بسم الله الرحمن الرحیم.
این شب آویختگان راچه ثمر مژدهِ صبح
مُرده را عربدهِخوابشکن حاجت نیست!
هوشنگ ابتهاج
در حالیکه لباسهای فرمش را از تنش در میآورد با ذوق داشت کلماتی را سرهم میکرد و گویا داشت خاطرهای را برای دوستهایش تعریف میکرد.
اما من، بیحال و بیحوصله در حالیکه فقط تکان خوردن لب دوستم را میدیدم دکمههای مانتوام را باز کردم و سعی میکردم به حرفهای او گوش ندهم.
پریسا با حوصله و چنان ذوقی در حالیکه یک طرف لبش خنده بود و در همان حال صحبت هم میکرد خاطره دوست شدن با پسری پولدار را برایمان تعریف میکرد.
ولی من تمام حواسم پی سردرد خفیفی که گهگاهی زیاد وکم میشد بود که چند وقتی به سراغم آمده بود و خواب را از چشمانم گرفته بود و نمیگذاشت حواسم خوب به درسهایم باشد.
در حالیکه مانتو زرشکی رنگ را از تنم درمیآوردم، رو به پریسای شاداب کردم و با لحنی کلافه که برای سردردم بود گفتم:
- جون همون دوست پسر خوشتیپِ خوشهیکلِ پولدارت ولمون کن سرمون رفت.
بعد از حرفم نگاه از صورت پریسا که با حرف سرد و کلافهام باد پریسا را خالی کرده بودم گرفتم و نگاهی به تیشرت قرمز رنگ سادهام که طرح گل طلایی رنگی رویش بود کردم.
پریسا که اصلاً کوتاه بیا نبود در حالیکه موهای لَختش را پریشان میکرد در جوابم چشم درشت کرد و گفت:
- خوبه والله! هر موقع من یک دوست خوب پیدا میکنم شماها بلدید بهم اخم و تخم کنید. حیف من که فکر میکردم شماها رفیقای منین.
در جواب پریسا اخمهایم را در هم کردم، رو از آینه کوچک روبهرویم گرفتم و رو به پریسا گفتم:
- پریسا خودت هم قبول نکنی... .
رو به مهناز و الینا و ستایش دوستهای پرورشگاهیام اشاره کردم و گفتم:
- اینا هم مثل من قبول دارن که تو فقط به فکر پولدار بودن هستی. فقط یک پسر پیدا کنی پول داشته باشه بیخیال همه چی. چرا یکم چشمهات رو باز نمیکنی؟ تو هر موقع دوست پیدا کردی جز هوسباز بودنشون چیز دیگهای هم ازشون فهمیدی؟
چند قدم به او نزدیکتر شدم و در چندقدمیاش ایستادم و با انگشت اشارهام چند ضربه آرام به سرش زدم و لبهایم را باز از هم گشودم:
- بابا این کله پوکت رو یکم کار بنداز. چرا نمیفهمی؟! الان تموم مردها فقط دنبال یک دختر بیاصل و نصبن.
با حالت مسخرهای ادامه دادم:
- با خودشون میگن آره دیگه این دخترِ پرورشگاهی نیست که هست؛ پدر و مادر هم که نداره. پس من باهاش هر کاری که دلم میخواد بکنم کی میخواد جلومو بگیره؟ ننه بابای نداشتهاش؟!
به پریسای بغض کرده خیره شدم و تیر آخر را هم زدم:
- همین دوست پسر قبلیت که مثلاً عاشقش بودی یادت نیست بردت تو یک خونه خالی و نزدیک بود بهت... استغفرالله!
برگشتم و نگاه از پریسا که قطره اشکی از چشمش سر خورده بود گرفتم.
موهای بازم را که شانه کرده بودم را سفت بالای سرم به صورت دم اسبی بستم که چشمهای آبی رنگم کشیدهتر شد.
پریسا از جایش بلند شد و با شتاب از اتاق بیرون زد و در را محکم برهم کوبید.
گویا که هیچی نشده یکم صدایم را پشت سرش بلند کردم و گفتم:
- هوی یابو! الان خانم مظفری میاد دمار از روزگارمون در میاره.