جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان رمان دست هایت را به من بده

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Rabi با نام رمان دست هایت را به من بده ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 207 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع رمان دست هایت را به من بده
نویسنده موضوع Rabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rabi
موضوع نویسنده

Rabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
104
37
مدال‌ها
2
121086.jpg

رمان دست هایت را به من بده

نویسنده: سلاله امری

انتشارات: شقایق

قطع:رقعی

وزن:۸۴۳

نوبت چاپ:۱

نوع جلد:شميز

شابک:۹۷۸۹۶۴۲۱۶۲۰۹۳

سال چاپ:۱۴۰۰



معرفی رمان


کتاب دست هایت را به من بده رمانی است دربارۀ «هستی درخشان». هستی، دختری مستقل است که همراه با پسرعموی خود یک کافۀ موفق را اداره می‌کند. او در ظاهر، زندگی خوبی دارد اما در باطن، روحش زخم‌هایی از گذشته را به همراه دارد که آرامش را از او گرفته است.

سلاله امری این داستان را به خوبی آغاز می‌کند. کتاب ساختار یا روندی خطی ندارد؛ بلکه خواننده، به‌واسطۀ ذهن هستی، پیوسته میان حال و گذشته در رفت‌وآمد است. همچنین این رمان، به شرح جزئیاتی از روزهای مختلفی که در این کافه می‌گذرد، روند پخت کیک‌ها و آشپزی‌های هستی پرداخته است.



قسمتی از رمان

«با چند تا فحش زیرلب و چشم‌های بسته، دستم را تا جای ممکن دراز کردم و گوشی‌ام را برداشتم.

ـ جانم پری؟

ـ خوابی؟

ـ زنگ زدی همین رو بپرسی؟!

ـ نه بابا! گفتم جمعه‌ست، کافه هم که تعطیله پاشو بیا اینجا.

نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم.

‌ ای درد بگیری پری! ساعت رو دیدی؟ تو خواب نداری؟

ـ خاک بر سرت! دارم دعوتت می‌کنم بیای اینجا که روز جمعه تنها نباشی.

ـ خب نمی‌تونی دو ساعت صبر کنی؟ می‌خوام بخوابم.

ـ لوس نشو، پاشو بیا دیگه، کل هفته رو که چسبیدی به اون کافهٔ فکستنی، یه روز جمعه برای خودت باش.

ـ واسه فردا هم باید کیک و کلوچه بپزم. باور کن واقعا وقتم پُره!

ـ خب حداقل واسه ناهار بیا.

ـ پری بذار بخوابم! به خدا ساعت سه صبح خوابیدم.

ـ کلک! چه غلطی می‌کردی تا سه بیدار بودی؟

ـ خفه بابا! عصری رفتم تجریش، خرمالو اینا خریدم. اومدم پوره‌ش کردم، کارم طول کشید.

ـ ما هم که پشت گوشمون مخملیه. در هر صورت منتظرتم. عصر جمعه باشه، پاییزم باشه، توام که خل‌وچل، پاشو بیا.

با لحن جدی گفتم:

ـ مگه اولین جمعه‌ست؟ مگه اولین پاییزه؟ یا مگه تازه به تنهایی رسیدم؟

صدای نفس‌های پری گوشم را پر کرد. دوتا نفس عمیق کشید و گفت:

ـ وا! من فکر می‌کردم لیسانس زبان داری، نگو فلسفه خوندی! پاشو بیا اینجا دوتا فرانسه با هم می‌خوریم و کلی درباره زندگی و مقوله هدف حیات انسان در جهان مادی گپ می‌زنیم.

ـ خُلی به خدا پری!

ـ می‌آی؟

ـ آره.

ـ منتظرتم.

ـ چیزی نمی‌خوای بیارم؟

ـ نه بابا چیه هر دفعه مثه این مامان‌بزرگا یه چیزی دستت می‌گیری می‌آی! لازم نیست، خودت مهمی. حالا اگه یه شیشه از اون مربا انجیرات مونده بیار.

ـ بمیری پری!

ـ خدا نکنه. زبونت رو گاز بگیر. فعلا خداحافظ.

گوشی را قطع کردم و به سقف زل زدم. دلم می‌خواست ساعت‌ها در همین حالت بمانم. نیما به این حالت می‌گفت «جلبکیسم»، می‌گفت:

ـ پاشو، پاشو جلبک نباش. پاشو یه فعالیتی کن.»

دلم می‌خواست بخوابم. احساس خستگی می‌کردم. روز سخت و پر کاری را گذرانده بودم و واقعا احتیاج داشتم چند ساعتی بخوابم.

به پری فکر کردم. پری واقعا یک رفیق واقعی در زندگی‌ام بود. یک نقطه پاک و درخشان!

با حرکتی سریع از تخت بلند شدم، باید زودتر دست به کار می‌شدم. با یک دست مشغول باز کردن بافت سرم شدم و با دست دیگر لباس و حوله‌ام را آماده کردم. بعد از مرتب کردن روتختی وارد حمام شدم. شیر آب را تنظیم کردم و رفتم زیر دوش. از گرمی آب غرق لذت شدم. می‌توانستم ساعت‌ها زیر آب بمانم تا خستگی‌ام از بین برود. از حمام بیرون آمدم و سریع حوله تن‌پوشم را پوشیدم. اواخر مهرماه بود و برای منِ سرمایی، هوا سرد بود! لباس پوشیدم. وارد آشپزخانه شدم. بعد از آماده کردن قهوه، مشغول درست کردن خمیر کلوچه‌ها شدم.

عطر قهوه حسابی در فضا پیچیده بود و این یعنی باید اول صبحانه می‌خوردم.

مشغول آب دادن به گلدان‌هایم شدم.

لالالالالالالالا، دستی به برگ‌های حُسن‌یوسفم کشیدم. اطلسی‌های ناز و خوشگلم که شب‌های بهار و تابستان عطرشان دیوانه‌ام می‌کرد. به سنسوریا هم آب دادم.

روی سکوی بالکن نشستم. لپ‌تاپم را روشن کردم و حین خوردن صبحانه به ایمیل‌های کاری هم جواب دادم. هوای تراس هنوز آن‌قدر سرد نشده بود و می‌شد نشست و لذت برد. قبض‌ها را پرداخت کردم. دو سه تا سفارش را پر کردم. برای جوک‌های ایمیل شده نیما ایموجی خنده فرستادم و بعد برگشتم آشپزخانه تا به کارهایم برسم. ساعت ۷:۲۰ دقیقه صبح بود و من می‌دانستم که به کارهایم می‌رسم.

کوله‌ام را از کنار میزتحریر برداشتم. به آشپزخانه رفتم، دوتا شیشه بزرگ مربای انجیر را کاغذپیچ کردم و گذاشتم داخل کوله‌ام.

غرق شدم در خاطرات، در خاطراتی از گذشته، خاطرات خانه عزیزجون. هر دو نوجوان بودیم، بهترین خاطرات برای همان روزها بود. یک‌بار خودش گفت آن روزها برای او هم جزو بهترین خاطراتش بودند. تا قبل از آن روز، تا قبل از آن تصمیم!

خاطره روز تولد عزیزجون در ذهنم جان گرفت.»
 
بالا پایین