- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان رقیبان عشق
نویسنده: سهیلا بامیان
انتشارات: شقایق
کد کتاب :85289
شابک :978-9642160068
قطع :رقعی
تعداد صفحه :488
سال انتشار شمسی :1399
نوع جلد :زرکوب
سری چاپ :4
معرفی رمان
نیکتا و شهریار از زمانی که او دختری تازه به دنیا آمده بوده، از سوی خانواده ها برای ازدواج با یکدیگر در نظر گرفته شده اند. اکنون آن ها جوان هایی بالغ هستند و همه در انتظار ازدواج شان به سر می برند. بابک و پویان پسرهای عمو آریان و هم بازی های دوره ی کودکی نیکتا و شهریار هستند. نیکی در تمام دوران زندگی اش حضور شهریار را در کنار خودش حس کرده اما وقفه ای شش ساله که به دنبال سفر شهریار به کشوری دیگر رخ داده، به نوعی میان شان فاصله انداخته و با بازگشت شهریار نیکی متوجه تغییراتی در نوع نگاه های او به خودش شده است. در این میان نوع برخوردهای پویان با رابطه ی آن ها و کشمکشی که میان او و شهریار وجود دارد کار را برای نیکتا که با هردوی آن ها به شکلی رابطه ای رسمی و حرفه ای، فراتر از رابطه ی خانوادگی دارد سخت کرده است.
قسمتی از رمان
می خوام یه اعتراف بکنم. باورت می شه اگه بهت بگم آرزو داشتم یه روز تو و پویان با هم ازدواج کنین؟ از همون بچگی نسبت به پویان احساس خاصی داشتم. وقتی زهره برای اولین بار اونو توی بغلم گذاشت مهری عمیق در دلم پدید اومد و کم کم با پویان رشد کرد. از اون به بعد به هوای دیدن و در آغوش گرفتن اون به خونه آریان می رفتم. حس می کردم به پویان دلبستگی شدیدی پیدا کردم، دلم می خواست مدام اونو ببینم و از دیدنش غرق شادی می شدم. وقتی تو دنیا اومدی، یه امید تازه در دلم به وجود آمد. اگه تو و پویان بزرگ می شدین و به همدیگه علاقه مند می شدین، اون وقت رویای منم به حقیقت نزدیک می شد. این رویای آریان هم بود… روزی که سمیه خانم قول تو رو برای شهریار گرفت آریان خیلی عصبانی شده بود اما با لبخند من آروم گرفت. یکدندگی های تو و غرور پویان مانع از این بود که بتونین همدیگه رو تحمل کنین. هر چقدر با بابک سازگار و در صلح و آرامش بودی، به همون اندازه با پویان سر ستیز داشتی و با هم نمی ساختین…
مامان حرف می زد و من با تعجب به او گوش می دادم. اولین باری بود که چنین بی پرده از آرزوی دیرین خود و عمو آریان سخن می گفت و من با حقایقی آشنا می شدم که دور از مشغولیات ذهنی ام بود دستم را روی دستش گذاشتم. پنجه هایم را در دست گرفت و در حالی که برق اشک در نگاهش می درخشید، لبخندی گرم زد. سر بر شانه هایش گذاشتم و پرسیدم:
-شما با ازدواج من و شهریار مخالفین؟ اگه بدونم نظرتون مساعد نیست، بهش جواب منفی می دم.
-عزیز دلم، ازدواج مقوله ای خصوصیه، اگه تو به این نقطه رسیدی که فقط در کنار اون به آرامش می رسی، چرا مخالف باشم؟