جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان خیطِّ مات اثر پوررضاآبی‌بیگلو

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط حیدار با نام رمان خیطِّ مات اثر پوررضاآبی‌بیگلو ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,379 بازدید, 100 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خیطِّ مات اثر پوررضاآبی‌بیگلو
نویسنده موضوع حیدار
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حیدار
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
نیشخندش را تبدیل به لبخند کرد و آهسته به سمت زن و مرد قدم برداشت؛ اما با چیزی که دید؛ دوباره از راه رفتن ایستاد.
زن رنگ از رخش پریده بود. سفیدی رنگ پوستش که ناشی از اضطراب و ترس بود، زیر آن‌همه آرایش هم آشکار بود. چشمانش ریز شده بودند؛ اما درخشش‌شان از دور هم معلوم بود. پلک‌های ریمل‌کاری شده‌اش، آن‌قدر در آن زمان سنگینی می‌کردند که گویی آن زن در وسط فرودگاه به طور ایستاده خوابیده است.
یاس، چشمانش را ریز کرد و رد نگاه زن را گرفت. وقتی آن دو برادر را دید، آهی از نهادش برخواست.
پس او؟
کمی خود را جمع ‌و جور کرد و هرطور که شده بود؛ لبخندی روی چهره آورد. با آرامش سمت زن و مرد که هنوز ایستاده بودند، رفت و پشت سرشان ایستاد. گلویش را صاف کرد و با صدای جدی و مهربانش گفت:
- عمو کیارش؟
هر دو، هم زمان به سمت صدا چرخیدند. آن مرد که کیارش نام داشت، با دیدن یاس گل از گلش شکفت و جلوتر آمد. آرام او را در بغل گرفت و پدرانه فشردش.
- سلام عمو جون، خوش اومدی دخترم. خوش اومدی... .
یاس، سرش را روی شانه‌ی عمویش گذاشت و لبخندی زد؛ ولی وقتی دید زن‌عمویش، مات و ترسیده به آن دو مرد خیره شده‌ است. از آغوش عمویش بیرون آمد و سمت زن‌عمویش رفت:
- سلام زن‌عمو نرگس!
نرگس فوراً به خود آمد. لبخندی پرت زد و به سمت یاس رفت. دستانش را باز کرد و او را در آغوش گرفت و هر بار که او را می‌بوسید؛ به سمت آن دو برادر می‌چرخید که به او خیره شده‌اند.
نرگس با دیدن این‌که آن دو مرد درحال نگاه کردن به او هستند؛ دست یاس را گرفت و سمت کیارش که لبخندزنان در حال مشاهده‌شان بود؛ کشید و لرزان و هول کنان گفت:
- بهتره... دیگه بیشتر از این نایستیم. کوثر و بقیه خیلی منتظرتن که ببیننت. کیارش جان بریم؟ حتماً یاس هم خیلی خسته‌ست... آره عزیزم؟
یاس لبخندی یک وری زد و گفت:
- نه، خسته نیستم. راه طولانی بود و من هم خوابیدم؛ اما خیلی مشتاقم بچه‌ها رو ببینم.
در ادامه، به سمت توحید و سبحان اشاره کرد و گفت:
- وسایلا و ساکا رو اون‌ طرف گذاشتم‌شون؛ کنار اون دوتا مرد.
و نگاهی ریز به زن‌عمویش انداخت که دیگر تفاوتی با جنازه نداشت. کیارش لبخندی زد و گفت:
- بریم ساکت رو برداریم و بریم. به وحید گفتم ماشین رو درست جلوی در پارک کنه.
و دست همسرش را گرفت و کشان‌کشان او را به سمتی که یاس اشاره کرده بود، برد.

ادامه دارد...
پایان جلد اول
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین