جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سارا مرتضوی با نام رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,472 بازدید, 108 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی
نویسنده موضوع سارا مرتضوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا مرتضوی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
رویای-بزرگم.png
🔶 کد رمان: 00109

نام رمان: رویای بزرگم(جلد اول)
نام نویسنده:
سارا مرتضوی
ژانر:
اجتماعی، تراژدی
ناظر: @A R K A
خلاصه:

این رمان روایت زندگی من است. از بدو تولد تا سیزده سالگی. من را با مشکلاتم بشناسید.
این رمان را نوشتم تا دردهایم شود تجربه‌ا‌ی برای آیندگان.
نوشتم تا به یاد داشته باشم تا آخر عمرم، سارا که بود، کجا بود! چه شد و به کجا رسید... .




سخن نویسنده:
این رمان دارای مجوز نشر از وزارت ارشاد جمهوری اسلامی ایران است. صرفاً برای دوستان گل رمان بوکیم قرار داده‌ام.


تاریخ شروع: آذر 1399
تاریخ پایان: اوایل دی 1399
تاریخ وصول رمان: تیر 1400

نظر کاربران
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (1) (1) (1).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
مقدمه:
گاهی می‌توانید آینده را پیش‌بینی کنید و گاهی هم سردرگم هستید که چه کنید و اتفاقات آن‌طور که می‌خواهید پیش نمی‌روند! آن‌وقت است که شروع می‌کنید به شکایت از زمین و هوا و زمان، از آدم‌های دورتان. آن‌قدر از این و آن شاکی می‌شوید که خسته می‌شوید و آخرش می‌رسید به خودتان و شروع می‌کنید به انتقاد و شکایت از خودتان. غمگین و کم‌حرف می‌شوید، در گوشه‌ای کز می‌کنید و آرزوهایتان را یکی‌یکی از دست می‌دهید و مدام منتظر اتفاق جدیدی می‌شوید که شاید تغییراتی در زندگیتان بوجود بیاورد. منتظر آدم‌های جدید می‌شوید تا دنیایی که دارید را تغییر بدهند و بعد از مدتی که هیچ اتفاقی نمی‌اُفتد رویاهایتان نسبت به قبل بیش‌تر از بین می‌رود و تبدیل می‌شوید به آدمی که فقط نفس می‌کشد، می‌خورد، می‌نوشد، ولی مرده است.
اما گاهی هم می‌توانید به‌جای انتظار، شروع به حرکت کنید. ‌وقتی بدانید که چه‌چیزهایی را می‌خواهید و چه‌چیزهایی را نمی‌خواهید سردرگمی برایتان بی‌معنی می‌شود. شکایت کردن و انداختن تقصیرها گردن پدر و مادر و زمانه و جامعه و این و آن از بین می‌رود. آن‌وقت است که می‌دانید هر اتفاقی که می‌اُفتد به‌خاطر شماست، پس باید خودتان تغییر کنید تا دنیایتان تغییر کند. کافی است به خودتان و خدا بگویید که دقیقا چه می‌خواهید آن‌وقت است که زمین و زمان دست‌به‌دست هم برای موفقیت شما به‌پا‌ می‌خیزند تا دنیای بهتری برای شما بسازند. مسیر موفقیت به شما نشان داده می‌شود. فرصت‌ها به سوی شما سرازیر می‌شوند. فقط باید هزاران گزینه‌ای که به شما پیشنهاد می‌شود را انتخاب کنید.
ترس مانع حرکت است اما همیشه غیرواقعی بوده است. همیشه از چیزی می‌ترسید که ساخته‌ی تخیل خودتان بوده است. نگرانیتان از ترس‌ها نشأت می‌گیرند. کافیست در دلِ ترس بروید آن‌گاه به خود می‌خندید و از خودتان می‌پرسید«من از این می‌ترسیدم؟!» ناشناخته‌ها ترس را ایجاد می‌کنند. اگر از چیزی می‌ترسید درباره‌اش تحقیق کنید. مهم نیست آن چیست. یک حشره‌ی موذی است یا شخصی است؟ کاری است که باید انجام بدهید یا یک بیماریست؟ ترس، اضطراب و نگرانی را به همراه دارد. ترس، خشم را به‌همراه دارد. خشم از خود و از کارهایی که زمانی می‌توانستید انجام دهید و انجام ندادید.
رهایشان کنید. خودتان را آزاد کنید. شما فقط یک‌بار در این دنیا هستید. ترس‌هایتان را رها کنید تا مسیر درست را ببینید. به سوی رویاهایتان پیش بروید و در این مسیر از زندگیتان لذت ببرید.
