قدرت‌هاش رو به تو هم داد؛ تا یک روزی بتونی دشمن‌هات رو نابود کنی.
لیا گفت:
- اما رئیس شما از کجا باخبرید؟
دیاکو لبخندی زد و ادامه داد:
- چون من برادرزاده پادشاه و پسرعموی آلیسون هستم.
و شوک سوم که در کل روز به آن دخترِ ترسیده وارد شد.
او ترسیده بود؛ ترسیده از سرنوشتی که بر او رقم خورده بود.
آلیسون پیراهن زیبارویی که بانو برایش فرستاده بود را پوشیده بود.
موهایش را حالت‌دار بر روی شانه‌هایش ریخته بود و آرایش ملیحی که لیا بر صورت‌‌اش نشانده بود او را زیباتر کرده بود.
شال‌اش را در اورد و به خدمتکاری که دم در ورودی ایستاده بود داد.
لبخندی به او نشاند و داخل سالن شد.
آلیسون و دیاکو زودتر از همه آمده بودند تا اول از همه طلسم را از روی پدرش بردارند.
با این‌که آلیسون هنوز حسی به این خانواده نداشت؛ اما باز هم پدر و مادر واقعی‌شان این‌ها بود.
داخل سالن شدن که مردی زیبا‌رو را داخل تابوت شیشه‌ای دیدن.
مردی که دست‌هایش روی سی*ن*ه‌اش بود و چشم‌هایش به آرامی بسته بود.
بانو با دیدن آلیسون و دیاکو با شادمانی سمت‌شان آمد:
- خیلی خوش‌آمدید؛ بیاید بنشینید تا پذیرایی کنیم.
آلیسون سری به معنی نه تکان داد:
- میشه اول طلسم و برداریم؟
بانو با ذوق سری تکان داد.
«از زبان آلیسون»
قدم‌های لرزانم رو برداشتم و به سمت مردی که داخل تابوت بود رفتم.
درب تابوت رو آرام برداشتم.
این کار رو فقط به خاطر عالیس و جک می‌کردم. عالیس هنوز جوان بود و من نمی‌ذاشتم اتفاقی ناخوش‌آیند براش پیش بیاد.
با دندان‌های گرگم دستمو خراش نصبتا عمیقی دادم و خون‌هایی که قطره‌قطره در حال بیرون آمدن بودن را روی لب‌های مردی که پدرم خطاب می‌شد ریختم.
چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
به بابا که در حال تکان دادن انگشت‌های دستش بود؛ خیره شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
با صدای جیغ بانو و فریاد پر از درد دیاکو شتاب‌زده به عقب برگشتم.
دیاکو رو دیدم که خنجر بزرگی داخل قلبش فرو رفته بود و مردی با قیافه زننده و زشت جلو روم بود.
قهقهه بزرگی زد و گفت:
- اون رو نجات دادی؛ حالا این مرد و چه‌طور می‌خوای نجات بدی؟
آلیسون از جاش بلند شد؛ تکلم صحبت‌کردن رو نداشت.
بانو با فریاد تندتند شعله‌های آتش سمت مرد می‌انداخت و مرد قهقهه می‌زد.
دیاکو با ته مانده‌های صدایش لب زد:
- هه! تو کارت فقط... از پشت... خنجر زدنه... لوسیفر... اگه می‌تونستی... رو در رو باهام... می‌جنگیدی... تو... .
منتظر بقیه حرفش بودم اما با افتادن جسمش به زمین و بسته شدن چشم‌هایش اشک‌های من بود که تندتند می‌ریختند.
با صدای مردی از پشت سرم توجه‌ها به او جمع شد.

"پایان"
اهم، اهم.
شاید الان فحش هستش که نثارم میشه.
ولی فقط میتونم بگم منتظر جلد دوم رمان بنده باشید.
که قراره بترکونیم.
۱۲ اسفند ۱۴۰۱ در ساعت ۱۴:۵۰
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین