جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سقوط نهایی] اثر «نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ریحانهِ با نام [سقوط نهایی] اثر «نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,642 بازدید, 34 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سقوط نهایی] اثر «نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ریحانهِ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

رمان سقوط نهایی چطوره؟

  • عالی

    رای: 3 100.0%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • قلم نویسنده اصلا خوب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
Negar_1706207086268.png
نام اثر: سقوط نهایی
نویسنده: نگین اربابی
ژانر: عاشقانه تراژدی اجتماعی
گپ نظارت: s.o.w2
خلاصه‌: همه گویند دوران نوجوانی دوران شیرینی‌ست.
به راستی راست گفتند. اینقدر برایم شیرین بود که دهانم مزه‌ی بدی از شیرینی‌اش گرفت.
شیرین بودن هم حدی دارد.
آخر زندگی من چه خواهد شد با این همه شیرینی زجر اور؟!
مگر‌ می‌توان با این‌همه شیرینی؛ از مشکلات بعدش هم فرار کرد؟!
 
آخرین ویرایش:

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,097
مدال‌ها
4
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
مقدمه:

نفس‌نفس زنان از آن مرد سیاه‌پوش در حال فرار بود و که بود ‌‌نجاتش دهد؟!
که بود که یار و همدم‌اش شود؟
کو پدری که برایش پدری کند و دست نوازش بر سرش کشد؟
و کو مادری که برایش مادر شود و یار و همدم دخترش شود؟
و‌ کو خواهر و برادری که بتواند همدم رازهای دلش باشند؟
پس کو اینهمه بزک دوزک‌شان؟
فقط و فقط این جماعت به فکر پول هستن؟
پس‌چرا آن دختر غمگین افسرده‌را نجاتش نمی‌دهند؟
تا بتواند از این مرد که در ‌کابوس شب‌هایش همیشه می‌مانَد فراری‌اش دهد؟
چرا این‌ جماعت زنده‌کش مرده پرست فقط و فقط به فکر پول؛ خوب و بزرگ نشان دادن خودشانن؟
پس‌ کی جواب آه‌های آن دخترک را می‌دهد؟
مادر یا پدرش؟
آه‌های دختر در آخر دامن پدر یا مادرش را خواهد ؟


: با سلام و عرض خدمت!
این رمان مال من نیست و مال نگین اربابی نویسنده رمان گرگینه نقره‌ای و شقه لیل است.
نویسنده رمان فوت شدن و بنده رمان‌شون و می‌زارم!


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
بسم الله الرحمن الرحیم.


این شب آویختگان راچه ثمر مژده‌ِ صبح

مُرده را ‌عربده‌ِخواب‌شکن حاجت نیست!

هوشنگ ابتهاج




در حالی‌که لباس‌های فرمش را از تنش در می‌آورد با ذوق داشت کلماتی را سرهم می‌کرد و گویا داشت خاطره‌ای را برای دوست‌هایش تعریف می‌کرد‌.
اما من، بی‌حال و بی‌حوصله در حالی‌که فقط تکان‌ خوردن لب‌ دوستم را می‌دیدم دکمه‌های مانتو‌ام را باز کردم و سعی می‌کردم به حرف‌های او گوش ندهم.
پریسا با حوصله و چنان ذوقی در حالی‌که یک‌ طرف لبش خنده بود و در همان حال صحبت هم می‌کرد خاطره دوست شدن با پسری پولدار را برایمان تعریف می‌کرد.
ولی من تمام حواسم پی سردرد خفیفی که گه‌گاهی زیاد و‌کم میشد بود که چند وقتی به سراغم آمده بود و خواب را از چشمانم گرفته بود و نمی‌گذاشت حواسم خوب به درس‌هایم باشد.
در حالی‌که‌ مانتو زرشکی رنگ را از تنم درمی‌آوردم، رو به پریسای شاداب کردم و با لحنی کلافه که برای سردردم بود گفتم:
- جون همون دوست پسر خوشتیپِ خوش‌هیکلِ پولدارت ولمون کن سرمون رفت.
بعد از حرفم نگاه از صورت پریسا که با حرف سرد و کلافه‌ام باد پریسا را خالی کرده بودم گرفتم و نگاهی به تیشرت قرمز رنگ‌ ساده‌ام که طرح گل طلایی رنگی رویش بود کردم.
پریسا که اصلاً کوتاه بیا نبود در حالی‌که موهای لَختش را پریشان می‌کرد در جوابم چشم درشت کرد و گفت:
- خوبه والله! هر موقع من یک‌ دوست خوب پیدا می‌کنم شماها بلدید بهم اخم و تخم کنید. حیف من که فکر می‌کردم شماها رفیقای منین.
در جواب پریسا اخم‌هایم را در هم کردم، رو از آینه کوچک روبه‌رویم گرفتم و رو به پریسا گفتم:
- پریسا خودت هم قبول نکنی... .
رو به مهناز و الینا و ستایش دوست‌های پرورشگاهی‌‌ام اشاره کردم و گفتم:
- اینا هم مثل من قبول دارن که تو فقط به فکر پولدار بودن هستی. فقط یک‌ پسر پیدا کنی پول داشته باشه بی‌خیال همه چی. چرا یکم چشم‌هات رو باز نمی‌کنی؟ تو هر موقع دوست پیدا کردی جز هوس‌باز بودنشون چیز دیگه‌ای هم ازشون فهمیدی؟
چند قدم به او نزدیک‌تر شدم و در چندقدمی‌اش ایستادم و با انگشت اشاره‌ام چند ضربه آرام به سرش زدم و لب‌هایم را باز از هم گشودم:
- بابا این کله پوکت رو یکم کار بنداز. چرا‌ نمی‌فهمی؟! الان تموم مرد‌ها فقط دنبال یک دختر بی‌اصل و نصبن.
با حالت مسخره‌ای ادامه دادم:
- با خودشون میگن آره دیگه این دخترِ پرورشگاهی نیست که هست؛ پدر و مادر هم که نداره. پس من باهاش هر کاری که دلم می‌خواد بکنم کی می‌خواد جلومو بگیره؟ ننه بابای نداشته‌اش؟!
به پریسای بغض کرده خیره شدم و تیر آخر را هم زدم:
- همین دوست پسر قبلی‌ت که مثلاً عاشقش بودی یادت نیست بردت تو یک‌ خونه خالی و نزدیک بود بهت‌..‌. استغفرالله!
برگشتم و نگاه از پریسا که قطره اشکی از چشمش سر خورده بود گرفتم.
موهای بازم را که شانه کرده بودم را سفت بالای سرم به صورت دم اسبی بستم که چشم‌های آبی رنگم کشیده‌تر شد.
پریسا از جایش بلند شد و با شتاب از اتاق بیرون زد و در را محکم برهم کوبید.
گویا که هیچی نشده یکم صدایم را پشت سرش بلند کردم و گفتم:
- هوی یابو! الان خانم مظفری میاد دمار از روزگارمون در میاره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
ستایش با حالی خراب همان‌طور که روسری آبی‌رنگش را روی سرش مرتب می‌کرد لب گشود:
- نباید همچین حرف‌هایی بهش می‌زدی لیلی‌.
اخم کمرنگی کنج ابروانم در هم پیچید:
- اگه نمی‌گفتم این یکی تا حامله‌ش نمی‌کرد ول‌کنمون نبود.
مهناز خنده‌ای از شعف کرد اما الینا از حرف دوستش ناراحت در خود جمع شد. تنها الینا بود که اصلاً از کارهای پریسا ناراحت نمی‌شد و این مرا دیوانه می‌کرد که کارهای بد پریسا را دوست داشت.
پوف کلافه‌‌ای از سردرد کشیدم و روی مبل تک‌‌ نفره‌ای که در کنج اتاق بود خودم را مثل دختر بچه‌ای کوچک انداختم. آرام لب زدم:
- می‌دونم خیلی تند رفتم اما باید یکی از ماها این حرف‌ها رو بهش میزد. تحمل ندارم بدبختی‌شو ببینم.
ستایش از جایش برخاست و به سمت من قدم برداشت؛ در کنارم ایستاد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- حق با تویه؛ همچین تلنگری براش احتیاج بود تا به خودش بیاد.
مهناز با لبی پر از خنده رو به من گفت:
- خوبه حالا، اون‌ چشم‌های سگ‌دارتو غمگین نکن که اصلاً بهت نمیاد. اون فقط باید پاچه خانم مظفری رو بگیره.
با حرفش دوستانه خنده‌ای قهقهه‌آمیز زدیم که ستایش دوباره لب از هم گشود و گفت:
- بلندشین بریم سالن ناهارخوری.
الینا با شانه‌هایی پایین آمده از روی تختش پایین آمد و گفت:
- پریسا رو از کجا پیدا کنیم؟
چشمی به اداهای غمگینانه‌اش نازک کردم و گفتم:
- به نظرتون باید کجا پیداش کنیم؟! جون به جونش کنن به فکر شکمشه.
بعد از حرفی که از روی تمسخر زدم دخترها دوباره خنده‌ای کردند. همگی از اتاق خارج شدیم و به سمت سالن ناهارخوری که در طبقه دوم مستقر بود قدم برداشتیم.
همگی ما در پرورشگاه تهران بودیم و هیچ‌کدام ما مثل تمامی دخترهای پرورشگاه‌های دیگر از خوانواده‌هایمان خبردار نبودیم‌.
البته پدر و مادر دوستانم فوت شده بودند و آن‌ها زندگی‌شان برایشان شفاف بود اما من زندگی‌ شفافی در گذشته‌ام نداشتم و از سن نه سالگی‌ام مرا به پرورشگاه آورده بودند و چیزی که برایم مجهول بود این بود که هیچ خاطره‌ای از سن نه سالگی به پایینم به یاد نداشتم.
سری تکان دادم تا افکار مزخرف درونم که سعی داشتند مثل خوره در جانم وول بخورند از من دور شوند.
ستایش جلوتر از همه درب سالن غذاخوری را باز کرد که گروهی از دخترهای پرورشگاهی را دیدم.
همه رده‌های سنی دسته‌دسته در پشت میزهای خود نشسته بودند. از دور پریسا را به چشم دیدم که داشت دو لپی غذاها را وارد دهانش می‌کرد و دیگر جایی در دهانش باقی نمانده‌ بود.
همیشه همین‌طوری بود؛ زود از همه می‌رنجید و ناراحت میشد ولی وقتی چشم‌هایش غذا را می‌دید تمام غم و غصه‌هایش دور می‌شدند و تنها دغدغه‌اش این میشد که غذا را با دست بخورد یا با قاشق!
با بچه‌ها سمت صندلی‌‌های مخصوص رده‌ سنی خودمان رفتیم! به غذای روبه‌رویم خیره شدم. باز هم مثل همیشه لوبیاپلو بود؛ غذایی که هفته‌ای شش بار در پرورشگاه صرف میشد
و خود من به شخصه این‌قدر از این غذا خورده بودم که وقتی چشمم به غذا می‌افتد دل و روده‌ام در هم می‌پیچد!
با حالی خراب شروع به خوردن غذاهایم کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
با حالی خراب سعی می‌کردم غذایی که طعم مزخرفی داشت را بخورم و به مزه تلخ مانندش که سیخ در گلویم فرو می‌برد فکر‌ نکنم. بعد از تمام شدن غذایم، از جایم برخاستم.
خدا را شکر می‌کردم که توی‌ پرورشگاه یک قانون داشت آن‌هم این بود که هر روز چهار نفر انتخاب می‌شدند تا ظرف‌ها را بشویند و دیروز من و دوستانم انتخاب شده بودیم و امروز را حداقل راحت بودیم.
به سمت‌ اتاق خودمان که در طبقه بالا یعنی طبقه سوم پرورشگاه قرار داشت حرکت کردم و واردش شدم.
دخترهای هم اتاقی‌ام را که ستایش، الینا، مهناز و پریسا بودند از موقعی که به این‌جا آمده بودم می‌شناختم و از همان کودکی با هم خوی گرفته بودیم و گویا خواهر نداشته هم بودیم.
‌‌‌کنار تخت تک‌نفره‌مان یک کمد درب و داغان بود که وقتی دربش را باز می‌کردیم صدایی قیژ مانند از آن خارج میشد.‌
مقنعه مشکی رنگم را سرم کردم و موهایم را که کمی کج کرده بودم بیرون انداختم‌.
کوله‌پشتی‌ مشکی رنگم را روی شانه‌ام انداختم و به دخترها که حاضر و آماده منتظر من بودند خیره شدم و سر به زیر لب زدم:
- تموم شدم، بریم؟
الینا اخم وحشتناکی در ابروانش پیچ خورد و گفت:
- چه عجب مادمازل افتخار دادند.
ستایش در حالی‌که به بیرون قدم برمی‌داشت گفت:
- هر روز خدا باید یک‌ ساعت منتظر خانوم باشیم‌.
چشمی چرخاندم و‌ گفتم:
- خوبه والله منت هم می‌زارن. یک ساعت هم حرف‌های شما رو بشنویم و کلاس اول و از دست بدیم، خوبه این؟
با این حرفم به حالت دو همه‌شان از اتاق خارج شدند و باعث شدند قهقهه‌ای دیوانه‌آمیز از کارشان بزنم و پشت سرشان به سمت بیرون راه بی‌افتم‌.
همگی‌مان سوار مینی‌بوس مخصوص پرورشگاهمان شدیم و به سمت کلاس و درسمان رفتیم‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
کلاس اولمان با خانوم رحمتی بود. خانوم رحمتی یک خانوم مسن و البته مهربان بود و باید یک کلمه از صحبت‌هایش را با طلا می‌نوشتند. او حرف‌های منطقی و خیلی خوبی را میزد و این باعث میشد همگی‌ دانش‌آموزانش جذب کلاسش شوند.
سعی داشتم تندتند از جمله‌هایی که می‌نوشت و می‌گفت نُت‌برداری کنم و کلمه‌ای را جا نگذارم‌.
تا آخر کلاسش من فقط می‌نوشتم و ستایش و الینا بدون هیچ نت‌برداری به پیشانی مبارک خانوم رحمتی خیره بودند.
با گفتن 《خسته نباشید استاد》 با چنان ذوقی کتاب‌هایشان را جمع‌ کردند که باعث شدند سری از روی تاسف برایشان تکان بدهم!
من، الینا و ستایش میز اول بودیم و مهناز و پریسا میز پشت سرمان بودند.
با جمع کردن کتاب‌ها و دفترهایم کوله‌پشتی‌ام را روی شانه‌ام انداختم و با بچه‌ها از کلاس بیرون شدیم!
چون درس‌هایمان خوب بود ما را توی یک مدرسه خوب دور از پرورشگاه ثبت‌نام کردند و باقی بچه‌های پرورشگاه در دبستان و دبیرستان کنار پرورشگاه درس می‌خواندند و فقط ما پنج‌ نفر را داخل چنین مدرسه‌ای و دور از پرورشگاه ثبت‌نام کردند‌.
ستایش همان‌طور که نگاهش به اطراف بود با صدای بلندی گفت:
- بچه‌ها من گشنمه!
با حالت چندشی صورتم را درهم کردم و گفتم:
- اَی! باز باید غذای مزخرف اون‌جا رو بخوریم.
پریسا با روی باز گفت:
- اِه، بچه‌ها غذای به این خوبی! کی از لوبیا پلو می‌گذره؟!
مهناز هم به تبعیت از من لب زد:
- منم حالم از لوبیا پلو بد شده.
پریسا ناگهان با چنان ذوقی داخل حرف مهناز پرید و لب باز کرد:
- بچه‌ها یک فکر توپی دارم.
ستایش زیر لب طوری که پریسا صدایش را نشنود گفت:
- باز این چه فکر توپی داره؟ آقا ما فکر‌های توپ‌شو نمی‌خوایم.
پریسا قِر ریزی بر اندام خود داد و گفت:
- علیرضا دم در منتظرمه؛ بیاین با هم ناهار رو به یک رستوران توپ بریم!
اخمی کردم و رو به پریسا آرام لب زدم:
- لازم نکرده! جواب خانم مظفری رو تو می‌خوای بدی؟
پریسا از ذوقی که کم نشده بود گفت:
- من جوابشو میدم. تو رو خدا بیاین بریم. هم شما رو باهاش آشنا می‌کنم و هم یک غذای‌ متفاوت می‌خوریم.
با دستم روی سرم ضربه آرامی زدم و با حالت زاری لب باز کردم:
- آیا من دیروز داشتم آب تو هاون می‌کوبیدم؟
ستایش با خنده به شانه‌ام ضربه‌ای زد و گفت:
- آره فکر کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
مهناز رو به من و ستایش کرد و با حالتی که اصلاً قابل توصیف نبود لب زد:
- دخترا بیاین یک بار به حرفش گوش بدیم. شاید خوش گذشت.
با اعصابی خراب و کلافه رو برگرداندم و گفتم:
- مگه با پسر جماعت هم میشه خوش گذروند؟
الینا هم به تبعیت از آن دو تا با ذوق گفت:
- شاید خوش گذشت. یک بار بیاین امتحان کنیم.
با حالت زاری لب زدم:
- تو هم پشت اون دو تا خنگ‌ در اومدی؟ آخه من با پسر جماعت بیام چکار؟
الینا شانه‌ای بالا داد و گفت:
- تو به پسر جماعت چکار داری؟ باید بریم غذا رو بچسبیم.
با حالتی سوالی به ستایش نگاهی انداختم که او هم قدمی به سمت آن‌ سه تا برداشت و مظلومانه لب‌ گشود:
- یه بار امتحان نکنیم؟
سری از روی ناچاری تکان دادم:
- خیلی راضی به رفتن نیستم ولی سه تا شرط واسه رفتن دارم‌.
پریسا با خوشحالی خودش را داخل بغلم انداخت و گفت:
- آخ‌جون! باشه باشه هر چی‌ بگی قبوله.
ضربه‌ای نسبتاً محکم بر سرش کوبیدم و گفتم:
- آیا شرط‌هام رو گوش کردی؟
سرش را از درد ماساژی داد که باعث شد دخترها تک‌خنده‌ای از حالتش سر بدهند.
دست‌ به سی*ن*ه سرجایم ایستادم و گفتم:
- خوب اولین شرطم! جواب خانوم مظفری رو اگه دیر کردیم باید تو بدی.
پریسا سری تکان داد و 《باشه》ای گفت.
- دومین شرطم! به اون دوست‌پسر عتیقه‌ت میگی به دست‌ و پای هیچ‌کدوممون نپیچه که‌ خوب بلدم چکارش کنم.
ستایش با خنده گفت:
- لیلی تو که این‌قدر وحشی‌ نبودی.
نگاه گذرایی به او انداختم و گویا که دنبال بهانه‌ای برای نرفتن بودم گفتم:
- مشکلیه؟
پریسا زودتر از آن‌ها گفت:
- نه نه! خوب شرط سومت چیه؟
با لبخند محوی گفتم:
- هر غذایی رو که بخوام سفارش میدم؛ نبینم بگین گرونه، پول نداره و فلان!
الینا و مهناز از حرفم پقی زیر خنده زدند و پریسا هم با خنده شرط‌هایم را قبول کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
روی صندلی پشت میز نشسته بودم و به برگه توی دستم که 《منو》 نام داشت خیره بودم.
کلی اسم عجیب و غریب به همراه عکس‌های عجیب‌غریب‌تری داخل آن منو بود و من فقط داشتم به این فکر‌ می‌کردم که این‌ها چه طعم مزخرفی خواهند داشت!
سرم را بالا گرفتم و نگاه خیره پنج نفر را رویم حس کردم و نگاه آخری هم نگاه دوست پسر پریسا بود.
پریسا با خوش‌رویی که برای حضور دوست‌پسرش بود رو به من گفت:
- لیلا جان! چیزی پیدا کردی اون‌جا؟
لبخندی بر لب آوردم و لب‌ گشودم:
- آره من کوبیده به همراه سالاد سزار می‌خوام و البته مخلفات کوبیده رو هم بگید بیارن.
و در آخر با نیش بازتری گفتم:
- برنج هم فراموش نشه!
صدای زیر لب علیرضا (دوست پسر پریسا) رو شنیدم که گفت:
- ماشاالله! چیز دیگه‌ای نمی‌خواست بخوره؟!
ابروهایم را شدید در هم گره زدم و خواستم به او حمله‌ور شوم که زود به سمتی نامعلوم رفت تا غذا‌هایمان را سفارش دهد.
پریسا با حالت‌ زاری گفت:
- عزیزدلم! تو رو خدا آبرومو نبر.
پشت چشمی برایش نازک کردم و چیزی نگفتم.
بعد از چند دقیقه علیرضا آمد و روبه‌روی من و کنار پریسا نشست. دست‌هایم را زیر چانه‌ام گذاشتم و بحث را شروع کردم. رو به آن پسر لب زدم:
- میگم تو‌ چند سالته؟
علیرضا اول نگاهی کوتاه به پریسا کرد و بعد رو به من لب‌هایش را باز کرد:
- ۲۷ سالمه.
جفت ابروهایم با حرفش بالا رفت.
- اوهو! یازده سال فاصله سنی زیاد نیست؟
ستایش با پایش محکم به پایم کوبید که صورتم از درد جمع شد و ناله خفیفی از بین لب‌هایم بیرون شد.
پریسا در جوابم لبخندی زد و گفت:
- عزیزدلم! عشق سن و سال که‌ نمی‌شناسه.
با حالت مسخره‌‌ای از لحنش که سعی می‌کرد با بهترین لفظ عاشقانه حرفش را ادا کند عقی زدم که صورت الینا و مهناز از خنده سرخ شد و صورت علیرضا از این کارم جمع شد.
جفت ابروهایم را برای پریسا بالا دادم و تا موقعی که غذا را بیاورند حرفی زده نشد و من هم سعی می‌کردم در سکوت به دکوراسیون رستوران نگاهی بی‌اندازم.
با آمدن دو نفر که پیشبند سفیدی دور کمرشان بسته بودند، به آن‌ها خیره شدم.
غذاهایمان که در سینی بود را با خوش‌رویی روی میزمان چیدند و با گفتن 《نوش‌جان》ی از پیشمان رفتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
بعد از خوردن غذاهایم که برخلاف پاچه‌گیری‌هایم آرام و با متانت غذا‌یم را خورده بودم، با گفتن 《مرسی》 زیر لبی صندلی‌ام را کمی عقب کشیدم که این کارم فقط باعث تعجب علیرضا شده بود و بچه‌ها هم می‌دانستند من فقط از روی لج این رفتارها را کردم و اصلاً چنین آدمی نبودم که پرخاشگری کنم.
بعد از خوردن ناهارمان علیرضا تصمیم گرفت خودش ما را به پرورشگاه ببرد. به ماشین مشکی رنگش خیره شدم. با خودم زمزمه کردم:
- ما چطور قراره سوار این ماشین بشیم؟
مهناز زودتر از من رو به علیرضا گفت:
- ببخشید اما ما چطور سوار ماشین بشیم؟
پریسا با مزه‌پرانی‌هایش گفت:
- با پا دیگه عزیزم!
سکوت را جایز ندانستم و در جوابش گفتم:
- خوب شد گفتی عزیزم فکر کردم قراره با سَر بریم.
ستایش با خنده با شانه‌اش به من ضربه آرامی زد و رو به علیرضا گفت:
- مجبوریم رو هم رو هم بشینیم؛ یک وقت خدایی نکرده جریمه نشین؟!
علیرضا ‌که از کل‌کل ما خنده‌اش گرفته بود لب زد:
- نه شیشه‌ها‌ دودیه.
با گفتن این حرفش اول از همه خودم سوار ماشین شدم تا جایم راحت باشد و مجبور نباشم اذیت شوم.
علیرضا و پریسا جلو و باقی بچه‌ها هم عقب نشستند و از شانس خوب الینا، خواهرکم مجبور شد روی پای ستایش بشیند و ستایش بدبخت از پا درد به وجد آمده بود.
علیرضا نگاهی به عقب انداخت و رو به ما گفت:
- راحتین؟
لب‌هایم را کج کردم و گفتم:
- ناراحت بودیم چی میشد؟ مجبوریم تحمل‌ کنیم فقط تخته گاز بده حداقل زودتر برسیم!
پریسا از جلو خنده‌ای کرد و علیرضا هم با لبخند محوی ماشین را روشن کرد.
ستایش دست‌هایش را روی کمر الینا گذاشت و او را به جلو هل داد و گفت:
- الینا این پاها دیگه برام پا نمیشه. آخ خدا پاهام!
با لبخند پت و پهنی رو به ستایش گفتم:
- شما‌ اصرار داشتین که آی بریم رستوران و فلان و فلان حالا بکشین.
پریسا از جلو به عقب برگشت و رو به من گفت:
- نه که تو دوست نداشتی؟
شانه‌ای بالا دادم و گفتم:
- فقط کل‌کل با دوست پسرت باحال بود!
علیرضا یک دستش را روی س*ی*ن*ه*ش گذاشت و گفت:
- مخلص شما!
ایش زیر لبی زمزمه کردم و صورتم را سمت پنجره برگرداندم و من در آخر نفهمیدم این دوست ما این دوست‌پسرهای لاتش را از کجا پیدا می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین