هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
خلاصه: این رمان زندگی دختر و پسری را بازگو می کند.پسری که اتفاقات گذشته اورا سردو سخت و تلخ کرده و اما دختری که قصد دارد به زندگی تاریک و سرد او رنگ و گرما بدهد.
زمانی که همه چیز خوب پیش میرود اتفاقی غیر منتظره میافتند... .
مقدمه: با یک وداع،قلب مراتکه پاره کرد
او رفت و آسمان مرا بی ستاره کرد
این روزها همیشه پر از بغض می شوم
بغضی که چشم های مرابدقواره کرد
در خلوتم همیشه به این فکرمیکنم:
یعنی ترا چه حادثه ای سنگ خاره کرد؟
این دختر نجیب که مغلوب چشم توست
حتی نخواستی که بدانی چه چاره کرد؟
چشمش سوال بود و در پاسخ خودش
تنها به قاب عکس عزیزش اشاره کرد
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید. قوانین تایپ رمان
و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید. پرسش و پاسخ تایپ رمان
قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید. درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین میکنند.
شما میتوانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند. «درخواست نقد توسط کاربران»
دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید. درخواست جلد
چنانچه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید. «درخواست تیزر»
پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید. درخواست نقد شورا
میتوانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید. درخواست تگ
و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارتها باید تایید ناظر را دارا باشند. اعلام پایان رمان
روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم؛ این برای بار سوم بود که گوشیم پشت سر هم زنگ میخورد و من بیاعتنا حتی به خودم زحمت نداده بودم تا ببینم کیه که قصد ول کردن هم نداره!
فکر کردم و فکر کردم... اونقدر فکر کردم که بعد از چند دقیقه قشنگ داشتم احساس میکردم سرم درحال انفجاره!
مدام سوالهایی توی سرم رژه میرفتن و من هیچ جوابی براشون نداشتم و این بیشتر از همه آزارم میداد!.
چرا؟ چرا اینجوری شد؟ من تازه داشتم طعم خوشبختی و عشق و یک زندگی رویایی و میچشیدم! هه اما انگار این دنیا چشم نداشت ببینه خندههای از ته دلم رو، خوشحالیم رو، خداروشکرهایی که به خاطر اون زندگی از ته قلبم میگفتم، چشم نداشت ببینه، نداشت!
من دیگه اون آدم شاد و سرزندهی قبل نمیشدم میشدم؟نه نمیشدم نه!
بلاخره صدای رو مخی زنگ موبایلم قطع شد و تا خواستم یک نفس راحت بکشم دوباره صداش رو شنیدم! زیر لب یک الله اکبر گفتم و به گوشیم حرصی زل زدم که روی میز کنار تختم بود.
دستی که زیر سرم بود رو دراز کردم و گوشی رو برداشتم، با دیدن اسم مامان کلافه سرتکون دادم: خدایا خودت بخیر بگذرون!
مردد دکمهی سبز رنگ و فشردم و تا لب باز کردم که حرف بزنم صدای جیغ مامان از اونور خط به گوشم خورد :
مامان: ای بچه ذلیل نشی، چه عجب بلاخره جواب دادی! ای خدا من رو از دست این بچه نجات بده که آخرش من رو دق میده!
همینجوری داشت جیغ میزد و حرف بارم میکرد و من با دهن باز و چشمهای گرد گوش میکردم.
تا اینکه یهکم مکث کرد فوری گفتم:
- سلام مامان جان، من هم خوبم تو چطوری قربونت برم؟
صدای دلخورش رو شنیدم:
مامان: انتظار نداشته باش با این کارهایی که میکنی حالت رو بپرسم!
دلخورتر از خودش گفتم:
- مگه چیکار میکنم؟ آخه مامان من چه آزاری به شما میرسونم که همیشه یا نگرانمی یا هی حواست به منه که خرابکاری نکنم؛ آخه مگه من بچهام؟
صدای بغضدارش به یکباره روح و روانم رو به هم ریخت:
مامان: مادر نیستی که بفهمی حامی جان، مادر نیستی بیخبری از تو من رو به این حال و روز میندازه، وقتی که بهت زنگ میزنم و جواب نمیدی من تا مرز سکته میرم مادر!.
لبخندی به نگرانیهای مادرانهاش میزنم. از خودم بدم میاد از حرفهام، از کارهام و از گذشتم که انقدر مادرم رو چشم ترسیده کرده.
سعی کردم لحنم ملایم و دوستانه باشه و گفتم:
- دورت بگردم من، ببخشید اینروزها حتی حوصلهی خودم رو ندارم همینجوری میشینم یهجا و زل میزنم و فکر میکنم و فکر میکنم.
مامان: پسرم، چرا دیگه اینجا نمیای؟دلم برات یکذره شده، بیا و یهکم هم این خواهرت رو نصیحت کن!
با صدای گرفتهای گفتم:
- بیام که دوباره یکی بابا بگه یکی من بگم جر و بحثمون بشه؟ راحله دوباره چشه؟ به خدا این دختر خوشی زده زیر دلش!
مامان صداش جدی شد و پر تحکم گفت:
مامان: اول که اگه بابات حرفی میزنه همش به خاطر خودته، منتها تو تازگیها خیلی حساس شدی، هی میخوای به یکی بپری. به خدا که اگه ما حرفی میزنیم همش به خاطر خودته نگرانتیم.
از این وضع خسته شده بودم، از اینکه به خاطر یک تجربهی تلخ، مامان و بابام چشم ترسیده شده بودن و همش نگران بودن که
منِ 26 ساله مبادا خطا نرم و کاری دست خودم ندم.
مامان وقتی که سکوتم رو دید با لحن آرومتری گفت:
مامان: عزیز دل مادر، همین امشب بلند شو بیا اینجا، خودت که میدونی نه من نه بابات دلمون رضا نیست که توی اون خونه، تک و تنها باشی من که میدونم تنهایی تو اون خونه هزارتا فکر و خیال میکنی و همش اون دخترهی...استغفرالله لعنت بر شیطون!
میدونستم بحث کردن با مامان فایدهای نداره پس بدون هیچ مخالفتی گفتم:
- باشه مامان جان امشب میام شما هم دیگه نگران نباش. قضیهی راحله چیه؟ دوباره چیشده؟
مامان کلافه گفت:
- نمیدونم والا این دختر من و خسته کرده، خسته! از بس که به جونم غر زد. حالا شب که اومدی برات میگم.
باشهای گفتم و با یک خدافظی مکالمم با مامان به پایان رسید.
***
صدای قار و قور شکمم که بلندشد، از فکر و خیال در اومدم و از جام بلند شدم. چه عجب بعد از دو روز این معدهی ما به کار افتاد! دیگه داشتم شک میکردم، به خدا، به خودم، به زندگیم، به همه چیز... .
از اتاق تاریک و فضای خفقان آورش بیرون اومدم و انگار که تازه اکسیژن بهم رسیده باشه نفسهای عمیق و پشت سر هم کشیدم... آخیش انگار داشتم خفه میشدم. هه!یکی نیست بگه آخه مرد حسابی مگه مجبوری؟ چرا داری با خودت لج میکنی؟ چرا انقدر مامان و بابات رو حرص میدی؟ به جای اینکه از یک نفر دیگه انتقام بگیری داری از خودت انتقام میگیری؟
این حرفها فایدهای نداشت هیچ فایده ای نداشت ،نه نداشت!.
در یخچال رو باز کردم تا بعد از دو روز یک دلی از عزا دربیارم اما
لعنتی عینهو کویر، خشک و خالی بود و فقط بوق خالی میزد!
از حرص دندونهام رو به هم ساییدم و در یخچال و محکم بهم کوبیدم. هردوتا دستهام رو به کمر زدم و سرم رو پایین انداختم، از این زندگی خسته شده بودم، از این تنهایی، از اینکه داشتم با سیلی صورتم رو سرخ میکردم مبادا کسی بفهمه دردم چیه و به حالم تأسف یا ترحم بخوره!
سر بلند کردم و دور تا دور خونه رو از نظر گذروندم، یاد حرف مامان افتادم که میگفت :
مامان: واهواه آدم تو این خونه میاد ترس برش میداره، اینجا عین قبرستون میمونه، خونهای که بی زن باشه همینه دیگه!
زن ،زن، زن، چندبار این کلمه رو زیر لب تکرار کردم واقعاً زنها چهجور موجوداتی هستن؟
دیگه یهکم خودم هم دارم خوف میکنم تو این خونهای که با قبرستون هیچ فرقی نداره، تاریک و سرد!
به دوماه پیش برگشتم، زمانی که خسته و کوفته از سرکار خونه اومدم. همین که کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد شدم بوی خوش قرمه سبزی مشامم رو پر کرد و صدای شکمم دراومد. لبخندی که نزدیک دوماه بود روی لبم حسابی جاخوش کرده بود، دوباره به سراغم اومد! آروم در رو بستم و وارد شدم. بهبه، به این میگن خونه و زندگی، به این میگن خوشبختی!.
صدای آواز خوندن فرشته کل خونه رو برداشته بود. ای جان! قربون اون صدات که انقدر به دل میشینه. آروم آروم به طرف آشپزخونه قدم برداشتم دیدمش که چشمهاش رو بسته بود و حسابی تو حس رفته بود، جوری که متوجه اومدن و حضور من نشده بود. نمیخواستم این صحنهی قشنگ رو از دست بدم برای همین حرفی نزدم و فقط بهش خیره شدم. پشتش به من بود اما میتونستم یهکم نیمرخش رو ببینم، کنار گاز ایستاده بود و هر ازگاهی خورشت رو هم میزد و من هم محو خودش و صداش شده بودم؛ استعداد زیادی توی خوانندگی داشت الحق که صداش هم خیلی زیبا بود و به دل مینشست و همینطور آرامش میداد به آدم! دیگه نتونستم تحمل کنم و پاورچین پاورچین نزدیکش شدم و از پشت بغلش کردم، جیغ خفیفی کشید که کنار گوشش گفتم:
- نترس منم!
صدای نفس آسودهاش رو شنیدم و لبخند زدم درحالی که دستش رو قلبش بود و نفسنفس میزد گفت:
فرشته: وای خدا! از دست تو حامی ترسوندیم.
بغلش کردم و بیاعتنا به تقلاهاش که میگفت ولش کنم. روی اپن گذاشتمش و دستهام رو دورش حلقه کردم. سعی میکرد از نگاهم فرار کنه برای همین گفتم:
- فرشته به من نگاه کن!
باز هم چشمهاش رو دور آشپزخانه چرخوند، اینبار صدام خش داشت به خاطر اینکه همش به هر بهانهای میخواست از دستم فرار کنه:
- فرشته!من رو نگاه کن!
لب گزید و به چشمهام خیره شد، از نگاه سردش جا خوردم. چرا هرکار میکردم نمیتونستم عشق رو از چشمهاش بخونم؟ چرا زبونش یک چیز میگفت ولی چشمهاش یک چیز دیگه؟ همهی حال خوبم پر کشید، نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم برای همین کنار رفتم و اون هم انگار مثل پرندهای که توی قفس اسیر بوده باشه و الان راه نجاتش رو پیدا کرده، سریع از اپن پایین پرید و به سالن رفت.
قبلتر دلیل این کارهاش رو نمیدونستم اما الان... .
به این فکر کردم که من چی کم داشتم؟!همه میگفتن قیافهام خوبه، صورتم بیضی شکل و لبها و بینی متناسبی دارم. رنگ پوستم سفیده و ته ریشی که همه تاکید میکردند صورتم رو جذاب میکنه ،چشمهای سیاه و... .
رفتارم هم که از گل نازکتر هیچوقت بهش نگفتم!.
وضع مالی هم نمیشد گفت عالی، متوسط بود ولی میتونستم در حد توانم براش به بهترین نحو ممکن خرج کنم، پس من چی کم داشتم؟. من فقط بازیچه بودم، بازیچه... .
به ساعت نگاه کردم هشت شب رو نشون میداد، به جعبه پیتزایی که سفارش داده بودم نگاه کردم، دیگه حالم داشت از غذاهای بیرونی بهم میخورد سر همین موضوع هم یکبار مسموم شدم و انگار تا پای مرگ رفتم هوف.
یاد مامان و حرفهاش افتادم، مطمئن بودم اگه امشب زیر حرفم میزدم و نمیرفتم حسابی از دستم شاکی میشد و حالا بیا و درستش کن. مادرم رو خوب میشناختم از اون زنهایی بود که باید حرف خودش رو به کرسی مینشوند هیچوقت نباید رو حرفها و خواستههاش نه میآوردیم، چه من چه راحله که اگه نه میآوردیم خیلی برامون بد میشد و سر همین موضوع هم راحله ضربهی بدی دید! خیلی بد ... .
به در خونهی کرم رنگ نگاه کردم نمیخواستم برم ولی مجبور بودم. راستش حوصلهی جیغها و سرزنشهای مامان رو نداشتم و همینطور نصیحتهای تموم نشدنی بابا! میدونستم که همش به خاطر خودمه، میدونستم که صلاحم رو میخوان و نگرانم هستن ولی واقعاً ظرفیتش رو نداشتم بیشتر از نصیحت هاشون رو بشنوم. دلم میخواست پشتیبانم باشن و یکم حرفهای امیدوارکننده بزنن ولی ... .
زنگ رو فشردم و که صدای راحله توی گوشم پیچید: بیا تو داداش.
نیمچه لبخندی زدم، دلم برای خواهر کوچولوم تنگ شده بود، آه، اون هم زندگی خوبی نداشت ... .
انگار همهمون قربانی شده بودیم، راحله قربانی خواستههای مامان و من قربانی زیاده خواهیهای خودم ... .
وارد حیاطِ با صفا و سرسبز خونمون شدم پاییز نزدیک بود و هوا کمی سرد شده بود. بوی گلهای زیبا و رنگارنگ باغچهی حیاط هوش از سرم برد چشمهام رو بستم و با یک نفس عمیق بوی خوش گلها رو به ریههام فرستادم... .
خونهی ما تقریباً ساخت قدیمی داشت و من عاشق همینش بودم، اما مامان هربار از یک جای خونه ایراد میگرفت و میگفت دیگه کم کم داره روی سرمون خراب میشه ... .
تو حال و هوای خودم بودم که در با صدای بدی باز شد! سریع چشمهام رو باز کردم که مامان پا برهنه و با دستهای باز به سمتم دوید و همینجور که قربون صدقم میرفت من رو تو آغوش کشید.
مامان: الهی قربونت برم مادر، فدات بشم، وای چهقدر لاغر شدی! چرا نمیای اینجا من یهکم بهت برسم؟ای خدا ببین پسرِ عین دست گلم به چه روزی افتاده ها! .
به زور نیمچه لبخندی زدم و درحالی که به سختی از آغوشش دل کندم گفتم:
- سلام به مادر گرامی!
نم چشمهاش رو پاک کرد و گفت:
مامان: سلام به روی ماهت پسرم!
دستش رو توی دستم گرفتم و با انگشت شصت نوازش کردم چروکهای روی دستش خار چشمم شد و گفتم:
- مامان چرا حالا گریه میکنی؟خسته نشدی از بس نگران من بودی؟دیگه بزار یهکم بزرگ شم!.
مامان اخم تصنعی کرد و گفت:
مامان: تو ۵۰ سالتم که بشه بازم واسه من بچهای.
لبخند روی لبم کمکم تبدیل به یک پوزخند شد و گفتم:
- بابا هم با شما هم عقیده ست؟!
مامان طعنهی کلامم رو گرفت و اخماش غلیظتر شد و گفت:
مامان: تو چرا انقدر با بابات دشمنی میکنی پسر؟ هرکاری میکنه یا هر حرفی میزنه به خاطره خودته، مگه غیر از اینه؟
نمیخواستم دوباره بحث و کدورت و ناراحتی پیش بیاد، برای همین درحالی که چشمهام رو تو کاسه میچرخوندم و با دقت در و دیوارهای خونه رو نگاه میکردم گفتم:
- مامان همینجوری میخوای من رو سرپا نگه داری؟ داخل راهم نمیدی ؟
آروم زد رو گونش و گفت:
مامان: وای خاک بر سرم اصلا حواسم نبود، چرا مادر بیا تو، بیا عزیزم!
همینکه پام رو تو پذیرایی گذاشتم اول صدای جیغ خفیفی شنیدم و سپس راحلهای که جا خوش کرد تو بغلم:
راحله: سلام داداش! خوش اومدی.دلم واست یک ذره شده بود!
سفتتر به خودم چسبوندمش و با شیطنت در گوشش گفتم:
- ولی من اصلاً دلم واست تنگ نشده بود!
میدونست شوخی میکنم ولی با این حال مشت محکمی حوالهی بازوم کرد و با لحن لوسی گفت:
راحله: خیلی بدی!.
خندیدم و خواستم دوباره حرف بزنم که با تشر مامان راحله سریع از بغلم بیرون اومد و رفت تا مثلاً وسایلهای پذیرایی واسهی من بیاره!
به سمت مبلها رفتم و در همون حال گفتم:
- آجی کوچولو زحمت نکش!
صدای ضعیفش رو از تو آشپزخونه شنیدم که گفت:
راحله: زحمتی نیس داداش... .
تا نشستم مامان از آشپزخونه بیرون اومد و با یک چشم غرهی توپ بهم گفت:
مامان: دِ همین تویی که هی کوچولو کوچولو میبندی به نافش که هوا برش میداره!.
لبم رو به دندون گرفتم و با ابروهای بالا رفته گفتم:
- دوباره چیشده؟
مامان عصبانی روی مبل رو به رویی نشست و گفت:
مامان: چی میخواستی بشه؟خانم دوباره یه بهونهٔ الکی از اون شوهر بدبختش گرفته و چمدون به دست بلند شده اومده اینجا؛ انگار نه انگار که من این دختره رو شوهر دادم بهر امیدی!
بازم پوزخند خود به خود روی لبم جا گرفت خواستم سرش فریاد بزنم و بگم تو دختر شوهر دادی بهره چه امیدی؟ زن! نمیبینی دخترت هر روز داره عذاب میکشه! نمیبینی هنوز بچهست؟کارهاش بچهگانهست؟هنوز هیچی از یه زندگی مشترک سرش نمیشه. آخه خواهر بیچارهی من فقط ۱۹ سالشه و اون وقت به خاطره زور و اجبار تو، تن داده به ازدواج با مردی که ۱۲ سال از خودش بزرگتر که چیه؟چون پولداره؟چون پولداره و تو رفاهه؟چون پول خودش و باباش از پارو بالا میره؟
اره مادر من از همون اولم دنبال پول بود و خواهر بیچارهی من رو مثل یه کالا مبادله کرد.
راحله هنوز خیلی بچه بود، خیلی! جوری که نمیتونست درست و حسابی خواستههای فرامرز و برطرف کنه من میدیدم چه عذابی میکشه... .
وقتی تا میاد یهکم شیطنت کنه فرامرز فوری بهش اخم میکنه و با تشر اون رو سر جاش مینشونه... .
به یکسال نکشیده همهی شور و شوق جوانی خواهرم از بین رفت، گوشه گیر شد، مثل افسردهها شد، چون بی اجازهی شوهرش حتی حق نداشت آب بخوره.
آخ مامان آخ! خیلی بدی کردی به راحله خیلی... .
از عصبانیت فکم و به هم فشار دادم و ترجیح دادم حرف نزنم چون اگه دهن رو باز میکردم معلوم نبود چه حرفهایی زده میشد و چه بی حرمتیهایی میشد، پس ترجیح دادم ساکت بمونم.
راحله با لبخند و همراه با سینی چای از آشپزخونه بیرون اومد به مامان نگاه کردم و تو چشمهاش غم میدیدم، افسوس میدیدم،
پشیمانی میدیدم، ولی حیف که دیگه دیر شده بود.
بعد از تعارف کردن چای، اومد کنارم نشست و یکم از حال و احوال خودم و کارهام پرسید و من باحوصله جواب تک تک سوالهاش رو میدادم.
مامان با لبخند زل زده بود از تصویر لذتبخش جلوی چشمش دل نمیکند.
با صدای در حرفمون قطع شد و با دیدن بابا که پلاستیکهای خرید دستشه هردو مثل فنر از جا پریدیم.
راحله سریع رفت و پلاستیکها رو از بابا گرفت و اونم با نگاه مهربونی مسیر رفتنش و تماشا کرد.
با سلامی که مامان کرد من هم به خودم اومدم و سریع گفتم:
- سلام بابا.
نگاه سنگین و پر از حرفش رو حوالهام کرد و درحالی که به طرفم میاومد گفت:
بابا: سلام باباجان چه عجب از این طرفا! گفتم دیگهما رو فراموش کردی.
حرفش برام خیلی سنگین و تلخ به نظر اومد واسه همین با شرمندگی گفتم:
- ببخشید به خدا، کارهای شرکت هست وقتی هم که خونه میام عین یه جنازه میافتم یهجا و حال تکون خوردن ندارم.
سری تکون داد و با تک خندهای گفت:
بابا: اشکال نداره بابا اشکال نداره.
نشستم و صورتش رو دقیق از نظر گذروندم، موهای شقیقههاش سفیدتر شده بود و چروک کنار چشمهاش بیشتر به چشم میاومد. آهی از سرِ درد کشیدم، همش تقصیر من بود. آره من!. با ندونم کاریهام، با زیاده خواهیهام، با خودخواهیهام پیرشون کردم، هم مامان و هم بابا رو پیر کردم.
سکوتش برام خیلی عجیب بود زل زده بود به تلوزیون که داشت اخبار میگفت، ولی معلوم بود توی افکار خودش سیر میکنه!
دلم میخواست باهاش حرف بزنم اما بازم ترسیدم تهش به بحث و جدال ختم بشه، پس زبون به دهن گرفتم و به گلهای قالی زل زدم.
بابام باز نشسته بود و تقریباً دو ،سه سالی میشد که خونه نشین شده بود. و البته غرهای مامان رو به جون میخرید مامانم کلاً با اینکه مرد خونه نشین باشه مشکل داشت و بیچاره بابای من ... .
صدای ذوق زدهی مامان رشتهی افکارم رو پاره کرد:
مامان: حامی مادر تازه یادم اومد یک خبر خوب دارم برات!
با لبخند گفتم:
- خیر باشه چیشده؟
دستهاش رو توهم قلاب کرد و با یک نگاه به بابا و راحله گفت:
مامان: خیره خیره، هیلدا برگشته ایران.
و همین یه حرف کافی بود تا غمای عالم بیاد توی دلم، وای خداحالا این رو کجای دلم بزارم، الان اصلاً وقتش نبود.
با صدایی که از ته چاه میاومد گفتم:
- شما از کجا فهمیدین؟
مامان با چشمهایی که از خوشحالی برق میزد گفت:
مامان: زن عموت دیروز زنگ زد؛ گفت هیلدا درسش رو تموم کرده و اومده ایران، به مناسبت برگشت هیلدا برای چهارشنبه شب یه دورهمی کوچیک میخواد برگذار کنه.
سعی کردم اصلاً به روی خودم نیارم و با یک لبخند احمقانه گفتم:
- عه! چه خوب! چشم زن عمو روشن بلاخره بعد از دوسال از تنهایی در اومد.
بابا آه جگر سوزی کشید و گفت:
بابا: دیگه وقتشه هیلدا واسه مادرش جبران کنه. بعد از مرگ داداش، من با چشمهای خودم دیدم که زن داداش چه جوری یکتنه با خیاطی کردن و دوختن لباس عروس خرجی خودش و هیلدا رو درآورد، هر وقتم که یهکم میاومدیم کمک حالش باشیم میگفت: آقا یاسر من صدقه قبول نمیکنم خودم میتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم!. تا این حرف و بهم میزد چهقدر از خجالت و شرم، سرخ میشدم، آه خدا، داداش خدا بیامرزتت روحت شاد الحق که این سمیه شیرزنیه... .
برای چند لحظه فقط سکوت بود و سکوت، با یادآوری فوت عمو انگار غم تو دل همهمون نشست. یاد مهربونیهاش افتادم وقتهایی که بابا دعوام میکرد به عمو پناه میبردم، آخه اون اهل دعوا کردن و این چیزا نبود، میگفت: با بچه باید قشنگ حرف بزنی تا توجیه بشه نه اینکه با دعوا بدتر بترسونیش!.
همیشه باهام مهربون بود یکبار ندیدم به روم اخم کنه، کاش بودی عمو رفتنت زود بود. خیلی زود بود... .
مامان که دید جو سنگینه با یه لبخند تصنعی گفت:
مامان: اوم حالا این حرفها رو ولش کنین.آقا یاسین رو خدا رحمت کنه، واقعاً هم مرد خوبی بود، الان باید به فکر دخترش هیلدا باشیم چون سمیه تنها نگرانیش همینه که یک موقع هیلدا دست آدم ناباب نیفته!
با این حرفش نگاه سنگینم و حوالهی مامان کردم، سنگینی نگاهم رو حس کرد ولی بازم به روی خودش نیاورد و ادامه داد:
مامان: هیلدا واقعاً دختر برازندهاییه، از کدبانویی که به مادرش رفته. درس خونده نیست که هست ،سنگین و باوقار نیست که هست، حد و حدود خودش رو میدونه، سبک بازی هم درنمیاره در کل دختره خوبیه.
توی این مدتی که این حرفها رو میزد هی زیر چشمی نگاهم می کرد تا عکسالعملم رو ببینه مطمئن بودم که از چهرهم هیچ چیز مشخص نیست ولی درونم غوغایی بود که نگو و نپرس.
مامان اولین تیرش رو هدف گرفته بود تا به موقعش پرتابش کنه و به اون چیزی که میخواد برسه، اما خبر نداشت که من راحله نیستم.
دیگه بقیهی حرفهاش رو نمیشنیدم فقط صدای خندههای عشوه گرانهای توی سرم اکو میشد. من خیلیخوب صاحب این خندهها رو میشناختم، فرشته، فرشتهی رویاهام، فرشتهی گناهکار... .
میخندید و میخندید و نمیدید منی رو که دارم با این خندهها جون میدم! خندههاش هوش از سرم میپروند چهقدر اون زمان بیجنبه شده بودم... .
وقتی نگاه مستانهی من رو دید با عشوه دستش و دور گردنم انداخت و گفت:می بینم آقامون محو شده!
سرش و نزدیک گوشم آورد و آروم زمزمه کرد:
فرشته: یعنی انقدر قشنگم؟!اوهاوه توهم که بیظرفیت!
آره خوب نقطه ضعف من رو فهمیده بود، فهمیده بود که من با همهی کارهاش که ترفندهای زنانه بود از خود بی خود میشم و همین چهقدر بد بود ... .
دستم آرومآروم روی کمرش نشست، داغ شده بودم، خیلی داغ، الان فقط فرشته رو میخواستم کاش زمان همونجا متوقف میشد کاش... .
حالم رو که فهمید گوشهی لبش رو به دندون گرفت و خیلی سریع از بغلم بیرون پرید و گفت:
فرشته: الان نه!
با لحن عاجزانهای که خودمم دلم به حال خودم سوخت نالیدم :
- فرشته!
اخم کرد و گفت:
فرشته: دیدی؟دیدی بهت گفتم تو فقط من رو واسه شهوتت میخوای؟
به آنی هجوم خون رو توی صورتم حس کردم. این حرف برام خیلی سنگین بود، من عاشق فرشته بودم همهی کارهام از عشق بود نه شهوتت برای همین داد زدم:
- خفه شو فرشته خفه شو کی گفته من فقط تو رو واسه هوس وغریضههای مردونم میخوام؟تو زن منی چرا نمیخوای این رو بفهمی، چرا؟
لعنتی استاد این بود که من رو ببره لب چشمه و تشنه برگردونه، آخه چرا؟مگه من شوهرش نبودم؟
از دادم ترسید و تو خودش فرو رفت. حالا تقریباً یهکم آروم شده بودم رفتم طرفش و تو آغوش کشیدمش بیحرف سرش رو، روی سینم گذاشت آروم موهاش رو نوازش کردم و با هر بوسه که روی سرش می زدم ازش معذرت خواهی میکردم. من طاقت نداشتم فرشتم رو اینجوری مظلوم ببینم، نه طاقت نداشتم!.
با دستی که جلوی صورتم هی تکون می خورد به خودم اومدم انگار از گذشتههای خیلی دور پرتاب شده بودم به حال و گنگ به راحله نگاه کردم:
راحله: خوبی داداش؟
اخم کردم و با تکون دادن سرم گفتم:
- اره خوبم فقط یهکم تو فکر رفتم... .
یک دفعهای یاد مامان بابا افتادم نگاهشون کردم مامان با بغض داشت نگاهم می کرد و بابا ... .
بابا تشخیص نگاه بابا برام سخت بود... .
مامان که دیگه نمیتونست تحمل کنه و بیشتر از این جلوی گریهاش رو بگیره سریع از جا بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت.
بابا هم با اخم و درماندگی رو کرد به راحله و پدرانه گفت:
بابا: خوب باباجان تو چیکار میکنی؟اینجا که بهت بد نمیگذره؟
راحله با خجالت سرش رو پایین انداخت و گفت:
راحله: شرمنده بابا مزاحم شما هم شدم.
بغض دیگه بهش اجازه حرف و پیشروی نداد. بابا دستی روی سرش کشید و با غم گفت:
بابا: این چه حرفیه میزنی؟دیگه نشنوم ها!. تو نور چشم منی، قدمت روی چشمم عزیز بابا، ما حماقت کردیم نباید میگذاشتم مادرت سرخود هرکار دلش میخواست بکنه، الان اون هم پشیمونه تهش اینه که می خوام بدونی قدمت روی چشممون اینجا خونهی خودته تا هروقت دلت خواست بمون.
راحله بیمعطلی پناه برد به آغوش بابا و هقهقش اوج گرفت من هم دلم خواست میتونستم به همین راحتی به آغ*وش امن بابام پناه ببرم ولی امان از غرور... . یاد مامان و حالش افتادم، یاد نگاه متفکر بابا افتادم، یعنی فهمیدن فکرم کجا رفت؟یعنی فهمیدن دردم چیه؟. اَه همهی زحماتم توی این چهار سال به باد رفت. یعنی دیگه نریزم تو خودم؟با سیلی صورتم رو سرخ نگه ندارم؟خوب احمق جان تو چه بریزی تو خودت چه نریزی چه با سیلی صورتت و سرخ نگهداری چه نگه نداری بازم بچشونی ۲۶ سال زحمتت رو کشیدن، با یک نگاه به صورتت تا ته ماجرا رو میخونن!.
همونجور که فکر کرده بودم مامان نذاشت شب خونهام برگردم و ماندگار شدم. درِ اتاقی که در دوران مجردی متعلق به من بود رو باز کردم،تاریکِ تاریک بود کلید برق و زدم و با دیدن سر تا سر اتاق لبخند روی لبم اومد. مثل قبلتر همه چی سر جاش بود.
بی اختیار نگاهم سر خورد روی پنجرهای که رو به کوچه بود. راحله بابت همین موضوع هیچوقت قبول نکرد که این اتاق مال اون باشه ولی من برعکس راحله از این موضوع خوشم اومده بود.
که ای کاش ... که ای کاش هیچوقت از این موضوع خوشم نمیاومد، ای کاش اصلاً این اتاق پنجرهای نداشت که رو به کوچه باشه.
اَه بس کن دیگه چه قدر ای کاش ای کاش؟اتفاقی که باید میافتاد افتاد پس هیچچیز نمیتونست جلوش و بگیره، توی تقدیر من از همون اولم همین بود.
دو قدم سست به سمت پنجره برداشتم و پرده رو کنار زدم همون خونه است ،همون خونهی بدبختیهام.
همون اتاقه، همون اتاق که مسبب بدبختیهام شد،همون پنجره است همون پنجره که مسبب خونه خراب شدنم شد.
آه غلیظی کشیدم وپوزخند زدم کو؟فرشته پَر، فرشتهی گناهکار رفت، غیب شد. اول اومد و من رو خونه خراب کرد و بعد رفت.
چشمهام رو بستم و سعی کردم از اول ماجرا رو به یاد بیارم...
***
خوشحال و سرخوش وارد خونه شدم و داد زدم:
- سلام بر اهالی خونه.
صدایی نشنیدم برای همین بلندتر داد زدم:
- سلام من اومدمها! مامان خانم؟شازده پسرت بلاخره اومد نمیای استقبال؟!
نخیر باز هم هیچ صدایی نیومد یعنی چی؟کجاست پس این مادر ما؟. وارد آشپزخونه شدم فرصت رو غنیمت شمردم و همین که بطری آب رو از یخچال در آوردم بدون اینکه بریزم تو لیوان یک نفس سرکشیدم که یک دفعه پشت گردم به طرز وحشتناکی سوخت و درد گرفت جوری که آب پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.
همینجوری که داشتم پشت سرم رو میمالیدم، چشمم به مامان خورد که با اخم و دست به سی*ن*ه داشت نگاهم میکرد! عجب پس شاهکار مامان خانم بود، خودم رو مظلوم کردم و گفتم:
دست شما درد نکنه دیگه اعظم خانم، عجب استقبال قشنگی کردی از پسرت خیلی چسبید این پس گردنی.
به زور جلو خندش رو گرفت و گفت:
مامان: دِ تقصیر خودته دیگه، صد دفعه گفتم به بطری لب نزن چی ازت کم میشه این آب رو تو لیوان بریزی بعد نوش جان کنی؟مادرجان یک نگاه به سن و سالت بکن خجالت بکش.
قیافم رو مثل خر شرک کردم و خیلی مظلومانه بهش چشم دوختم که با خنده گفت:
مامان: باشهباشه، دلم به حالت سوخت پدر صلواتی.
خندیدم و انگار که چیزی یادم اومده باشه داد زدم:
- آها اصل کاری یادم رفت.
مامان سریع دستش و به علامت سکوت روی لبش گذاشت و گفت:
مامان: هیش ،آروم چه خبرته؟مهمون داریم اینجوری داد نزن... .
اخمهام توی هم رفت و گفتم:
- مهمون؟!کجا مهمون داریم من که کسی رو ندیدم!
مامان نیمچه لبخندی زد و گفت:
مامان: فرشته دختر همسایه رو به رویی تازگیها با راحله رفیق جون جونی شده از اون جایی هم که راحله تو یکی از درسهاش ضعیفه اومده کمکش باهم درس بخونن.
ابروهام و بالا انداختم و گفتم:
- به دختره که میخوره سنش بیشتر از راحله باشه!
مامان سری تکون داد و گفت:
مامان: آره سه سال از راحله بزرگ تره، یادته که مادرش چند ماه پیش نذری داشت؟
سری تکون دادم که ادامه داد:
مامان: اون روز همهی همسایهها به علاوه ما جمع شدیم خونشون که کمک کنیم از اونجا فرشته و راحله باهم دوست شدن راحله هم گفته بود که توی یکی از درسهاش ضعیفه فرشته هم گفت که میاد کمکش میکنه.
سری تکون دادم و با خنده گفتم:
- بابا این خواهر ما چرا عزت نفس نداره؟حالا باید همه جا جار بزنه که تو درس ریاضی ضعیفه؟خوب میگفت خودم یادش میدادم دیگه چیکار داشت به دختر مردم؟
مامان با حرص گفت:
مامان: آخه تو کجا بودی که یادش میدادی؟
با لبخند گفتم:
- از این به بعد دیگه همینجا در خدمت شما، سربازی تمام... .
مامان با ذوق مشهودی جیغ زد:
مامان: وای راست میگی مادر؟خوب چرا زودتر نگفتی!
نگاه اندرسفیه بهش انداختم و همینجور که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم:
- آخه مگه مهلت دادی مادرجان؟
صدای مامان رو شنیدم که چیزی گفت ولی انقدر ضعیف بود که نفهمیدم چی گفت. به طرف مبلها رفتم و همین که خواستم ولو شم صدای ظریفی به گوشم خورد:
:سلام
سر جام خشکم زد، با کمی مکث برگشتم و چشمم افتاد به دختری که با لبخند به من نگاه می کنه با آرومترین صدایی که از خودم سراغ داشتم گفتم:
- سلام!
تا اومد حرفی بزنه مامان سینی شربت به دست از آشپزخونه بیرون اومد و تا اون دختر یا همون فرشته رو دید با اخمی تصنعی گفت:
مامان: عه عه ،کجا؟من تازه شربت آوردم!
باز تا دوباره خواست حرف بزنه راحله از اتاقش بیرون اومد و شاکی گفت:
راحله: من هم همین رو بهش میگم مامان! ولی گوش نمیکنه میگه باید برم.
فرشته فرصت و غنیمت شمرد و سریع گفت:
فرشته: ببخشید دیگه اعظم خانم، باید برم خونه یهکم کار دارم انشالله یه روز دیگه میام.
بعد با یک نگاه کوتاه به من با لبخند گفت:
فرشته: شما به آقا حامی برسین که تازه اومدن و خسته اند.
با لبخندی زوری گفتم:
- نه بابا این چه حرفیه، شما راحت باشین من میرم اتاقم!
فوری گفت:
فرشته: نهنه تو رو خدا راحت باشین دیگه من باید برم خداحافظ.
سری تکون دادم و زیر لب خدافظی کردم. مامان و راحله هم تا دم در بدرقهاش کردن. خودم رو روی مبل پرت کردم و تا اومدم یه نفس راحت بکشم یکی با جیغ تو بغلم پرید، هوار کشیدم :
- آخ، ای خدا بگم چیکارت کنه دختر آخرش من رو ناکار میکنی!
سرش رو گذاشت رو سی*ن*هم و با خنده گفت:
راحله: حقته از بس ندیدمت الان محبتم گل کرده اصلاً تو لیاقت نداری.
خندیدم، با چشمهام رو بستم و گفتم:
- حرف الکی موقوف، شما تا آخر عمر جات همینجاست.
با شیطنت خاصی گفت:
راحله: بهت قول نمیدم تا اخر عمر جام اینجا باشه.
با تعجب گفتم:
- یعنی چی؟
با خجالت گفت:
راحله: یعنی اینکه از این به بعد یا نوبت زن تو میشه جاش اینجا باشه یا نوبت من میشه که جام تو بغل شوهرم باشه.
با چشمهای گرد به راحله نگاه کردم و آروم سرش و بلند کرد وقتی چشمهای گرد و متعجب من و دید پقی زد زیر خنده که با چشمهام نگاهی به کوسن روی مبل انداختم وقتی متوجه نقشهم شد، جیغ بنفشی کشید و سریع فرار کرد منهم به دنبالش، جوری که آخر سر با جیغ مامان دست بردار شدیم.
***
نفس عمیقی کشیدم و از پنجره رو گرفتم. سرم درحال دوران بود چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و سرم و تو دستهام گرفتم. صداها هی توی سرم اکو میشد و حالم و بد میکرد یه قرص بالا انداختم و سر دردناکم رو روی بالش گذاشتم به دقیقه نکشیده خوابم برد.
***
صبح با صدای زنگ آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. به جرئت میتونم بگم دیشب بهترین شب زندگیم بود، چون بلاخره بعد از چهار سال، یه خواب راحت و بدون کابوس داشتم. نور خورشید دقیقاً به صورتم میتابید. از جام بلند شدم و پرده رو کشیدم و سعی کردم نگاهم به خونه روبهرویی نیوفته تا دوباره داغ دلم تازه نشه. دوست نداشتم آرامش اول صبحم ازم گرفته بشه، کش و قوسی به بدنم دادم، از اتاق بیرون رفتم و بعد از شستن دست و صورت، راهی آشپزخونه شدم. همه جمع بودن و راحله با دیدنم سریع لبخند زد و گفت:
راحله: عه، داداش بیدار شدی؟صبحت بخیر.
با لبخند روی صندلی کناریش نشستم و بعد از سلام با مامان بابا رو بهش گفتم:
- صبح شما هم بخیر، ببینم بچه، تو خونه زندگی نداری هر روز هر روز اینجایی؟بابا اون فرامرز بنده خدا چه گناهی کرده؟.
راحله از صبحانه خوردن دست کشید و سرش رو پایین انداخت، مامان با التماس نگاهم میکرد که راضیش کنم سر خونه زندگیش برگرده، لقمهی کره مربا گرفتم و تا خواستم دوباره حرف بزنم صدای پر تحکم بابا لالم کرد:
بابا: راحله هیچجا نمیره تا تکلیفش معلوم بشه. این پسره دیگه خیلی پررو شده بسه هرکار کرد و ما هیچی نگفتیم الان دیگه وقتش رسیده که یه گوشمالی حسابی بهش بدم. دخترم رو که از سر راه نیاوردم! گرچه مادرش ... .
نگاه پر از حرفی به مامان انداخت و دیگه ادامه نداد چشمهای پر از اشک مامان، دلم رو لرزوند. میدونستم که خیلی پشیمونه، اما اصرارش و برای برگشت راحله نمیفهمیدم. لقمهی دیگهای گرفتم اینبار اون و به راحلهی بغ کرده دادم سرش رو بالا آورد و با دستهای لرزون لقمه رو گرفت و من لبخند اطمینانبخشی بهش زدم.
***
سریع از خونه خارج شدم به ساعت نگاه کردم و با تأسف سر تکون دادم، خیلی دیرم شده بود حوصلهی طعنهها و چرت و پرت گفتنهای امید هم نداشتم. سریع سوار ماشین شدم و تخته گاز تا شرکت با سرعت خیلی وحشتناکی رانندگی کردم. وقتی رسیدم آه از نهادم بلند شد. اوف امید داشت با منشی شرکت حرف میزد و تا من وارد شدم نگاه خشمگینی بهم انداخت ولی با همون لحن دوستانهی همیشگیاش گفت:
امید: به به سلام آقا حامی!
شرمنده سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- سلام ببخشید.
با اخم رو به منشی چیزی گفت و تا خواستم برم سمت اتاق کارم سریع گفت:
-حامی جان یک لحظه تو اتاق من بیا.
میدونستم که الان این لحنش آرامشِ قبل از طوفانه و همین که پام برسه به اتاق دهنم آسفالته، برای همین با لبخند دندوننمایی سر تکون دادم و گفتم:
- حتماً!.
دقیقاً همون چیزی که فکر میکردم شد، چون تا پام به اتاق نرسیده سریع وارد شد و دادش هوا رفت:
امید: مرتیکه بیشعور مگه خونه خاله است که هروقت عشقت کشید بری و بیای؟ای خاک تو سر من که رو عالم رفاقت تو رو به عنوان حسابدار شرکت استخدام کردم و با خودم گفتم بابا حامی مرد کاریه، رفیقته، خودیه، وظیفه شناسه ولی برعکس هروقت با جنابعالی کار داریم یا تشریف نیاوردین یا زود خونه تشریف بردین. آخه مرد حسابی یهکم وظیفهشناس باش. دهن من سرویس شد از بس هروقت با تو کار داشتم و تو نبودی.
لیوان آبی ریختم و دادم دستش که با غیظ ازم گرفتش و با خنده گفتم:
- امید لعنتی تازگیها خیلی خاله زنک شدیها! یهکم نفس بگیر بعد دوباره شروع کن.
بعد از خوردن آب به صندلی تکیه داد و گفت:
امید: به خدا تا زن نداری راحتی اینها همش اثرات زن گرفتنه.
خندهام کمکم محو شد، جوری که دیگه هیچ اثری ازش توی صورتم باقی نموند. چهقدر دلم میخواست زندگیم مثل زندگی امید باشه، ولی نبود. میدونستم که خوشبخته، خانمش خیلی زنِ خوب و با وقاریه، بعد از اون اتفاق هم خیلی در حقم خواهری کرد.
حسودیم شد و چهقدر از خودم بدم اومد. به خاطر اینکه حسرت زندگی رفیق فابم رو میخورم.
وقتی قیافه دمغم و دید، سر تکون داد و گفت:
امید: دوباره چی شد؟بابا ما حتی دیگه جرئت نداریم یک کلمه حرف به تو بزنیم مبادا یاد اون قدیسه بیفتی، برادر من ول کن اصلاً تازگیها خودت رو دیدی چهقدر مزخرف شدی؟قیافت با معتاد های توی کوچه خیابون هیچ فرقی نداره.
داداش یهکم به خودت برس، آدم حالش دگرگون میشه تو رو میبینه.
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- قیافهم عین معتادها شده دیگه آره؟دست شما درد نکنه خیر سرت رفیقمی و این همه بارم میکنی.
پوزخندی زد و گفت:
امید: این حرفها رو بهت میزنم چون رفیقتم. بلکه آدم بشی ولی نخیر انگار دارم یاسین تو گوش بلانسبت شما خر میخونم.
لبخند کم رنگی زدم و گفتم:
- دیگه آب از سر من گذشته.
امید چهرهاش رو در هم کشید و گفت:
امید: خوبه خوبه، نمیخواد عین آدمهای تاریک دنیا حرف بزنی، اگه یهکم به زندگیت امیدوار باشی میتونی خودت رو از این منجلابی که توشی نجات بدی. فقط لازمه اراده کنی. من هم دربست در خدمت هستم و کمکت میکنم. بابا تو میتونی دوباره زن بگیری زندگی تشکیل ....
سریع وسط حرفش پریدم و با حرص گفتم:
- بسه تو دیگه نمیخواد عین مامانم حرف بزنی فعلاً که کارم در اومده تا چند روز گیره مامانمم.
از جاش بلند شد و اومد کنارم و گفت:
امید: یعنی چی! چی شده؟
انگشتهام رو فرو کردم تو موهام و گفتم:
- چی شده؟بدبخت شدم، چی شده؟بیچاره شدم، چی شده؟هیچی هیلدا برگشته عذاب الهی برگشته.
با اخمهای درهم متفکر به میز زل زد و همین که خواستم دوباره حرف بزنم چنان دادی زد که دو متر پریدم هوا:
امید: آها؟همون دختر عموت که گفتی برای به پاریس تحصیل رفته؟
خیلی دلم میخواست یه با اون دادی که زد یه فحش آبدار مهمونش کنم، اما چون حوصله کلکل نداشتم فقط سرم و تکون دادم و نالیدم:
- بله همون ملکه الیزابت که چشم مامانم رو بدجور گرفته.
صدای شلیک خندهی امید بیشتر از قبل اعصاب داغونم رو متلاشی کرد و بهش توپیدم:
- چه مرگته؟چیز خنده داری گفتم آقا هرهر کرکرش رو راه انداخته؟
کنارم نشست دستش و روی شونهم گذاشت و گفت:
امید: یعنی حامی خاک تو سرت، نفهمی دیگه نفهم اگه یهکم عاقل باشی میتونی به وسیلهی همین هیلدا خانم خودت و بالا بکشی و زندگیت رو بسازی.
از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم:
- تو دیگه چرا این حرف و میزنی؟تو که بهتر از هرکس میدونی تو دل من چهخبره.
عصبانی چشمهاش رو بست و فکش رو بههم فشار داد. یک لحظه ازش ترسیدم، میدونستم که اگه عصبانی بشه بدجور دیوونهای میشه، برای همین با لحن آرومی گفتم:
- ببین امید من هیلدا رو...
داد زد:
امید: زهرمار، فقط خفه شو حامی خیلی نفهمی به مولا خیلی نفهمی بیشعور، اون زمانها میگفتم عاشقی چیزی حالیت نیست الان چی؟الان که دیگه اون دختره نکبت دستش رو شد و گورش و گم کرد حالا چه مرگته؟
مثل خودش داد زدم:
- چه مرگمه؟تو چی فکر میکنی؟اصلاً میدونی تو دلم چی میگذره؟میدونی بدبین شدم؟بددل شدم؟به همه زنهای دور و برم به چشم گناهکار نگاه میکنم؟ من به همه چیز بدبین شدم، دیگه به هیچک.س نمیتونم اعتماد کنم، نمیتونم اعتماد کنم میترسم، من مارگزیده شدم میفهمی؟زندگی خودت رو با زندگی درب و داغون و متلاشی من مقایسه نکن، زن خودت رو با اون فرشتهی نامرد مقایسه نکن. تو جای من نیستی هیچوقت جای من نبودی پس نمیفهمی من چی میکشم، الان ازم چه توقعی داری؟ توقع داری چشمم رو، رو گذشته ببندم و بگم گور باباش از نو میسازم؟
مگه الکیه؟مگه کشکه؟من عاشق بودم، من احمق عاشق بودم عشق کورم کرد جوری که نفهمیدم دور و برم چی میگذره... .
بغض دیگه اجازه نداد که بیشتر از این خودم رو خالی کنم، وسط اتاق روی زانو نشستم ،غرورم رو کنار گذاشتم و به اشکهام اجازهی ریزش دادم، به درک که غرورم شکسته میشه، به درک که جلوی رفیقم خرد میشم، به درک که عزت نفسم پایین میاد، به درک که... .
اون لحظه فقط و فقط دلم میخواست آروم بشم دیگه هیچی برام مهم نبود. صدای لرزون امید و شنیدم:
امید: بیمعرفت، من و تو رفیقیم مثلاً من اگه... اگه حرفی میزنم فقط به خاطر خودته، کور که نیستم عذاب کشیدنت رو دارم میبینم. الان هم اشکال نداره اصلاً بهم فحش بده و بد و بیراه بگو، فقط خالی شو، خودت رو خالی کن تا غمباد نشه روی دلت، تو فقط بگو هرچی دلت می خواد بگو
میون گریه به سختی گفتم:
- من فقط دلم مرگ میخواد مرگ، شاید اینجوری آروم شدم!.
***
(گذشته)
حدود یک هفته میگذشت و من تازه تو شرکت امید مشغول به کار شده بودم البته شرکت امید که نه شرکت بابای امید من اول درسم رو تموم کرده بودم بعد رفته بودم سربازی که خیالم راحت راحت باشه و از قبلش امید قول کار تو شرکت باباش رو بهم داده بود و من الان به عنوان حسابدار شرکت مهرافروز مشغول به کار بودم.
صدای رو مخی ساعت نشون از این میداد که خوابیدن و تنبلبازی تمام و الان فقط و فقط وقت کاره. از جام بلند شدم تازه ساعت هفت شده بود به رسم عادت همیشگی سمت پنجره اتاق رفتم و بازش کردم اما باز کردن پنجره همانا و دیدن پنجره خونه روبه رویی همانا اون دختره اول صبحی دم پنجره؟!
اسمش چی بود؟آها فرشته! تا خواستم رو بگیرم و سریع برم داخل چشمش بهم افتاد و با لبخند برام دست تکون داد من و بگو مسخ شده همینجوری داشتم هاج و واج نگاهش می کردم به زور لبخند احمقانهای زدم و با یک استغفرالله در پنجره رو بستم دختره بی تربیت خجالتم نمیکشه پسر مردم رو اغفال میکنه.
از فکر خودم خندم گرفت آدم هیزی نبودم اصلاً ما خانوادتاً اهل این چیزها نبودیم، اما وقتی چشمم به موهای بلند و خرمایی رنگش افتاد خب... .
چیزه وسوسه شدم دیگه چیز بد فکر نکنینها!منظورم از وسوسه این بود که دلم خواست ساعتها بشینم و به اون موها نگاه کنم.
الله اکبر نگاه کن اول صبحی دارم چرت و پرت به هم میبافم.
بعد از حاضر شدن و خوردن صبحانهای هولهولی، قصد رفتن کردم که با تشر مامان سر جام خشکم زد:
مامان:وایستا ببینم! حالا دیگه سر من هم شیره میمالی؟فکر کردی ندیدم هول هولکی اصلاً نفهمیدی چی خوردی؟
به ناچار چرخیدم و با ناله گفتم:
- مامان جان، عشقم، بزار من برم کار دارم به خدا دیرم شده.
و بعد دوباره به ساعت مچیام نگاه کردم و کلافهتر از قبل سر تکون دادم با لقمه توی دستش طرفم اومد و گفت:
مامان: خیلیخب حالا نمیخواد ننه من غریبم بازی دربیاری، این رو بگیر بخور ضعف نکنی.
راحله با فرم مدرسه و خوابآلود وارد آشپزخونه شد و با گیجی گفت:
راحله: اَه اَه اَه،مامان تو رو خدا این رو انقدر لوسش نکن دیگه عینهو خرس شده کمکم وقت زن گرفتنشه! بده انقدر بچه ننه باشه اون وقت عروست...
مامان با لحن توبیخگرانهای گفت:
مامان:کجا پسرم بچه ننهست؟تو اگه راست میگی به فکر خودت باش که پس فردا وقت شوهر کردنته و هنوز یک اُملت هم بلد نیستی درست کنی.
به قیافهی پکر راحله نگاهی انداختم، راستش از طرفداری مامان خوشحال نشدم که هیچ بدتر دلم واسه راحله سوخت. همش یه چیزی توی خواهر برادریمون اذیتم میکرد و مثل یه دیوار باعث جداییمون میشد مثل... مثل... آها مثل تبعیض و این مورد فقط و فقط دربارهی مامان صدق میکرد وگرنه بابا هیچوقت بین من و راحله فرق نمیگذاشت.
به کل شرکت و همه از یادم رفت فقط قیافهی پکر و ناراحت راحله جلوی چشمهام بود. سنگینی نگاهم رو حس کرد و با یه لبخند عجیب و لحنی طعنهدار گفت:
راحله: عه، داداش شرکت دیر نشه، برو که ناز شما بیشتر از ما خریدار داره. ظهر هم فکر کنم قراره غذای مورد علاقهی شما رو نوشجان کنیم.
و بعد با نگاهی حرصی به مامان زل زد که مشغول آماده کردن وسایل فسنجون بود.
اخمهام رو تو هم کشیدم بدون حتی یه خدافظی زیر لبی از خونه خارج شدم اول صبحی اعصابم داغون شده بود. دوست نداشتم راحله ازم کینه به دل داشته باشه اما ... .
توی همین گیر و دار و بحث و جدل باخودم بودم که صدای شاد و سرزندهای من و به خودم آورد:
:سلام آقاحامی صبح بخیر
با همون اخمهای در هم و صورت گرفته، طرف صدا برگشتم، اما با دیدن فرشتهای که لبخند بر لب داشت و نگاهم میکرد ناخودآگاه اخمهام وا شد و لبم به خنده کش اومد، با لحن ملایمی گفتم:
- سلام صبح شما هم بخیر.
دو قدم به سمتم برداشت و با کمی برانداز کردنم گفت:
فرشته: ماشاالله چقدر کت و شلوار بهتون میاد!.
با شرم سرم و زیر انداختم و گفتم:
- خیلی ممنون شما لطف داری.
خندهی اغواگرانهای کرد و گفت:
فرشته: اتفاقاً من با همه رکم این حرفم هم از سر لطف نبود واقعیت بود که گفتم.
سر بلند کردم و با تعجب بهش خیره شدم. باورم نمیشد این آدمی که الان جلو روی منِ و انقدر راحت باهام حرف میزنه دختر خانم سلطانی باشه، خود خانم سلطانی یک زن فوق العاده مذهبی بود.
وقتی دید که حرفی نمیزنم با کمی مِنمِن کردن گفت:
فرشته: اوم چیزه من عادت دارم صبحها میرم پیادهروی آخه شنیدم برای سلامتی خیلی خوبه.
لبخند گیجی زدم و گفتم:
- بله من دیگه مزاحم اوقاتتون نمیشم بفرمائید.
تا خواستم برم سری دوید سمتم و بازوم رو گرفت، از این حرکتش انگار برق سه فاز بهم وصل کرده باشن، ماتم برد و با چشمهای خشمگین بهش نگاه کردم و توپیدم:
- خانم مراقب حریم خودتون باشین.
اول مات نگاهم کرد بعد کمکم دوزاریش افتاد که چه غلطی کرده برای همین شرمگین گفت:
فرشته: بب...ببخشید من معذرت میخوام یک لحظه هول شدم
یک تای ابروم و بالا انداختم و با حرکت چشم خیلی سرد گفتم:
- خب؟الان امرتون، کار دیگهای دارین؟
لبش و به دندون گرفت که رژ قرمز جیغش بیشتر به چشم اومد و درحالی که توی کیفش دنبال چیزی می گشت گفت:
فرشته: راستش این شمارهی منه، خوشحال میشم که بیشتر باهم آشنا بشیم.
و بعد برگه ای رو سریع به دستم داد و با عجله از کنارم رد شد.
با دهن باز مسیر رفتنش و تماشا کردم چیشد؟!این الان به من نخ داد؟دختر خانم سلطانی؟به مولا هنوز تو کفم اصلاً چیشد؟کی به کیِ چی به چیه؟
نفهمیدم چی شد، نفهمیدم چهجوری اغفال شدم، نفهمیدم چهجوری تسلیم یه دختر شدم،ولی وقتی به خودم اومدم که دو ماهی از اون ماجرا میگذشت و دقیقاً توی این دوماه، من و فرشته درتمام روز باهم ارتباط داشتیم.
من؟ فرشته؟ من و فرشته دختر خانم سلطانی؟ نه چرا هنوز خودم هم باور ندارم؟ باهم صمیمی شده بودیم اولاً این موضوع برام یه سرگرمی و تفریح بود ولی بعد کمکم جدی شد، یعنی اون با ترفندهای خاص خودش، تو دلم جا باز کرد. همهٔ زندگیم رو براش گفتم، همه زندگیش رو برام گفت. از ناپدریش گفت که اذیتش میکنه و بهش سخت میگیره و من احمق رگ غیرتم باد میکرد و میگرفتمش به فحش و بدوبیراه براش از خانوادهام گفتم، از کارهای مادرم از نامهربونیهای راحله، از سرد بودن بابا از توجههای بیش از حد مامان و از نظرم همینها باعث شده بود که من رو بیارم به فرشته و راز دلم رو براش بگم.
دختر خیلی عاقلی بود، دلداریم میداد، میگفت که تو خانوادهی اون هم از این مشکلات هست و من چهقدر احمق بودم که باورش کردم.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت و من و فرشته طبق عادت همیشگیمون صبحها دم پنجره همدیگه رو میدیدیم از ناز و عشوههاش نگم که چهقدر سعی میکردم دین و ایمانم رو پای کارهاش به باد ندم. بعد از اینکه با دیدنش انرژی کاملم رو گرفتم شاد، خندان و خوشحال به سمت آشپزخونه رفتم که صدایی سر جام متوقفم کرد و باعث شد که شاخکهام تیز بشه و فالگوش وایستم:
:میگم بزار اول با خودش حرف بزنیم، مرد سر خود یک کاری نکنیم بعد گندش در بیاد تو که حامی رو میشناسی.
صدای پر تحکم بابا به گوشم خورد:
بابا: حامی غلط میکنه که مخالفت کنه مگه چیه دختر به این دستهگلی هیلدا خیلی هم از سر حامی زیادیه.
(زمان حال)
به در و دیوارهای مدرن خونه نگاهی انداختم که امید بلاخره از دستشویی بیرون اومد:
امید: داداش داری ناراحتم میکنیها! خوب یک چیزی بردار نوشجان کن دیگه.
با لبخند و به شوخی گفتم:
- امید ناکس تو انقدر سلیقهت خوب بود و ما نمیدونستیم؟
نیشش باز شد و گفت:
امید: خدایی؟ ایولا داداش این رو همین الان که پگاه اومد جلو رو خودشم بگو، از بس که این زن سلیقهی ما رو مورد فحش و بد و بیراه عنایت قرار داد.
با خنده و بدجنسی گفتم:
- حالا من هم یه چیزی گفتم ریا نشه، وگرنه سلیقه پگاه خانم یک چیز دیگهست.
امید چشم غرهای رفت و با حرص گفت:
امید: حامی آدم فروش توهم؟ ای نارفیق، نامردم اگه از این به بعد ارتباطم رو باهات قطع نکنم به مولا تو از صد تا دشمن بدتری.
پگاه با لبخند و سینی چای به دست بیرون اومد و گفت:
پگاه: بیا! حرف حق تلخه دیگه آی دمت گرم حامی جیگرم حال اومد.
دستم رو روی سی*ن*هام گذاشتم و با غرور گفتم:
- مخلص شما آبجی.
امید با حرص ساختگی گفت:
امید: آره آقا حامی چاپلوسی کن، دارم برات به وقتش الان هرچهقدر دلت میخواد بتازون.
پگاه سر تأسف تکون داد که گفتم:
- ببخشید پگاه، همش تقصیر این امیده، من رو به زور آورده خونتون وگرنه مزاحم نمیشدم.
پگاه با اخم تصنعی گفت:
- این چه حرفیه؟اینجا خونهٔ خودته، توهم مثل برادرمی.
لبخندی به مهربونیهاش زدم که امید گفت:
امید: بیشعور، بد کردم آوردمت ور دل خودمون حال و هوات عوض بشه؟آخ آخ پگاه نبودی ببینی تو شرکت چه دیوونه بازی درآورد.
پگاه نگران نگاهم کرد که با لبخند تلخی گفتم:
- حال و هوای من هیچجوره عوض نمیشه، فرشته...
امید با عصبانیت وسط حرفم پرید:
امید: حامی داداش ول میکنی؟گور بابای اون فرشته، تو عاقل باش دوباره یه زندگی از نو بساز، الان که هیلدا خانم هم برگشته.
پگاه یک تای ابروش رو بالا انداخت و مشکوک پرسید:
پگاه: هیلدا کیه؟
امید با اشارهی دست گفت:
امید: بابا همون دختر عموی حامی که قبلاً براش لقمه گرفته بودن.
پگاه با خنده گفت:
پگاه: آها همون که تو هم به خاطرش کلی حرص خوردی؟
امید به حالت قهر ازم رو برگدوند و با یه ایش کشدار گفت:
امید: والا حرص خوردن هم داشت پسره ذلیل شده دخترهی عینهو دستهگل رو واسه اون عفریته پس زد.
به ظاهر لبخند میزدم و به کارهای امید نگاه میکردم اما توی دلم آشوب بود. حتی امید هم فهمیده بود که چهقدر احمقم.
ولی من اگه... اگه هیلدا رو نخواستم و پسش زدم، بیشترش به خاطر لج و لجبازی با مامان و بابا بود. چون سرخود واسه من و آیندهام تصمیم گرفته بودن، انگار نه انگار که من هم حق انتخاب دارم.
حق انتخاب؟! من که گند زدم حق انتخاب کجا بود؟کاش بابا یه سیلی به صورتم میزد و میگفت این دختره به دردت نمیخوره یا اصلاً کاش... .
کلمهی (کاش)دیگه فایدهای نداشت وقتی عشق، یک عشق مسخره چشمهام رو کور کرده بود.
(گذشته)
با حرص وارد اتاقم شدم و در رو محکم بههم کوبیدم که با صدای بدی بسته شد. حالا اون دختره هیلدا از سر من هم زیادیه آره؟
ای خاک تو سرم که بابام، من رو به دختر برادر عزیزش فروخت مثلاً خود هیلدا چه تحفهایه؟اَه حالم دیگه داشت بهم میخورد از اینکه همیشه به خاطر اون دختره، ما رو کوچیک کرده که چیه؟هیچی یادگار برادر عزیزشه، آخه یکی نیست بگه پدر من، تو چه مسئولیتی درقبال اون دختره هیلدا داری که حالا میخوای ما رو هم قربانی افکار مسخرت کنی؟ نه اینجوری نمیشد، دستی دستی داشتن بدبختم میکردن. من به هیلدا هیچ حسی نداشتم، چه برسه به اینکه به ازدواج باهاش فکر کنم. باید یهجوری جلوی این بدبختی و فلاکت رو میگرفتم خدا رحمتت کنه عمو خودت که رفتی ولی این وسط دخترت واسه ما دردسر شده... .
تنها کاری که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که با فرشته حرف بزنم، برای همین سریع بهش زنگ زدم. به دومین بوق نکشیده جوابم و داد:
فرشته: جانم حامی؟
خشن لب زدم:
- سلام کجایی؟
با نگرانی گفت:
فرشته: خونه چهطور چیزی شده؟
فکم رو بههم ساییدم و غریدم:
- نه فقط میخوام ببینمت باهات حرف دارم.
بعد از کمی مکث گفت:
فرشته: باشه عزیزم پارک محله چهطوره؟
آروم گفتم:
- خوبه پس تا نیم ساعت دیگه اونجا باش.
بعد از خداحافظی، سریع لباس پوشیدم و حسابی با ادکلنم دوش گرفتم، بیتوجه به سوالهای پشت سرهم مامان، از خونه خارج شدم. به ساعت نگاه کردم. هنوز ده دقیقهای وقت داشتم پس سریع راه افتادم. وقتی رسیدم چشم چرخوندم و سرجای همیشگیمون دیدمش. همیشه اولین نفر بود که سر قرار میرسید. با دو قدم بلند خودم و بهش رسوندم که متوجهم شد تا اومدم حرف بزنم سریع بغلم پرید و دستهاش رو دورم حلقه کرد. اصلاً یادم رفت چی
میخواستم بگم، فقط با چشمهای گرد به حرکاتش نگاه میکردم ولی کمکم جای بهت و تعجب رو عصبانیت گرفت و درحالی که سعی میکردم با ملایمت از خودم جداش کنم شاکی گفتم:
- فرشته؟حریمها یادت رفته؟
با حرص مشهودی لب برچید و گفت:
فرشته: چرا همش ضدحالی حامی؟خیر سرمون من و تو باهم دوستیم! یا شایدم رابطهمون فراتر از یک دوستی باشه اما تو...
وسط حرفش پریدم و با لحن ملایمی گفتم:
- اتفاقاً من هم اومدم الان دربارهی همین موضوع حرف بزنیم.
اخم کرد و گفت:
فرشته: چی شده؟
روی نیمکت نشستم و زل زدم به پسر بچه و دختر بچهای که مشغول بازی و بدو بدو بودن، اوایل بهار بود ولی باز هم هوا یهکم سرد بود. نسیم خنکی اومد باعث لرزم شد و خودم و بغل گرفتم که این بار با عصبانیت گفت:
فرشته: با تواَم حامی چی شده؟ داری میترسونیمها!.
نفسم رو با فوت بیرون دادم و گفتم:
- دیر بجنبیم همهچیز تمومه.
نگاهی به اخمهای درهم و چشمهای نگرانش کردم و با خنده گفتم:
- حالا چرا اینجوری اخمو شدی فرشته خانم؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
فرشته: چی شده؟ چی تمومه، ازم خسته شدی؟
ناباور گفتم:
- فرشته؟!من از تو خسته بشم؟کی من؟!نه موضوع اونجور که تو فکر میکنی نیست، من هم هیچوقت قرار نیست ازت خسته بشم چون دوستت دارم، تو این که شکی نیست هست؟
سربلند کرد که من بلاخره اون لبخند شادش رو دیدم و دلم آروم گرفت، گفت:
فرشته: نه نیست، ولی من ازت یک چیز فراتر از دوست داشتن میخوام، یه حس مقدس که اسمش عشقه.
نیمچه لبخندی زدم و گفتم:
- عشق!از نظر تو یهکم زود نیست؟فرشته من و تو دو ماه بیشتر نیست همدیگه رو میشناسیم، اون هم فقط از طریق چت و تلفنی حرف زدن. اون وقت تو از من چه انتظاری داری؟
بغ کرده گفت:
فرشته: ولی... ولی من، من آخه چهجوری بگم که دوستت دارم! دیگه خودت تا ته ماجرا رو بفهم حامی گفتنش برام سخته.
با لبخند گفتم:
- خیلیخب خانم خجالتی فهمیدم ته حرفت چیه فقط... راستش فعلاً از من عشق نخواه، ولی بدون دوستت دارم خیلی هم دوستت دارم. الان هم که گفتم بیایم اینجا به خاطر اینه که من تصمیم خودم رو گرفتم، مامان و بابام سرخود دارن برام تصمیم میگیرن میخوان دختر عموم رو برام خواستگاری کنن.
صدای ناباورش ته دلم و خالی کرد:
-چ..چی؟چی میگی حامی یعنی... .
آروم دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- نترس فرشته جان، نترس عزیزم، ببین من اصلاً هیچ علاقهای به هیلدا ندارم، اصلاً از نظر من هیلدا یه دختر لوسِ از خود راضی و مغروره، الان فقط تو واسه من مهمی و به چشمم میای حالا...
سرم رو پایین انداختم و زل زدم به انگشتهای کشیده و قشنگش و گفتم:
- الان من... راستش من خیلی فکر کردم فرشته، هیچجوره نمیتونم ازت بگذرم. تو من رو درک میکنی بهم عشق میدی، امید به زندگی میدی، حرفهای امیدوار کننده میزنی، تو یکجورایی از نظرم میتونی بهترین شریک زندگی من باشی و حالا من میخوام ازت بپرسم با هر جون کندنی بود، بلاخره گفتم و انگار به اندازه یه دنیا سبک شدم:
- تو با من ازدواج میکنی؟
چند ثانیهای فقط سکوت بود و سکوت. ترسیدم، ترسیدم که کلمهی نه بشنوم، ترسیدم که دست رد به سی*ن*هام بزنه. هر لحظه حالم داشت بدتر میشد و از اون سکوت وحشتناک متنفر بودم. دلم هری ریخت، نکنه واقعاً وای نه خدا... .
با شتاب سرم رو بلند کردم که با لبخند و چشمهای پر از اشک فرشته مواجه شدم زل زدم تو چشمهای به اشک نشستهش و ناامیدتر ازقبل گفتم:
- نه؟
اولین قطرهٔ اشک چکیده شده روی گونهش رو پس زد و گفت:
فرشته: نه چیه دیوونه؟بله.
و بلهی کشیدش حکم آزادیِ من رو از فکرهای هجوم آوردهٔ توی سرم داشت نفهمیدم چرا اینقدر خوشحال شدم. مگه من فقط دوستش نداشتم؟مگه من فقط از سر لج و لجبازی با بابا و مامان از فرشته خواستگاری نکردم؟نه لج و لجبازی نبود من واقعاً فرشته رو دوست داشتم. منِ احمق فقط خام چندتا محبت خشک و خالی شده بودم.
از سر شوق توی بغلم کشیدمش و چرخوندمش، جوری که توجه همه به ما جلب شد و بعضیها بهمون میخندیدن.
خندید، خندیدم و نفهمیدم که چه آیندهی مزخرفی در انتظارم هست. چهار سال پیش من پسر احمقی بیش نبودم، به خیال خودم زرنگی کرده بودم با یک تیر دو نشون زدم هم از دست یه ازدواج اجباری خلاص شدم هم فرشته رو مال خودم کردم، فرشتهای که فکر میکردم پاکترین دختر روی این کرهی زمینه، اما بیخبر از این بودم که اون یک فرشتهی گناهکاره... .
***
(زمان حال)
با دستی که شونههام و تکون می داد به خودم اومدم و با اخم به صاحب دست نگاه کردم که چشمهام قفل چشمهای نگران امید شد، لبخند زد و گفت:
امید: کجا بودی تو؟ این همه من و پگاه صدات کردیم!
گیج، یه نگاه به امید و یه نگاه به پگاه کردم و با لبخند زوری گفتم:
- هیچی رفتم تو فکر، خب چی داشتین میگفتین؟
پگاه با یه نگاه به امید گفت:
- هیچی، واسم سوال بود که چهطوری این هیلدا خانم برای ادامه تحصیل، پاریس رفته؟ از امید شنیده بودم که وضع خیلی خوبی ندارن و زن عموت با خیاطی خرجیشون رو در میاره!
یه تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:
- خب هیلدا هم دختری نبود که بشینه و زحمت کشیدن مامانش رو ببینه، در کنار درس خوندن کار هم میکرد. از هیچچیز هم دریغ نمیکردها! هرکاری میشد میکرد تا به زن عمو فشار نیاد.
با پس اندازهای خودش هم ادامه تحصیل داد.
پگاه لبخند بیمعنایی زد و امید با یه نگاه خاص گفت:
امید: حامی به مولا این زن زندگیه همین رو بگیر.
پگاه با اخم گفت:
پگاه: چون کار میکنه زن زندگیه؟!
امید دهنش رو کج کرد و گفت:
امید: نه بابا، از این لحاظ دارم میگم که این خانم خانما یهتنه روی من و این حامی رو کم میکنه، خودش زحمت خودش رو کشیده، هوای مادرش رو داشته یعنی ته حرفم اینه از هرمردی مردتره.
توی اون لحظه ترجیح میدادم اصلاً توی بحثشون شرکت نکنم چون اصلاً دوست نداشتم نه دربارهی هیلدا و نه هیچ زن دیگهای حرف بزنم. به زنها حس خوبی نداشتم، آه خدا گاهی اوقات به مامان و راحله هم شک میکردم... .
***
کلافه از جام بلند شدم و صدام رو بالا بردم:
- مامان جان، من نمیام. خودتون برین آخه چیکار به من داری؟
مامانم مثل خودم صداش رو بالا برد و محکم گفت:
مامان: تو غلط میکنی که نمیای، من جواب بقیه رو چی بدم اصلاً بگم حامی چه کار مهمی داشته که نتونسته واسه دیدن دختر عموی تازه از خارج برگشتش بیاد؟این هیلدای بیچاره چه هیزم تری به تو فروخته که انقدر باهاش بدی؟!.
دستی به صورتم کشیدم و نالیدم:
- مامان من سرم درد میکنه، حالم بده، اونجا هم بیام اذیت میشم. شما برین من خودم بعد به هیلدا زنگ میزنم، ازش معذرت خواهی میکنم.
صدای داد بابا، مامان رو از جا پروند و من که دیگه عادتم شده بود فقط یک پوزخند تلخ زدم:
بابا: حرف اضافی موقوف، توهم با ما میای.
به طرفش برگشتم و با اخم گفتم:
- اون وقت کی من رو مجبور به این کار میکنه؟ نمیخوام بابا مگه زوره؟دلم نمیخواد بیام و اون دختر رو ببینم.
راحله با ترس اومد کنارم و بابا نعره کشید:
-اصلاً تو میدونی دربارهی کی داری حرف میزنی! از هیلدا، دختر عموت، عمویی که یک زمانی از من بیشتر دوسش داشتی!
خندهی هیستریکی کردم و گفتم:
- مسخرهست، دلیل نمیشه چون من عمو رو دوست داشتم دخترش هم باید دوست داشته باشم! اتفاقاً من از اون دختره حالم بهم میخوره.
بابا خواست به سمتم حملهور بشه که مامان با جیغ جلوش وایستاد و گفت:
- تو رو خدا آقا غلط کرد؛ من رو بزن اما با حامی کار نداشته باش.
بابا رو برگردوند و دستی به صورتش کشید ولی یهو با دادی که زد این بار همهمون شوکه بهش زل زدیم:
بابا: همش تقصیر توعه اعظم، تو با کارهات و طرفداریهات باعث شدی که این پسرهی... استغفرالله ،تو روی من وایسته و به یادگار برادرم همچین حرفی بزنه.
صدایی توی گوشم سوت کشید:
- تو باعث شرم مامان بابات هستی، تو ناخلفی ،ناخلف بودن فقط به معنی این نیست که هزارتا گند کاری کنی! یکی مثل منم میتونه ناخلف باشه، بی چشم و رو باشه، باعث تأسف مامان باباش باشه!
راحله بازوم و تکون داد به چشمهاش که داشت با التماس نگاهم میکرد نگاه کردم،نگاهش حرف داشت یعنی تو رو خدا بیا بریم، یعنی نمیبینی مامان بابا دارن دعوا میکنن؟!یعنی این بار تو کوتاه بیا!
عجیب حالم بد بود! بغض داشتم، حرف داشتم، کینه داشتم و همه و همه داشت خفهم میکرد. اوضاع داشت بدتر میشد، واسه همین با اخم و دندونهای کلید شده گفتم:
- میام، بسه دیگه میام و این دختر برادر عزیزتون رو ملاقات میکنم بس کنید دیگه.
راحله لبخند زد و من فقط تونستم پوزخند بزنم و بغضم رو قورت بدم، مثل همهی این سالها که سرکوبش کردم... .
***
وارد حیاط باصفای خونه آقا بزرگ شدیم. حوض وسط حیاط پر از ماهی بود و گلدون گلهای شمعدونی که دورش بودن،زمین نم داشت و قطرات آب روی گُلها و درختها، خودنمایی می کرد، مطمئناً هر موقع دیگهای که بود با دیدن این منظره لبخند رو لبم میاومد و یهکم غمهام یادم میرفت.
ولی الان از خشم و کینه و ناراحتی پر بودم. مامان با لبخند به اطراف نگاه میکرد و هرازگاهی با بابا پچپچ می کرد، هه حتماً یاد خاطرات دوران جوانی افتاده بودن، راحله هم کنار من قدم بر میداشت و تازه متوجه شده بودم که چهقدر از قبل کم حرفتر شده، دلم میخواست براش برادری کنم گرچه که اون واسه من خواهری نکرد، فقط و فقط به خاطر کینههایی که از قبل ازم داشت. ولی من دلم خواست که پناهش باشم، تنهاش نذارم، من بیمعرفت بودن رو بلد نبودم!
برای اونهایی که برام عزیزن حاضرم هر کاری بکنم تا ناراحتیشون رو نبینم.
نفهمیدم کی به در ورودی رسیدیم اما وقتی به خودم اومدم که زن عمو داشت باهامون احوالپرسی میکرد و خانم مادمازل هم با لبخندی وسیع وایساده بودن و برای مامان و بابای بنده، دلبری میکردن، تنها هنر این دخترها همین بود، دلبری کردن و در آخر بدبخت کردن یک آدم! صدای قربون صدقه رفتنهای مامان و اون دوتا بوسهای که روی صورتش کاشت، روی اعصاب داغونم خدشه انداخت و به ناچار فقط دستم و مشت کردم وگرنه خیلی دلم میخواست که سریعتر این محل رو ترک کنم و تو غار تنهایی خودم برگردم. حالا نوبت به من و راحله رسیده بود و به ناچار لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم و با زن عمو سلام و احوالپرسی کردم:
زنعمو: بهبه، حامی خودم، میدونی من چند وقته تو رو ندیدم
بیمعرفت؟نگی یه زن عمو هم داریها!.
هه، دلش خوش بود، من با زور و التماس به پدرومادر خودم سر میزدم، الان چه درخواستی از من داشت!از مزخرف بودن خودم شرمم شد و با خجالت گفتم:
- ببخش زن عمو، وقت نمیشه این روزا سرم خیلی شلوغه.
گرچه فهمید که حرفم بهونه و چرت و پرتی بیش نیست اما با این حال با لبخند گفت:
زن عمو: اشکال نداره مادر، انشاالله که کارهات سبک بشه یهکم هم وقت کنی به خودت برسی خیلی لاغر شدی پای چشمهات هم گود افتاده... .
این بار لبخندم واقعی بود و تلخ که با صدای ظریفش لبخندم محو شد:
هیلدا: عه،مامان حالا چرا آقا حامی رو دم در نگه داشتی.
زن عمو سرتأسفی تکون داد و با شرمندگی گفت:
زن عمو: ببخشید حامی جان بیا داخل عزیزم.
وارد شدم و خانم مادمازل که کنار مادرشون وایستاده بودند باآرومترین و متینترین صدایی که من اون رو شگردش به حساب آوردم سلام و خوشآمد گفتن، نگاه سردم رو توی صورت سفید و بدون آرایشش گردوندم، خیلی تغییر نکرده بود لبهای قلوهای و صورت گرد و چشمهای عسلی!انگار که ازش طلبکار باشم فقط سرم رو تکون دادم و وارد شدم و در لحظهی آخر دیدم که چهطوری چهره درهم کشید و بغض کرد و همین باعث بیشتر مغرور شدنم شد!
با نگاهی به جمعیت خاطرات گذشته برام تداعی شد، همه بودن مامان بزرگ و آقا بزرگ صدر مجلس نشسته بودن و بقیه هم کنار هم نشسته بودن. دوتا عمهها و شوهرهاشون و پسرها و دخترهاشون، یاد زمانهایی افتادم که چهطور با فرهاد پسرِعمه یاسمن، دخترها رو اذیت میکردیم، خنده روی لبم آورد و مشغول احوالپرسی با بقیه شدم از خانوادهی پدریم خوشم میاومد یکجورایی همه تحویلم میگرفتن و این موضوع من و متکبر کرده بود!
کنار فرهاد و یاشار نشستم و مشغول گفتوگو باهاشون شدم.
حال و هوام همیشه کنار این دونفر عوض میشد، دیوونه بودن مثل چهارسال پیش خودم! انقدر گرم حرف زدن شده بودیم که زمان و مکان از دستمون خارج شده بود!با سینی چایی که جلوم گرفته شد بلاخره دست از حرف زدن کشیدم و حتی نگاه نکردم که ببینم کی چای رو جلوم گرفته. فقط با اخم استکانی برداشتم و سرم رو پایین انداختم. درسته که ندیدمش ولی از بوی ادکلنش تشخیص دادم که خانم مادمازله بوی ادکلنش همیشه خاص بود و همه اون رو با بوی ادکلنش میشناختن. زل زدم به بخاری که از چای ساطع میشد برای لحظهای از ذهنم گذشت که هیلدا و فرشته رو باهم مقایسه کنم، مسخره بود اما هیلدا همهجوره سرتر از فرشته به نظر میرسید! از لحاظ متانت، حد و مرز، نجابت، حرفهاش رفتارهاش و همه و همه حتی جنمش بعد از مرگ عمو خدابیامرز،یکتنه کار کرد، هم کمک خرجی مادرش شد هم تونست ادامه تحصیل بده اون هم پاریس به شخصه خود من وقتی این موضوع و شنیدم هیچجوره باورم نشد یعنی کلاً مغزم سوت کشید و حالا ... .
اَه، اصلاً من چرا باید الان به اون دختره فکر کنم؟!حرفها و چرت و پرتهای بقیه داشت روم تأثیر میذاشت نباید میگذاشتم بیشتر از این فکرم درگیر این خزعبلات بشه! با صدای خانجون سربلند کردم که به طور ناگهانی نگاهم قفل نگاه عسلی هیلدا شد نگاهش حرف داشت این چشمها امشب بیش از حد مظلوم شده بود، چرا احساس میکردم غم داشت؟چرا احساس میکردم منتظره یکتلنگره تا این چشمهای عسلی امشب ببارند هیلدا، هیلدا، هیلدا.
بازهم در جواب نگاه معصومش اخم وحشتناکی کردم و به خانجون نگاه کردم ولی هرازگاهی هم زیر چشمی به هیلدا نگاه میکردم، سرش و پایین انداخت بود و با ناخنش خطهای فرضی روی شالش میکشید!
خانجون: خدا خیرت بده سمیه جان، بعد از چندماه بلاخره ما به یک مناسبتی دورهم جمع شدیم. خیلیوقت بود اینجوری جمعمون جمع نبود.
زن عمو لبخند زد و گفت:
زن عمو: من که جز شما کسی رو ندارم، شما خانوادهی من و هیلدا هستین، باعث افتخارمونه که کنار شما باشیم و جمعمون جمع.
دیگه گوش نکردم که ببینم بقیه چی میگن. دور سالن چشم گردوندم و وقتی راحله رو ندیدم پی بردم که حتماً مثل همیشه رفته توی حیاط و از منظره وهوای خنک بیرون لذت میبره.
برای همین استکان چای رو دست نخورده روی میز گذاشتم، راه حیاط رو درپیش گرفتم و سنگینی نگاه یکنفر هم بدرقهام کرد، درست حدس زده بودم خواهر کوچولوم بغ کرده نشسته بود و زانوهاش و بغل گرفته بود وقتی حضورم رو کنارش حس کرد سربلند کرد و چشمهای نمدارش رو دیدم آه از نهادم بلند شد، سریع اشکهاش رو پاک کرد و با صدای گرفته گفت:
راحله: بشین داداش!
دقیقاً کنارش و مثل خودش نشستم؛ دستم رو دور گردنش انداختم جدی گفتم:
- چی شده؟!چته دوباره آبغوره گرفتی، اصلاً خودت رو دیدی داغون شدی.
با غم نگام کرد و گفت:
راحله: نه داغونتر از تو!
اول چند ثانیه نگاهش کردم، بعد زدم زیر خنده، خندهای که از صدتا گریه بدتر بود باز بغض اومد سراغم و بازم سرکوبش کردم.
راحله: داداش من خیلی بدم نه؟من در حق تو بد کردم وقتی اون اتفاق افتاد مثل یک خواهر کنارت نموندم، دلداریت ندادم...
من بدم، من خیلی بدم من اصلاً خواهر نیستم، من نامردم من بیمعرفتم، احساس میکنم به خاطر کارهای گذشتمه که الان حال و روزم اینه داداش...
صدای گریهاش بلند شد و من درگیر جملهای که گفت بودم و با عصبانیت گفتم:
- یعنی چی؟!مگه حال و روزت چشه؟!موضوع من با تو خیلی فرق داره، من رو که میبینی از یک چیز دیگه سوختم، تو فقط با شوهرت یهکم مشکل پیدا کردی، جر و بحثتون شده این که شلوغ کردن نداره!
میون هقهق گفت:
راحله: کاش همش همین بود کاش ... .
خدای من آخه مگه چی شده بود که این دختر این جوری گریه میکرد، اینبار عصبی تکونش دادم و گفتم:
- یعنی چی؟مثل آدم حرف بزن ببینم چه خاکی تو سرمون شده؟فقط آبغوره گرفتن بلدی؟دِحرف بزن دیگه!
با چشمهای پر از اشکش خیرهام شد و با صدای لرزونش به سختی گفت:
راحله: فرا..فرامرز، فرامز خ*یانت میکنه، زن صیغه کرده فکر کردی الکی الکی سر یک کلکل کوچولو چمدون به دست اومدم خونه بابا؟نه،آقا پیش چشم خودم دختر رو برداشت آورد خونه گفت باید تحملش کنی، گفت از این به بعد اون عفریته هم با ما زندگی میکنه، گفت...
باهم هقهق و کلمهی منفوری به اسم خ*یانت توی سرم رژه رفت، چرا همه جا باید سایهی نحس این کلمه باشه، بیچاره خواهرم بیچاره... .
اون وقت مادر من انتظار داره دخترش دوباره سر خونه زندگیش برگرده!. مگه این که احمق باشه برگرده با صدایی که از ته چاه میاومد گفتم:
- مامان بابا میدونن؟
سرش رو به علامت نه تکون داد و با صدای لرزون گفت:
راحله: اگه بابا بفهمه قیامت میشه، ترسیدم بگم.
- بلاخره که چی؟ تاکی میخوای این باشه وضعیتت باید بهشون بگیم!
راحله با ترس نگاهم کرد و من عصبی دندون بهم ساییدم باید حال این پسرِ دختر باز رو میگرفتم. ای خاک تو سر ما که دختر به این ماهی رو تو چاه انداختیم. آخ مامان آخه من چی بگم به تو؟
پول انقدر مهم بود؟ به والله که مهم نبود!.
راحله خزید تو بغلم و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد. خواهر عزیزم دلش آغوش برادر رو میخواست و من مطمئناً دریغ نمیکردم گرچه اون زمانی که من به آغوش خواهرانهش احتیاج داشتم و اون دریغ کرد، ولی من نه! من دلم دریا بود!
صدای یاشار اومد که صدامون کرد برای شام و من دلگرمی خواهرم الان برام مهمتر از شام بود.
سر میز شام اصلاً نفهمیدم چی خوردم، چی کار کردم، در لحظه حضور داشتم اما فکرم جای دیگهای بود. این وسط سنگینی نگاهی از سر شب تاحالا رو روی خودم حس میکردم. کاش میشد همهی حرص و دق دلیم رو سر اون خالی کنم و بگم متنفرم از نگاههای خیرهت متنفرم از خودت، از خودم، از همه، ازهمهی دنیا، سری رو که پایین بود رو بالا آوردم و انگار با این کارم شوکه شد چون هول و دست پاچه نگاهش رو دزدید و زل زد به غذای دست نخوردش دقیقاً مثل غذای من!
***
هیلدا
بعد از خدافظی با مهمونها در رو بستم و چادرم رو از سرم کندم. مامان مشغول جمع کردن ظرفها بود، سریع چادرم رو انداختم روی مبل و کمکش رفتم. ظرفها رو ازش گرفتم و مشغول شستنشون شدم، لبخند مهربونی زد و گفت:
مامان: دستت درد نکنه مادر، امشب خیلی زحمت کشیدی. ،مثلاً تازه از خارج برگشته بودی!
به شوخی گفتم:
- حالا چون تازه از خارج برگشتم نباید هیچ کاری بکنم؟!اتفاقاً الان خیلی خوشحالم که اینجام و توی خونه زندگی خودمم و پیش مادرمم.
با اشک تو چشمهاش نگاهم کردم و با بغض ادامه دادم:
- مامان خیلی بهم سخت گذشت...خیلی کشور غربت بود، دوسال سختی کشیدم، هیچکسی رو نداشتم آدمهای اونجا هم که... .
سکوت کردم و ترجیح دادم که حرفی نزنم. نمیخواستم بیشتر از این، مامان غصهدار بشه، من عاشق مامان بودم، بعد فوت بابا وابستگیم به مامان خیلی بیشتر شد، همیشه یک ترسی مثل خوره تو جونم بود که نکنه یک موقع مامانم... .
هربار که این فکر میاومد تو سرم سریع زبونم و محکم گاز میگرفتم تا ادب بشم و دیگه از این فکرهای چرت و پرت نکنم.
مامان دستش رو گذاشت رو دست کفیم و شیر آب و بست، سوالی نگاهش کردم که بیتابانه بغلم کرد و سرم رو گذاشت رو سی*ن*هش و همراه با بغض و لرزش صداش نالید:
مامان: تو کی بزرگ شدی عزیز مادر،کی!
از صدای بغضدار مامان بغضم گرفت و گفتم:
- مامان!خوبی؟چیزی شده قربونت برم؟
مامان با صدایی که هم رگههای خنده و هم رگههای گریه داشت گفت:
مامان: این همه صبر کردم که برگردی، بشی همدم تنهاییهام و حالا...
اولین قطرهی اشکم چکید و بیشتر سرم رو روی سی*ن*هی مامان فشردم:
- حالا چی مامان؟!مگه غیر از اینه!معلومه که واسه همیشه میام و میشم همدمت.
همراه بغض خندید، نمیدونم چرا نمیخواست گریه کنه تا بلکه خالی بشه.
مامان: آقا خدابیامرزم میگفت دختر اول و آخر مال مردمه، اون زمانها حرف آقام رو قبول نداشتم. فکر میکردم اینجوری میگه تا من حاضر بشم با بابات ازدواج کنم،ولی بعدها به حرف آقام یقین آوردم، راست می گفت! دختر اول و آخر مال مردمه!
با اخم و خجالت گفتم:
- خب که چی؟حالا اینا چه ربطی به من داره!
سرم رو از روی سی*ن*هش برداشت و با لبخند، اول کل اجزای صورتم رو برانداز کرد و چند ثانیه بعد، حرفی زد که هم تپش قلبم رو بالا برد هم کاری کرد که از ذوق روپا بند نباشم و تا مرز سکته برم.
مامان: زن عمو اعظمت تو رو واسه حامی خواستگاری کرد!.
***
ساعت نزدیک به دو نیمهشب بود و من از شوق حرف مامان نتونستم بخوابم. نه دختری بودم که هول شوهر باشه نه ترشیده بودم نه خواستگار ندیده اما... قضیهی حامی خیلی فرق داشت، حامی برام خاص بود، شاید مسخره باشه اما خاص بودنش به این بود که هیچوقت باهام گرم نمیگرفت، هیچوقت بهم محل نمیگذاشت. همیشه تا میدیدم بهم اخم میکرد جواب سلامم و به زور می داد ... .
احمقانه بود، خیلی احمقانه بود! ولی با این حال، من عاشقش بودم، از بچگی از همون ۱۵سالگی، از زمانی که سن حساس دختری مثل من بود و من تو همون سن حساس عاشق شدم، یک عشق یک طرفه، یک عشق اشتباه. با چندتا از دوستهام این موضوع رو مطرح کردم اما هر کدوم به یک نوع سرزنشم کردن که این عشق آخر عاقبت نداره ولی از یک دختره ۱۵ سالهی خام و بیتجربه چه انتظاری میشه داشت... .
وقتی که خبر ازدواج حامی تو فامیل پخش شد برای لحظهای مرگ جلو چشمهام اومد. مثل دختر دبیرستانیهای بیتجربه به فکر خودکشی و هزار تا چیز افتادم، اما بلاخره با این موضوع کنار اومدم. عشق من یک طرفه بود، حامی من رو نمیخواست و عاشق دختر همسایهشون بود!گفتم که با این موضوع کنار اومدم، اما نه نیومده بودم. هرشب هرشب کارم شده بود گریه، جوری که صبحها از دیدن چشمهای سرخ و پف کردم وحشت میکردم. حالم هرروز بد وبدتر میشد،اشتها نداشتم و مامان نگرانم بود. اما دلیل کارهام رو نمیفهمید، حق هم داشت، حتی به فکرش خطور نمیکرد که من عاشق پسر عموی بداخلاق و مغرورم بشم ولی من... .
از جام بلند شدم و در اتاقم رو که منتهی میشد به حیاط و باز کردم دقیقا همون جایی که سرشب راحله نشسته بود نشستم و به منظرهی تاریک و خفقان آور روبه روم زل زدم. به کناردستم نگاه کردم، دقیقا همون جایی که حامی نشسته بود و راحله رو بغل گرفته بود. آه حسرت باری کشیدم، خوش به حال راحله که برادری مثل حامی داره! اصلاً ولش کن اما... .
امان از این فکرهای مزاحم که هجوم میارن و آدم رو ول نمیکنن. بعد از این که با راحله برگشتن، هردوتاشون حال و هواشون عوض شده بود، بیحوصله و دمغ بودن. حامی که حسابی رفته بود تو فکر و راحله هم از ده فرسخی معلوم بود که گریه کرده! بیشتر از همه چشم غرهی وحشتناک زن عمو به راحله توجهم رو جلب کرده بود!
شونهای بالا انداختم و با یک به تو چه دوباره به منظره روبهرو خیره شدم.
***
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و اول هرچی فحش بود به مخترعش دادم، اما بعد به این فکر کردم که اگه همین ساعت نبود ما تو خیلی از کارهامون به مشکل برمیخوردیم.
برای همین حرفم رو پس گرفتم و مثل همیشه لبخند مخصوص خودم رو زدم و اول به پنجرهی اتاقم نگاه کردم که حیاط بزرگ و سرسبز خونهی آقابزرگ رو به نمایش میگذاشت، بعد از مرگ بابا، آقابزرگ ما رو اینجا آورد و همه باهم زندگی میکردیم من هم که عاشق اینجا، از بس ذوق کردم که حد نداشت، آخه اون زمانها بچه بودم و از غم و درد و ناراحتی که چیزی سردر نمیآوردم.
بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم، موهام رو دم اسبی بستم،
با زدن کمی عطر به خودم شاد و خندان وارد سالن شدم و با صدای بلند و رسا گفتم:
-سلام...
اما تا خواستم صبح بخیرش رو بگم با دیدن شخص روبه روم لال شدم لال چیه؟اصلاً برای لحظهای قلبم وایساد. روی صندلی که همیشه مخصوص من بود نشسته بود و انگار داشتن با آقا بزرگ چیزهایی میگفتن و میخندیدن که با صدای من با همون لب خندون برگشت طرفم اما کمکم لبخندش محو شد و من که تازه به خودم اومده بودم و موقعیتم رو درک کردم با جیغ خفیفی تو اتاقم پریدم و نفهمیدم که آقابزرگ با خندهای مصلحتی چی گفت!در رو بستم و بهش تکیه دادم. دستم رو محکم گذاشتم رو دهنم و تا حد امکان، چشمهام رو روی هم فشار دادم.
وای خدا، چه افتضاحی شد!من با اون وضع جلوی حامی وای!
با شرم نگاهی به لباسهام کردم، یک بلوز آستین کوتاه پوشیده بودم که البته یهکمی گشاد بود و با یک دامن ترکیب سیاه و سفید چیندار.شاید برای خیلیها این چیزا عادی باشه اما برای من که توی یک خانوادهی نسبتاً مذهبی به دنیا اومده بودم این اصلاً چیز عادی نبود.
اشک تو چشمهام حلقه زد و چیزی نمونده بود که بغضم بترکه، ولی با صدای تقهای که به در خورد، جلوی خودم رو گرفتم. در رو باز کردم مامان با چادر گلدارش پشت در وایساده بود، با خودم گفتم الانِ که کلی سرزنشم کنه اما وقتی که قیافهی بغض کرده و مظلوم من رو دید زد زیر خنده حالا نخند کی بخند، اول با تعجب نگاهش کردم اما کمکم بغضم بیشتر شد و دلخور گفتم:
- مامان!می خندی!من ابروم رفت اون وقت شما...
به حالت قهر رو برگردوندم، مامان با صدایی که ته مایهی خنده داشت گفت:
مامان: دختر، این چه جیغی بود که تو کشیدی! از ترسم استکان چایی از دستم افتاد شکست.
با حرفی که زد نگران شدم و سریع گفتم:
- وای! مامان الان خوبی، چیزیت که نشد؟
مامان این بار مادرانه نگاهم کرد و گفت:
مامان: نه مادرجون من خوبم، فقط هی قیافهی این بچه میاد تو ذهنم خندم میگیره... .
ابروهام رو بالا دادم و سوالی پرسیدم:
- مامان!بچه کیه دیگه؟!
مامان باز هم به خنده افتاد و گفت:
مامان: حامی رو میگم، بیچاره هاج و واج مونده بود، من هم با دیدن قیافهش خندهم گرفته بود، به زور جلوی خودم رو گرفتم، آقا بزرگتم که مثلاً میخواست ماستمالی کنه، اما بندهی خدا هی بدترش میکرد.
لب گزیده و با یادآوری حامی دوباره با بغض و حرص و کینه گفتم:
- این حامی هم سال تا سال اینجا پیداش نمیشه حالا چی شده صبح اول صبحی اینجا اومده؟!
مامان لب گزید و با نگاه سرزنشگری گفت:
مامان: حامی هم مشغلهها و کار و زندگی خودش رو داره، ما که خبر نداریم، پس بهتره حرفی هم نزنیم، صبح الطلوع خود آقابزرگ بهش زنگ زد و گفت بیاد اینجا، حالا چیکار دارن باهم که خدا داند.
با اخم و متفکر زل زدم به میز آرایشم، یعنی آقابزرگ با حامی چیکار داره؟!چهقدر من تازگیها فضول شدم!هر چی که هست به خودشون مربوطه، اصلاً به من چه؟ با همین فکر، افکارم رو پس زدم تازه متوجه نگاه خیره و مچگیرانهی مامان شدم و خودم رو جمعوجور کردم، لبخند معنا داری زد و گفت:
مامان: لباس بپوش بیا صبحانه.
سریع و قاطع گفتم: نه!
مامان با اخم و سوالی نگاهم کرد، گفتم:
- من روم نمیشه بیام خجالت میکشم.
مامان لبخند بی جونی زد و گفت:
مامان: تو که عمدی با اون وضع جلوی حامی ظاهر نشدی که خجالت میکشی! اشکالی نداره، اتفاقِ دیگه پیش میاد.
بعد با اخم و تحکم گفت:
مامان: صبح اول صبحی بده صبحانه نخوری و گشته بمونی! حامی هم معلوم نیست کی بره، پس دختر خوبی باش و اون کاری که گفتم رو بکن.
نگاه عاقل اندرسفیه به مامان کردم و قشنگ با نگاهم بهش فهموندم که من دیگه بیست و سه سالم شده و اون دختربچهی هفت، هشت ساله اون روزها نیستم، اما مادر گرامی در جواب نگاه من از موضع خودش پایین نیومد و جدیتر از قبل نگاهم کرد که در جوابش فقط سر تکون دادم. با پوشیدن مانتو و سر کردن شالم جلوی آینه ایستادم و وقتی از سر و وضع مناسبم مطمئن شدم با یک بسم الله از اتاق خارج شدم. وقتی به سالن رسیدم هنوز آقابزرگ و حامی داشتن حرف میزدن، حامی حسابی اخم کرده بود و دقیق به حرفهای آقابزرگ گوش میکرد. دوباره افکارم تو سرم هجوم آوردن، اما تا خواستم دوباره مغزم رو درگیر افکارم کنم صدای خندان و شیطنت بار آقابزرگ این اجازه رو بهم نداد:
آقابزرگ: به به، سلام به دختر گلم صبح شما بخیر!
صورتم داغ شد و با شرم سرم و پایین انداختم اما تو لحظه آخر دیدم که حامی اخم کرد و خیره شد خیره شد:
- سلام آقابزرگ، صبح شما هم بخیر!
سرم پایین بود و زل زده بودم به پاهام اما صدای حامی رو شنیدم که بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت:
حامی: خب آقابزرگ، اگه دیگه بامن کاری ندارین، من زحمت رو کم کنم.
آقا بزرگ مثل همیشه، دستی به پشت حامی زد و گفت:
آقا بزرگ: نه پسرم، خدا به همرات.
حس کردم حامی بلند شد و آقابزرگ خیلی آروم جوری که فقط خودشون بشنوند گفت:
آقابزرگ: بیشتر به حرفهام فکر کن پسرم.
ولی من شنیدم!اونقدر که سر وپاگوش شده بودم حرفشون رو شنیدم!صدایی از حامی نیومد و فقط نزدیک شدن قدم هاش و حس کردم سرم و که بالا آوردم نگاهم نگاهش رو غافلگیر کرد، مثل همیشه سرد و بیهیچ حسی داشت نگاهم میکرد، بازم اخم کرد و یک خدافظ خشک و خالی گفت که به زور شنیدم! اما من مثل همیشه لبخند زدم و با صدای رسایی گفتم:
- خدا به همراهتون!
***
کتاب به دست، مشغول قدم زدن توی حیاط بودم هرازگاهی، برای چندبار خطی رو میخوندم تا منظور نویسنده رو از این نوشته بفهمم، کتابش به شکل روانشناسی، اما پیجیده بود، من هم که عاشق کتاب بودم، مخصوصاً خوندنش. زمانی که درحال قدم زدن توی حیاط با زمین نمناکش بودم که براثر بارون بهاری امروز عجیب دلنشین شده بود، کتاب رو بستم و زل زدم به درختها و گلهایی که قطرههای بارون روشون خودنمایی میکرد، هوا ابری بود و حال و هوای عجیب، اما قشنگی بود! صدای خندههای کودکانهی خودم تو گوشم پیچید:
جمعه بود و فصل پاییز، تازه بارون اومده بود، دلم میخواست برم تاب بازی! تاب دقیقاً وسط حیاط بزرگ خونه قرار داشت، بیتوجه به تذکرات مامان و بابا که تازه بارون اومده زمین خیسه دویدم و برای لحظهای نفهمیدم چی شد و احساس کردم رو هوا معلق شدم، تالاپ با باسن پخش زمین شدم، تا خواستم گریه سر بدم چشمهام قفل چشمهای مشکی حامی شد، توش تأسف و هزار تا چیز دیگه بود. وقتی نگاه تاسف بارش رو دیدم به هرزوری که بود جلوی خودم رو گرفتم تا گریهم نگیره و بیشتر از این کوچیک نشم ولی خدا میدونه اون روز چه قدر درد کشیدم و ریختم تو خودم و مامان و بابا نازم رو کشیدن.
با به یاد آوردن اون خاطره، لبخندی گرچه تلخ روی لبم اومد. دستهام رو از هم باز کردم، سرم رو روبه آسمون گرفتم، اولین قطره ی بارون که نمنم روی صورتم چکید اشکهام هم بیاجازه از من باریدن، جونم لرزید و بیصدا روبه آسمون گریه سردادم.
هیچوقت، هیچ خاطرهی خوبی از حامی نداشتم. هر موقع که میاومدم بهش نزدیک بشم، ازم دور میشد! همیشه جوری نگاهم میکرد که انگار داره به یک چیز به درد نخور نگاه میکنه تا اونجایی که یادمه حامی هیچوقت از من خوشش نمیاومد هیچ وقت!.
صدای زنگ در باعث شد که سریع به خودم بیام و آه از نهادم بلند شد!. خیس خیس شده بودم! اونقدر توی افکارم غوطهور بودم که متوجه شدید شدن بارون نشدم. حالا کمکم حسهام زنده شده بودن و به وضوح میلرزیدم و دندونهام از شدت لرزش بههم میخوردن و صدا می دادن. خودم رو بغل گرفتم وسریع وارد ساختمون شدم، مامان داشت هول و دستپاچه خونه رو مرتب می کرد اما با دیدن من از کار دست کشید و زد رو گونش:
مامان: خاک بر سرم این چه وضعیِ دختر تو که سرتاپات خیسه!
با لرزش مشهود توی صدام فقط تونستم بگم:
- سرده... .
مامان انگار که چیزی یادش اومده باشه چشمهاش گرد شد و هول گفت:
مامان:وای بدو بدو، برو لباساتو زود عوض کن زن عموت اینا اومدن، تا دارن بالا با آقابزرگ و خانجون احوال پرسی میکنن سریع حاضر شو.
با شنیدن حرف مامان چشمهام گرد شد با یک نگاه به در ورودی خونه سریع وارد اتاقم و شدم با لرزش شروع کردم به خشک کردن خودم و لباس پوشیدن.
***
صدای سلام و احوالپرسی مامانم و زن عمو و راحله به گوشم خورد. با وسواس زیاد خودم رو توی آینه نگاه کردم. خوب شده بودم، اما موهام هنوز نم داشت و من هم از اینکه موهام خیس بمونه متنفر بودم، ولی وقت خشک کردنشون و با سشوار نداشتم دست دراز کردم تا ادکلن محبوبم رو بردارم اما با حرفی که زنعمو زد دستم بین راه متوقف شد:
زن عمو: سمیه، پس عروس گلم کجاست؟ نمیبینمش!
اونقدر بلند این حرف رو زد که صداش تا اتاق به گوشِ من رسید، ته دلم یک جوری شد، ذوق زده شدم، نه نه یک چیزی بیشتر از ذوق زده شدن. اَه نمیدونم فقط این رو میدونم که اون لحظه اصلاً رو پا بند نبودم و لبخند گل و گشادی هم مهمون ل*بهام شده بود، بیجنبهام دیگه!
***
- سلام
با صدای من، زن عمو و راحله متوجهام شدن و هردوتاشون با دیدنم چشمهاشون برق زد جلوتر رفتم و زنعمو از جاش بلند شد و اومد طرفم:
زن عمو: سلام به روی ماهت عروسکم!
وای خدا عروسکم! من! ای وای نه نه، الان وقت ذوقزده شدن نیست!
لبخند خجولی زدم و تا اومدم ببینم چی به چی و کی به کیِ، فرو رفتم تو آغوش زن عمو، بوی عطر گل محمدی میداد مثل همیشه یادمه اون موقعها که بچه بودم همش به بهونههای مختلف میرفتم بغل زن عمو که عطرش رو استشمام کنم، هی، چه روزهایی بود!
با یادآوری گذشته دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و صورتم رو به سی*ن*هاش فشردم و با تمام وجود بوی عطرش رو به ریههام فرستادم، بعد از جدا شدنمون نوبت به راحلهی خوش قلب و مهربونم رسید، بغلش کردم و تا خواستم ازش جدا بشم بیشتر من رو به خودش فشار داد و آروم جوری که مامان و زن عمو نَشنَون گفت:
راحله: حامی میخواد باهات حرف بزنه، من رو واسطه کرد که بهت خبر بدم، فقط یک حرفهایی هست که بعداً باید بهت بگم، اگه میشه من رو به یک بهونه ببر اتاقت تا بهتر بتونیم حرف بزنیم.
شوکه از حرفهای راحله باشهی آرومی گفتم که مامان اعتراض کرد:
مامان: هیلدا!مامان جان راحله رو ول کن، حالا وقت واسه ابراز دلتنگی زیاده.
خندهی مصلحتی کردم و گفتم:
- ای بابا دوسال ندیدمش، خب دلم تنگ شده.
***
(حامی)
با اخم به صفحهی مانیتور زل زده بودم، اما هرکار میکردم نمیتونستم تمرکز داشته باشم و به کارم برسم. پوف کلافهای کشیدم و به صندلی تکیه دادم. نگاه گذرایی به در اتاقم کردم اما تا خواستم نگاهم رو بگیرم چشمم خورد به امید که دست به سی*ن*ه و با یک تا ابروی بالا رفته نگاهم میکرد چشمهام گرد شد و با تعجب گفتم:
- امید! تو از کی این جایی؟
امید که حالا به حالت عادی خودش برگشته بود بی خیال گفت:
امید: به تو چه!
خندیدم! کلاً من با امید رفیق فاب بودم و هرچی میگفت ناراحت نمیشدم، رفیق فاب بودنم یعنی همین دیگه! البته خیلی چیزهای دیگه هم ملاک بود، مثل مرام و معرفت که همش رو امید داشت و تو بدترین شرایط زندگیم هیچوقت تنهام نذاشته بود.
وقتی خندم رو دید، بدتر اخمهاش رو کشید توهم، لبخند زدم و گفتم:
- چته؟ از کجا شکاری که حالا میخوای دق و دلت رو سر من خالی کنی؟!
چشمهاش رو قفل چشمهام کرد و بانگرانترین لحنی که تا به حال ازش سراغ داشتم گفت:
امید: چه مرگته حامی؟ دقیقا ده دقیقه است که من اونجا پشت در وایستادم و زیر نظر گرفتمت، از بس فکرت مشغول نمیدونم چه کوفتی بود که حتی متوجه من هم نشدی!. چند روزه که پرخاشگر شدی، عصبی بودی عصبیتر شدی، هی به هربهونهای با کارمندهای دیگه بحث و جدال میکنی، دل به کار نمیدی، خودت این جایی ولی فکرت یک جای دیگهست. فکر نکن نفهمیدم اتفاقاً چند وقتیه حسابی زیر نظر گرفتمت، بی قرارتر از همیشه شدی، هی قرص میخوری. دقیقاً هم این حالاتت از وقتی شروع شد که رفتی مهمونی خانوادگیتون.
چند ثانیه فقط نگاهش کردم بعد کمکم لبخند رو لبم اومد، از همون لبخند تلخها، از همونها که از صدتا زهر بدتره.
- اون شب مهمونی تموم شد، اما نمیدونستم که قراره بدبختی و مکافات من شروع بشه.
***
بلاخره اون مهمونی کذایی تموم شد و همین که سوار ماشین شدیم مامان با لحن بدی به راحله توپید:
مامان: ببینم، چی به داداشت گفتی که از سر شب تاحالا تو خودشه؟
راحله که انتظار همچین برخوردی رو نداشت و به خاطر فشاری که از سرشب روش بود نتونست جلوی خودش رو بگیره و زار زار گریه کردنش شروع شد، هنوز کلمهی خ*یانت توی سرم رژه میرفت و زار زار گریه کردنهای راحله هم باعث شد که کنترلم و از دست بدم و داد زدم:
- اَه ببند صدات رو راحله!
زار زدنهای راحله کمتر نشد که هیچ بیشتر هم شد، بابا نگاه بدی بهم انداخت ولی خبر نداشت که تو دلم چی میگذره وگرنه این جوری نگاه نمیکرد. بغض کرده سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و غصه خوردم هم غصه خودم و هم غصهی دلِ خون خواهرم رو وقتی رسیدیم راحله نگاه دلخوری رو حوالهام کرد و با سرعت تمام وارد اتاقش شد. کلافه سرم رو تکون دادم که مامان وارد سالن شد و درحالی که چادرش رو از سرش در میآورد چشم غرهای بهم رفت و گفت:
مامان: این چه رفتاری بود که با خواهرت داشتی؟
چشمهام رو ریز کردم و با حرص گفتم:
- مامان، تو خودتم سوار ماشین نشده توپیدی بهش!
- دِ آخه، من با تو فرق دارم، من مادرشم میخوام ببینم دردش چیه.
پوزخند زدم، هه مادر مارو درد بچه اش رو می خواد با دعوا و بحث بفهمه!
مامان وارد آشپزخونه شد و پشت بندش بابا هم وارد شد و گفت:
بابا: خانم شما اگه میخوای درد بچهات رو بفهمی به جای دعوا و توپیدن بهش، قشنگ برو باهاش حرف بزن نه این که جلوی من و این شازده پسرت خردش کنی، به هرحال اون هم غرور داره.
مامان که حسابی بهش بر خورده بود با ناراحتی و کینه گفت:
مامان: شما نمیخواد به من درس بدی، اگه راست میگی برو به رَوش خودت باهاش حرف بزن، دردش رو بفهم که هرروز هروز آبغوره نگیره.
دیگه گوش نکردم که ببینم چی میگن سرم رو تکون دادم و به این فکر کردم که حالا چهجوری گندی که زدم رو جمع کنم و از دل راحله دربیارم
***
:بله؟
دستهی در رو آروم پایین کشیدم و اول کمی سرم و داخل کردم، راحله رو تخت نشسته بود و کتابی هم دستش بود، اما میشد تشخیص داد که هنوز هم داشت گریه می کرد. با دیدنم اخم کمرنگی کرد و سرش و پایین انداخت. با یک لبخند کمرنگ وارد اتاق شدم و روی صندلی روبه روی میز آرایش نشستم:
- راحله!
جوابم شد سکوت، متنفرم از این سکوت، بازم اینبار آرومتر و مهربونتر گفتم:
- راحله خانم؟!
بازم جوابم شد سکوت:
- راحله قهر کردی؟!تا اونجایی که یادمه تو اهل قهر کردن نبودی!
فایدهای نداشت،آبی که نباید ریخته و کاری که نباید، شده بود.
از خودم بدم میاومد این حامی رو دوست نداشتم اصلاً من اینی که الان بودم، نبودم! پس چرا اینه وضعم؟
شکست خورده و با شونههای افتاده از جام بلند شدم، به طرف در خروجی رفتم که حرفش درجا متوقفم کرد:
راحله: می خوام برگردم!
سریع چرخیدم طرفش و اول با بهت نگاهش کردم جدیِ جدی بود، اثری از شوخی توی صورتش نبود یا حتی توی لحنش، به آنی عصبانی شدم و آمپر چسبوندم:
- تو غلط میکنی می خوای برگردی، بیجا میکنی که برگردی، شده قلم پات رو بشکنم نمیزارم بری خودت رو یک عمر بدبخت کنی.
از تخت بلند شد، روبه روم وایساد و با گریه گفت:
راحله: من رو نگاه کن! خیلی خوب نگاه کن!ببین چیزی دیگه ازم نمونده، خسته شدم از همه چی، از طعنههای مامان، از بی محلیهاش، ازغر زدنهاش، حس اضافه بودن بهم دست میده. مامان حاضره تو هرروز جلوی چشمش باشی ولی حاضر نیست واسه چندروز فقط چند روز دخترش رو قبول کنه. مامان شوهرم داد تا از شرم خلاص شه، مامان دختر دوست نیست ولی عوضش عاشق توعه از همون اول، از همون بچگی.
با بهت هربار دهنم رو باز میکردم تا حرفی بزنم اما واقعاً جای هیچ حرفی باقی نمونده بود چون راست میگفت. ادامه داد:
تو رو هیچوقت به خاطر انتخاب غلطت سرزنش نکردن، اما من رو چرا، درحالی که فرامرز انتخاب خودشون بود، الان هم دیگه این حرفها فایدهای نداره. می خوام برم، به نظرم پیش فرامرز باشم آرومترم تا این که اینجا باشم و انقدر حرف بشنوم، الان هم دیگه ممنون داداش میدونم تو این چند وقته همه جوره میخواستی هوام رو داشته باشی ولی خب ... . من غیر از تو به حمایتِ ک.سهای دیگهای هم احتیاج دارم که عین خیالشون نیست.
***
دقیقاً صبح فردای همون روز که با راحله صحبت کردم، چمدون به دست و آماده موضوع رو با مامان و بابا مطرح کرد، من که هنوز تو شوک بودم و هیچجوره نمیتونستم قبول کنم که راحله برگرده.
بابا که اول شدیداً مخالفت کرد، اما وقتی سرسختی راحله رو دید به اجبار قبول کرد اما بازم از ته دل راضی نبود و مامان... .
نمی دونم اون لحظه چه حسی داشت ولی مطمئنم هیچوقت چشمهای پر از اشکش و دستهای لرزونش از یادم نمیره... .
بعد از رفتن راحله بابا با اعصابی خورد از خونه بیرون رفت و من و مامان موندیم. هر لحظه احساس میکردم درحال خفه شدنم از بس که فضای خونه خفقانآور و غیر قابل تحمل شده بود، انگار راحله با رفتنش حس و حال نسبتاً خوب این خونه هم با خودش برده بود.
خبری از مامان نبود، نگرانش بودم، احساس میکردم حس عذاب وجدان یک لحظه هم ولش نمیکنه. اول دور تا دور خونه رو گشتم اما خبری ازش نبود برای همین داد زدم:
- مامان، مامان جان کجایی؟!
صداش از توی حیاط به گوشم رسید سریع به حیاط رفتم و با چشم دنبالش گشتم دیدمش لابه لای درختهای نسبتاً بزرگ باغچهی حیاط بود. به سمتش رفتم و وقتی بهش رسیدم گفتم:
- اینجا چیکار میکنی قربونت برم!
سرش پایین بود. احساس میکردم نمیخواد من چهرهی درهمش رو ببینم، اما اگر من پسر این مادر بودم خیلیخوب میدونستم که الان صورتش خیس از اشکاشه.
مامان: حالم بده حامی، فضای خونه گرفته بود احساس میکردم الانه که خفه بشم، واسه همین سریع اینجا پناه آوردم.
تصمیم گرفتم از فرصت نهایت استفاده رو ببرم و سوالی رو بپرسم که مدتها یا بهتره بگم سالیان سال بود که فکرم رو به خودش مشغول کرده بود:
- مامان، یک سوال بپرسم؟
سرش رو به سمت چپ برگردوند جوری که من نتونم صورتش رو ببینم:
مامان: آره عزیزم بپرس مادر!
با تردید نگاهش کردم و با من من آروم آروم گفتم:
- خوب...راستش....چیزه...چرا...چرا همیشه رفتارت با من یکجور بود و با راحله یکجوره دیگه؟! چرا شما بین ما فرق میذاشتی اما بابا نه!
به طرفم چرخید و صورت از اشک خیس و غمزدهاش دیدم گفت:
مامان: نمیدونم، واقعاً خودم هم نمیدونم!.
مامان به باغچه خیره شد، جوری که انگار تو گذشتهاش غرق شده ادامه داد:
مامان: راحله ناخواسته بود!بعد از این که تو رو به دنیا آوردم با بابات شرط کردم که دیگه بچه نیاریم اما بابات اون ته تهای دلش یک دختر میخواست ولی من دیگه زیربار بارداری و بچه داری نمیرفتم، نه به خاطر اینکه فقط دلم میخواست بچم پسر باشه و فلان...نه من اصلاً اهل همچین تفکراتی نبودم، اما دلمم نمیخواست دیگه بچهدار بشم.
ولی بابات از اون وضعیت خیلی ناراحت بود، وقتی هم که مادرش همون خانجون که الان دیگه آزارشم به مورچه نمیرسه پی به ناراحتی پسر اَرشدش برد، جوری دمار از روزگارم درآورد که به زور حاضر شدم دوباره باردار بشم و از شانس خوب بابات هم، بچهدختر شد. اما من دلسرد شده بودم، حتی اون زمانها بابات به زور بچه رو میذاشت تو بغلم تا بهش شیر بدم، اون زمانها با بابات هم سرد و کینهای شده بودم، چون همهی اینها رو از چشم اون و مادرش میدیدم بعد از اون ماجراها هم دیگه دلم با خانجون صاف نشد.
هیچ حسی نداشتم حتی نمیدونستم برای آروم کردن مامان باید چی بگم و چیکار کنم که دوباره خودش به حرف اومد:
- بچهم راحله تو این ماجرا هیچکاره و بیتقصیر بود اما خب من هم نمیتونستم، دیگه بچه نمیخواستم ناخواسته بود. من ازش دلسرد بودم، بچمه دوسش دارم میدونم، که با ندونم کاریهای من بدبخت شد، اما خدا شاهده که من فقط میخواستم با ازدواج با فرامز خوشبخت بشه نمیدونستم که بدتر اینجوری میشه نه تو نه بابات خبر ندارین که به خاطر بچهم دل من خونه.
پوزخندی زدم و با سردترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم:
- میدونی چیکار کردی مامان؟! میدونی با راحله چیکار کردی؟حتی با من حتی، با بابا، حتی با خودت، هر موقع که خواستیم مثل همهی خواهر و برادرها بشینیم و دو کلام حرف بزنیم همش رفتارها و حرفهای کینهای راحله کاری میکرد که زود کنارهگیری کنم.
گاهی وقتها باهام خوب بود گاهی وقتها نه. مامان، راحله دخترت پر از کینه و عقده است الان هم نمیدونم چی بگم ولی هرچه قدر هم که راحله ناخواسته بوده از گوشت و پوست و استخون خودت بوده، باید در حقش مادری میکردی باید به وظیفهات عمل میکردی.
حرفهام رو زدم و مامان رو با کلی بهت و ناباوری و بغض تنها گذاشتم فکر کنم لازم بود یکی این حرفهارو بهش بزنه اما بیشتر ازهمه دلم به حال راحلهای میسوخت که بیگناه قربانی شده بود و بیمهری مامان رو تحمل کرده بود.
دو روز از اون همه ماجرا میگذشت، دو روزی که آروم و بیدغدغه گذشته بود، اما این آرامش قبل از طوفان بود و خبر نداشتم که قرارِ چه اتفاقی بیفته و چه به روزم بیاد، همین که تصمیم خودم رو گرفتم و خواستم بگردم خونهی خودم، مامان خیلی جدی مخالفت کرد و جلوم رو گرفت و گفت که هم خودش هم بابا می خوان دربارهی موضوعی باهام حرف بزنن. به هرچیزی فکر میکردم الا... .
به ساعت روی دیوار نگاه کردم، دقیقاً یکربعی میشد که نشسته بودیم، جو سنگین بود و مامان استکان چای به دست هر از گاهی یا من رو زیر چشمی میپایید یا بابا رو، دوباره کلافه به ساعت نگاه کردم، هیچک.س هیچ حرفی نمیزد و احساس میکردم داریم فقط وقت رو تلف میکنیم. برای همین از جام بلند شدم و خواستم برم، اما تشر بابا باعث شد تا دوباره سر جام بشینم:
بابا: بشین!
لبم رو به دندون گرفتم و همهی سعیم رو کردم تا آروم باشم و گفتم:
- دقیقاً یکربعه که نشستیم اینجا و شما هیچی نمیگین. مامان میگه باهام کار دارین، خب چرا هیچ کدومتون حرف نمیزنید؟
حرف زد بلاخره حرف زد با خونسردی تمام تو چشمهام خیره شد و حرفش رو زد زهرش رو ریخت. ای کاش که نمیریخت، ای کاش که نمیگفت، ای کاش منِ پسرش رو که خیلی وقته دیگه قبولش نداره رو نمیشکست. اصلاً ای کاش من مرده بودم، ای کاش... .
بابا: مادرت شب مهمونی، هیلدا رو از زن عموت برات خواستگاری کرد... .
شوک بهم وارد شد، یک شوک بد، جوری که برای لحظهای قلبم نزد مبهوت زل زدم به بابا و با لکنت گفتم:
- شما...شما چیکار...چیکار کردین!
بابا با همون جدیت و خونسردی تمام، تسبیح قهوهای رنگش رو تو دستش جابهجا کرد، وقتی از بابا ناامید شدم، با عجز و ناباوری به مامان زل زدم، رنگش پریده بود و با اشک چشمهاش خیرهام شده بود، چیزی زیر لب میگفت مثل دعا مثل ذکر اما مگه من اینطوری آروم میشدم؟گیج بودم، منگ بودم، نمیفهمیدم داره چی به سرم میاد، من! هیلدا! من و هیلدا!. به زور آب دهنم رو قورت دادم، زیر لب ناباور زمزمه کردم:
- نه، نه، نه!
صدای پر از تهدید و هشدار دهندهی بابا ساکتم کرد:
بابا: به ولای علی حامی، اینبار بخوای نه بیاری دختر برادر عزیز من رو پس بزنی یا نمیدونم دیوانگی دربیاری و بخوای سر ناسازگاری داشته باشی به جون همین مادرت قسم دیگه رنگ ما رو نمیبینی.
مامان هین بلندی کشید و خواست در صدد دفاع از من در بیاد اما بابا دستش رو بالا آورد و به نشونهی تهدید، جلوی صورت مامان گرفت:
بابا: اعظم وای به حالت اگه بخوای ازش دفاع کنی و پررو تر از اینی که هست بُکنیش. همش تقصیر توعه، بسه دیگه هر چهقدر گند زد به زندگیش، الان میخوام افسارش و بگیرم دستم.
صدای گریهی مامان بلند شد، ناله میکرد و هی میگفت حامی مادر،عزیز مادر.
جانم مامان؟مامان ببین به چه روزی افتادم! مامان ببین بابا داره تهدیدم میکنه، من هیلدا رو نمیخوام، هیچوقت نمیخواستمش، نه من نمیتونستم نه باید مخالفت کنم نه، نه، نه! با داد از جام بلند شدم:
- نه! عمرا! مگه مغز خر خوردم که یکبار دیگه خودم رو بدبخت کنم.
بابا با کمال خونسردی از جاش بلند شود به طرف در خروجی رفت و در باز کرد و با دستش اشاره کرد:
بابا: خیلیخب راه بازه جاده درازه، بفرما برو اما اگه رفتی دیگه حق نداری پشت سرت رو نگاه کنی یا فیلت یاد هندستون کنه شیرفهم شدی؟
هاج و واج زل زدم بهش گیج بودم منگ بودم هیچی نمیفهمیدم. داشت چه اتفاقی می افتاد! بابا داشت بیرونم میکرد! گفت پشت سرم رو نگاه نکنم! من و هیلدا باید ازدواج کنیم، نه، آره، نمیدونم...
اگه نه خانوادم رو از دست میدم اگه آره یک عمر خودم رو بدبخت میکنم، هيچ حسی بهش ندارم، لعنت به این زندگی بابا باز تشر زد:
بابا: دِ یاالله دیگه!
نفهمیدم چیشد. اما جلوی دیدم تار شده بود، چونهم میلرزید، باز بغض! حالم از اینی که بودم به هم میخورد، صدای زجههای مامان و صدای خندههای پر از عشوهی دختری تو گوشم بود خندههایی که همهی زندگی من بود. اون میخندید من هم خنده میاومد رو لبم... .
نه دیگه نمیخواستم تنهاتر از قبل بشم. من حاضرم قربانی بشم اما خانوادم تردم نکنن، من حاضرم بدبخت بشم اما خانوادم رو داشته باشم. من توان یک ضربهی دیگه رو نداشتم لبهای خشکم رو با زبون تر کردم و با خس خس و زور گفتم:
- قبوله، باشه قبوله، قبوله...
توان ایستادن نداشتم، فرود اومدم روی زمین مامان با جیغ خواست بیاد طرفم اما باز بابا تشر زد:
بابا: از جات تکون نخور، واسهش لازمه، باید به خودش بیاد!
توان دفاع از خودم رو نداشتم. مامان از ترسش حرفی نمیزد، اما میدونستم چهجوری کینهای بابا رو نگاه میکنه.
بازهم صدای خنده تو گوشم پیچید. سرم تیر کشید، محکم شقیقههام رو فشار دادم، فرشته و خندههاش،فرشته و عشقم گفتنهاش، فرشته و لوس بازیهاش، فرشته و عشوههاش، فرشته و خندههاش، فرشته و خندههای شیطانی ... و بعد همهجا تاریک شد!
***
به امید نگاه کردم؛ موشکافانه زیر نظرم گرفته بود، دست به سی*ن*ه و با صورتی جدی، جوری که انگار بخواد حالم رو از کارهام و قیافهم بفهمه! با اخم گفتم:
- چته؟! واسه چی اینجوری نگاه میکنی؟!
نفس عمیقی کشید و سرش رو کمی به چپ متمایل کرد:
امید: باورم نمیشه!
- چی رو؟ این که این ازدواج اجباری رو قبول کردم؟
امید سرش و تکون داد و گفت:
امید: یکجورایی هم خوشحالم و هم تو شوکم!
از جام بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم:
- ولی من برعکس تو پر از بهت و ناباوریم، تو کتم نمیره، چرا بابا انقدر سرسخت شده بود و کاری کرد که من مجبور بشم قبول کنم!
امید از جاش بلند شد و اومد طرفم:
امید: ولی من عوضش خیلی از کار عمو خوشم اومد. میدونی چیه حامی؟ تو فکر میکنی ما، هی داریم گذشتهات رو بهت سرکوفت میزنیم،اما حالاحالا مونده تا بفهمی ما داریم چه لطفی بهت میکنیم!
***
(هیلدا)
زن عمو و مامان حسابی مشغول حرف زدن شده بودند و هر ازگاهی من و راحله رو هم شرکت میدادن، با حرص و کنجکاوی پوست لبم رو میجویدم یا وحشیانه میکَندم جوری که خون میاومد، یعنی حامی با من چیکار داره؟ وای خدا نمیدونم باید ذوق کنم یا منتظر یک ضدحال اساسی باشم. به راحله نگاه کردم متأسفانه سرش تو گوشیش بود و نگاه پر از التماس من رو ندید ،دیگه طاقت نداشتم باید میفهمیدم که حامی با من چیکار داره با همین فکر کمی صدام رو صاف کردم و با یک لبخند دندوننما رو به زن عمو و مامان گفتم:
- اوم، چیزه...اجازه هست من و راحله جان بریم اتاق من؟راستش من اینجا حوصلهام سر رفته!
به راحله نگاه کردم که با لبخند نگاهم میکرد،زن عمو با خنده و لحن خاصی گفت:
زن عمو: چرا که نه عزیزم، فقط از همین الان نخواین دعوای عروس و خواهرشوهر راه بندازینها!.
باز قلبم تپش گرفت، باز دیوانهوار شروع کرد به زدن.باز نفسهام کشدار شدن، باز دستهام شروع به لرزیدن کردن، باز پر از هیجان و ذوق شدم، وباز و بازهای دیگه... .
سریع با راحله از جامون بلند شدیم سفت دستش رو گرفتم و تا اتاقم کشوندمش که با نالهی صداش به خودم اومدم:
راحله: آخ ،آخ، هیلدا دستم رو کندی بابا!
هینی کشیدم و دستش رو ول کردم، شرمنده نگاهش کردم فکر کنم دلش به حالم سوخت که نگاهش پر از ترحم و غم شد. وارد اتاق شدیم و روی تخت نشستیم. راحله بعد از نگاه گذرایی که به اتاقم کرد زل زد تو چشمهام، هنوز نگاهش پر از ترحم و غم بود جوری که دیگه صدام دراومد و به حالت اعتراض گفتم:
- عه، راحله! چته؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟ آدم احساس حقارت میکنه!
هول گفت:
راحله: نه بابا حقارت چیه؟ببخشید تورو خدا
دستش رو پشت دستم گذاشت، متعجب به چشمهای پر از اشکش نگاه کردم، واسه چی اینجوری میکرد؟! نگران شدم قلبم داشت میاومد تو دهنم،گفتم:
- راحله جان عزیزم چیزی شده؟چته تو، اتفاقی افتاده؟نکنه ..نکنه حامی...
نذاشت حرفم رو بزنم و سریع گفت:
-نه نه زبونت رو گاز بگیر اتفاق بدی نیوفتاده راستش ...
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
راحله: راستش میخواستم باهات حرف بزنم نمیدونم حرفهایی که قراره بزنم و بشنوی رو پای چی میذاری، این که دارم نصیحتت میکنم یا هرچی، اما بدون من فقط میخوام کمکت کنم که به سرنوشت من دچار نشی، درسته موضوع من و تو خیلی متفاوته اما میتونه از یک جایی به بعد مثل هم بشه.
با بغض آشکاری سرم و پایین انداختم:
- حامی من رو نمیخواد نه؟ این رو خودم میدونم.
راحله آه دردناکی کشید و گفت:
راحله: فعلاً که قبول کرده باهات ازدواج کنه! البته...ولش کن،
می خوام بهت بگم حامی رو سفت بچسب سعی کن فکرش و از هرچی خ*یانت و اتفاقاتی که تو گذشته براش افتاده دور کنی،
حامی یک چشمبند سیاه زده به چشمهاش و قصد نداره قشنگیهای دنیا رو ببینه. تو کمکش کن، شاید اولش باهات راه نیاد اما سعی کن کم نیاری.
اولین قطرهٔ اشکم که چکید، توی بغل راحله فرو رفتم، هقهق خفهی اون که بلند شد؛ من هم بیاختیار به گریه افتادم... .
چرا حامی من رو دوست نداره؟چرا حامی از من بدش میاد؟اصلاً چرا من باید عاشق حامی میشدم!؟ عشق درد بدیه، یک درد لاعلاجه که آدم رو نابود میکنه، حتی از مرگ هم بدتره، روح و روان آدم رو بهم میریزه و آدم رو میکشه... .
مثل آدمهای دل مرده، به عقربههای ساعت زل زده بودم ...
و صدای تیکتاکش رو گوش میکردم. چشمهام میسوخت و هنوز دلم هوای گریه داشت.
چهقدر سخت بود که مجبور بودم خفه و بیصدا گریه کنم تا یک موقع به گوش مامان نرسه و غصهی دختر دل مردهاش رو نخوره!. قلبم باز داشت بازی در میآورد تیر میکشید و نفس کشیدن رو برام سختتر میکرد، این قلب طاقت نداشت دیگه طاقت نداشت! داشت به زور میتپید حتی قرص و دوا هم دیگه فایده نداشت.
این درد خیلی وقت بود که بامن بود و من فقط به یک امید زنده بودن رو انتخاب کرده بودم و میجنگیدم تا این قلب بزنه حتی به زور اما الان... .
چهقدر این روزهه حس میکنم خستهام؛ ولی بازهم اون تهتههای دلم یک کور سوی امیدی هست. بلاخره عقربههای ساعت روی عدد مورد نظر ایستاد. سریع از جام بلند شدم که باعث شد قلبم دوباره تیر بکشه. دستم رو مشت کردم و گذاشتم روش:
- چند روز دیگه باهام راه بیا، بیقراری نکن تا ببینم چی میشه!
بدون هیچ وسواس و سلیقهای مانتوی فیروزهای رنگم رو برداشتم و همراه یک روسری طرحدار پوشیدم به صورت بی روحم نگاه کردم. حال این که آرایش کنم رو نداشتم یعنی اصلا اهل این چیزها نبودم، اون هم من رو همینجوری باید قبول کنه، من از همون اول همین شکلی بودم، ادکلن محبوب همیشگیم رو زدم و از خونه خارج شدم. شانس آوردم که مامان طبقهی بالا پیش خانجون و آقابزرگ بود وگرنه باز میخواست کلی سوالپیچم کنه. البته منهم به دروغ گفته بودم که میرم خونهی مرجان دوستم چون خیلی وقته ندیدمش!. کارم درست نبود، نباید به مامان دروغ میگفتم ولی خود حامی خواسته بود که کسی مطلع نشه. تاکسی گرفتم و بعد از دادن آدرس، سرم رو به شیشه تکیه دادم، به آدمها نگاه کردم،
هر کدومشون یک مشکلاتی تو زندگی داشتن، بعضیها در تلاطم و بعضیها در آرامش کامل. تازگیها دیگه دنیا رو، آدمها و همه چیز رو زشت میبینم، گاهی وقتها با خودم میگم کاش برنمیگشتم، کاش به استاد جوانم که ازم خواستگاری کرد جواب مثبت میدادم، کاش به جای اینکه دل ببندم، به حامی دل میبستم به...
نمیدونم اما خیلی چیزها از همون اول هم دست خود من نبود، وقتی که اتفاق افتاد دیگه نتونستم تغییرش بدم یاد سرزنشهای مرجان که میافتم تازه میفهمم چی میگفت، عشق یکطرفه خیلی بده خیلی! باید از یک جایی به بعد سعی کنی دیگه نادیده اش بگیری وگرنه نابودت میکنه. وقتی به خودم اومدم که راننده گفت:
راننده: رسیدیم خانم!.
گیج به راننده نگاه کردم که از آینهی جلو، موشکافانه و با تعجب نگاهم میکرد. احساس کردم صورتم خیس شده دستی به گونهام کشیدم، خیس بود! متعجب چندبار پلک زدم که متوجه نمناک بودن مژههام شدم، آه اصلاً من کی گریه کردم که خودم نفهمیدم؟!نگاه پر از سوال راننده رو بیجواب گذاشتم و بعد از اینکه کرایه رو دادم، پیاده شدم به کافهی شیک روبه رو نگاه کردم، کافهی عشق!جالبه چه جایی رو هم برای حرف زدن انتخاب کرده بود، نفهمیدم چرا اما با یادآوری اینکه قراره ببینمش لبخند روی لبم اومد وارد شدم و به اطراف نگاه کردم. کافهی شلوغی بود بیشتر هم دختر پسرهایی سر میز نشسته بودن که معلوم نبود چی میگفتن که طرف مقابلشون از شادی ذوق مرگ میشد. با کمی دقت کردن دیدمش نفس عمیقی کشیدم و با توکل به خدا رفتم سمتش.
از صدای تقتق کفشهام متوجه نزدیک شدنم شد و نگاهش رو از فنجان روبه روش گرفت بازم سرد و بدون هیچ حسی ولی من لبریز بودم از ذوق و شادی!ای مرد بیاحساس، ای شکنجهگر بیرحم، ای کوه یخ... .
پیش دستی کردم:
- سلام
و جوابم شد فقط سری که تکون داد. لجم گرفت. یعنی انقدر براش سخت بود حرف زدن بامن؟! ولی بازهم کم نیاوردم، من باید حامی رو رام خودم میکردم:
- خوبی، چه خبر؟
نگاه دقیقی بهم انداخت:
حامی: برای خوش و بش نیومدم، فکر کنم راحله از قبل بهت گفته.
لبخند مصنوعی زدم وگفتم:
-آره، خب، جانم؟
به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سی*ن*ه گفت:
حامی: من اهل مقدمهچینی نیستم، یعنی اصلاً نیازی به مقدمه چینی نیست، یک حرفهایی هست که صلاح دیدم قبل...
با کمی مکث به سختی گفت:
حامی: قبل ازدواج بهت بگم.
دستهام رو توهم قفل کردم و کنجکاوانه نگاهش کردم، وقتی نگاه منتظرم رو دید پریشان حال گفت:
(حامی)
وقتی نگاه منتظرش رو دیدم ادامه دادم:
- من یک بار ازدواج کردم و خودت خوب میدونی چه اتفاقی واسم افتاد، جوری که سر زبون همه افتادم، بعد از اون من به کل عوض شدم یک آدم دیگهای شدم بدبینم،از همین الان میخوام باهات اتمام حجت کنم تا وقتی با منی، تا وقتی زن منی، تو خونهی منی، هیچ غلطی نباید بکنی دست از پا خطا نمیکنی.
انگشتم رو به نشونهی تهدید بالا آوردم و گفتم:
- به خداوندی خدا اگه بفهمم دست از پا خطا کردی یا هرغلط دیگهای، کاری میکنم که مرغهای آسمون به حالت زار بزنن.
چشمهاش گرد شده بود و هی لباش و تکون میداد تا حرف بزنه با اخم و نگرانی گفتم:
- چته؟واسه چی لال شدی!
کمکم به خودش مسلط شد و با غیظ نگاهم کرد:
هیلدا: آقاحامی، من نمیدونم شما دربارهام چه فکری میکنین اما من شبیه همسر قبلی شما نیستم نمیخوامم باشم شما...
بغض صداش مشهود بود سرش رو پایین انداخت و آروم و لرزون گفت:
هیلدا: شما حق ندارین من رو اینجوری قضاوت کنین یا با همسر قبلیتون مقایسه کنین. شما هیچ شناختی از من ندارین وگرنه اینجوری و با این حرفها من رو تهدید نمیکردین.
فکم رو به هم ساییدم و با بغض خشن نالیدم:
- تو چه میدونی من چی کشیدم، اصلاً آره درسته، من تورو نمیشناسم، اما توهم هیچوقت نخواستی که من بشناسمت!
با شتاب سرش رو بلند کرد و متعجب گفت:
هیلدا: من نخواستم؟ من!هه، شما از احساس من نسبت به خودتون خبر داشتین، واسه همین همش ازم دوری میکردین بهم توجه نداشتین.
لبخند کجی زدم و با یک تا ابروی بالا رفته گفتم:
حامی: خب آره این رو نمیشه انکار کرد، از بس که ضایع بودی هرکی از ده فرسخی کارات رو میدید، میفهمید از من خوشت میاد، ولی میدونی هربار چی من رو از تو دور میکرد؟کارات! رفتارهات! تو داشتی عشق رو گدایی میکردی، هیلدا همیشه یک کارهایی
میکردی که مثلاً به چشمم بیای، اما بدتر از چشمم میافتادی.
در کل بیشتر از اینکه به چشمم بیای و برام مهم بشی حقیر میشدی بدبخت میشدی، عین کسایی میشدی که میخوان عشق رو گدایی کنن!
گفتم، با بی رحمی تمام گفتم، حرف دلم بود و من حرف دلم رو زدم هیچوقت هیلدا به چشمم نیومده بود، هیچوقت شاید حقش نبود، شاید هر آدم عاشقی تو زندگیش مثل هیلدا شده باشه، شاید خود من هم یک زمانی مثل هیلدا بودم!.
تو بهت بود، انگار حرفهام براش خیلی سنگین بود که نمیتونست هضمشون کنه. بغضش رو همراه با آب دهانش قورت داد چندبار سرشون تکون داد و ناباور گفت:
هیلدا: آره،آره، آره، تو راست میگی، من خیلی خودم رو کوچیک کردم. من خیلی... . خوب الان که چی؟
سعی کردم این بار آروم حرف بزنم بدون هیچ توهینی:
- ببین هیلدا، من و تو به درد هم نمیخوریم این و خودت هم خوب میدونی، تو از یک دنیای دیگهای و من از یک دنیای دیگه!
یا بیا قبول نکن یا... .
حتی نذاشت بقیهی حرفم رو کامل بزنم با خشم وصف ناشدنی کیفش و چنگ زد و با خشونت از جاش بلند شد دهنم رو که برای حرفم باز کرده بودم بستم و با اخم گفتم:
- چرا یهو رم میکنی؛ مگه دروغ میگم؟آخه توی افادهای و چه به من؟
با کینه و اشک توی چشمهاش با یک لبخند شیطانی و موذی گفت:
هیلدا: میدونی چیه آقای محمدی؟من کم نمیارم. این همه سال صبر نکردم، خودم رو کوچیک نکردم که تهش بشه اینی که تو الان داری میگی، من از موضع خودم پایین نمیام چه تو بخوای چه نخوای... .
چشمهام ذو بستم و خسته و بیحوصله خندیدم:
- آخه بچه...
انگشت اشارهاش رو به طرفم گرفت و تهدیدوار گفت:
هیلدا: او او! من بچه نیستم، اتفاقاً خیلی هم عقل دارم و میفهمم که تو من رو خر فرض کردی.
عصبی شدم، من خر فرضش نکرده بودم، من داشتم زندگی خودم و اون رو میسنجیدم، از جام بلند شدم، توجه چند نفر به من و هیلدا جلب شده بود؛ برام مهم نبود.
باید، بهش میفهموندم که درد اصلی من چیه. سعی کردم که آروم باشم اما موفق نبودم! با دندونهای چفت شده و چشمهایی که به حتم از شدت عصبانیت سرخ شده بودند غریدم:
- دِ دختر،چرا تو حرف من رو نمیفهمی! دِ بچهای دیگه وگرنه انتخابت واسه ازدواج من نبودم.!
انگار دیگه توان ایستادن نداشت روی صندلی نشست و بابغض نالید:
هیلدا: درد تو چیه دقیقاً؟مگه تو چه مشکلی داری!
پوزخند زدم، چه مشکلی داشتم؟ هیچی شکاک شده بودم، بددل و بدبین شده بودم، خ*یانت دیده بودم و عاشق یک آدم اشتباهی شده بودم! اون وقت میپرسه من چه مشکلی دارم! کم نیست به خدا که این دلایل درد کمی نیست.
پوزخند زدم اشاره کردم به خودم و گفتم:
- ببین!خوب ببین، چی از حامی چهار پنج سال پیش مونده؟...
نگاهم کرد، ولی برعکس انتظار من نگاهش رنگ تأسف و هزار تا فحش و توسری نبود! نگاهش پر از حسرت بود پر از غم پر از... .
چشمهامون قفل چشمهای هم دیگه بود. با لکنت و من من شروع کرد حرف زدن:
هیلدا: من...من هر...هرجور که ...که باشی دوستت دارم، واسم مهم نیست که تو گذشتهات چه اتفاقی افتاده، بعدش هم تو که مقصر اون اتفاق نبودی!من... میدونی تو داری بهانه میاری تو... تو من و دوست نداری اون وقت... .
به فنجون خالی روبه روم زل زدم، چهجوری میتونستم بهش بگم که یک زمانی من هم عاشق بودم!
-به خدا درک میکنم چی میگی ولی من دیگه اون آدم قدیم نیستم. حال و حوصلهی عاشقی ندارم؛ اصلاً دیگه دل و دماغی ندارم که بخوام واست تو قلبم باز کنم.
ملتمسانه نگاهش کردم؛ تا بلکه شاید از چشمهام حرفم رو بفهمه و بزاره بره پی زندگیش، ولی نخیر مصممتر از قبل، جدیتر و همین طور خودخواهانهتر گفت:
هیلدا: من هیچ مشکلی با گذشتهی تو ندارم حامی، مهم تویی فقط تو. نمیدونم شاید الان فکر کنی که چهقدر گستاخم که بی پروا دارم از حسم بهت میگم ولی چندساله که تلمبار شده روی دلم... .
با اشک چشمهاش نگاهم کرد، لباش از زورِ بغض می لرزیدن هیچ تلاشی برای گریه نکردن نمیکرد چهقدر غرور برای این دختر عمو بی معنی بود:
هیلدا: این همه سال با اینکه حسم و نسبت به خودت میدونستی ولی بهم بیمحلی کردی، درکم نکردی، هه حتی احمق و حقیر خطابم کردی، ولی من...نه من نمیتونم مثل تو باشم دوستت دارم، چندساله دارم زجر میکشم آرزوم بود یک روز بشینی جلو روم و من بهت بگم دوستت دارم؛ اون وقت تو از من چیزی میخوای که میدونی نمیتونم قبول کنم!.
تمام این مدت که حرف میزد من سرم پایین بود خیرهی فنجون خالی بودم، ولی سنگینی نگاهش رو حس میکردم، اصلاً زبونم برای حرف زدن نمیچرخید. بیشتر از این دلم میخواست که برم،
حتی دوست نداشتم که حرفهاش رو بشنوم، من سنگدل نبودم، درکش میکردم ولی... . شاید احمقانه باشه ولی هنوز دلم گروی اون نامهربونه، همون نامهربونی که با خندههای شیطانیش دلم رو برد، اصلاً متوجه حرفهای هیلدا نبودم که با تکون دادن دستی جلوی چشمهام به خودم اومدم به صاحب دست نگاه کردم هیلدا دلخور نگاهم میکرد خودمم ناراحت شدم، برای لحظهای خجالت زده سرم و پایین انداختم:
- ببخشید یک لحظه حواسم پرت شد.
با غم آشکار و صدای آرومی گفت:
هیلدا: اصلاً به حرفهام گوش میکردی که حواست پرت بشه؟
لبم رو به دندون گرفتم؛ برای اولینبار با شرم نگاهش کردم اما اون سرش رو پایین انداخته بود و سر خورده روی میز خطهای فرضی میکشید؛ راست میگفت هیچی از حرفهاش نفهمیده بودم باید از دلش در میآوردم آروم و دلجویانه گفتم:
- معذرت میخوام هیلدا؛ برای لحظهای حرفهات باعث شد به فکر فرو برم.
بغضش رو به همراه آب دهانش قورت داد ولی بازهم در کنترل کردن لرزش صداش موفق نبود:
هیلدا: مهم نیست، خب من دیگه باید برم مامان نگران میشه.
سریع گفتم:
- نه، ولی من حرفهام هنوز تموم نشده!
با ابروهای بالارفته از تعجب گفت:
هیلدا: خب، بگو میشنوم!
آب دهانم رو قورت دادم اول حرفهام رو تو ذهنم حلاجی کردم و گفتم:
- هیلدا، راستش بااینکه من و تو دختر عمو پسر عموییم اما من هیچ شناختی ازت ندارم، نمیدونم چهجور آدمی هستی اصلاً با اخلاق و خلقیاتت آشنا نیستم، میخوام که اول بیشتر هم رو بشناسیم بعد اقدام به ازدواج کنیم.
تمام مدت با صبر و حوصله به حرفهام گوش میکرد و با سر تأیید میکرد. فقط درحدی ازش میدونستم که خیلی دختر جدیهای، فقط همین!
بالبخند و خجول گفت:
هیلدا: حق باتوعه، ولی...خب الان من باید چیکار کنم؟بهتر نیست خانواده هارو در جریان بزاریم؟
سری تکون دادم:
- چرا من هم دربارهی همین میخواستم حرف بزنم. من از مامان بابا میخوام که اول قبول کنن چند ماهی صیغهی محرمیت بینمون خونده بشه تا بیشتر رفت و آمد کنیم و از هم شناخت پیدا کنیم.
و با تردید و من من کنان ادامه دادم:
- نظرت چیه؟!
نگاهی به دور و اطراف کرد و با خجالت گفت:
هیلدا:میدونم، هرجور خودت صلاح میدونی!
یک لحظه از فکرم گذشت که چهقدر این دختر ساده و مظلومه، آه ولی مطمئنم یک روز یکجایی این سادگی کار دستش میده!
با نیمچه لبخندی از جا بلند شد و آروم گفت:
هیلدا: خب دیگه بااجازه من برم.
سرم و تکون دادم و از جام بلند شدم:
- خودم میرسونمت.
هیلدا: نه، ممنون خودم میرم!
حوصلهی چک و چونه زدن و ناز کشیدن رو نداشتم برای همین کلافه و البته جدی گفتم:
- گفتم خودم میرسونمت.
***
(هیلدا)
همهچیز زودتر از اون چیزی که فکر میکردم اتفاق افتاد؛ صیغهی محرمیت چند ماههای بین من و حامی خونده شد نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت؟!تو دلم ذوق کنم که حامی مال من شده یانه!واقعاً حامی مال من شده بود؟!
نه شک داشتم، همش یک چیزی اذیتم میکرد. انگار که به زور حامی رو مجبور به کاری که دوست نداشت کرده بودم. آه خدا چه موقعیت بدی!
تقریباً یک ماه از محرمیت ما میگذشت اما... .
مسلماً من الان باید خوشحالترین آدم جهان میبودم اما نبودم حامی از همیشه سردتر و بداخلاقتر شده بود انگار نه انگار که ما باهم توافق کرده بودیم. محرم شده بودیم که بیشتر هم رو بشناسیم ولی من که جز سردی و کنایه و طعنه چیزی ازش ندیده بودم، کارم شده بود خندههای مصنوعی و تظاهر جلوی خانواده گرچه که حامی همین هم رعایت نمیکرد یعنی هرجور که تو خلوتمون باهام بود تو جمع هم همونجور بود. به حرص خوردنهای زن عمو و اخم و تخمهای عمو هم هیچ اهمیتی نمیداد انگار که با همه سر جنگ داشت اما نه... .
من نمیزارم باید درستش کنم باید خودم رو نشون بدم من میجنگم... .
***
صدای خندههامون کل خونه رو برداشته بود. یکی من میگفتم و یکی راحله. زنعمو با سینی شربتی از آشپزخونه بیرون اومد و با لبخند به ما نزدیک شد از جا بلند شدم و بالبخند گفتم:
- عه، زن عمو شما چرا زحمت کشیدین میگفتین من بیام.
و درهمین حین سینی رو از دستش گرفتم که راحله قیافهای گرفت و گفت:
راحله: اه اه حالا ببین چه خودشیرینی میکنه واسه مادر ساده دل منها!
چشم غرهای بهش رفتم که زن عمو در صدد دفاع از من دراومد:
زن عمو: باز هم خوبه عروس گلم همین تعارف رو هم کرد، تو که پات رو رو پا انداختی فقط دستور میدی.
صورت راحله به آنی سرخ شد و جیغ زد:
راحله: مامان!نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار، آره دیگه!
زن عمو با خنده سر تکون داد گفت:
زن عمو: هردوتون عزیزهای دل من هستین.
با این حرف زن عمو، راحله قیافهاش رو به روز اول برگشت و لبخند خجولی زد که دوباره زن عمو گفت:
زن عمو: خب دیگه من برم بالا کلی کار دارم شما راحت باشین.
هردو سر تکون دادیم و زن عمو رو با نگاهمون بدرقه کردیم.
همین که رفت برگشتم روبه راحله و گفتم:
- خب؟
کمی از شربتش رو مزه مزه کرد و با اخم گفت:
راحله: چی خب؟!
کلافه سر تکون دادم و گفتم:
- خنگه، زندگیت با فرامرز رو میگم، خوب شده؟سر به راه شده؟
سری تکون داد و ناله مانند گفت:
راحله: خوبِ خوب که نه، اما مثل اینکه این چند هفته قهرِ من یهکم آدمش کرده، ولی هنوز باهاش سرسنگینم گرچه خودش هم خیلی تقلایی برای رفتارم نسبت بهش نمیکنه!
دستم رو روی دستش گذاشتم و با اطمینان گفتم:
- درست میشه آجی فقط یهکم باید به اون و خودت فرصت بدی!
به آنی چشمهاش پر از اشک شدن وگفت:
راحله: دیگه چهقدر فرصت بدم؟ اصلاً چهقدر حرف بشنوم و دم نزنم؟ یک آدم افسرده شدم. تاحالا صدبار به خودکشی و هزارتا چیز فکر کردم منه احمق!
اخم کردم و غریدم:
- غلط کردی احمق دیوونه!چه غلطا!دیگه چه فکرای مزخرفی کردی که من خبر ندارم؟
خندید، اشکهاش رو پاک کرد و خیلی نامحسوس پیچوند:
راحله: حالا ولش کن دیگه تموم شده رفته، انشاالله که دیگه فرامرز عقلش اومده سر جاش و قدر جواهری مثل من رو میدونه؛ حالا تو بگو ببینم.
بی حواس گفتم:
- از چی بگم؟!
اول چپ چپ نگاهم کرد بعد گفت:
راحله: هه خانومو، من و تو اون وقت تا حالا داشتیم از چی حرف میزدیم؟
تازه دوزاریم افتاد که منظورش چیه. لبخندی بدتر از زهر زدم و شونهای بالا انداختم:
- خبری نیست که چیزی بگم.
نیشگون ریزی از بازوم گرفت و با شوخی گفت:
راحله: با داداش ما خوش میگذره که... .
چشمکی زد و با خنده ادامه داد:
راحله: مگه نه؟!
منظورش رو نفهمیدم و پوکر نگاهش کردم با دیدن قیافهام یک پس گردنی بهم زد واز خنده ریسه رفت، انگار همین پس گردنی کار خودش رو کرد و من تازه فهمیدم این بیحیا منظورش چیه، جیغ خفیفی کشیدم و کوسن کنار دستم و برداشتم راحله همین که فهمید جیغی کشید و مثل فنر از جا پرید منم مثلاً داشتم هدفگیری میکردم که قشنگ پرت کنم بخوره به سرش اما پرت کردن من همانا و باز شدن در سالن همانا و جاخالی دادن راحله هم همانا و صدای آخ مانندی هم همانا... .
لبم رو به دندون گرفتم و تا میتونستم فشار دادم؛ کم مونده بود اشکم در بیاد. من و راحله مثل مجسمه ایستاده بودیم و حامی با صورت سرخ، چشمهاش در حال گردش بین ما بود به راحله نگاه کردم که به زور جلوی خندهاش رو گرفته بود لپهاش و باد کرده بود و هی تکون میخورد حالا نترکه یک وقت!
تو دلم کلی فحش و بدو بیراه بهش گفتم گرچه تقصیر اون هم نبود ولی اون لحظه دلم میخواست یکی رو مقصر بدونم و همهی حرصم رو سرش خالی کنم.
سرم رو پایین انداختم که غرید:
حامی: کار کدومتون بود؟
بغضم هر لحظه بزرگتر میشد اینبار جدیتر غرید:
حامی: گفتم کار کدومتون بود؟خجالت نمیکشین؟مگه بچه این!
ای خدا چرا خوشی به ما نیومده!
راحله از در چاپلوسی وارد شد و به طرف حامی رفت و از گردنش آویزون شد:
راحله: سلام بر برادر گرامی خسته نباشی.
حامی کلافه و خسته لب زد:
حامی: سلام بر خواهر روانی از این طرفا!
رااحله: هی داداش جان، مشغلههام زیاد شده شوهرداری و هزار تا دردسر!
حامی صورتش جمع شد و گفت:
حامی: شوهر!آخه اسم اون بیغیرت رو میشه گذاشت شوهر!
راحله با اعتراض گفت:
راحله: عه داداش حالا اینجوریم نگو دیگه!
حامی با لجبازی تمام گفت:
حامی: دوست دارم اینجوری بگم، حالا انگار چه تحفهای که ازش طرفداری هم میکنه.
دیدم اگه همینجوری بگذره این دونفر کمکم سر این موضوع دعواشون میشه برای همین سریع پریدم وسط حرفشون و سلام بلندی کردم.
انگار تازه یادش اومد که هیلدایی هم وجود داره چند لحظهای نگاهی خنثی بهم انداخت و فقط سرتکون داد !همین!سهم من تو این یکماه از حامی فقط همین بود. انقدر براش سخت بود که جواب سلامم رو بده؟
بعد از یکم کلکل کردن با راحله با خنده وارد اتاقش شد وگفت که خیلی خسته است راحله که متوجه دمق شدن من شده بود قیافه اش درهم شد و گفت:
راحله: هیلدا جان، عزیز دلم تو تازه اول راهی، کوتاه نیا من داداشم رو میشناسم هیچی تو دلش نیست. یکم سرسخته اما میشه به قلبش راه پیدا کرد، تو فقط تلاش کن و کم نیار نذار که توی این باتلاق غرق بشه تورو خدا کمکش کن.
لبخند مصنوعی زدم و با صدایی از ته چاه گفتم:
- چشم کم نمیارم.
***
چند تا نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم؛ با تردید چند ضربه به در زدم با شنیدن صدای بفرمائید در رو باز کردم، روی تخت نشسته بود و با لپتاب مشغول کاری بود. توقع نداشت من رو ببینه برای همین اول نگاهش رنگ تعجب گرفت اما کمکم دوباره شد همون حامی بداخلاق و سردِ سرسخت، اوف خدایا یک صبری به من عطا کن.
حامی: کاری داری؟!
با صداش از فکر بیرون اومدم و لبخند زدم:
- اجازه هست بیام تو؟
با نگاه بیتفاوتی شونهای بالا انداخت و دوباره مشغول تایپ کردن شد. حرصم گرفت، بغضم گرفت اصلاً حالم بهم میخوره از این همه ضعیف بودن از اینکه نمیتونم قوی باشم با احساسم کنار بیام و بگم گور باباش اصلاً عشق کیلویی چند!
حامی: فکر کنم قرار بود بیای تو!واسه چی وایستادی بِروبِر من رو نگاه میکنی؟!
سر تکون دادم و در رو بستم وکنارش روی تخت نشستم و سعی کردم سر بحث رو باز کنم:
- مگه نگفتی خستهای؟خوب چرا دوباره مشغول کاری!
بدون اینکه نگاه از صفحه لپ تاب بگیره گفت:
حامی: دلیلی نمیبینم بهت جواب پس بدم.
دستهام مشت شد، فشار ناخنهام به کف دستم دردآور شده بود اما درد قلبم لا علاجتر بود ولی من کم نمیارم.
- حامی حرفهات یادت رفته؟قرار من و تو چی بود! اصلاً چرا من و تو الان محرم هم هستیم؟
چشمهاش و بست و لبهاش رو داخل دهان برد، این یعنی عصبی شده و خیلی سعی میکنه جلوی عصبانیتش رو بگیره، ولی برای من مهم نبود فقط میخواستم تکلیفم رو بدونم اما حرفش باعث شد که برای لحظه ای قلبم نزنه:
حامی: من الان پشیمونم، ما هیچجوره به هم نمیخوریم!
بی اراده دلم لرزید، دستم لرزید، لبم لرزید، یعنی چی!من دیگه تحمل نداشتم. چرا انقدر بیانصاف بود یعنی نمیدید که به خاطر بودنش، داشتنش، عشقش این همه دارم تلاش میکنم؟فایدهای نداره. خب هیلدای دیوونه، نمیخوادت زوری که نیست.
آخه... پس با درد قلبم چیکار کنم؟دلم رو چهجوری آروم کنم؟اصلاً دلم به درک گور بابای خودم و احساسم؛ مهم حامیِ مهم اینه خوشبخت باشه، مهم اینه حالش خوب باشه، حامی خوب باشه من دیگه هیچی از خدا نمیخوام.
سیل اشک به چشمهام هجوم آورده بود میدونستم اگه چند دقیقهی دیگه اینجا بشینم و معطل کنم بغضم میشکنه و بیشتر از قبل. خار و خفیف میشم تو یک حرکت آنی از جا بلند شدم.
فهمید، به خدا که فهمید حالم بد شد، فهمید یک بغض بزرگ تو گلومِ که داره خفم میکنه، فهمید که بیاراده لب زد هیلدا! شنیدن اسمم از زبونش خنجر شد رو قلبم و بغضم بیشتر از قبل شد هر لحظه امکان داشت که خفه بشم، دو قدم به سمت در برداشتم اما دستهام کشیده شدن به ضرب افتادم تو بغل حامی و همون لحظه بغضم شکست.
مهم نبود، فقط یک حسی بهم میگفت اونقدر گریه کنم تا خالی بشم، سبک یشم، آروم بشم، صدای هیس هیس های حامی و نوازش دستش روی موهام آب رو آتیش بود؛ چهقدر محتاج یک همچین محبتی از طرفش بودم اما حیف صد حیف برای اینکه الان تو این شرایط این اتفاق نصیبم شد نمیدونم چهقدر گذشت اما من دیگه آروم شده بودم، حامی هنوز نوازشم میکرد. تازه متوجه فشار دستهاش روی اندامم شدم، جوری سفت بغلم کرده بود که احساس میکردم هرآن استخونهام میشکنه ولی عمراً اگه از بغلش بیرون میاومدم، من تازه حالم خوب شده بود صداش نوازش وار کنار گوشم شنیده شد:
حامی: آروم شدی؟!
خجالت کشیدم تازه موقعیت رو درک میکردم صلاح دیدم که از بغلش بیرون بیام، ولی سفتتر به خودش فشردم، صداش اینبار خشدار شده بود:
- هیلدا حال الان تو، من رو یاد گذشتهها میاندازه، گذشتههای با فرشته... . هنوز صدای خندههاش تو گوشمه، گاهی وقتها تصویرش جلو چشمهامه، مثل احمقها، گاهی باهاش حرف میزنم. انگار هست کنارمه انگار خ*یانت نکرده غلطی که نباید نکرده ولی وقتی یادم میافته که چیشد و چهجوری سقف زندگیم رو سرم آوار شد، داغون میشم، خشن میشم، تا چند روز هیچک.س جرئت نمیکنه طرفم آفتابی بشه... .
حالا تو بگو، منی که هنوز باگذشتهام کنار نیومدم، هنوز با عشق به یک زن دیگه زندگی میکنم چهجوری میتونم وارد زندگیت بشم و گند بزنم بهش؟وجدانم نمیذاره تو الان عشق چشمهات رو کور کرده اما کافیه یک سال زیر یک سقف باهام زندگی کنی اون وقته که از زندگی کردن سیر میشی. همینجور که من الان هستم پس بیا و بیخیال ازدواج با من شو، اگه دوستم داری قید زندگی باهام رو بزن اینجوری خیلی بهتره باور کن!
دوباره اشک، دوباره دلی که شکسته و دوباره....
قبول میکنم گرچه حرف دلم نیست؛ قبول میکنم گرچه میدونم بعد تو میمیرم، قبول میکنم گرچه دیگه اون آدم قبل نمیشم من قبول میکنم اما بدون من مُردم... .
***
(سه سال بعد)
صدای زنگ ساعت خدشه میاندازه رو اعصابم، اخمی میکنم و خوابآلود از جا بلند میشم، اَه لعنت... .
ولی همین که میام حرفم رو کامل کنم چشمم به ساعت میخوره و، ای وای من، دیرم شد. مثل فنر از جا بلند شدم و در عرض یکربع همهی کارهام رو کردم به خیال اینکه صبحانه حاضر و آماده رو میز چیده شده از اتاق بیرون اومدم، اما همین که چشمم به آشپزخونهی سوت و کور افتاد قلبم فرو ریخت و ته دلم خالی شد! مثل همهی این دوسال چشمهام دور تا دور خونه به گردش در اومد. دیگه این خونه نور نداشت، قشنگی نداشت، دیگه این خونه مامانم رو نداشت منم دیگه نداشتمش... .
لبم رو به دندون گرفتم؛ اولین قطره اشک که چکید قید صبحانه خوردن رو زدم و تصمیم گرفتم سر راه یک شیر و کیک بگیرم و بخورم. همین که در سالن رو که رو به حیاط بود باز کردم لرز بدی توی وجودم افتاد. امسال زمستان سردی بود مخصوصاً که شب قبلش هم بارون شدیدی اومده بود، کفشهام رو پوشیدم و عرض حیاط رو طی کردم همین که درو باز کردم و خارج شدم، در خونه
روبهرویی هم باز شد و فرشاد پسر سیریش و کنهی همسایه روبه روای هم بیرون اومد انگار که بیست و چهار ساعته من رو می پایید جوری هم غلدر بازی در میآورد که هیچک.س حق نداشت تو محل نگاه چپ بهم بندازه! دیگه داشت کفرم رو در میآورد مرتیکه فضول.
فرشاد: سلام هیلدا خانم صبح بخیر!
نگاهی به قیافهی شلختهاش انداختم، نیشش تا بنا گوش باز بود! از چشمهای پف کردهاش و موهای سیخسیخ شدهش که تو هوا بود و لباسهای تو خونهاش میشد فهمید که تا الان خواب بوده و همینطور که حدس زده بودم کشیک من رو می داده، تا همین که پام رو از خونه میزارم بیرون بیاد بیرون و مثلاً خود شیرینی کنه!آخ که چهقدر متنفرم از این آدمها، اخم کردم و فقط سر تکون دادم و بیتوجه بهش راهم رو در پیش گرفتم، دست آخر دیدم که صورتش دمغ شد و زیر لب گفت:
فرشاد: خاک توسرت فرشاد که تاحالا نتونستی از پس یک جوجه بر بیای!
پوزخندی زدم و با تکون داد سر تو دلم گفتم:
- کجای کاری که من دیگه اون جوجهی سادهی اون روزها نیستم، عاقل شدم عاقل... .
سوار ماشین نقلیم شدم و مسیر شرکت رو در پیش گرفتم دوسالی بود که به عنوان طراح توی یکی از شرکتهای معروف و سرشناس مشغول به کار شده بودم. بلاخره درسی که خوندم باعث این پیشرفت شده بود و زندگیم روی غلتک افتاده بود. تو این دو،سه سال خیلی اتفاقهای دیگه هم افتاده بود طبیعتاً میتونم بگم هم باعث شده بود داغون بشم و از پا در بیام هم باعث شده بود بزرگ بشم، فهمیده شم و رو پای خودم وایستم تا الان... .
بازم زیر دلم تیر کشید اخمهام در هم شد و ناخودآگاه آخی گفتم چند وقتی بود که هرازگاهی اینجوری میشدم وهمینطورحالت تهوع داشتم، دلیلش رو هم نمیدونستم چند روز پیش آزمایش داده بودم خودم یک حدسهایی میزدم اما خدا خدا میکردم که فکرم درست نباشه. قبل از اینکه برم شرکت رفتم تا جواب آزمایش رو بگیرم واقعاً دل تو دلم نبود از اونجایی هم که یکی از دوستهام اونجا کار میکرد سفارش کرده بود تا زودتر جواب آزمایشم حاضر بشه
***
وایی خدای من؛ کم مونده بود که زیر گریه بزنم. امکان نداشت یعنی الان اصلاً وقتش نبود وای آخه.. آخه یعنی ..یعنی من الان حاملهام؟!
طبیعتاً باید خوشحال باشم اما بیشتر تو شوکم...
***
بلاخره رسیدم و وارد شرکت شدم اوف خداروشکر دیر نکرده بودم. همین که اومدم وارد اتاقم بشم در اتاق آقای واشقانی باز شد و چشم بنده به جمال آقا حامی خندون و شاد و سرزنده روشن شد! خدا بگم چی کارت کنه که اینجوری میخندی من احمقم دلم واست ضعف میره اصلاً هرچی میکشم از توعه همین که چشمش به من افتاد شدت خندهاش بیشتر شد و یک دستش و رو سی*ن*هاش گذاشت و خم شد اخمهام رو درهم کردم و با حرص ساختگی وارد اتاقم شدم خندهای کردم و سر تکون دادم اما با یادآوری اینکه... .
هوف ولش کن! همین که سر جام نشستم تقهای به در خورد، بفرمائید گفتم که در باز شد و خرس گنده با نیش باز جلو در ظاهر شد:
حامی: احوال خانم خانمای ما،کم پیدایی نمیبینیمتون خداوکیلی نمیگی من دلم واست تنگ میشه؟
صورتم رو درهم کردم و گفتم:
- جون من؟!اگه راست میگی واسه چی انقدر من رو خون به جیگر میکنی؟
اینبار جدی شد، این و از اخمهای درهمش فهمیدم در و بست نشست رو صندلی روبه روی من:
حامی: من خون به جیگر میکنم؟فعلاً این تویی که چند وقته رفتی قهر، پدر من رو در آوردی!
دقیق میشم رو صورتش و گذشته یادآوری میشه برام دقیقاً سه سال قبل!
***
سر میز شام نشستیم، راحله هی با چشم و ابرو سعی داشت ازم بپرسه که تو اتاق بین من و حامی چی گذشته و حالا چرا من انقدر دمغم ولی واقعاً الان حوصلهی حرف زدن با کسی رو نداشتم حامی هم خیرهخیره نگاهم میکرد، چی رو میخواست ببینه؟داغون شدنم رو شکستنم رو، حال بدم رو! چهقدر الان داره تو دلش ذوق میکنه؟نامرد سنگدل!
با صدای عمو نگاه خیرهام رو از غذا گرفتم:
عمو: هیلدا عمو چرا با غذات بازی میکنی؟بخور عمو جان.
زن عمو پشت بندش ادامه داد:
زن عمو: نکنه دوست نداری عزیزم؟
لبخند تصنعی زدم و آروم گفتم:
- نه زن عمو اتفاقاً خیلی خوشمزه شده منتها من یکم سرم درد میکنه حالم خوب نیست.
زن عمو خواست چیزی بگه که حامی فوراً گفت:
حامی: عه بابا راستش میخواستم یک چیزی بگم!
همه موشکافانه خیرهی حامی شده بودند، غیر از من که میدونستم چی میخواد بگه، لبهام لرزید و چشمهام رو بستم اما با حرفی که زد انگار راه نفس کشیدنم باز شد، اصلاً انگار دنیا بهشت شد:
حامی: من وهیلدا خیلی حرف زدیم، تصمیم گرفتیم که دیگه بساط عروسی رو راه بندازیم. فکرکنم این سه ماه بس بود تا هم دیگه رو بشناسیم.
راحله جیغی زد و سریع از جا بلند شد و حامی رو در آغوش کشید عمو ناباور خندید و گفت:
عمو: مبارکهمبارکه... .
زن عمو اشک شوق میریخت و دست به دعا شده بود و اما من که هنوز ناباور به حامی چشم دوخته بودم اون هم من رو نگاه میکرد آخر یک لبخند محو همراه با چشمک زد و ...
***
تمام این سه سال رو که بخوام مرور کنم، پر بود از قهر و آشتی، خنده و گریه، نمیخوام بگم که از وقتی وارد زندگی حامی شدم و ازدواج کردیم حامی عالی شد و همه چیز عالی پیش میرفت ما خوشبخت بودیم! نه، بلکه پر از قهر و آشتی بود، شاید در هفته دو،سه بار دعوا میکردیم گاهی که دیگه واقعا خونم به جوش میاومد میرفتم قهر خونهی مامان و کلی نصیحتم میکرد که اوایل زندگیمونه و واسه هر زن و شوهری از این چیزها پیش میاد، دعوا نمک زندگی و زن باید صبور باشه؛ صبوری کنه، البته باید سیاست هم چاشنی رفتارهاش کنه. بعد از اینکه مامان از پیشم رفت حس کردم خیلی تنهام اما حامی اومد و برام یک حامی واقعی شد. بیشتر باهام مدارا میکرد، کمتر بحث میکرد اخلاقش خوب شده بود، دیگه غد نبود یعنی کمتر غد بود ولی با این حال هنوز بعضی از رفتارهای رو مخش رو داشت. اینبار هم دوباره کرم ریخته بود و باعث شده بود اعصابم تحریک بشه و برای اینکه بیشتر بحث و درگیری پیش نیاد رفته بودم خونه مامان،اما همش مامان و خاطراتش جلو چشمهام بود و اشکم رو در میآورد و خون به جگرم میکرد!
با دستی که جلوم تکون خورد به خودم اومدم به حامی نگاه کردم که اخمو و متفکر در حال آنالیز من بود:
حامی: حالت خوبه؟یک ساعت وقت دارم حرف میزنم!کجایی؟!
با یادآوری اینکه الان خانوادهٔما قراره سه نفره بشه و من بشم مامان، حامی بشه بابا کمکم لبم به خنده باز شد، اما همین که یک تا ابروی بالا رفتهی حامی و نگاه اندر سفیهش رو دیدم، خودم رو کنترل کردم و نیشم رو بستم:
حامی: نه مثل اینکه دیوونهای چیزی شدی! ببینم این چندوقت که قهر بودی در نبود من چیزی به سرت خورده؟باور کن نگرانتم هیلدا حالتهات یکجوری شده!
لبهام رو جمع کردم و گفتم:
- دیوونه خودتی!
حامی از جا بلند شد و ایستاد و به خودش اشاره کرد:
حامی: باشه! من دیوونه، من روانی و خل و چل ولی جان جدت بیا این تام و جری بازیها رو تمومش کن برگرد سر خونه زندگیت!
ابروهام رو بالا انداختم و با لبخند حرص دراری گفتم:
- عه؟آقا من نبودم بهشون بد گذشته؟
ناله وار لب زد:
حامی: هیلدا!حالا خوبه تا چندوقت پیشها کشته مردهام بودیها! حالا ببین... .
شیطنتم گل کرده بود و دلم میخواست یهکم بیشتر حرصش بدم برای همین گفتم:
- والا الان که مثل چیز...پشیمونم!
قیافهاش مثل شیر برنج وا رفت، وای خدا دیدنی شده بود! خندم رو قورت دادم دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم برای همین با قیافهی حق به جانب گفتم:
- حالا یک دوروز بیشتر دندون رو جیگر بزار من یهکم فکر کنم بعد شاید... .
حامی: اوه، بابا هرکی دیگه بود تا الان وا داده بود تو دیگه چرا از خر شیطون پایین نمیای؟
آخه آقا حامی اگه بدونی چه خوابهایی دیدم که دیگه این حرفها رو نمیزنی!خودم هربار با یادآوری اینکه الان یک موجود کوچیک داره تو وجودم پرورش پیدا میکنه ذوق زده میشدم، وای به حال حامی اگه میفهمید میدونستم که عاشق بچه است، از ده فرسخی که بچه میبینه کلی ذوق میکنه.
لبم رو به دندون گرفتم و برای اینکه دل حامی به رحم بیاد خودم رو مظلوم گرفتم و گفتم:
- حامی جونم!
چشمهاش چهارتا شد تو دلم کلی به این حالتش خندیدم که گفت:
حامی: دوباره چی میخوای بساط حامی جونم رو راه انداختی!
- چیز زیادی نمیخوام فقط میخوام زحمت بکشی و یک روز مرخصی برام بگیری از امید همین.
سری تکون داد و با لبخند حرصی گفت:
حامی: همین، فقط همین، دِ آخه مسلمون گرفتن یک روز مرخصی از اون امید گور به گوری مثل جون کندن میمونه.
تصمیم گرفتم با سیاست جلو برم برای همین کمی عشوه و خواهش تو صدام ریختم و التماسوار لب زدم:
- حامی، تو اگه بخوای میتونی، خواهش میکنم نه نیار.
حامی اول یهکم خیره نگاهم کرد ولی بعد سر تکون داد و گفت:
حامی: خیلیخب حالا واسه چی مرخصی میخوای؟چیزی شده؟
لبخندی زدم و ناخودآگاه از دهنم پرید:
- نه قربونت برم همه چیز خوبه!
همین حرفم کافی بود تا نیش حامی شل بشه و خودم بفهمم چه سوتی دادم و تو دلم هم خودم و هم حامی رو فحش بارون کنم.
***
با ذوق به اطراف خونه نگاه میکردم که دور تا دورش رو بادکنک زده بودیم منظورم از زده بودیم، من و زن عمو و راحله و پگاه بود قرار بود که حامی رو اینجوری غافلگیر کنیم و بعد خبر بارداریم و بابا شدنش رو بهش بدم! دل تو دلم نبود! از صبح مشغول همهی کارها بودم و الان یهکم سرگیجه و حالت تهوع داشتم.
پگاه: مامان کوچولو حسابی خسته شدیها! برو یهکم استراحت کن که واسه شب انرژی کافی داشته باشی.
به پگاه نگاه کردم و لبخند زدم:
- نه پگاه اصلاً نمیتونم بخوابم هی بی دلیل استرس میگیرم، شماهم خسته شدین کلی خجالتم دادین!
اخم مصنوعی کرد و گفت:
پگاه: دیگه حرف اضافی موقوف... .
ادامهی حرف پگاه مصادف شد به جیغ راحله و حاضر جوابی النا کوچولوی دو ساله، زن عمو رو به راحله تشر زد و راحله مشغول توضیح دادن خراب کاری النا شد.
چند ماه بعد از ازدواج ما راحله باردار شد و اینجور که معلوم بود فرامرز سر به راه شده بود! و واقعاً هم همینطور بود چون دیگه راحله نه دعوا و نه شکایتی میکنه.
تو دلم از خدا میخوام که یک روزی من هم این لحظات رو با نینی کوچولوم داشته باشم و از ته دل بخندم، بچگی کنم و خدارو بابت داشتنش شکر کنم بعد از خبر بارداریم عجیب احساس خوشبختی میکردم به خصوص که الان دیگه خیالم از حامی هم راحت شده بود که دیگه اون آدم سرسخت اون روزها نیست، گذر زمان باعث عوض شدنش شده بود حدس میزدم وقتی بچه هم به زندگیمون اضافه بشه رفتارش بهتر از قبل هم میشه.
***
نگاهم روی عقربههای ساعت لغزید، الانه که برسه!
باز هم دلشوره و هیجان همزمان به سراغم اومده بود. به جمعیت داخل خونه نگاه کردم هر کدوم سرگرم یک کاری بودند. تو این چند ساعت فرامرز و امید و عمو هم به جمع اضافه شده بودند، لبخند از ته دلی زدم، به خاطر جمع بودن خانوادهام کنار هم، خوشحال بودم. باز هم به ساعت نگاه کردم و مخاطب به امید گفتم:
- امید! چهقدر کار سر شوهر بدبخت من ریختی که تا الان نیومده؟!
امید در حالی که میوهی توی دهنش رو قورت میداد با خنده گفت:
امید: جوری که فکر نکنم حالاحالاها کارش تموم بشه.
زن عمو کمی اخمهاش رو درهم کشید و عمو با خنده چند بار زد به کتف امید و گفت:
عمو: باریکلا پسر، این جوری کاری میشه.
شدت خندهی امید بیشتر شد و با چشم و ابرو به زن عمو اشاره کرد که اخمو زل زده بود به عمو، البته عمو هم کم نیاورد و حق به جانب گفت:
عمو: مگه دروغ میگم خانم؟
زن عمو با حرص روش و برگدوند، راحله و فرامرز هم که کنار هم نشسته بودند و میخندیدند اما بیشتر از اون، از دست زن عمو و این همه پسر دوست بودنش حرص میخوردند.
جو داشت یهکم سنگین میشد امید از جا بلند شدو کنار پنجره رفت که به خیابان دید داشت اما یهو فریاد زد:
امید: حامی اومد!
به طرز عجیبی همه هول کردیم و از جا پریدیم پگاه برف شادی و برداشت و به امید گفت که سریع لامپ رو خاموش کنه، قلبم تند میکوبید، دلم میخواست خیلی زود واکنش حامی رو نسبت به پدرش شدنش ببینم. لامپها خاموش شد و همه جا تاریک!صدای پچپچ فرامرز و راحله میاومد والبته نفسهای من که بر اثر هیجان و اضطراب کشدار شده بود! صدای کلید توی در اومد، صدای قیژ در نشون دهنده این بود وارد شده:
حامی: ای خدا! ببین به چه مکافاتی افتادیم خونهای که زن نداشته باشه همین دیگه، خدایا خودت یک پس گردنی بزن به زن ما یک کار کن عذاب وجدان بگیره بگرده سر خونه... .
چشمهام دیگه داشت از حدقه میزد بیرون دیدم اگه یهکم دیگه معطل کنم میخواد به اراجیف گفتن ادامه بده برای همین جیغ خفیفی کشیدم و امید چراغ و روشن کرد و صدای دست و جیغ و تبریک گفتن کل خونه رو پر کرد لبخند زدم به صورت پر از بهت و تعجب و دهن باز حامی یک دستش توی هوا بود و دست دیگهش به دستگیرهی در کمکم مغزش به کار گفت و دور و اطراف رو آنالیز کرد، وقتی متن بابا شدنت مبارک رو خوند چشمهاش گرد تر شد و دهنش باز تر!دیگه کسی فرصت بهش نداد تا بیشتر تو بهت بمون و همه هجوم بردند سمتش و مشغول شوخی و خنده شدند به جز من که با لبخند دور تر ایستاده بودم و دلم میخواست لحظه به لحظهی این صحنههارو تو ذهنم حک کنم! اول عمو و بعد امید و...مشغول بغل کردنش شدند ولی حامی فقط خیره به من بود؛ انگار چشم به راه بود که من برم و اولین نفر بغلش کنم ولی من دلم میخواست فقط تماشاگر باشم! حامی با نگاهش بهم التماس میکرد دل خودم هم دیگه طاقت نیاورد و چند قدم بیشتر جلو نرفته بودم که حامی قدمهای بزرگتری برداشت و محکم بغلم کرد جلوی جمع هم خجالت میکشیدم هم دلم نمیخواست که از بغلش بیرون بیام، زمزمه وار گفتم:
- بابا شدنت مبارک، فقط امیدوارم از اون بابا اخمو ها و بداخلاقها نشی، از همونها که یک زمان واسه من بودی!
قشنگتر از همیشه خندید، گفت:
حامی: ای بابا حالا انقدر من رو خجالت زده نکن خدارو خوش نمیادها!
لبخند زدم مطمئن بودم بابای خوبی میشه اونقدر که عاشق بچه بود!
***
آخرین نگاهم رو به آشپزخونهی تمیز انداختم و لامپ رو خاموش کردم و وارد اتاق شدم. حامی روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره بود لبخند زدم و امشب رو مرور کردم، همه خوشحال بودند البته حامی خوشحالتر، از همهی حالات و حرکاتش میشد فهمید! زمان با شوخیهای امید و خنده و شادی گذشته بود و البته حدس زدن جنسیت بچه!
- از ذوق وشادی خوابت نمیبره! نه؟
حامی به طور ناگهانی از جا بلند شد و روی تخت نشست، با هیجان وصف ناشدنی گفت:
حامی: وای هیلدا داشتم به جنسیتش فکر میکردم به نظر تو پسر میشه یا دختر؟
به سمت تخت رفتم و کنار حامی دراز کشیدم و با خنده گفتم:
- مهم اینه که سالم باشه دیگه پسر یا دختر بودنش فرقی نداره!
حامی هم دراز کشید و دستش رو دورم حلقه کرد:
حامی: این رو که آره، ولی خوب تو بیشتر دوست داری پسر داشته باشی یا دختر؟
چند ثانیهای به سکوت گذشت درواقع برای اولین بار داشتم به این سوال فکر میکردم، صدای نفسهامون سکوت اتاق رو میشکست بلاخره جواب دادم:
- دلم میخواد هم دختر داشته باشم، هم پسر هردو قشنگیای خودش رو داره!
لبخند حامی حتی توی تاریکی اتاق هم پیدا بود آروم گفت:
حامی: اگه دو قلو میشد یکی دختر یکی پسر چهقدر خوب بود!
چشمهام و گرد کردم و گفتم:
- اوهاوه، چه خوش اشتها!امر دیگه عزیزم؟
حامی قهقه زد و تعجب من بیشتر شد میان خنده گفت:
حامی: هیلدا عجیب حالم خوبه، کیفم کوکه، اصلاً انگار دارم اون روی زندگی رو میبینم!من باشم، تو باشی،بچه باشه، خوشبختی باشه!چی از این بهتر؟
دستم رو روی دست حامی گذاشتم و گفتم:
- حامی،تو با من خوشبختی؟تاحالا شده تو زندگیمون چیزی کم گذاشته باشم؟
حامی اول کمی خیره نگاهم کرد بعد چینی به کنار چشمهاش داد و گفت:
حامی: چیشده که این سوال رو میپرسی؟معلومه که باهات خوشبختم، بعدش کسی که تو رو همیشه اذیت کرد من بودم نه تو، هیچوقت هیچی توی زندگیمون کم نذاشتی.
لبخند دندوننمایی زدم و گفتم:
- آقا اجازه، ما شمارو خیلی دوست داریم!
مثل همیشه خندید و دستم رو فشار داد و من هم مثل همیشه در حسرت یک دوست دارم موندم!
ولی همین که بیشتر من رو به خودش فشار داد و سرم رو روی سی*ن*هاش گذاشت تلخی چند دقیقه قبل به کل فراموشم شد و با لبخند به خواب شیرینی فرو رفتم.
***
قشقش زدم زیر خنده و به لیست بلندبالای اسم دختر و پسر نگاه کردم و گفتم:
- تو کی وقت کردی اینها رو بنویسی!اون هم این همه... .
حامی به زور جلوی خندهاش رو گرفت و با قیافهی حق به جانب گفت:
حامی: پس چی فکر کردی؟!کلی زدم تو اینترنت اسمهای باکلاس پیدا کردم!
یکییکی با صدای بلند مشغول خوندن اسمها شدم و با تحسین سر تکون دادم:
- حانیا، لنا، پرنسا، دلاریس... .
حامی، آستینهای لباسش رو بالا زد و با لبخند اومد کنارم روی مبل نشست و من رو کشید تو بغلش و باذوق گفت:
حامی: اسمها چهطوره؟کلی سلیقه به خرج دادم خدایی!
با خنده سرتکون دادم و گفتم:
- عالیِ بابای... .
همین که اومدم ادامهی حرفم رو کامل کنم، نگاهم به چشمهای حامی افتاد؛ یکجور خاص نگاه میکرد پراز عشق، پر از حسهای ناب، جوری که باعث خجالتم شد و سرم رو پایین انداختم!
حامی ریزریز خندید و سرش رو کمی پایین آورد جوری که بتونه من رو ببینه گفت:
حامی: بابا گوجه فرنگی، تو هنوزم بعد سه سال خجالت میکشی!
ریز ریز خندیدم و همینجور که سرم پایین بود چند بار تکون دادم باز خندید و بیشتر من رو به خودش چسبوند با یادآوری پگاه با داد گفتم:
- ای وای، حامی!
حامی ترسیده، سریع دستهاش رو از من جدا کرد و با ترس گفت:
حامی: چیه!چیشدی؟
- وای داشت یادم میرفت، امروز قراره با پگاه بریم خرید!
حامی نفس آسودهای کشید و بعد چپچپ نگاهم کرد:
حامی: خب حالا فکر کردم چیشدی!برو خوش بگذره.
لبخندی زدم و با ذوق گفتم:
- ممنون بابا جون!
از لفظ بابا خندهاش گرفت، سرتکون داد:
حامی: خب دیگه حالا نقطه ضعف منم فهمید، هی میخواد سوء استفاده کنه!
با شیطنت ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- ما اینیم دیگه!
حامی: میدونی هیلدا! از همین الان کلی آرزو دارم برای بچهای که هنوز نیومده!کلی برنامهریزی کردم برای زندگیمون، الان دیگه من و تو تنها نیستیم، الان دیگه پدرو مادریم، دربرابر این بچه مسئولیم!میترسم، میترسم اونی که فکر میکنم نشه! نتونم خودم رو به تو ثابت کنم! تمام این سه سال زندگی رو به مسخره گرفتم، اما انگار الان تازه دارم به خودم میام و میفهمم زندگی مسخرهبازی نیست!و چهقدر دیر فهمیدم و بهترین لحظههای زندگیمون رو زهر کردم!
***
تو آینه خودم رو برانداز کردم و کیفم رو برداشتم پگاه دودقیقه قبلش بهم زنگ زد و گفت پایین منتظرمه.
از اتاق بیرون اومدم و نگاهم به حامی افتاد که روی کاناپه دراز کشیده بود؛ تلوزیون فوتبال نشون میداد و حامی بیشتر از اینکه تلوزیون ببینه سرش تو گوشی بود!
- حامی من دارم میرم!
بلاخره چشم از گوشی گرفت و اول چند ثانیه نگاهم کرد کمکم لبخند اومد روی لبش و سرتکون داد:
حامی: مراقب خودت باش مامان خانم!
لبم رو به دندون گرفتم و ریز ریز خندیدم:
- خداحافظ، توهم مراقب خودت باش.
از خونه بیرون زدم و ماشین پگاه رو دیدم با لبخند به طرفش رفتم و نشستم:
- سلام پگاه جون شرمنده که دیر شد!
متقابلاً لبخند زد و گفت:
پگاه: سلام عزیزم، نه بابا اشکال نداره!
تازه متوجه ورم چشمهاش شدم، صورتش هم یهکم زرد به نظر میرسید ترسیدم و آروم گفتم:
- پگاه خوبی؟چرا انقدر چشمهات ورم کرده؟
همین حرفم انگار بهانهای شد برای اینکه دوباره بغضش بشکنه و به هقهق بیفته!
هول شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم!
- پگاه عزیزم با امید دعوات شده؟خوب چیشده داری میترسونیمها!
میون گریه بریدهبریده گفت:
پگاه: ای کاش دعوامون شده بود، ای کاش... .
و دوباره گریه... .
چند دقیقهای گذشته بود، پگاه آرومتر شده بود ولی هنوز هر از گاهی چونهاش از شدت بغض میلرزید، ترجیح دادم سوالی نپرسم که دوباره بدتر حالش رو بد کنه ولی خودش با صدای آرومی به حرف اومد:
پگاه:یادته گفتم چند ساله که با امید در تلاشیم بچهدار بشیم؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم و گوش سپردم به حرف هاش.
پگاه: مشکل امیده که نمیتونیم بچه دار بشیم!
ابروهام بالا رفت و غم تمام وجودم رو پر کرد بیچاره امید!
پگاه: حالا آقا زده به در دیوانگی و میگه حاضرم طلاقت بدم تا تو به آرزوت برسی!. باورت میشه؟!هه امیدی که انقدر عاشق من بود حالا حرف از طلاق میزنه!آخه یکی نیست بهش بگه دیوونه وقتی تو نیستی دیگه بچه به چه درد من میخوره؟
اشک تو چشمهام جمع شد و فکرم رفت سمت خودم و حامی، درک میکردم چهقدر سخته آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- پگاه جان، حالا ناراحت نباش آقا امید هم یک حرفهایی زده دیگه خب مرده غرور داره براش سخته، بعدش فکر کرده با این کار میتونه تورو به آرزوت برسونه!
پگاه پوزخندی زد و ادامه داد:
پگاه: هه!ولی میدونی چیشد؟من هم جوری حقش رو گذاشتم کف دستش که دیگه نخواد از این لطفها بهم بکنه ما از اول باهم شروع کردیم تا آخرش هم باید باهم باشیم،باید... .
نگاهی به صورت جدیش انداختم، تمام این سه سال سعی کرده بودم از پگاه درس بگیرم و اون رو الگوی زندگیم قرار بدم ولی مطمئن نیستم که تونستم مثل اون به شوهرم عشق بدم و زندگیم رو مدیریت کنم یانه!
این اتحادشون اینکه همیشه و همهجا تو بدترین و سختترین شرایط کنار هم بودند.
تعجب می کنم از اینکه امید چه طور حاضر شده بود که حرفی از طلاق بزنه!عاشقانه پگاه رو دوست داشت ولی به گمانم شرایط اون زمان براش جوری سخت بوده که نخواسته غرور مردونهش لگدمال بشه و پگاه هم حسابی از خجالتش در اومده.
(حامی)
امید: عه! حامی اذیت نکن دیگه!بلند شو بیا حوصلم سررفته.
- خب تو چرا نمیای اینجا، جان امید حالش رو ندارم پام رو از خونه بیرون بزارم!
صدای حرصی امید باعث شد به خنده بیفتم:
امید: الحق که گشادی، این هیلدا از دست تو چی میکشه واقعاً!عجیبه تا الان تحمل کرده و خم به ابرو نیاورده.
آخ از هیلدا، آخ از مهربونیهاش، آخ از صبور بودنش، تلاشش برای پابرجا موندن این زندگی و همههمه... .
من قول دادم که جبران کنم براش و جبران هم میکنم وگرنه حامی نیستم!
امید: الو،کجا رفتی!
- هیچی همینجا واسه نیم ساعت دیگه میام خونتون خوبه؟
امید: ایول داداش، زنهامون هم که نیستن لابد یهکم عشق و حال میکنیم!
بلند خندیدم و گفتم:
- لامصب لابد یک چیزی بگو که به گروه خونیمون بخوره،نه ما که دیگه شیر برنجی رو از حد گذروندیم!
امید خندید و با تأسف گفت:
امید: یعنی خاک بر سرمون اصلاً گاهی وقتها شک می کنم به مرد بودنمون... .
بعد از اینکه یهکم دیگه حرف زدیم و سر به سر هم گذاشتیم خداحافظی کردیم، تو این چند دقیقهای که هیلدا رفته بود دلم براش تنگ شده بود با فکر اینکه زنگ بزنم و صدای قشنگش رو بشنوم سریع گوشیم رو برداشتم و توی مخاطبین همین که خواستم شمارش رو لمس کنم در به صدا در اومد! با فکر اینکه هیلداست از جا بلند شدم تا در رو باز کنم ولی چرا انقدر زود برگشتند!نکنه اتفاقی واسه هیلدا افتاده باشه!
با همین فکر سریع در رو باز کردم اما با دیدن شخص روبه روم، نفس توی سینم حبس شد؛ نه!اینجا چیکار میکرد؟
لبخند حرص دراری روی صورتش بود و زل زده بود به چشمهام:
:اجازه نمیدی بیام تو!بد موقع که مزاحم نشدم!هوم؟
نمیتونستم جوابی بدم، دهنم قفل کرده بود اصلاً تو شوک بودم! نوچنوچی کرد و با یک حرکت کنارم زدو وارد خونه شد تازه کمکم داشت مغزم کار میکرد، این کثافت اینجا چیکار میکرد؟
:میبینم که خوب تونستی با نبود من کنار بیای و زن بگیری و دوباره زندگیت بیفته رو غلتک!بابا عجب بیمعرفتی هستی تو!تا اونجایی که یادم میاد از دختر عموت بدت میاومد، همینکه اسمش میاومد قیافهات در هم میشد! الان خبر حامله بودن زنت همهجا پیچیده و... .
اخمهام هر لحظه بیشتر از قبل با چرندیاتش توی هم میرفت دستهام مشت شده بود و عربده زدم:
اومدی اینجا چه غلطی کنی،ها؟گمشو بیرون
وبعد با دستم به در اشاره کردم یک تا ابروش رو بالا انداخت و لب های سرخش رو تکون داد:
: قبلتر ها فقط رگ غیرتت واسه من باد میکرد! الان داری به خاطر اون دختره اینجوری عربده میکشی؟حامی منم فرشته حواست هست؟
خندهی هیستریکی کردم و زیر لب گفتم:
- فرشته،فرشته،فرشته،خندههای شیطانی
عربده زدم:
- آره خیلی خوب یادم میاد و حواسم هست تو فرشتهای! صاحب خندههای شیطانی همونی که من میمردم براش دلم ضعف میرفت واسه قشقش خندیدنهاش ولی نمیدونستم که هرز میره، نمیدونستم روزهایی که من نیستم اون ناپدری بیشرفش رو میاره خونه و... به ریش من و سادگیم میخنده، خوب تورو یادم میاد! نصف عمرم به خاطر عشق احمقانهم به تو حروم شد، الان دارم معنی زندگی رو میفهمم الان دارم طعم عشق و دوست داشتن و یک زندگی آروم رو میچشم پس اون سایهی نحست رو از زندگیم بردار و گمشو بیرون!
مثل همهی اون زمانهایی که میخواست من رو خر کنه، چشمهاش رو پر از اشک کرد و گفت:
فرشته: حامی غلط کردم، من الان پشیمونم باور کن خود آشغالش مجبورم میکرد! وگرنه من اونقدر عاشقت بودم که نخوام خ*یانت کنم!
عربدهای کشیدم و به سمتش هجوم بردم یقهی لباسش رو گرفتم و روش خم شدم و داد زدم:
- که مجبورت کرد آره؟بیشرف عوضی سوپر مارکتی سر کوچه هم شمارت رو داشت و باهات چت میکرد اون وقت ناپدریت مجبورت کرد!تو خود شیطان رجیمی!
به آنی تغییر حالت داد و دیگه خبری از اون فرشتهی مظلومنما نبود، بلکه یک آدم شیطان صفت دورو بود که الان داشت خود واقعیش رو نشون می داد:
فرشته: آره، من هرز رفتم، ولی تو خیلی احمق بودی، بیشترش تقصیر تو بود. اولها واسم جذاب بودی! همه چیزت سر و وضعت و قیافت حتی طرز تفکر و رفتارت! اما همین که رفتیم زیر یک سقف فهمیدم چهقدر احمق و سادهای. قشنگ نقطه ضعفت دستم اومده بود و به راحتی میتونستم خرت کنم. تو اون چیزی نبودی که من میخواستم، دیگه از زندگی باهات خسته شده بودم... .
با هر کلمهای که میگفت دلم میخواست گریه کنم و زار بزنم و بگم حیف، صد حیف به خاطر اون همه عشقی که بهت داشتم ولی فقط با خشم نگاهش کردم، مگه دیگه فرشته مهم بود؟مگه دیگه اون شیطان و خندههای شیطانیش برای من مهم بود؟نه نبود، دیگه مهم نبود؛ پس با یک گوشم شنیدم و از یک گوشم در کردم تازه متوجه موقعیت افتضاحمون شدم هرکسی بود با این وضعِ ما، فکرهای ناجور میزد به سرش خواستم ازش جدا بشم اما یقم رو سفت گرفت و من رو کشید سمت خودش جوری که اگر تکون میخوردم صورتم با صورتش برخورد میکرد با دندونهای کلید شده شمردهشمرده گفتم:
- چه غلطی میکنی دیوونه... .
ولی ادامهی حرفم مصادف شد با صدای جیغ بلندی و سپس چیزی که روی زمین افتاد سریع از فرشته فاصله گرفتم و نگاهم افتاد به هیلدا که دهنش باز مونده بود و چشمهاش پر بود از اشک و کیسه های خرید کنارش روی زمین افتاده بود! قلبم محکم میکوبید به قفسهی سی*ن*هم، نفسهام کشدار شده بود، نه خدایا خودت به دادم برس.
میخواستم حرف بزنم اما تواناییش رو نداشتم. هردومون به هم نگاه میکردیم و هیچ کدوم حرف نمیزدیم تا اینکه صدای نحس فرشته توی فضا پیچید و نگاه هیلدا کشیده شد سمتش:
فرشته:ای وای حامی، تو که گفتی حالاحالا ها نمیاد... .
چشمهای هیلدا همینطور چشمهای من گرد شد، وای خدایا این دیوونه داشت چی میگفت؟
خواستم هجوم ببرم سمتش و تا میخوره بزنمش اما حال هیلدا برام مهمتر بود آروم رو به صورت شوک زدش لب زدم:
- هیلدا، عزیزم آروم باش توضیح می... .
بقیهی حرفم مصادف شد با جیغها و بدو بیراه گفتنهاش، هیلدا به وضوح میلرزید و اشک می ریخت:
هیلدا: خیلی آشغالی خیلی... مگه واست چی کم گذاشتم؟ها؟این زن چیداشت که من نداشتم!ای خدا چرا باید اینجوری بشه، نامرد، پست فطرت، لااقل به بچهای که تو شکممه رحم میکردی، پس همهی حرفهات کشک بود؟من رو بگو که داشتم باورت میکردم، چهجوری دلت اومد!
زار میزد من هم دلم میخواست زار بزنم و بگم هیلدا جانم، خانومم، به خدا که من هرز نرفتم و پام رو از گلیمم بیشتر نذاشتم اما نمیذاشت حرف بزنم اینبار دیگه داشت خودش رو میزد سریع به طرفش رفتم:
- هیلدا دورت بگردم، نکن به خدا اونجور که تو فکر میکنی نیست، هیلدا!
بیاعتنا به من هنوز داشت خودش رو میزد و اشک میریخت و جیغ میکشیدخدا، خدا رو جوری با عجز و ناله میگفت که ناخوداگاه قطره اشکی روانهی صورتم شد. سعی کردم دستهاش رو بگیرم موفق هم شدم اما با یک حرکت دستهاش رو از دستم بیرون کشید و عقب عقب از تو خونه بیرون رفت و ناباور سر تکون داد:
هیلدا: باورم نمیشه نه نه نه من دوست داشتم خیلی دوست داشتم برام مهم نبود که تو گذشتت چه اتفاقی افتاده.
بیشتر از قبل جیغ زد و با عجز و گریه گفت:
هیلدا: نامرد یکبار حسرت به دل موندم بگی دوستت دارم، دارم دیوونه میشم یعنی تو توی این چند سال هم با اون در ارتباط بودی؟
چشمهام گرد شد و عربده زدم:
- به جان خودم به جان تو، به کی قسم بخورم من وقتی با تو عروسی کردم دستم به هیچک.س نخورد، بفهم!تورو جون من آروم باش هیلدا، نکن اینجوری.
هیلدا رفته بود وسط خیابون و فقط گریه میکرد ترسیده بودم، خاک تو سرم که از پس هیچ چیز بر نمیاومدم به گریه افتادم و ناله کردم:
- هیلدا...هیلدا جان بیا بریم تو توضیح میدم، به جان تو که عزیزترین کسمی، اونجور که تو فکر میکنی نیست!
هیلدا حالا یهکم آروم شده بود، با چشمهای اشکیِ مظلومش نگاهی بهم انداخت، به وضوح داشتم گریه میکردم و برام چیزی جز برگشت هیلدا و اعتمادش بهم نبود؛ دو قدم کوتاه برداشت سمتم، میون گریه خندیدم، پس هنوز بهم اعتماد داشت، خندهم رو دید اما نخندید، هنوز نگاهش مهربون بود هنوز همون هیلدای مهربون و دلرحم خودم بود، دو قدم دیگه برداشت، خواستم دو قدم دیگه رو من به سمتش بردارم اما صدای ماشینی که با سرعت به طرفمون میاومد توجهم رو جلب کرد و همین که داد زدم، هیلدا!
انگار زمان برای لحظهای متوقف شد! صداها گنگ بود، دیدم تار بود، صدای جیغ بلند هیلدا ناقوس مرگم شد، دیدم تار بود ولی جمعیت عظیمی رو میدیدم که دور ماشین جمع شدن! از بینشون به سختی تونستم جسم بیجون عزیزم رو، قلبم رو، جونم رو، ببینم! زمین پر شده بود از خون! صدای جمعیت گنگ به گوشم میرسید، مرد راننده فقط میگفت یا ابوالفضل و میزد تو سرش، به آنی تمام خاطرات هیلدا و صدای خندههاش جلوی چشمم مثل فیلم رد شد، دیوونه شدم داد زدم، عربده کشیدم، به گریه افتادم، جمعیت عظیمی که جمع شده بودند سفت گرفته بودنم و سعی داشتند آرومم کنند چی میفهمیدند!داد زدم و گفتم غلط کردم اشتباه کردم خانومم، هیلدا جان بلند شو دیگه من و تو با هم کلی کار داریمها! اصلاً حواست هست داریم مامان بابا میشیم!
وای هیلدا باهام قهر کرده! از جاش بلند نمیشه ولی الان که وقت قهر کردن نیست دارم سکته میکنم، وای هیلدا اینبار بدجور قهر کرده، اینبار دیگه نمیخواد برگرده اینبار دیگه واقعاً رفت که برنگرده... .
***
صدای شرشر بارون حس خوبی بهم میده؛ سرم رو، رو به آسمون میگیرم و قطرههای بارون صورتم رو میشوره! نگاهی به دور و اطراف میاندازم ماشینها با سرعت تمام از کنارم رد میشدن، چند نفری دستهاشون رو سایهبان سرشون کردند و میدَوند بعضیها هم با تعجب به من نگاه میکنن حتما تو دلشون میگن یعنی دیوونه است؟!
آره من یک دیوونهام! بزار تمام دنیا این رو بفهمه، بلاخره به مقصدم میرسم به مقصدی که میدونم روزی که اون روز خیلی دیر نیست میشه خونهی ابدی من! فرقی با یک موش آب کشیده ندارم روی پا میشینم و به اسم روی سنگ سیاهِ سرد نگاه میکنم (هیلدا محمدی) دیگه گریهام نمیگیره، اصلاً دیگه این روز ها هیچ حسی ندارم.
با گلاب مشغول شستن سنگ قبر میشم و به یاد میارم مامان و بابایی رو که حرفم رو باور نکردن و با بی رحمیتمام، حرفهاشون رو کوبیدند تو صورتم و گفتند بی غیرت، نامرد، بیشرف.
دیگه قلبی برام نمونده بود، که از حرفهاشون تیکه تیکه بشه! فقط تونستم بخندم و رد شم! از همون خندهها، که کلی حرف پشتشه و از زهر بدتره!
شروع میکنم به پرپر کردن گلهای رز روی قبر و اولین قطره اشکم بعد از مدتها میچکه؛ یاد مشتهایی که از امید خوردم میافتم و نگاه پر از نفرت و کینه توزانهی پگاه، یاد خواهری میافتم که برای آخرینبار خواستم بچهش رو بغل بگیرم و نذاشت و گفت حالش بهم میخوره دست آدم نجسی مثل من به بچهاش بخوره!
آه!با آهی که کشیدم دلم به حال خودم و غریبیام سوخت، دیگه برام مهم نبود که باور کنند من خطا نکردم، اونی که باید بهش ثابت میکردم رفت!نیست! رفت، یک رفتن طولانی، یک قهر طولانی!
با یادآوری بچهای که هنوز جنسیتش رو هم نمیدونستیم جگرم آتیش میگیره و شونههام میلرزه از فرط گریه، جور دیگهای میتونستم خودم رو خالی کنم؟نه!میخواستم برم، در واقع اومده بودم برای وداع و خدافظی. میخواستم چند وقتی از این تهران دود گرفته دور شم، درواقع میخواستم فرار کنم، از اینجا، از خانوادم حتی از خودم!نمیدونستم کجا اما فقط میخواستم برم یک جای دور و این دور و بر ها نباشم.صدام گرفتهتر از همیشه است و با بغض لب میزنم:
- دوباره اومدم هیلدا، اصلاً کار من اینه هروز بیام اینجا! آخه جز اینجا جای دیگهای رو ندارم برم، کسی رو هم ندارم، اومدم واسهی خدافظی، چند وقتی رو قراره برم و نباشم سخته از تو دلکندن ولی خب... . میرم که با خودم کنار بیام گرچه تا وقتی زندهام این اتفاقات تا آخر عمر جلوی چشمهامه، از همون زمان که خبر برگشتنت به گوشم رسید تا... دوباره رفتنت؛ ولی خدا نباید سرنوشتمون رو اینجوری مینوشت، نباید این آغاز اینجوری به پایان میرسید.
راستی جات خوبه؟سردت که نیست؟دعا میکنی منم خیلی زود بیام اونورا؟دعا کن بگو حامی دیگه خسته شده، دیگه نمیکشه، گناه داره، خدا دیگه جونش رو بگیر، نمیخواد تو این دنیا بین این آدمهای بیرحم باشه!
راستی تا یادم نرفته، یادته همیشه خواستهی دلت رو با شوخی بهم میگفتی؟اینکه هیچ وقت تاحالا نشده بهت بگم دوستت دارم. راستش...همش تقصیر این غرور مسخرهم بود اما همش سعی میکردم با کارهام بهت بفهمونم دوستت دارم، ولی تو دلت راضی نمیشدی. میدونم الان دیگه نوش دارو پس از مرگ سهراب فایدهای نداره، اما الان میخوام تلافی همهی دوستت دارمهایی که تو دلم نگه داشتم و بهت نگفتم رو بکنم خیلی دوستت دارم خیلی!حتما اگه الان بودی از زور شوقت میخندیدی و خودت رو پرت میکردی تو بغلم ... .
ازجا بلند میشم؛ فضای اینجا خیلی گرفته است، اما یک آرامش عجیبی داره! هوا کمکم رو به تاریکیِ، آخرین نگاهم رو به سنگ قبر هیلدا میاندازم، چیزی روی قلبم سنگینی میکنه! آهی میکشم و راه میافتم، تمام بدنم به لرزه میافته و گلوم میسوزه و این نشون دهندهی یک سرما خوردگی دردناکه، حالا اگه هیلدا بود کلی نگران بود و بهم میرسید، البته غرش هم میزد که صدبار بهت گفتم هوا سرده لباس گرم بپوش اخر شبها که تب میکردم تا صبح بالا سرم بود و پاشویهام میکرد.
قربونش برم، همیشه نگرانم بود، درست مثل یک مادر!
هوا دیگه تاریک شده و طبق معمول خیابونها شلوغِ و ترافیکنور ماشینها تا حدودی خیابون رو روشن میکنه، تو پیاده رو قدم میزنم و آخرین نگاهم رو به این تهران بزرگ میاندازم و تو دلم با همه چیز خدافظی میکنم و زیر لب شعری رو که خیلی شبیه به شبهای منِ رو میخونم:
از خانه بیرون میزنم، اما کجا امشب؟
شاید تو میخواهی مرا در کوچهها امشب
پشت ستون سایهها، روی درخت شب
میجویم اما نیستی در هیچ جا امشب
میدانم آری نیستی، اما نمیدانم
بیهوده میگردم بهدنبالت چرا امشب؟
هرشب تو را بیجستجو مییافتم اما
نگذاشت بیخوابی بدست آرم تو را امشب
ها ... سایهای دیدم، شبیهات نیست، اما حیف
ای کاش میدیدم به چشمانم خطا امشب
هرشب صدای پای تو میآمد از هرچیز
حتی ز برگی هم نمیآید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را، ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچهها را، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمیآرم، تو که میدانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنونم
آخر چگونه سرکنم بیماجرا امشب
بلاخره حقیقت ثابت شد و خانوادهی حامی متوجه واقعیت شدند، اون هم از طریق همسایهای که ظاهرا موقع دعوای حامی و فرشته صداشون رو شنیده بود و از اونجایی که چند وقتی خبری از حامی نبود، امید و پدر حامی آقا یاسر به خونهاش میرن و همسایهی کناری اونها موضوع رو براشون تعریف میکنه.
دیگه پشیمانی فایدهای نداره، دیگه عذرخواهی و همدردی فایدهای نداره، دیگه گریه و شیونهای اعظم خانم، فایدهای نداره! دیگه غم چشمهای آقا یاسر فایدهای نداره، دیگه بغض سنگین و خفه کنندهی امید، نگاه اشکی و شرمندهی پگاه، بغض و پشیمانی راحله فایدهای نداره.یعنی دیگه اصلاً حامی وجود نداره که این چیزها فایدهای داشته باشه!انگار دعای هیلدا زود مستجاب شد و حامی به آرزوش رسید! گرچه قبلش خیلی درد کشید، ولی حاضر نشد با سرطان خون مبارزه کنه و زنده بمونه. اما من مطمئنم که حامی و هیلدا تو اون دنیا باز هم بهم میرسند و خوشبختند و خندههاشون از ته دله، بدون هیچ دخالتی از صاحب خندههای شیطانی!