این داستان ماجرای زندگی یک دختر است. دختری که مثل همه آدم‌های روی زمین با فراز و نشیب‌های زندگی روبه‌رو می‌شود. شکست می‌خورد، نااُمید می‌شود، پیروز می‌شود و گاهی هم برای پیروزی می‌جنگد و همیشه به دنبال انتخاب‌های بهتر است. از چیزهایی می‌ترسد و از آن‌ها فرار می‌کند اما آن‌ها به‌دنبالش هستند. زمان را از دست می‌دهد. از چیزهایی می‌ترسد و آن‌ها را رها می‌کند. در آخر به این نتیجه می‌رسد که باید بجنگد تا به رویاهایش برسد.
امیدوارم شما هم مثل او از زندگی لذت ببرید و داستان زندگی او برای شما تلنگری باشد تا برای دنیای بهتر بجنگید.
شحصیت‌های داستان واقعی هستند با اسامی متفاوت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
فصل اول
آسمان آبیِ‌آبی است. بدون داشتن هیچ ابری. رنگ آبی‌اش همیشه من را به وجد می‌آورد. هنگامی‌که به آسمان نگاه می‌کنید، انگار همه‌چیز در دستتان است و منتظر است تا دهان باز کنید و بگویید چه‌چیزی می‌خواهید و آن‌هم سریعاً به شما بدهد.
باد خنک و آرام صبحگاهی با ملایمت می‌وزد. هشت‌ماه از بارداری فاطمه گذشته است و اکنون وارد ماه نهم شده است. هرازگاهی دردهایی را احساس می‌کند. همسرش، محمد، برای درآوردن خرج زن و فرزند به دنیا نیامده‌شان، اکثراً بیرون شهر کار می‌کند، به همین دلیل فاطمه در خانه‌ی پدری، روزهای آخر ماهش را می‌گذراند.
او زن جوانی است که یک سال و نیم از پیوند زناشویی‌اش می‌گذرد. بیست ساله است. چهره گندمگون و مهربانی دارد. چشمان قهوه‌ای روشن درخشان با لب‌های سرخِ غنچه‌ای. او فرزند دوم خود را باردار است. فرزند نخستش، پیش از زاده شدن، عمرش به دنیا نبود و رفت پیش خدا. روزهای سختی را گذرانده است. او درون‌گرا، مهربان، آرام و بخشنده است. در هنگام خشم خود را مهار می‌کند اما اگر زمانی برسد که بردباری‌اش پایان‌یافته باشد توفانی به پا می‌شود.
محمد، همسر فاطمه، مرد جوانی است که برای زندگی‌شان کوشش می‌کند. موهای پرپشت خرمایی دارد، با ابروهای کوتاه و لب‌های برجسته. چهارشانه است و قد رشیدی دارد. آرام و کم‌حرف است. بامداد تا شامگاه، سرِکار می‌رود و تلاش می‌کند پول بیش‌تری به دست آورد تا بتواند برای خانواده‌اش خانه مستقلی بخرد. او مردی است که حساب‌وکتاب همه‌چیز را می‌کند و هیچ‌وقت بی‌گدار به آب نمی‌زند. مهربان است و اشعاری را در خلوت خود می‌گوید. در ظاهر تندخو و زمخت است ولی در باطن احساسات لطیفی دارد که هرازگاهی بروز می‌دهد.
در یکی از نیمه‌شب‌های سرد پاییزی، درد به فاطمه سری می‌زند. البته قبلاً هم دردهای خفیفی داشته است که پزشک به او گفته «طبیعی است و نباید نگران باشد»؛ ولی این‌بار درد خفیفی نیست! او احساس می‌کند عضلاتش منقبض‌شده و به روده و دهانه رحم فشار وارد می‌شود.
- مامان! زنگ بزن به محمد. فکر کنم این دردِ زایمانِ. باید بریم بیمارستان. بچه داره میاد... ‌.
فاطمه به‌سختی این را می‌گوید و روی تختی که در گوشه دیوار اتاق است وِلو می‌شود. مادر سریعاً تماس می‌گیرد و محمد پس از یک‌ربع به خانه آن‌ها می‌رسد. همگی سوار خودرو می‌شوند و به سمت زایشگاه می‌روند.
ماما، فاطمه را معاینه می‌کند:
- امشب این‌جا بستری میشی. باید زیاد راه بری. الان دو سانتیِ. هنوز اون‌قدر نشده که برای وضع حمل آماده شده باشی.
درد، امان از فاطمه بریده است. کمی راه می‌رود، کمی می‌خوابد، ولی مدام از درد بیدار می‌شود. صدای قوقولی‌قوقوی خروس از دور‌دست شنیده می‌شود، وانگهی کسی حواسش به این‌صدا نیست چون اتفاقات با ارزشی در حال وقوع هستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
برگ‌های زرد و نارنجی زیر پا قرچ‌قروچ صدا می‌کنند. تنها یک روز دیگر مانده است تا ماه مهر هم تمام شود و وارد ماه اندوهگین دیگر پاییز شوند. نمی‌دانم چرا می‌گویند که پاییز فصل غم است! زمان مناسبی برای مسافرت و گشت‌و‌گذار، هوا نه گرم است و نه سرد، ولی کسی این همه زیبایی را نمی‌بیند! کسی حواسش به سرخی و زردی و نارنجی برگ‌ها نیست! کسی حواسش به خیسی زمین که بر اثر بارانِ چندین ساعت پیش، خود را به زمین خشک شهر اصفهان رسانده نیست!
در چشمان آشنا که نگاه می‌کنی نوعی احساس ترس، تلفیقی از نگرانی و شادی را می‌بینی. نوعی نگاه چشم‌به‌راه از وقوع اتفاقی. همه منتظر هستند تا دختری تندرست و زیبا پا به عرصه حیات بگذارد. فقط خدا می‌داند که چه تقدیری برای این دختر رقم خورده و چه اتفاقاتی برای او خواهد اُفتاد؟! آیا زندگی او، به شیرینی و دلنشینی صورت زیبایش خواهد بود؟ آیا او تا سال‌های سال عمر خواهد کرد؟ آیا او دختر موفقی می‌شود و ازدواج موفقی می‌کند؟ آیا او به‌راحتی زندگی می‌کند؟ آیا زندگی روی خوش به او نشان می‌دهد؟ و هزاران پرسش دیگر که هیچ‌ک.س جز خدا پاسخ آن‌ها را نمی‌داند.
ماما، برای معاینه فاطمه به اتاقش می‌آید. دردِ فاطمه آن‌قدر است که نه می‌تواند بایستد، نه راه برود و نه بخوابد. احساس می‌کند هر دم ممکن است کمرش به دو‌نیم تقسیم شود. ماما مُهر تأیید برای زایمان را می‌زند و فاطمه به سمت اتاق زایمان حرکت می‌کند. به‌جز او، سه زن دیگر هم در اتاق انتظار حضور دارند. صدای ناله‌های دل‌خراشی به گوش می‌رسد. ناله‌هایی که منشأ آن‌ها درد کشیدن هستند. فاطمه با شنیدن این آواها لرزه بر اندامش می‌اُفتد. ماما از در سالن وارد می‌شود و گوشزد می‌کند:
- راه برین. تا موقعی که نوبت‌تون بشه راه برین که راحت‌تر زایمان کنین.
فاطمه مدام صلوات می‌فرستد و حضرت زهرا را به یاری می‌طلبد. سرعت عقربه‌های ساعت همچون راه رفتن لاک‌پشت شده است. سه زن پیش از فاطمه از اتاق مخصوص زایمان بیرون می‌آیند. اکنون نوبت فاطمه رسیده است. زایمان او طبیعی بدون هیچ‌گونه قرص و داروئی است. آمپول فشار را تزریق می‌کنند. پزشک، زن خوش‌اخلاقی است:
- نه سانت شده. زور بزن. آفرین همین‌جور خوبه. با دهن بسته زور بزن که تموم فشارها بیاد پایین.
دردناک‌ترین بخش زایمان همین‌جا است. با هر زور، فاطمه احساس می‌کند اندام‌های بدنش می‌خواهند از هم جدا شوند. درد وحشتناکی به لگنش می‌رسد که دلش می‌خواهد زور بزند. میان فشارهای فاطمه نفسی نیست؛ فاطمه پشت سر هم زور می‌زند. تمام تنش خیس از عرق است. تنها شوق دیدار نوزاد به او نیرو می‌دهد. پزشک با صدای آرامی می‌گوید:
- سر نوزاد یه‌کم بیرون اومده. دیگه تمومه. یه‌کم دیگه زور بزن.
فاطمه همه قدرتش را در خود جمع می‌کند:
- یا زهرا... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
به‌یک‌آن پزشک، نوزاد را بیرون می‌کشد و شکم سفت فاطمه، شُل می‌شود. تمام می‌شود و صدای گریه نوزاد بلند می‌شود. از سر خوشحالی فاطمه هم همراه نوزاد اشک می‌ریزد.
هنگامی‌که مادری درگیر به‌دنیا آوردن بچه‌ای باشد، تمام گناهانش پاک می‌شود. انگار او هم، همراه بچه‌اش از نو متولد می‌شود. فکر می‌کنم به همین دلیل است که می‌گویند «بهشت زیر پای مادران است.»
و اینک یک انسان از یک جهانی جدا، وارد دنیای تازه دیگری شد.
برای همه ما این پیشامد افتاده است، هنگامی‌که وارد مکان تازه‌ای می‌شویم و چیزهای نوینی را می‌بینیم و سخن‌های تازه‌ای می‌شنویم و نمی‌دانیم چگونه باید ارتباط ایجاد کنیم، می‌ترسیم و واکنش نشان می‌دهیم. می‌ترسیم چون نمی‌دانیم چه‌چیزهایی منتظر ماست. خوب یا بد؟! تنها خداست که می‌داند. مثل آن است که وارد دنیای تازه و ناشناخته‌ای بشوی و موجودات جدیدی را ببینی. موجوداتی که از تو بسیار بزرگ‌ترند و قدرتشان از تو بیش‌تر است.
نوزاد تازه زاده شده با این شرایط رو‌به‌رو شده و شروع به گریه می‌کند. او ترسیده است. احساس تنهایی می‌کند و خودش را بی‌پناه حس می‌کند.‌ هیچ‌ک.س برای او آشنا نیست. او دوستانش را می‌خواهد. به‌دنبال چهره‌های آشنا می‌گردد ولی همه ناآشنا هستند.‌ غریبه‌هایی که می‌خندند و خوشحال هستند. زن جوانی او را بغل کرده است و با آب گرم تنش را شست‌وشو می‌دهد. بی‌رحمانه لباس‌هایش را به تنش می‌پوشاند انگار دردی که او حس می‌کند را نمی‌فهمد. فریاد می‌زند؛ ولی تنها آواهایی از خود می‌شنود! رخسارش را روی چهره‌ی مادرش می‌گذارند. اکنون او یکی از دوستانش را پیداکرده و آرام می‌شود. پرستار در حال بخیه‌زدن است و فاطمه، نوزاد خود را در آغوش گرفته و در دنیای دیگری به سر می‌برد.
پس از نیم‌ساعت ویلچری می‌آورند و فاطمه روی آن می‌نشیند و نوزاد را روی پاهایش می‌گذارند. نوزاد گرمای وجود مادرش را حس می‌کند و آرام می‌شود. او گرسنه است پس مادر همین‌که به بخش وارد شد، به او شیر می‌دهد.
***
تولد نوزاد برای بقیه متفاوت است. همه خوشحالند که او سالم است. محمد، بیرون از بخش تُندتُند به این‌ور و آن‌ور می‌رود. در حال دعا کردن است و با خود زمزمه‌هایی می‌کند. با خود می‌اندیشد:
- دخترم چه سالم باشه چه بیمار، من ازش مراقبت می‌کنم.
هنوز خبر تولد نوزاد را به او نداده‌اند. او حقوق خود را تخمین می‌زند و به این فکر می‌کند:
- حالا که سه نفر شدیم، باید بیش‌تر تلاش کنم تا فرزندم در آسایش بزرگ بشه.
این احساس در او شدت بیش‌تری گرفته که مسئولیت زندگی را بیش‌تر از قبل خواهد پذیرفت و بهترین زندگی را برای زن و فرزندش به وجود خواهد آورد. پرستاری از اتاق عمل بیرون می‌آید. مادرِ فاطمه جلو می‌آید و همان‌طور که اشک می‌ریزد، می‌پرسد:
- دخترم چطوره؟ بچه‌اش به دنیا اومده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
پرستار نگاهی به زن میان‌سال رو‌به‌رویش می‌کند.
- اسم دخترتون چیه؟
مادربزرگ با صدای گرفته‌ای پاسخ می‌دهد:
- فاطمه.
پرستار با شنیدن این نام، لبخند پهنی بر چهره‌اش می‌نشیند و می‌گوید:
- مبارکتون باشه. نوه‌تون به دنیا اومده. یه دختر خوشگل و تپلو. مادرش هم حالش خوبه. به بخش منتقل شدن.
