جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان رمان شب گرد

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Rabi با نام رمان شب گرد ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 215 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع رمان شب گرد
نویسنده موضوع Rabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rabi
موضوع نویسنده

Rabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
104
37
مدال‌ها
2
194873871d024f0aaa07b13a956a4644.jpg

رمان شب گرد
نویسنده:فهیمه سلیمانی
انتشارات: شقایق
کد کتاب :83159
شابک :978-9642160747
قطع :رقعی
تعداد صفحه :422
سال انتشار شمسی :1398
نوع جلد :زرکوب
سری چاپ :1


معرفی رمان


در باغی خانواده ای زندگی میکنند عمو ها عمه بچه هاشون در کنار هم هستن تمنا و ترنم دو دختر پر از
شوق زندگی و شاد و خوشحال وارد دانشگاه میشن
استادشون به دلیل هایی خاص در باغ اون ها ساکن
میشه و این سکونت باعث میشه که تمنا درگیر بشه
و‌.......


قسمتی از رمان

لحظه ای به من نگاه کرد. در عمق نگاهش حسرتی ناشناخته دیدم.

-کاش این روزا تموم نشه!

با تعجب نگاهش کردم.

-این روزای بی دغدغه و بی خیالی مطلق… این خنده های واقعی.

خنکای هوای پاییز را بلعیدم و گفتم:

-کاش این روزا بمونه… همیشه!

چیزی نگفت. نگاهم را به اطراف چرخاندم و گفتم:

-بیا بدویم… مثل اون روزا.

و بدون این که منتظر جوابی از سوی مهکامه باشم شروع به دویدن کردم. مهکامه هم به دنبال من می دوید، به نزدیک مخفیگاهمان رسیدیم و آرام در را باز کردیم. در با صدای جیرجیر کوتاهی باز شد، دستان همدیگر را گرفتیم و وارد ساختمان شدیم. شومینه خاموش بود و فضا سرد و یخ زده. بلافاصله کبریت زدم و مهکامه شمع را جلو آورد و آن را روشن کردیم. سپس به کنار شومینه رفتیم و روی زمین نشستیم، خم شدم و شومینه را به سختی روشن کردم و به سمت مهکامه چرخیدم. مهکامه به در و دیوار ساختمان خیره بود. متعجب پرسیدم:

-تازه این جارو دیدی؟

کنار شومینه نشست، پاهایش را روی زمین دراز کرد و با نگاهی به اطراف گرفت:

-یکی از دوستای سامین دچار یه مشکلی شده! سامین می گفت اگه بابا و عمو راضی می شدن و این جا رو یه مدتی به دوستش اجاره می دادن اون وقت…

دلخور گفتم:

-چطور وقتی عمو پیشنهاد داد شما این جا بمونید بهش برخورد و هزار تا بهونه آورد، حالا برای رفیقش…

مهکامه با نگاهی پر غم به صورتم نگریست:

-این طور حرف نزن تمنا… اونم حتما برای خودش دلایل منطقی داشته!

کلافه گفتم:

-کاش تو این قدر ازش دفاع نمی کردی! اصلا اون الان کجاست، هان؟ مگه تولد عمونیست؟! الان به نظرت نباید دامادش این جا باشه؟!

مهکامه با لحن گزنده ای حرفم را قطع کرد:

-کار داشت… احتمالا الان دیگه می رسه!

ابرو در هم کشیدم. مدتی بود فهمیده بودم تنها عاملی که بین من و مهکامه فاصله می اندازد، بدگویی های گاه و بیگاه من در مورد سامین است، اما…
 
بالا پایین