جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان جمجمه‌ی شیطان] اثر «معصومه.عین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط masoo با نام [رمان جمجمه‌ی شیطان] اثر «معصومه.عین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 816 بازدید, 55 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان جمجمه‌ی شیطان] اثر «معصومه.عین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع masoo
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط masoo
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
رمان: جمجمه‌ی شیطان
ژانر:جنایی، اجتماعی، تراژدی
نویسنده:معصومه.عین
عضو گپ نظارت (9)S.O.W
خلاصه:
شیطان نقاب زده به صورت، هر بار نقشی تازه به خود می‌گرفت و پرسه می‌زد در آن حوالی. تاریکی حاکم شده، حتی روزنه‌ای از نور نمی‌تابید تا از دل آن سیاهی، روشنایی طلوع کند. دنیایشان آبستن وحشت بود، آبستن ترس و دلهره. پیش می‌رفتند یا زنجیر می‌شدند به زمین، فرقی نمی‌کرد، قدم که می‌گذاشتند در آن دنیا و حوادثش، محکوم بودند به نابودی، به نابودی اجتناب ناپذیر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,441
مدال‌ها
12
1731982019172.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
مقدمه:
آمده بود برای ترمیم، برای پاک کردن زخم گذشته، آمده بود تا بگوید، حال که ضربتی زدی، ضربتی هم نوش کن. پی آرامش می‌گشت، آرامشی که مدت‌ها از گریزش از زندگیِ او می‌گذشت. آرامش ساکن کجا بود؟ ساکنِ دیارِ انتقام؟ این آرامش با برهم زدنِ آرامشی دیگر،آن هم با رنگ و بویِ انتقام، جان می‌گرفت؟ انتقامی که خود زخمی دیگر شد و بیشتر از قبل زندگی‌اش را به بازی گرفت.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
فصل اول: انعکاس
با دستِ مرتعش و خیس شده از عرقش، چنگی انداخته به پایینِ پیراهنِ سفید رنگ و ساده‌اش که یک طرفش نامرتب از شلوار بیرون مانده بود و طرف دیگرش، مچاله شده زیر شلوار قرار داشت، انگشتان کشیده و مردانه‌اش را جمع کرد تا ردی از عرق به تنِ پیراهن به‌جا بماند. تمام تنش می‌لرزید، برخلاف هوای گرمِ آن ماه از سال ولی خیسیِ تنش از بابتِ تبی سوزان، درست هم پایِ گرمایی بود که خورشیدِ نشسته وسطِ آسمانِ اوایلِ مرداد ماه، باعثش بود. سانت به سانت وجودش، بی‌آنکه حتی نقطه‌ای جا افتاده باشد، می‌سوخت، از آتشی که منبعش گرمای هوا نبود، گویی آتش جایی درون خودش شعله افکنده بود که حتی نقطه‌ای از وجودش از آن هُرم بی‌نصیب نمانده بود.

قطرات عرقِ بی‌آنکه نوبت را رعایت کنند، به سرعت و پشت سر یکدیگر، از تیغه‌ی کمرش گذر می‌کردند تا آن سُر خوردن باعثِ پیچیدنِ حسی ناخوشایند درون تنش شوند. شقیقه‌های نبض دارش، از آن قطرات بی‌نصیب نبودند و به ازای چند قطره‌ی سُر خورده از کمرش قطره‌ای هم از شقیقه‌اش عبور می‌کرد و تا نزدیکی گردنش کشیده می‌شد.

رگ گردنش متورم شده بود و نبض دار، چون رگ‌های پیشانی‌اش، صورتش قدری به سرخی می‌زد از آن گرمای بی‌حد و اندازه‌ی تنش و لب‌های باریک و کشیده‌اش، از بس که داخل دهانش کشیده شده و با دندان هایش گزیده، زخم شده و ردی از خون به خود داشتند.

چشمانِ میشی رنگش غرق شده درونِ رگه‌هایی از خون، با آن سفیدی‌هایی که نمی شبیه به اشک را به نمایش گذاشته بودند، با حالتی لرزان و به مانند دودو زدن، اطراف را جست‌و‌جو می‌کردند تا برسند به چهره‌ای آشنا. به چهره‌ای که همان دیدنش چون درمان شدنِ حالش بود.

بی‌تاب و بی‌قرار، در پیِ یافتنِ ناجی‌اش بود و ناخن‌های کوتاهش، با هر بار نزدیک شده به دهانش، کوتاه‌تر از قبل می‌شدند. دقایق از بر هم می‌گذشتند ولی گویی ناجی قصد آمدن نداشت، قصد نداشت با رسیدنش شود قرارِ آن بی‌قرار شده و جانی تازه بخشد به آن جانیِ بی‌جان شده!

نگاهش هنوز هم با هر بار سُر خوردنِ کوتاهِ کف کفش‌هایِ مشکی رنگش روی سنگ فرش‌های خاکی رنگ، دور تا دورِ آن محیطِ نه چندان شلوغ که هرازگاهی فردی از کنارش عبور می‌کرد، به دور و بر بود، بی‌خبر از اینکه ناجی، چند متر دورتر از او، مخفی شده پشتِ تنه‌ی درختی تنومند، حرکاتِ او را می‌نگریست. انگشتان کشیده‌اش روی تنه‌ی درخت نشسته بودند و قامتِ نه چندان بلندش، خمیده شده، به دنبالِ مخفی شدنِ بهتر بود. لبِ پایینی‌اش داخل دهان کشیده شده بود و قهوه‌ایِ روشنِ چشمانش، بی‌آنکه لحظه‌ای از دقت جدا شوند، محتاط و ریز شده، به رو‌به‌رو خیره بود و به دنبالِ فرصتی مناسب.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
او که ثانیه‌ها را به قصدِ رسیدنِ زمانِ مناسب پیش می‌برد، آن طرف‌تر، مرد، کف کفشش را هیستریک‌وار به زمینِ زیر پایش می‌کوبید و آن کوبش‌های نه چندان قوی، دردی شدید به مچ پایش انداخته بودند، دردی که برای فردی عادی هیچ شمرده می‌شد و اصلا به چشم نمی‌آمد، ولی برای اویی که محتاجِ گرمی ماده‌ی سفید رنگ بود، نه!

طاقتش طاق شده بود و گویی ناجی نمی‌خواست بیاید، شاید هم از دیدنِ اویی که آن طور دستانش را دور بدنش حلقه کرده و صورتش درهم شده از دردی طاقت فرسا که چون کشیده شدنِ چاقویی تیز روی پوست تنش بود، لذت می‌برد، هر چه که بود، تحمل کردنِ آن حسِ شکنجه کننده برایش سخت شد که در نهایت، زانوانش رمق از دست داده، قامتش خم شد و به زانو، رویِ سنگ فرش‌ها فرود آمد.

کفِ دست راستش را روی زمین فشرد و سرش را خم کرده به پایین، دست دیگرش را دور کمرش حلقه کرده، چشمانش را بست و چینی افتاده به پیشانیش بابت کشیده شدنِ ابروانِ پر پشت و مشکی رنگش به سمت یکدیگر، لب هایش را داخل دهانش برد. این حس، این حسِ مردن و نمردن، این دردی که می‌کشت ولی جانش را نمی‌گرفت، تنها با رسیدنِ بسته‌ای کوچک از بین می‌رفت. بسته‌ای که معجزه‌ای می‌شد برایش و جانی تازه می‌بخشید به آن کالبدِ از رمق افتاده و آن تنِ زار و لاغر که لباس‌هایش را به تنش، گشادتر از هر وقتی نشان می‌دادند.
تنها خواسته‌اش در آن لحظه، آمدن ناجی‌اش بود، رسیدنِ او و سپس قرار گرفتنِ آن بسته‌ای که برخلاف کوچک بودنش، برای او از هر دارویی، درمان‌تر بود و گویی بخت با او یار بود که همان لحظه، با افتادنِ بسته درست کنارِ دستش و شنیدنِ صدای آن، فاصله‌ای کوتاه داده به چشمان نم شده‌اش، سرش را قدری کج کرد و بی‌توجه به دردی که گردنش را لمس می‌کرد، نگاه تب‌دار و تار شده اش را به آن ماده ی سفید داد. دست حلقه شده‌اش را باز کرد و آرام و مرتعش، سمتِ بسته کشاند، ولی پیش از اینکه نوک انگشتانش به آن بسته رسیده و واقعی بودنش را پیش چشمانِ اثبات کنند، کفشی سرمه‌ای رنگ، روی بسته نشست و مانعش شد. او که تازه متوجه فردی که کنارش ایستاده بود شده بود، به سختی، قدری سرش را بلند کرد و نگاهش رسیده به نزدیکی شانه‌های او، بی‌آنکه بتواند، ردی از چهره ی او را ببیند، گوش سپرد به صدای او.

- اول پول.

حالش را می‌دید و باز هم طلبِ پول داشت؟ بی‌رحم بود، گویی حتی ذره‌ای رحم نداشت که بی‌توجه به حالِ زارِ او، حرفِ پول را پیش می‌کشید. مرد که برایش سخت بود حتی کلمه‌ای سخن بگوید، به سختی فاصله‌ای کوتاه به لب‌هایش داد و آرام و با صدایی گرفته، بریده بریده گفت:

- همون... همون جا... جای همیشگیه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
بالا نگه داشتنِ گردنش که برایش سخت شد و خارج از طاقتش، سرش را پایین انداخت تا اویی که کنارش ایستاده بود، بی‌آنکه پایش را عقب بکشد، روی زانو، خم شده، حینی که آدامس را باد می کرد، گفت:

- خودتو مرده فرض کن اگه برم و ببینم خبری از پول نیست، نفله.

با کف دست، ضربه‌ای به شانه‌ی او زد و تنِ بی‌دفاعش که قدری عقب کشیده شد، صاف ایستاد و پایش را از روی بسته برداشته، آدامس را که ترکاند، خودش را عقب کشید و پوزخندی زده، لحظه‌ای نگاهش را به اویی که عاجز، دستش را سمت بسته می‌کشاند، دوخت و سپس قدم‌هایش را سمت محلی که باید، کشاند. چند متر آن طرف‌تر، کنارِ تیرِ چراغِ سبز رنگی که وسطِ چمن ها قرار داشت و چند سانت بالاتر از نقطه‌ی اتصالش به زمین، به اندازه‌ی مستطیلی کوچک باز بود، ایستاده، نگاهش را دور تا دور چرخاند و از نبودنِ فردی در آن نزدیکی که مطمئن شد، خم شده، دست راستش را جلو برد و بی‌آنکه چشم از کاویدنِ اطراف بگیرد، دستش که به اسکناس‌ها رسید، آن‌ها را برداشت و درون دستش مخفی‌شان کرده، سر پا شد.

دستش را سمت جیبِ مانتوی مشکی رنگ و کوتاهش برد و اسکناس‌های مچاله شده را درون جیبش مخفی کرد و دمی بعد، به سرعت از آنجا دور شد. رسیده به انتهای چمن‌ها، کنارِ نیمکتِ فلزی و سفید رنگ ایستاد. دستش را سمت جیبش برد و اسکناس‌ها را بیرون کشیده، چینی ریز به پیشانیش داد و چشم دوخته به پول‌هایی که گویی قدری نم شده بودند بابت عرقِ دستِ صاحب‌شان، صورتش را در هم کرد و زیر لب گفت:

- یکم بیشتر نگه‌شون می‌داشت آب می‌شدن.

با نوک انگشتانش پول‌ها را شمرد و در آخر که ده هزار تومن کم آمد، ابروان مرتبش را سمت یکدیگر کشاند و حینی که پول‌ها را دوباره درون جیبش می‌گذاشت، سرش را به راست چرخاند و خیره به جایِ خالی اویی که رفته بود تا در جایی خلوت، به بهتر شدن خودش برسد، با لحنی عصبی گفت:

- دفعه بعد از خماری بمیری هم یه گرم کف دستت نمی‌ذارم تا بفهمی دنیا دست کیه.

نگاه از آن نقطه گرفت و قدم‌هایش را کشانده سمتِ نیمکت، همین که نشست و پای راستش را روی پای دیگرش انداخت، لرزشِ موبایلش را درونِ جیبِ شلوارِ شش جیب و سبز رنگش حس کرد. چینی انداخته به پیشانیش، قدری خم شد و دستش را سمت پایین‌ترین جیبش برد و موبایل را برداشت. چشم دوخته به نامی که روی صفحه‌ی کوچک و سیاه سفید موبایل قدیمی‌اش حک شده بود، انگشتش را روی دکمه‌ای که نقشِ تلفن را به خود داشت و البته کم‌ رنگ، فشرد و موبایل را کنار گوشش گرفت. آدامس را داخل دهانش سمت لپش برد و گفت:

- فرمایش؟

مرد که نشسته پشتِ فرمان، از شیشه، خیره‌ی او بود، حینی که انگشتانش را دورِ پوشش چرمی و مشکی رنگ فرمان حلقه می‌کرد، گفت:

- علیک سلام، منم خوبم شما چه طوری؟

او که هیچ حوصله‌ی مزه پرانی‌های مرد را نداشت، بی‌حوصله، تقریبا روی نیمکت ولو شد و گفت:

- تو یکی دیگه یه امروز رو رو مخ نباش که حوصله تو ندارم و اعصابم عجیب قاراشمیشه.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
لحنِ بی‌حوصله‌ی او که باعثِ نشستن لبخندی روی لب‌های باریکِ مرد شد، بی‌آنکه چشم از او بردارد، موبایل را از یک دست به دست دیگرش داد گفت:

- باز کدوم خماری ازت مواد کش رفته که بی‌اعصاب شدی و پاچه‌ی ما رو می‌گیری؟

بی‌آنکه منتظرِ جوابی از او باشد، ادامه داد:

- برات یه خبر دارم که مطمئنم بشنویش حالت از این رو به اون رو میشه.

بی‌آنکه تغییری در حالت نشستنش که باعثِ کشید شدنِ نگاه زنی میانسال به سمت خودش و نشستن اخمی روی پیشانیِ چین‌دارش شده بود دهد،خیره به آن زن، دستش را به نشانه‌ی" چیه" تکان داد و رو گرفته از او، چون قبل، بی‌حوصله گفت:

- ببین میثاق، امروز از اون روزاست که بد قاطیم، تا یکیم خط خطی نکنم آروم نمیشم، بنال ببینم چی می‌خوای تُف کنی.

مرد که میثاق خوانده شده بود، چشم از او گرفته، نگاهش را به رو به رو دوخت و با لحنی به ظاهر بی‌تفاوت گفت:

- حیف که حوصله نداری، وگرنه می‌خواستم بگم، چیزی که می‌خواستی شد.

او که سخنِ میثاق را شنید، صاف نشسته، سرش را قدری پایین گرفت و گفت:

- مرگِ صحرا؟ بگو تو بمیری راست میگی؟

میثاق که تغییرِ لحنِ صحرا در عرض لحظه‌ای باعثِ پررنگ شدنِ لبخندش شده بود، دوباره نگاهش را سمتِ او کشاند و گفت:

- بگو مرگِ بد خواهای صحرا.

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:

- پاشو بیا تو ماشین، تا بگم.

صحرا سر پا شده، نگاهش را جست و جوگر به دنبالِ او کشاند که میثاق، بوقی زده برایش، او را که متوجه خودش که درونِ ماشینِ مشکی رنگ نشسته بود کرد، موبایل را پایین آورد و تماس را قطع کرد تا چند ثانیه بعد، صحرا، دست در جیب، اندک فاصله‌ای که بین پیاده رو و خیابان بود را با پرشی کوتاه طی کرده با قدمی بلند، کنار ماشین بایستد. دستش را سمت دستگیره برد و در را که باز کرد و کنارِ میثاق، روی صندلیِ شاگرد نشست، سمت او چرخیده، پای راستش را روی صندلی خم کرد و با چشمانی براق، بابتِ شنیدنِ حرفِ او، نگاهش را قفلِ چشمانِ مشکی رنگ او کرد و گفت:

- خب؟

میثاق، روی صندلی سمتِ او چرخید و قفل شده در قهوه‌ایِ چشمانِ او که مشتاق بودند برای شنیدن، دستش را پشتِ صندلی که صحرا نشسته بود انداخت و گفت:

- یعنی اگه نمی‌گفتم چیکارت دارم یه خبر ازم نمی‌گرفتی؟

صحرا، چشمانش را درون کاسه چرخاند و نوچی کرده زیر لب، گفت:

- تو فکر کن نه، میگی یا پاشم برم؟

میثاق تک خنده‌ای کرده، صاف و به رو به رو نشست و چشم دوخته به خیابانِ نسبتا شلوغ، گفت:

- فکر می‌کنم دلت تنگ شده ولی روت نمیشه بگی.

صحرا، بی‌طاقت بابت شنیدن و کلافه شده از اویی که انگار قصد نداشت حرف بزند، اخمی کرده، دستش را سمتِ دستگیره برد و حینی و که قصد داشت در را باز کند، با لحنی آغشته به حرص گفت:

- نگو، لال بمیری ایشاالله.

پیش از اینکه در را باز کرده و پیاده شود، میثاق، چرخیده به سمتش، خیره به نیم رخ او با آن گونه هایی که به لطفِ گرمای هوا، قدری سرخ شده بودند، گفت:

- خیلی خب، قهر نکن، میگم.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
صدایش که به گوشِ صحرا رسید ‌و از ادامه دادنِ باز کردن در منصرفش کرد، چون قبل صاف نشسته، دستش را سمت جیبِ مانتواش برد و بسته‌ی سیگار را برداشت. چینی داده به پیشانیش، بسته را مقابل چشمانش گرفت و پلاستیک دورش را که باز کرد و با حرکتی کوتاه پلاستیک را از پنجره بیرون انداخت، تکیه‌اش را داده به شانه ی راستش، سیگاری برداشت و بسته را که با اندکی جا به جا شدن سر جایش دوباره درون جیبش‌ گذاشت. دستش که فندکی که باید همانجا درون جیبش ‌می‌بود را لمس نکرد، سیگار را که لای دو انگشت اشاره و میانی‌اش حبس بود سمت لب‌های بدون رژش برد و سیگار که لای لب‌هایش نشست، صورتش را سمتِ میثاق که با اخمی به پیشانی، مسکوت، حرکات او را دنبال می‌کرد چرخاند و با صدایی که قدری بابت بودن سیگار لای لب‌هایش بم شده بود، گفت:

- فندک داری؟

میثاق با همان اخمی که به چهره داشت، خم شده سمتِ او، سیگار را با نوک دو انگشت شصت و اشاره‌‌اش گرفته، گرمایِ انگشتانش که به اندازه‌ی ثانیه‌ای، روی گرمایِ لب‌های او نشست، با حرص و به سرعت سیگار را از لب‌های او فاصله داد و مچاله کرده میان دستش، بی‌آنکه چشم از صحرایی که بی‌هیچ واکنشی در برابر حرکت او که برایش عادی شده بود نگاهش می‌کرد بگیرد، سیگار مچاله شده را از شیشه‌ای که پایین بود به بیرون پرت کرد. با اندکی حرص که حاصلِ کاری بود که صحرا کرده بود، نگاه روی چشمانِ او قفل کرد و گفت:

- می‌دونی دوست ندارم سیگار بکشی و بازم ازم فندک می‌خوای؟ خوشت میاد اذیتم کنی صحرا؟

صحرا دست به سی*ن*ه شد و چرخیده به رو به رو،چشم دوخته به خیابان، شانه‌ای بیخیال بالا انداخت و قوسی رو به بالا داده به لب‌هایش، جواب داد:

- این به او در.

چرخیده به سمتِ اویی که هنوز هم ابروانش دست در دست یکدیگر بودند، ادامه داد:

- جنابِ صدیق.

چینی داده به پیشانیش، بی‌خیالیِ چندی پیشش را کنار گذاشت و جدی شده، این بار با لحنی متفاوت‌تر از قبل، حینی که قفل دستانش را باز می‌کرد گفت:

- قبلا بهت گفتم، بازم میگم، فکر نکن مدیونتم و هر چی بگی میگم چشم.

کنجکاویش بابت خبری که میثاق قصد گفتنش را داشت پس زد و چرخیده به سمتِ در، دستگیره را چون چند لحظه قبل میان دستش گرفت و در را که باز کرد، کمر خم کرد و پای راستش را کشیده سمتِ زمین، قصدِ پیاده شدن کرد که میثاق، لحظه‌ای چشمانش را روی هم فشرد و نفس کلافه‌ای کشیده، پیش از پیاده شدنِ او، بازویِ ظریفش را میان دستش گرفت و مانعش شده، خم شد و دست دیگرش را گذاشته رویِ دستِ او، در را سمت خودش کشید تا بسته شود. صحرا که خم شدن او سمت خودش و سپس بسته شدنِ در را دید، ابروانش را قدری کشیده سمتِ یکدیگر، نگاهش را به نیم رخِ او که ردست در تیررش چشمانش بود دوخت و گفت:

- هر چقدر قلدر باشی من صد برابر تو قلدترم.

پوزخندی زد و دستش را به ضرب بیرون کشیده از دستِ او، سر کج کرد و خیره شده به انگشتانِ مردانه و کشیده‌ی او که استخوان هایشان بابت خم شدن بیشتر از هر وقتی در معرض دید بودند، و پیچیده به دورِ بازویِ او، پوزخندی زد و با همان لحن قبلی ادامه داد:

- فکر می‌کنی چون دخترم... .

میثاق دوباره چون قبل کلافه پوفی کرده، بازویِ او را رها کرد و حینی که صاف می‌شد، ما بین سخن او که می‌دانست اگر رهایش کند تا خودِ صبح می‌گوید تا نشان دهد هیچ احدی نمی‌تواند حتی ذره‌ای به او زور بگوید، پرید و گفت:

- خیلی خب، رضایت بده صحرا.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
کف دستانش را روی صورتش کشید و اندک حرصی که سیگار کشیدنِ او باعثش شده بود کنار زد و چرخیده به سمتش، یک دستش را دورِ صندلی که او نشسته بود حلقه کرد و قدری خم شدهِ سمتِ صورتِ او، کشش ریزی به لب هایش داد و گفت:

- بگم غلط کردم ول می کنی؟

صحرا بی‌آنکه سمتش بچرخد، از گوشه‌ی چشم، نگاهی به او انداخت و ابروانش را بالا انداخته، دست به سی*ن*ه شد و پس از چند ثانیه مکث، باشه‌ای گفت که میثاق لبخندش را پر رنگ‌تر کرد.

با همان لبخند نشسته روی لب‌هایش، دستش را عقب کشید و حینی که نگاه به روبه‌رو می‌داد گفت:

- گفتم بیای تا بگم قبول کرد.

صحرا ابروانش را بالا داده، قدری روی صندلی جابه‌جا شد و فاصله گرفته از در، نگاهش را به چشمانِ چین افتاده‌ی او داد و گفت:

- جدی میگی؟

میثاق که سری کوتاه به تائید گفته‌اش تکان داد، صحرا آنچه شده بود و آن عصبانیت جزئی بابت‌ش را به کل فراموش کرد و لبخندی زده، لحظه‌ای بعد لبخند دندان نمایش را با خنده‌ای بلند همراه کرد.

همین را می‌خواست، مدت‌ها دنبال شنیدن همین جمله بود، قبول کرد، بلاخره قبول شد. همان جمله‌ی کوتاه حکمِ رها شدنش از آن زندگی که خودش نامش را گذاشته بود زندگیِ سگی، بود. از آن به بعد قرار نبود از صبح تا شب پارک را قدم زده، دنبال معتادی خمار بگردد و دوباره روز از نو.

اینکه بلاخره می‌توانست خودش را بالا کشیده، قدری راحت‌تر زندگی کند، برای خنده‌ی بعدیش با صدایی بلند‌تر و این بار همراه با جیغی نسبتا بلند که سرِ مردی که از کنار ماشین می‌گذشت را به سمت شان می‌کشاند،کافی بود. مرد نگاهی انداخته به او، سری به طرفین تکان داد و نگاه گرفته، به راهش ادامه داد تا میثاق با جیغِ او، به سمتش چرخیده، لب‌های کش آمده‌اش را که دید لبخندش را پر رنگ‌تر کرد و گفت:

- خداوکیلی خبر به این توپی و باقلوایی... .

دست چپش را بندِ فرمان کرد و قدری سمتش خم شد و ادامه داد:

- یه شیرینی جوابش نیست؟

صحرا ما بین خنده‌هایش چشم غره‌ای رفته برای او، دوباره چون قبل فاصله‌ی بین شان را بیشتر کرد و گفت:

- پر رو نشو دیگه.

مکث کوتاهی کرد و سپس بی آنکه منتظر حرفی از سمتِ او بماند، سمت در چرخید و حینی که دستگیره را مابین انگشتانش فشار می‌داد، گفت:

- خیلی خب حرفتو زدی، عزت زیاد، نونمو آجر نکن وسط روز.

در را باز کرد و پای راستش را گذاشته روی آسفالت، تنش را قدری به بیرون کشید که میثاق، دستش را از فرمان جدا کرده، رو به عقب خم شد و همزمان با برداشتنِ کتابی که روی صندلی عقب بود، گفت:

-یه لحظه وایسا.

صحرا چرخیده به سمتش، منتظر ماند تا میثاق دمی بعد، کتاب را گرفته به سمتش، ادامه داد:

- داشت یادم می‌رفت.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
صحرا نگاهش را دوخته به کتاب با آن جلدِ مشکی رنگ، دستش را سمتِ آن برد و کتاب را که گرفت، بدون حرف دیگری، پیاده شد. در را که با نوک انگشتانش بست، قدمی از ماشین دور شد و لای کتاب را محتاط باز کرده، نگاهش که به آن بسته‌ی مشکی رنگی که لای کنده کاریِ ورق‌های سفید رنگ جا خوش کرده بود، خورد، کتاب را بست و نگاهی انداخته به اطراف، آن را با خم کردن چهار انگشتش به داخل، گرفت. دستش را رها نگه داشته کنار بدنش، زیر نگاه‌های میثاقی که از آینه‌ی وسط ماشین، رفتنِ او را می‌نگریست، قدم‌هایش را رو به جلو برداشت. قامتش که با چرخیدنش به سمتِ راست و ورودش به خیابانی دیگر از مقابلِ چشمانِ میثاق محو شد، میثاق، موبایلش را برداشته، وارد لیست پیام‌هایش شد و یکی را باز کرده، انگشتانش را روی کیبورد حرکت داد و سپس دکمه ی ارسال را لمس کرده، صفحه‌ی موبایل را با فشردنِ دکمه‌ی کناری‌اش خاموش کرد.

آرنج تکیه داده به شیشه‌ی پایین کشیده شده، انگشتانش را به چانه‌اش تکیه داد تا انگشت اشاره‌اش روی لبِ پایینی‌اش بنشیند. خیره به نقطه‌ای نامعلوم ماند تا یک جفت چشمانِ قهوه‌ای رنگ، خیره مانده به صفحه‌ی مقابل‌شان، جمله‌ای که روی صفحه حک شده بود با آن استیکر خنده‌ی آخرش، را بخوانند.

"منتظرتم ها، از این مردای بی حوصله ام، دیر کنی رفتم"

استیکر خنده که طرح لبخندی شد روی لب‌های نسبتا قلوه‌ای‌اش با آن رژ صورتی رنگی که به تازگی روی لب‌هایش نشسته بود تا رنگ‌شان را عوض کند، انگشتانش را به سرعت روی کیبورد حرکت داد و جوابش را که فرستاد، موبایل را گذاشته روی میزِ آرایشِ کرمی رنگش، با نوک انگشتان ظریفش، تار موهایی که خم شدن بابت افتادن شان تا نزدیکی گونه‌اش شده بود عقب کشید و پشت گوشش جا داد.

نگاهی انداخته به ابروانِ مرتب و کشیده‌ی هم رنگ چشمانش که مداد مرتب‌تر از قبل نشان شان می‌داد، راضی از آرایشِ نه چندان غلیظ، لبخندی زد و برای آخرین بار براش را روی تیغه ی بینی‌اش کشید سپس آن را رها کرده روی میز، کف دستانش را به میز فشرد و با قدری عقب دادنِ صندلی، سر پا شد. نگاهی دیگر به چهره‌اش انداخت و لبخندی زده برای خودش، کشِ مویِ مشکی رنگی که دور مچِ برهنه‌اش بابت پیراهنِ آستین کوتاه و سفید رنگی که به تن داشت، انداخته بود، بیرون کشید و بی توجه به ردِ کم رنگی که دور مچش افتاده بود، موهایش را مرتب بالای سرش بست.

خم شد و نوک انگشتش را گوشه‌ی لبش که حس می‌کرد رژ قدری بیرون زده کشید و سپس عقب رفته، صندلی را دور زد و چند قدم برداشته به چپ، به تختِ ست با میز آرایشش که رسید، خم شد و مانتویِ شومیزِ سبز رنگش با آن آستین‌هایی که پایین‌شان دو دکمه‌ی نقره‌ای رنگ داشت و پف‌دار بود، برداشت و دمی بعد که آن را به تن کرد، خم شد و دستی کشیده به کمرِ شلوارِ مشکی رنگ و دمپا گشادش، بابت مرتب کردن پیراهنی که زیر شلوار بود، بدون بستنِ دکمه ی شومیز، شالِ مشکی رنگش را روی موهایش انداخت. چرخیده به عقب، مقابل آینه که ایستاد و شال را مرتب کرد، به پهلو شد و نگاهی انداخته به لباس هایش، راضی، لبخندی زد و پس از برداشتنِ موبایلش و کیفِ چرم و مشکی رنگی که با قدری فاصله از موبایل، روی میز بود، عقب گرد کرد و پاهایش را با آن جوراب های مچی و سفید رنگ، سمت درِ عسلی رنگِ اتاقش کشاند.

در را که باز کرد و وارد راهرویِ پیش رویش شد، همزمان با حرکتش سمت پله‌های چوبی و قهوه‌ای رنگ، زیپِ طلایی رنگِ کیفش را باز کرد و عینکِ دودی‌اش را برداشته، کیف را روی شانه‌اش مرتب کرد و همزمان با پایین آمدنِ پله‌ها، عینک را روی موهایش مرتب کرد.

آخرین پله را که پایین آمد و از مقابلِ آشپرخانه‌ای که با چند متر فاصله از پله‌ها، سمتِ راست قرار داشت و مقابلش هالِ نسبتا بزرگ با دو دست مبل راحتیِ آبی و طوسی رنگ بود، گذشت، نگاهی کوتاه به آن زنِ میان سال که مشغول آشپزی بود انداخت و همزمان با حرکتِ رو به جلویش، گفت:

- برا ناهار نمیام.

صدایش که به گوشِ آن زنی که مشغولِ تفت دادنِ پیاز بود رسید، لحظه‌ای نگاه‌اش را از ماهیتابه گرفت و دستی کشیده به تارِ موهایِ سفید رنگی که از لایِ روسریِ گل دارش بیرون زده بودند، با صدایی که قصد داشت به گوشِ دختر برسد با لهجه‌ای ترکی گفت:

- شادی، مادر، کجا میری؟

صدایش که به اویی که چند پله‌ی سالن را دو تا یکی پایین می‌پرید رسید ولی واکنشی حاصل نکرد، زیر لب آرام، طوری که فقط خودش می شنید، گفت:

- من موندم و غذایی که بازم مجبورم برای شام گرمش کنم.
 
بالا پایین