مادربزرگ با شنیدن این خبر با صدای بلند گریه می‌کند و پیوسته خدا را شکر می‌گوید. باعجله به سمت حیاط بیمارستان می‌دود تا این خبر خوش را به گوش دامادش برساند. محمد هنگامی‌که خبر به دنیا آمدن دخترش را می‌شنود با تمام وجود خوشحال می‌شود و خدا را سپاس می‌گوید. فرزندش سالم است و خدا زیباترین دختر را به او هدیه داده است.
روز بعد مثل روز قبل است؛ ولی اولین روز زندگی نوزاد کوچک است. همه چیز برایش تازگی دارد. همه به رویش می‌خندند و شکلک در می‌آورند. فاطمه با مهربانی به فرزند دلبندش نگاه می‌کند و زیر لب ذکری می‌خواند. عموها و دایی‌های نوزاد بیرون بیمارستان منتظر هستند تا موقع ملاقات شود تا داخل اتاق رفته و فاطمه و نوزاد را ببینند.
زمان ملاقات نزدیک است. نگهبان بیمارستان وقت ملاقات را اعلام می‌کند. ملاقات‌کنندگان یکی‌یکی وارد بخش می‌شوند. همه خوشحال هستند. عموی بزرگ نوزاد به همراه همسر و مادرش وارد اتاق می‌شوند. فاطمه لحافی که رویش است را تا گردن بالا می‌کشد و روسری خود را درست می‌کند و موهایش را می‌پوشاند. عمو علی با خوشحالی تبریک می‌گوید و همسرش پریوش، نوزاد را در آغوش می‌کشد و در حین نگاه کردن به نوزاد می‌گوید:
- چشماش رنگیه؟ نه؟
مادربزرگ چشم ریز کرده و به چشمان نوزاد خیره می‌شود و می‌گوید:
- چهره‌اش الان مشخص نیست. هر روز تغییر می‌کنه!
پریوش نوزاد را به مامان‌جان، مادرِ محمد و مادربزرگ نوزاد می‌دهد.
- خدایا شکرت. چه نوه‌ی خوشگلی بهمون دادی. خدا رو شکر.
نوبت به پدربزرگ‌ها می‌رسد. هر کدام از دیدن نوه‌ای به این زیبایی کیف می‌کنند و خدا را شکر می‌گویند.
عمو علی از اتاق بیرون می‌رود و دایی‌های نوزاد وارد اتاق می‌شوند. هر کدام با دیدن نوزاد شگفت‌زده می‌شوند و خدا را شکر می‌کنند.
سه روز به همین منوال می‌گذرد. فاطمه احساس سبکی می‌کند. احساس شادی، احساس می‌کند هر‌چیزی در این دنیا را می‌تواند تغییر دهد. به چهره‌ی بشاش همسرش می‌نگرد و اعتمادبه‌نفسش بیش‌تر می‌شود.
محمد به دنبال شناسنامه‌ی دختر دلبندش می‌رود.‌ آن‌ها از قبل اسم فرزندشان را انتخاب کرده‌اند. قبل از اینکه فاطمه ماه ششم را تمام کند اسم انتخاب شده بود. پنج اسم لابه‌لای صفحات قرآن گذاشته بودند. اسمی که انتخاب شد سارا بود. سارا، نامی جهانی‌است که در ذهن‌ها می‌ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
خانه‌ی کوچکی دارند که جا برای هر سه نفر آن‌ها هست. مستأجر هستند و دارای مشکلات مالی‌ای که گریبان اکثر مردم را گرفته است. همه چند ‌سال اول زندگیشان مشکلات مالی دارند و فرزندان اول همیشه با این مشکلات رو‌به‌رو بوده و هستند.
مسیر بیمارستان تا خانه چهل دقیقه طول می‌کشد. در این ‌مدت سارا خوابیده‌است. وقتی به خانه می‌رسند صاحب‌خانه شتابان به سمتشان می‌آید. در چشمان زن صاحب‌خانه اشک شوق حلقه زده‌است. آن‌ها دو دختر دارند که دختر کوچک‌شان شش‌ساله است. خانه‌ی محمد و فاطمه در زیرزمین قرار دارد. مادرجان در اتاق تُشکی در کنار تخت نوزادش انداخته است. فاطمه، سارا را داخل تختش می‌خواباند و خود با اندک دردی که احساس می‌کند روی تشک می‌نشید و پشتی را به دیوار قرار داده و تکیه می‌دهد.
***
رابطه‌ی مستقیمی بین باز شدن چشمان سارا و لبخندش وجود دارد. هرگاه چشمانش را باز می‌کند لبخند می‌زند. با اینکه نوزادان اکثراً گریه می‌کنند؛ ولی او آرام است و می‌خندد. ساعت‌ها سقف بالای سرش را می‌نگرد و می‌خندد. او در آینده هم این‌گونه است.‌ انگار بعضی چیزها به‌صورت ذاتی و نه اکتسابی رشد می‌کنند. بر خلاف چهره‌ی آرامش، بازیگوش هم هست. فاطمه با او بازی می‌کند. وقتی محمد از سرکار می‌آید اولین کاری که می‌کند بوسیدن پیشانی دخترش است و سارا هم با لبخند دلنشینی جوابش را می‌دهد که باعث می‌شود تمام خستگی‌های پدر را از بین ببرد.
روزها می‌گذرند. سارا آرام‌آرام بزرگ می‌شود. در ماه اول، نور توجه‌اش را جلب می‌کند و آن‌را دنبال می‌کند. در دو ماهگی بی‌دلیل می‌خندد، شاید دوستانش از عالم دیگر را می‌بیند. سه ماهه که می‌شود فاطمه او را به شکم روی زمین قرار می‌دهد؛ سارا دست و پا می‌زند و می‌تواند سرش را بالا بگیرد. چهار ماهش که می‌شود کنجکاوانه به رفتارها و حرکت‌های اطرافش نگاه می‌کند و آن‌ها را با چشم‌های کوچکش دنبال می‌کند. در شش ماهگی پدر و مادرش را کاملاً می‌شناسد و می‌تواند اشیاء را در دست خود نگه دارد. در هشت ماهگی اشیاءی که به‌دستش می‌دهی را با‌دقت بررسی می‌کند؛ صداهایی از خود درمی‌آورد و بلندبلند بی‌دلیل می‌خندد. حالا دیگر می‌تواند بدون کمک بنشیند و با اسباب‌بازی‌هایش بازی کند. نه ماهه که می‌شود درد دندانش شروع می‌شود. سه دندان در می‌آورده و این دندان‌ها بر پستان مادر زخم‌هایی به‌وجود می‌آورند که باعث می‌شود فاطمه از دادن شیر به فرزندش خودداری کند.
حال سارا یک‌ساله است. چهار‌دست‌و‌پا راه می‌رود. می‌تواند با کمک بایستد. تمام دندان‌های پیشین فک بالایش درآمده است. به همه‌جا سرک می‌کشد. خانه را چندین‌بار گشته است. همین‌طور خانه صاحب‌خانه را. همبازی‌هایش دختران صاحب‌خانه هستند. هر وقت فاطمه بیرون کار دارد سارا را به خانه مادرش می‌برد تا برادر کوچکش از او نگه‌داری کند. دایی سارا ده سال از او بزرگ‌تر است. سارا هنوز نمی‌تواند کلمات را درست و کامل بگوید؛ ولی مفهومی که می‌رساند واضح است. آشنایان و دوستان را می‌شناسد. دایی‌اش را «دادون» صدا می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا دو مادر بزرگ و دو پدر بزرگ دارد. مادر و پدر محمد، مامان‌جان و باباجان، رُک و صمیمی هستند. چهار پسر دارند؛ اما خدا به آن‌ها دختر نداده است. همیشه دوست داشتند دختر می‌داشتند؛ ولی قسمت‌شان پسران سالم و قوی بود. می‌گویند که دختر خیلی خوب است. عروس‌ها برای آن‌ها مثل دخترانشان هستند. آن‌ها خانواده‌ی مستقلی هستند که پسرانشان را مستقل تربیت کرده‌اند. به تحصیلات بسیار اهمیت می‌دهند. دکتر و مهندس در این خانواده زیاد است. سارا دومین نوه‌شان است.
پدر و مادر فاطمه جوان هستند زیرا فاطمه بچه‌ی اول آن‌ها است. چهار پسر و دو دختر دارند. سارا اولین نوه‌شان است. آن‌ها پسران‌شان را کاری تربیت کرده‌اند و وابستگی خاصی نسبت به هم دارند. سارا آن‌ها را مادرجان و پدرجان صدا می‌کند.
صدای جیک‌جیک گنجشک‌ها که روی شاخه‌های درختان حیاط بازیگوشی می‌کنند، شنیده می‌شود. محمد و فاطمه مثل همیشه با شنیدن صدای اذان بیدار می‌شوند. امروز روز مهمی برای آن‌ها است. یک سال از تولد دختر کوچک‌شان که همه‌چیز زندگی‌شان است می‌گذرد.
***
امروز روز مهمی است. روز تولد یک‌سالگی سارا. همه دعوت هستند. حتی پسر‌عموهای محمد هم به این جشن دعوت شده‌اند. با این‌که خانه‌ی این خانواده دوست‌داشتنی کوچک است؛ اما می‌تواند این جمع صمیمی را در کنار هم نگه دارد. جشن تولد از ساعت پنج بعدازظهر شروع می‌شود زیرا فاطمه هر ک.س را که دعوت کرده است گفته که ساعت پنج با خانواده تشریف بیاورند. بعد از نماز و خوردن صبحانه، محمد و فاطمه خود را برای مهمانی آماده می‌کنند. فاطمه ابروباد و لوازم جشن را آماده می‌کند، بادکنک‌ها را باد می‌کند و به سلیقه خود به دیوارها و سقف می‌چسباند. ساعت ده صبح است. خانه مرتب و گردگیری شده است. یک عالمه بادکنک و تور رنگی به در و دیوار چسبانده شده است. سارا تازه از خواب بیدار شده و خیلی خوشحال است.
سارا کوچولو تعریف می‌کند:
- تازه از خواب بیدار شدم. همه‌چیز به چشمم برق می‌زنن. مامان چیزهای براقی رو نشونم می‌داد و می‌خندید؛ چون مامان می‌خندید، منم می‌خندیدم.‌ بابا خوشحاله. مدام من رو بغل می‌کنه. همه چیز خوبه. همه به من توجه می‌کنن. همه دوستم دارن.
فاطمه از شب قبل لیستی جهت تهیه غذای شب، کیک، میوه و شیرینی و کارهایی که باید انجام دهند را نوشته است. او همیشه کارهایش را برنامه‌ریزی می‌کند و آن‌ها را می‌نویسد. قبل از این‌که محمد به سر کار برود، لیست را به او می‌دهد تا هنگام برگشتن به خانه مواد را بخرد.
ساعت دو بعدازظهر محمد از سرکار می‌آید. ناهار مختصری می‌خورند. کم‌کم باید آماده ‌شوند. ساعت چهار بعد از ظهر است که زنگ در زده می‌شود. مادرجان است. برای کمک به دخترش آمده. لباس‌های مهمانی‌شان را می‌پوشند.
فاطمه لباس سارا را تنش می‌کند. لباس بافت قرمز‌رنگ با خط‌های سورمه‌ای روی سی*ن*ه که بدن را گرم نگه می‌دارد. موهای سارا طلایی است. مادر‌جان اعتقاد دارد که بچه تا زمانی که بچه است باید موهایش کوتاه باشد تا به‌خوبی رشد کند به همین دلیل موهای سارا همیشه کوتاه است. سبزی چشمانش بیش‌تر مشخص شده است؛ اما فقط سبز نیست؛ گاهی آبی دریایی هم در چشمانش موج می‌زند. وقتی گریه می‌کند یا عصبانی است رنگ چشمانش به نارنجی تغییر پیدا می‌کند و وقتی که خوشحال است سبزِ‌سبز می‌شود. لپ‌های گرد و سرخ، چهره‌ای معصوم، لبان سرخ و پوست سفید مثل سفیدبرفی. هر ک.س او را می‌بیند مِهرش به دلش می‌نشیند. گاهی کلماتی را با خود می‌گوید که فقط خودش معنی آن‌ها را می‌داند. گاهی برای خود آواز می‌خواند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
ساعت 5:30 عصر است و مهمانان یکی‌یکی می‌آیند. همه خندان هستند. دایی مسعود زیاد با سارا شوخی می‌کند. او را به آسمان می‌اندازد و می‌گیرد و سارا هم غَش‌غَش می‌خندد. مثل پرواز کردن است. او مجرد است البته ناگفته نماند که در آینده که متأهل می‌شود با فرزندان خود کم‌تر این شوخی را می‌کند.
الان ساعت 6:30 عصر است. همه آمده‌اند. گوشه‌ی سالن پر از کادوهای رنگارنگ است. سارا تلوتلوخوران به سمت کادوها می‌رود. مثل اردک راه می‌رود.
همین چند روز پیش بود که در خانه‌ی مادر‌جان اولین قدم‌هایش را برداشت. خاله با او بازی می‌کرد. خودش آخر سالن می‌ایستاد و سارا را تشویق می‌کرد تا به سمتش راه برود. دور‌تا‌دور سالن پر از مبل بود. سارا دستش را به دستگیره‌ی مبل می‌گرفت و آهسته‌آهسته با کمک مبل راه می‌رفت.
اما این‌دفعه چندین قدم بدون کمک مبل راه می‌رود و می‌افتد. ذوقی که از راه‌رفتن می‌کند غیرقابل وصف است. دوباره بلند می‌شود و این‌دفعه سه قدم بیش‌تر از قبل راه می‌رود.
کادوهای زرق‌ و ورق‌دار توجه سارا را بسیار جلب کرده‌اند. با دستان کوچکش آن‌ها را لمس می‌کند. برایش این رنگ‌های براق، ناشناخته هستند. از بین کادوها، جعبه‌ای که یک ربان قرمز به دور خود دارد توجه سارا را بیش‌تر جلب کرده است. می‌خواهد کادوی آن را در بیاورد تا داخلش را ببیند. کادوها بیش‌تر اسباب‌بازی بودند تا لباس. یکی از کادوها که با جلد براق صورتی بسته‌بندی شده نشان می‌دهد که یک خرس قهوه‌ای پشمالو است زیرا گوش‌هایش در بسته‌بندی جا نشده است.
محمد می‌رود تا کیک تولد را بخرد. در این زمان، فاطمه، با شیرینی و شربت از مهمان‌ها پذیرایی می‌کند. بعد از بیست دقیقه کیک می‌رسد و همه با دیدنش دست می‌زنند.
فاطمه، یک پایه‌ی کوچک وسط سالن می‌گذارد و کیک را روی آن قرار می‌دهد. کیک کاکائویی است که روی آن با کاکائو نوشته شده «عشق بابا و مامان تولدت مبارک» و یک شمع شکل عدد یک روی آن گذاشته‌اند. فاطمه، کادوها را دور‌تا‌دور پایه می‌چیند. در این زمان مبل مد است و کمتر خانه‌ای است که دارای آن نباشد.
سارا کوچولو تعریف می‌کند:
- من یک‌ساله شدم. دورم شلوغ بود. همه بغلم می‌کردن، می‌بوسیدنم و شکلک درمی‌آوردن خیلی بامزه می‌شدن. منم با خنده‌هام جواب می‌دادم. هر چی بلندتر می‌خندیدم بیش‌تر برام کف می‌زدن، بیشتر می‌خندیدن. مامان و بابا خوشحال بودن.
تولدت مبارک سارای عزیزم. 

فصل دوم​
سارا دو سال از زندگی‌اش را گذرانده‌‌است. همه‌ی کلمات را نمی‌تواند درست ادا کند؛ ولی دایره‌ی لغتش نسبت به قبل بیش‌تر شده و کلماتی که بیشترین استفاده را دارند کامل و واضح می‌گوید. به‌‌راحتی راه می‌رود و هرچیزی که پیدا می‌کند می‌خواهد کشفش کند یا امتحانش کند. روزها را با بازی با فاطمه و شب‌ها را در کنار محمد می‌گذراند. روز‌به‌روز بزرگ‌تر و زیباتر می‌شود. اکنون می‌تواند بدود و شیرین زبان‌تر شده است. زیاد حرف نمی‌زند؛ ولی وقتی حرف می‌زند همه مجذوبش می‌شوند و از گوش‌دادن به حرف‌های او لذت می‌برند. بسیار باهوش است. خیلی سریع همه‌چیز را یاد می‌گیرد. مثل ضبط‌صوت است. هر‌آنچه را بشنود، تکرار می‌کند. همه متوجه هوش بالایش شد‌ه‌اند. نسبت به همه‌چیز کنجکاو است. به همه‌جا سَرَک می‌کشد. علاقه خاصی دارد تا اشیا را قایم کند تا دیگران پیدایش کنند. اشیاء را داخل ماشین لباس‌شویی قایم می‌کند. زمانی که متوجه می‌شود مادرش مخفی‌گاهش را پیدا کرده است محل اشیاء را عوض می‌کند و قابلمه را برای قایم کردن انتخاب می‌کند. این‌گونه بازی می‌کند. بازی مورد علاقه‌ی او قایم‌باشک است. بارها از خانه بیرون رفته است بدون این‌که از چیزی یا کسی بترسد، بدون این‌که خبر بدهد مسیرهای مختلف را طی می‌کند و این باعث نگرانی مادر می‌شود زیرا سارا کوچک است و هنوز دنیای واقعی را نمی‌شناسد. هنوز خطرهای دورش را ندیده است و بی‌محابا حرکت می‌کند. به‌سختی حاضر شده که با مادر همکاری کند و هنگام دست‌شویی اعلام کند. عاشق نام خودش است. بالا و پایین می‌پرد و سارا سارا می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین