جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ رمان عشق به سبک جدایی اثر آوا۲۲

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Raheleh Abbasi Nia با نام رمان عشق به سبک جدایی اثر آوا۲۲ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,032 بازدید, 17 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع رمان عشق به سبک جدایی اثر آوا۲۲
نویسنده موضوع Raheleh Abbasi Nia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Raheleh Abbasi Nia

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
199
518
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۱۰۹۰۳_۱۶۰۵۴۲.png
نام رمان:عشق به سبک جدایی
نام نویسنده:Raheleh_A
ژانر:عاشقانه
، درام، اجتماعی
ناظر:
@ترنج



خلاصه:

رمان عشق به سبک جدایی، روایتگر دختری به نام دلارامِ.
دخترکی که همه اون رو یک خ*یانت‌کار می‌دونن، اما نه! انگار کسی هست که اون رو باور کنه.
دخترِ بی‌پناهِ قصه‌ی ما با همه دردهایی که داره، با همه طرد شده‌های زندگیش باز هم دلش مهربونِ و صبر می‌کنه و به قول معروف ماه پشت ابر هیچ وقت پنهون نمی‌شه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,824
مدال‌ها
11
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raheleh Abbasi Nia

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
199
518
مدال‌ها
2
مقدمه:
ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی
از محنت تو نیست مرا روی رهایی
معذوری اگر یاد همی نایدت از ما
زیرا که نداری خبر از درد جدایی
در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد
بر آرزوی آن‌که تو روزی به من آیی
من بی ‌تو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی
«سنایی»


- بابا به خدا کار من نیست!
هق‌هق.
- آخه چرا به حرفم گوش نمی‌دین؟!
بابا: ساکت شو دختره‌ی نجس، با آبروی من بازی می‌کنی؟! وای خدایا آبرو چندین و چند سالم رو بردی، به ولای علی تو رو زنده نمی‌زارم.
با در دست گرفتن کمربندش حمله کرد طرفم.
اولین ضربه، با اولین اشک‌هام ریخت.
دومین ضربه، با خودم گفتم:
- بابا داره برای اولین بار من رو، دختر دسته گلش رو کتک می‌زنه!
سومین ضربه.
- اگه داداش داریوش این‌جا بود بازم بابا حاضر می‌شد منو کتک بزنه، یا اونم منو خطا کار می‌دونست.
ضربه‌های بابا همین‌طور به تنم اصابت می‌کرد، دیگه جونی تو تنم نمونده بود؛ وقتی که ضربه‌ها تموم شد با صدای بلند اما خراشیده گفت:
- گم‌شو دیگه دختر من نیستی، من از این به بعد دختری به اسم دلارام ندارم.
با گفتن این حرف، کوهی از درد روی دوشم اومد، خدایا چی می‌شنوم بابای مهربونم دیگه منو نمی‌خواد، دخترش رو نمی‌خواد!
- گم‌شو دختره‌ی کثیف، دیگه نمی‌خوام ریختت رو ببینم.
با چشمانی خیس به سوی پله‌های خونه رفتم، پاهای بی‌جونم رمقی برای رفتن نداشت!
سنگینی غم دنیا رو دوشم بود ولی باید می‌رفتم این یه اجبار بود، اجباری که بابا برام تعیین کرده بود.
همین که پای بی‌جونم رو بیرون خونه گذاشتم، تمام ترس‌های دنیا سرایز شد.
خدایا حالا کجا برم، اصلا کجا رو دارم برم؟!
همون لحظه بارون شدیدی گرفت، انگار آسمون هم داشت به حال داغونم گریه می‌کرد؛ دلم می‌خو‌است فریاد بزنم آره درسته فریاد!
- خــدایـــا داغــونم، زندگیم به فنا رفت؛ بابا میگه دیگه دخترش نیستم، جواهرش نیستم!
مامان دیگه، مرهم دردش نیستم!
خدا، داریوش دیگه سر به سر کی بزاره؟! دیگه کی از دوست دخترهاش بگه؟! خدا، خسته‌ام از همه دنیات دلم گرفته!
اشک‌هام با قطره‌های بارون قاطی شده بود، انگار خدا یکم دلش به رحم اومده بود نمی‌خواست کسی اشک‌های یه دختر بی‌پناه رو ببینه!
هوا داشت به شدت سرد می‌شد؛ اما این هوای سرد هم چیزی از دردم کم نمی‌کرد.
نگاهی به خیابون خیس روبه‌روم کردم هیچ کسی این‌جا پَر نمی‌زد، ناگهان یاد سارا افتادم.
آره خودشه، باید برم پیش سارا حداقل یه شب رو پیشش بمونم؛ شاید بعداً جایی رو پیدا کنم.
با این فکر به سرعت به سمت خیابون قدم برداشتم؛ هنوز سومین قدم رو برنداشته بودم که، ماشینی به سرعت سمتم می‌اومد. سرعتش به قدری زیاد بود که ناخداگاه دست‌هام رو جلوی چشمام گرفتم و با برخورد ماشین جیغی از وحشت و درد کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raheleh Abbasi Nia

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
199
518
مدال‌ها
2
***

با برخورد ماشین به دخترک بیچاره به سرعت از ماشین خود پیاده شد و با اضطراب به سوی دخترک رفت. جسم بی‌جانش را بلند کرد و باعجله به سمت ماشینش رفت، در عقب را باز کرد و دختر را روی صندلی عقب ماشین گذاشت و بعد با سرعت سوار شد.
نمی‌دانست چه کند، اگر به بیمارستان می‌رفت حتماً کارش به کلانتری کشیده می‌شد؛ اگر به خانه می‌رفت جواب پدر و مادرش را چه می‌داد؟!
با فکری که به سرش زد روانه خانه رفیقش شد تا شاید بتواند کاری از پیش ببرد.
در حین رانندگی شماره رفیقش را می‌گرفت.
- الو متین.
- به‌به آقا امیرسام کیانفر، چه خبرها؟ چه کارها می‌کنی؟ راه گم کردی کلک؟!
با فریاد گفتم:
- متین یه دقیقه دندون رو جیگر بذار، بدبخت شدم!
متین با وحشت گفت:
- چی‌‌شده امیر؟
امیرسام تمام ماجرا را برای متین تعریف کرد.
- باشه تو آروم باش! همین الان پاشو بیا این‌جا تا با هم خاک رو سرت بریزیم.
- این‌جا هم دست از خوش مزه‌گیت بر نمی‌داری؟
- باشه بابا بداخلاق! زودتر بیا تا منم زنگ بزنم دکتر خانوادگی‌مون بیاد.
- خداحافظ.

***

با رسیدن به جلوی آپارتمان ترمز سختی کشیدم، سریع در عقب ماشین رو باز کردم و دختر رو از صندلی بلند کردم.
مثل این‌که متین صدای جیغ لاستیک‌ها رو شنیده که سریع خودش رو رسونده.
- ای وای مرد حسابی، زدی دختر مردم رو شل و پَل کردی! حداقل موقع رانندگی یکم اون اخم‌هات رو باز می‌کردی تا این دختر بدبخت رو می‌دیدی.
- اَه، ساکت شو متین! برو کنار دیگه!
- باشه بابا جناب اخمو.
اوف، چقدر حرف می‌زنه این متین! جلو در آسانسور منتظر این یابو، متین اگه بفهمه بهش گفتی یابو کلم رو می‌کنه منتظر بودم تا بیاد و دکمه آسانسور رو بزنه.
با صدای بلندی داد زدم:
- متین زود باش دیگه، دختر مردم تلف شد اون‌وقت تو داری برام روضه می‌خونی!
متین با دادم دو متر رفت هوا.
- چه خبره بابا؟! اَه اینم رفیقِ که ما داریم! آ بفرما اینم دکمه آسانسور.
بدون حرف اضافه داخل آسانسور شدم، این دفعه متین بدون هیچ حرفی دکمه رو زد.
با رسیدن آسانسور به طبقه بالا
سریع ازش پیاده شدم؛ ماشاالله در خونه آقا هم همیشه بازِ.
با عجله خوابوندمش روی مبل، داخل هال؛ به متین هم گفتم بره یه دستمال خیس کنه تا خون روی پیشونیش رو پاک کنم.
با اومدن متین دستمال رو روی صورتش کشیدم، تقریباً تمام خون پاک شده بود.
- ا... م... یر.
- چرا لکنت گرفتی پسر؟
- امیر نگاه کن دختره چه خوشگله!
با این حرف متین نگاهی به صورت دخترِ انداختم، اوه چه نازِ! «چشم‌هات رو درویش کن امیر» همین‌جور داشتم خیره نگاهش می‌کردم که با صدای زنگ خونه پریدم هوا. باعجله در رو به روی آقای کریمی باز کردم، ،بدون این‌که مهلتی بهش بدم دستش رو کشیدم و گفتم:
- آقای کریمی جون جدت نگاهی به این دختر بنداز ببین چش شده، به سرش ضربه‌ای وارد نشده؟!
- یواش پسرم!
- شرمنده آقای دکتر.
آقای کریمی داشت همین‌جور معاینه‌اش می‌کرد؛ بالأخره بعد یک ساعت معاینه‌اش تموم شد.
- چیزی نیست پسرم، فقط ضربه کوچیکی به سرش وارد شده و همین هم باعث شده تا ۲۴ ساعت بی‌هوش باشه!
-دستتون درد نکنه آقای دکتر
- خواهش می‌کنم پسرم، کاری نکردم!
- خداحافظ بازم ممنونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raheleh Abbasi Nia

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
199
518
مدال‌ها
2
- میگم‌ها، امیر؟! یوهو، کجایی امیر؟
با داد متین به خودم اومدم.
- بابا فهمیدیم دخترِ خوشگله، نه دیگه تو این‌جور به دخترِ خیره شدی؛ کلک نکنه تو هم... .
- چی میگی متین؟!
یه دفعه مثل جن بلند شد شروع کرد به بندری رقصیدن و خوندن:
- حالا یاروم بیا دلداروم بیا.
یه دفعه زد رو فاز دیگه:
- بادا بادا مبارک بادا، ایشالله مبارک بادا.
این مشنگ داشت واسه خودش چی می‌گفت؟! اوف، همین‌جور داشت واسه خودش می‌خوند و اون کمر مبارکش رو پیچ و تاب می‌داد خدایی خوب می‌رقصید!
- سرم رو بردی پسر یه جا بشین دیگه، بعدشم شما غلط کردی فکرهای ناجور می‌کنی!
- من غلط کردم! من؟! آها حتماً من بودم داشتم دختر مردم رو درسته قورت می‌دادم؟!
- اَه، سرم رو بردی باشه! من بودم؛ بعدشم داشتم فکر می‌کردم که این دخترِ کَس و کاری نداره که تا الان سراغی ازش نگرفتن!
- آ راست میگی‌ ها! چرا تا الان سراغی از این بی‌چاره نگرفتن؟!
- نمی‌دونم، باید صبر کنیم این دخترِ بیدار بشه از خودش بپرسیم؛ حالا هم پاشو برو یه چیزی گرم کن دارم از گشنه‌گی می‌می‌رم!
- خودت برو، مگه چلاقی؟! اصلاً خودت برو!
- متین، برو دیگه!
- چرا داد می‌زنی ترسیدم، اصلاً قهرم!
- مردِ گنده پاشو برو دیگه چرا خودت رو لوس می‌کنی؟
- تا ماچم نکنی نمی‌رم.
- چی، من تو رو ماچ کنم عمراً.
- باشه، پس منم نمی‌رم!
- اوف بیا.
- اُ این‌که همش تف کشیدی!
- متین تو رو جدت اذیت نکن دیگه، برو.
- باشه بابا، رفتم بداخلاق! حالا چی میل دارید قربان؟
- هر چی بود بیار.
- والا هیچی تو خونه نیست جز تخم مرغ‌های قشنگ و خوشگل.
- اوف همونا رو درست کن بیار.
- ای به چشم قربان!
با رفتن متین نگاهی به ساعت مچیم کردم، دیدم الان‌هاست که این دختره بیدار بشه.
- امیر، بدو بیا شام.
- چه خبرتِ؟ یواش اومدم!

***

- آخ سرم!
انگار یه ماشین سنگین با سرعت از روم رد شده بود از بس که این سر، درد می‌کرد. به سختی از روی مبل بلند شدم
این‌جا دیگه کجاست؟
همین که سرم رو برگردوندم دوتا پسر پشت سرم دیدم و جیغ بلندی کشیدم؛
که اونا با ترس پریدن عقب
متین: خانوم چه خبرته؟ چرا جیغ می‌کشی؟! پرده گوشم پاره شد، یکم مراعات این گوش رو کن دیگه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raheleh Abbasi Nia

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
199
518
مدال‌ها
2
***

«دلارام»
- تو این یک ساعتی که به هوش اومدم این پسرِ که تازه اسمش رو فهمیدم متین احمدی، فقط سرم رو خورده! بس که حرف میزنه.
با داد امیرسام «خو چیه، بگم آقای کیانفر؟!» به خودم اومدم.
امیرسام: بسته متین بزار یه دقیقه این خانوم حرف بزنه ببینم چطور اون شب بارونی سر از خیابون در آورده!
با این حرف امیرسام، یاد اون شب افتادم، تازه یادم اومد که چه بلایی سرم اومده! یادم اومد که یه طرد شدم، طرد شده‌ایی که تو این دنیا کسی رو نداره پشتیبانش باشه. ناخودآگاه، اشک‌هام سرازیر شد، دلم برای خودم می‌سوخت.
متین: اِه امیر نگاه این دخترِ داره گریه می‌کنه!
- اِه خانوم چرا گریه می‌کنید؟ ما حرفی زدیم که ناراحت شدین؟
با این حرف امیرسام، اشک‌هام رو پاک کردم دست‌پاچه گفتم:
- نه نه! شما حرفی نزدین یاد اون شب افتادم.
متین: خب میشه تعریف کنین اون شب اون‌جا چی‌کار می‌کردین که نزدیک بود برین زیر ماشین این آقای اخمو؟
- شما با من تصادف کردین؟!
- بله اون شب بنده عجله داشتم، و شما هم نمی‌دونم از کجا یهو پیدات شد.
متین: حالا میشه تعریف کنید اون شب شما اون‌جا چیکار می‌کردین و دلیل اشک‌هاتون چیه؟!
امیرسام: مگه فضولی پسر، تو چی‌کار به اشک‌های خانوم داری؟!
- نه اشکالی نداره، بزارین براتون بگم!
اسمم دلارام تهرانیه، تو یه خانواده‌ی چهار نفره و ثرو‌تمندی بزرگ شدم.
دختر دوم خانواده هستم، به دلیل علاقه زیادم به پزشکی تونستم شونرده سالگی راهی دانشکده پزشکی بشم، و بعد از اون راهی بیمارستانی بشم که داییم اونجا مدیره! با پارتی که داشتم زود تونستم اون‌جا کار کنم، و دکتر موفقی در عرصه قلب و عروق بشم. یه برادر هم دارم به اسم داریوش؛
داریوش چهار سالی ازم بزرگ‌تره به خاطر این‌که می‌رفته دانشگاه، دیگه وقت نشده بره سربازی، که الان یه پنج ماهی هست رفته سربازی.
پدرم حامد تهرانی، یه مرد پُر اُبهت و با اصل و نصب بزرگ و کارخونه‌دار موفقی که زبان زد خاص و عامه.
مادرم پریسا بهزادی، زنی خونه‌دار، مهربون و بسیار سخت‌گیر!
قضیه از اون جایی شروع شد، که پسرخاله‌ام من رو به یه مهمونی دعوت کرد؛ البته اون‌جا به ظاهر اسمش مهمونی بود.
وحید، پسرخاله‌ام می‌دونست من باهاش میونه خوبی ندارم و باهاش به مهمونی نمی‌رم، دست به کار شد و رفت سراغ مامانم، مامانم هم به دلیل علاقه زیادش به وحید، من و به اجبار راهیِ جایی کرد که نمی‌دونست دخترش بدبخت میشه! اصلاً کی می‌دونست اون مهمونی برام میشه جهنم، جهنمی که وحید برام درست کرده بود!
خلاصه وحید با هزار ترفند مامانم رو گول زد و منو راهی مهمونی کردند.

***

«مهمونی»
- بفرمائید خانومی.
حالم از خانومی گفتنش بهم می‌خورد.
- دلارام عزیزم نمی‌خوای پیاده بشی؟!
با عصبانیت گفتم:
- من عزیز تو نیستم،‌ این و تو گوش‌هات فرو کن فهمیدی!
- وا خانومی چرا عصبانی! دیگه بالأخره یه روزی می‌خوای بشی خانوم خونه‌م!
- هه به همین خیال باش!
با یه چشمک گفت:
- هستم عزیزم.
- خفه شو.
بدون هیچ حرفی از کنارش گذشتم، اما کاش در رو باز نمی‌کردم. داخل مهمونی پُر بود از دخترهایی که یه وجب لباس پوشیده بودن و یا پُر بود از پسرهایی که نوشیدنی می‌خوردن، می‌رقصیدن. هه البته کاش رقصیدن بود، حالم با دیدن این فضا داشت بهم می‌خورد.
منی که تا حالا این ‌جاها نیومده بودم.
همین که اومدم به عقب گرد بگیرم و برگردم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raheleh Abbasi Nia

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
199
518
مدال‌ها
2
***

از پشت به یه نفر خوردم، با عصبانیت به طرف شخص برگشتم، با دیدن وحید عصبانیتم دوبرابر شد، بهش توپیدم:
- هوش یواش، چه خبرته؟
- درست صحبت نکنی بد می‌بینی ها! از من گفتن بود.
- هه بشین ببینم بابا!
- پوزخندی زد و از کنارم رد شد، پسریِ کثافت!
اووف، چشم چرخوندم تا یه جای خلوت رو پیدا کنم، هه انگار نه انگار وحید منو به زور آورده به این مهمونی که همراش باشم اون وقت آقا خودش داره اون سمت با بقیه حرف می‌زنه، خدایا چقد این آدم چندش‌آوره!
پا تند کردم و به سمت اون مبل انتهایی که تقریباً تو دید هیچ‌ک.س نبود رفتم؛
با خیال راحت نشسته بودم، سرم پایین بود که یه نفر با صدای نازکی گفت:
- سلام عزیزم چرا تنها نشستی؟
به طرفه اون شخص برگشتم، با دیدن دختری که یه لباس مجلسی کوتاه با صد مَن آرایش کرده بود، روبه‌رو شدم.
- سلام، حوصله شلوغی رو نداشتم گفتم یکم تنها باشم
- اوه بله!
و بعد با لبخندگفت:
- میشه کنارت بشینم؟
- آره راحت باش!
- مرسی گلم، راستی اسمت چیه خانومی؟
-دلارام.
- خوشبختم عزیزم، منم شیوام! چرا تنها اینجا نشستی؟
نمی‌دونم چی شد که نخواستم بگم همراه دارم برا همین گفتم:
- خودم تنها اومدم.
- آهان، گلم می‌خوای برم شربتی، آب پرتقالی، چیزی برات بیارم؟
- نه متشکرم لازم نیست!
- اِ وا چرا تعارف می‌کنی؟! جَلدی میرم و میام!
- اووف چقد این دختر کنه است.
حدود پنج دقیقه‌ای رو داشتم اطراف رو دید می‌زدم که دیدم شیوا با دوتا لیوان داره میاد.
- من اومدم، بیا عزیزم برا خودم نوشیدنی آوردم گفتم شاید تو نوشیدنی نخوری برات آب پرتقال آوردم.
با این حرفش فهمیدم دختره بدی نیست، چون هرکسی دیگه‌ای بود به‌ زور نوشیدنی به خوردم می‌داد. «چه نظریه اشتباهی! کاش هیچ وقت لب به اون آب پرتقال نمی‌زدم»
با لبخند مهربونی گفتم:
- مرسی شیوا جون!
- نوش جونت عزیزم!
لیوان رو ازش گرفتم، همه رو یه نفس سر کشیدم بس که تشنم بود. یه دفعه شیوا دستپاچه گفت:
- وای عزیزم چرا یه نفس سر کشیدی؟
با تعجب گفتم:
- وا چرا شیوا جون؟! تشنم بود خوردم دیگه!
- همینجوری گفتم، آخه می‌دونی گلو درد می‌گیری!.
- آها چه جالب!
«حالا خوبه خودم دکترم بهتر از این می‌دونم.»
- خب دلارام جون من دیگه برم، از آشناییت خوشحال شدم خانومی، فعلاً!
-همچنین عزیزم.
بعد رفتن شیوا ده دقیقه‌ای می‌گذشت که احساس سرگیجه و حالت تهوع بهم دست داد. خدایا چرا اینجوری شدم، من که همین چند دقیقه پیش حالم خوب بود، چی‌شد یه دفعه!
نکنه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raheleh Abbasi Nia

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
199
518
مدال‌ها
2
من خودم دکترم می‌دونم، اینا علائم مسمویته. نکنه شیوا چیزی داخل محتویات شربت ریخته!
آخه شیوا چرا بخواد منو مسموم کنه؟!
عُقی زدم و با عجله به سمت دستشویی انتهایی سالن رفتم، حالا سرگیجه و حالت تهوع یه طرف این صدای بوم بوم موزیک سالن یه طرف.
«لعنت بهت وحید» سریع درِ دستشویی رو باز کردم و خودم انداختم داخل تا تونستم عق زدم. نفس عمیقی کشیدم، آبی به صورتم زدم «به درک که آرایش کرده بودم!»
از دستشویی بیرون اومدم و نفس عمیقی کشیدم.که ای کاش نمی‌کشیدم!نفس عمیق همانا و که روی دهنم گذاشتن همانا.دستماله بوی الکل می‌داد، کم کم داشتم هوشیاریم رو از دست می‌دادم؛ که به خاموشی مطلقی رفتم.
وقتی که از بیهوشی در اومدم، داخل یه اتاقی بودم که بجز یه تخت خواب، چیز دیگه به چشم نمی‌خورد.
خواستم سریع از روی تخت بلند شم که دیدم ای دل غافل دستام رو با طناب محکم بستند!
فریادی زدم و گفتم:
- آهای کسی اینجا نیست؟! آهای با شماها هستم کسی تو این خراب نیست؟!
صدایی اومد و پشت بندش آدمی هیکلی، صورتش که همه جاش خط افتاده بود، با داد گفت:
- چه خبرته دختره‌ی بی همه چیز ساکت باش ببینم!
این الان با من بود؟! این هرکول به من گفت بی همه چیز؟!
با عصبانیت گفتم:
- بی همه چیز تو و امثال تو هستند که منو دزدیدین.
- هه، ساکت شو ببینم! اگه دفعه دیگه سر صدا کنی من می‌دونم تو! شیرفهم شد؟
- نه خیر، تا نگی منو برا چی دزدیدین، همینجور سروصدا می‌کنم.
- اینقدر صدا بده تا گلوت پاره بشه! انگار برا من مهمه.
با بغض گفتم:
- جون من بگو دیگه! اگه بگی سرو صدا نمی‌کنم، جون زن و بچه‌هات!
- اولاً زن و بچه ندارم ،دوماً چون دلم برات سوخته میگم.
- ای ننت فدات بشه!
به حرف زدنم خنده‌ای کرد.
- ببین نمی‌دونم تو رو برا چی آوردن اینجا فقط می‌دونم رئیس ما گفته تو رو بدزدیم!
- میشه بگی اسم رییست چیه؟
- میلاد.
- خب فاملیش چیه؟
همین که می‌خواست فامیل طرف رو بگه یه نفر صداش زد، اون ‌هم دستپاچه گفت:
- من دیگه باید برم، فقط نگو من باهات حرف زدم؛ باشه!
- باشه نمی‌گم ممنون!
خدایا میلاد کیه؟! اصلاً من که تا حالا اسم میلاد به گوشم نخورده!
اوف خسته شدم خدا! الهی وحید گور به گور بشی که از دستت خسته شدم.
خدایا چقد گشنمه، حداقل که منو دزدیدین بیاین چیزی بهم بدین بخورم؛ چرا اینا به فکرشون نمی‌رسه که این آدم گشنشه! اصلاً شاید دستشویش بگیره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raheleh Abbasi Nia

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
199
518
مدال‌ها
2
***

خدایا چرا کسی نمیاد! دیگه داشتم خفه می‌شدم، بس که داخل این اتاق زندانی شده بودم. با صدایی که اومد از فکر و خیال بیرون اومدم و پشت بندش، در اتاق باز شد.
چون اتاق تاریک بود نمی‌ذاشت، اون شخص رو ببینم. با هر قدمی که شخص می‌ذاشت چهره‌اش هم معلوم‌تر می‌شد. با چشمانی گشاد شده به اون شخص خیره شدم.
- میلاد اینه؟!
آقای میلاد جمشیدی، معاون و سهام‌دار کارخونه بابا! یعنی آقای جمشیدی منو دزدیده؟!
خدایا چقدر آدمای کثیف زیاد شدن؛ بعدها متوجه میشی که همه دنیا کثیف و نامرده!
- شمـا؟! اینجا؟!
- هه، خانوم کوچولو فکر نمی‌کردی اینجا باشی نه؟!
- با اجازتون فکر نمی‌کردم که همچنین آدم پَست و کثیفی باشید!
- هر جور دوست داری فکر کن اصلاً برام مهم نیست! مهم هدفمه که کم‌کم دارم بهش نزدیک میشم کوچولو.
- هه اونوقت میشه بدونم هدفت چیه؟
- اره چرا که نمی‌شه، هدفم رسیدن به اون سهام هست، فقط پدرت و تو می‌دونی که رسیدن به اون سهام با اثر انگشت تو میشه بهش برسم!
با چشمانی گرد شده نگاش کردم، این از کجا می‌دونست که همچین سهامی وجود داره!
- حتماً با خودت میگی، من از کجا می‌دونم؟ خب راستش اون روز که هیچ ک.س شرکت نبود تو و پدرت داشتین داخل اتاق حرف می‌زدین و من یه پرونده رو پیش پدرت جا گذاشته بودم و اومده بودم اون رو از پدرت بگیرم، که حرف‌هاتون رو شنیدم! و از همه مهم‌تر شنیدن حرف پدرت، اینکه اثر انگشت این سهام به دست تو باز میشه!
- هه کور خوندی، من عمراً به تو اثر انگشت بدم.
- دختر کوچولو تو الان توانایی این رو نداری که بتونی جلوی من رو بگیری. بعد با داد گفت:
- جلال اون جا اثر انگشتی رو بیار!
پشت بندش پسری لاغر ولی قد بلند، وارد شد.گفت:
- بفرماید قربان!
- خوبه، می‌تونی بری!
خب خب و امـا تو خانوم کوچولو، حالا با تو کار دارم حسابی.
- خفه شو، دیگه حالم ازت بهم می‌خوره!
با بغض گفتم:
- پدرم تمام این مدت کمک حالت بوده، چطور دلت میاد این بلا رو سرش بیاری! تو داری از اعتماد پدرم سوءاستفاده می‌کنی، چقدر تو بد ذاتی!
- خفه شو دختر کوچولو، من کاری می‌کنم که همه چیز بر علیه تو بشه، این تو باشی که داری از اعتماد پدرت سوءاستفاده می‌کنی.
«الان نمی‌دونستم که همچنین غلطی می‌تونه بکنه، ولی بعداً فهمیدم که خیلی بد منو پیش پدرم خراب کرده!»
- هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی!
- باشه بشین و تماشا کن کوچولو!
پوزخندی به حرفش زدم، اما درونم غوغا بود.
- خب کوچولو اون انگشتت رو بیار جلو که می‌خوای منو به هدفم برسونی!
و بعد با این حرف به سرعت پا تند کرد و دستم رو گرفت، با داد گفتم:
- ولم کن کثافت، به من دست نزن!کمک، کمک! یکی بیاد نجاتم بده! اشکام راه خودشون رو در پیش گرفته بودن.
- بهت میگم ولم کن عوضی!
- خفه شو دختره‌ی بی همه چیز آروم باش تا کارم رو بکنم!
_حالم ازت بهم می‌خوره عوضی، آخ انگشتم! ولم کن! خدا، کسی نیست بیاد کمکم؟!
با تمسخر گفت:
- خب، خب اینم از اثر انگشت دختر کوچولوی اقای حامد تهرانی.
- خفه شو!
- خب دیگه کار منم تمومه! آخی کوچولو، گریه نکن! الان می‌برمت پیش پدر جونت میگم برات آبنبات بخره!
با این همه تمسخر اشکام بیشتر راه خودشون رو پیدا کرده بودند.
خدایا حالا چی میشه؟!
خدایا چرا نباید تو این دنیا به کسی خوبی کرد؟! چرا جواب خوبی رو با بدی میدن؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raheleh Abbasi Nia

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
199
518
مدال‌ها
2
***

حدوداً یه دو ساعتی بود که منو به زور سوار ماشین کردن و با بستن چشمم مُهر تاریکی به چشمام زدن، برای بار هزارم به خودم گفتم: «آخر این جریان چی میشه؟! یعنی من باید شکست بابا رو به چشم ببینم؟»
می‌دونستم این میلاد عوضی برام پاپوش درست کرده! پس باید خودم رو آماده می‌کردم که قرار چی‌ها بشنوم، چه بلاهایی سرم بیارن!
با توقف ماشین درونم غوغایی به پا شد، با برداشتن پارچه از چشمم تونستم ببینم که چطور نامردای روزگار منو جلوی خونه انداختن و رفتن و ندونستن که قراره از نامردی خودشون، پدرم منو به چشم یه خ*یانت‌کار ببینه!
با قدم‌های لرزون به سمت آیفون خونه قدم برداشتم، خیلی خنده‌دار بود حتی از خونه رفتن جایی که منبع آرامشم بود هم وحشت داشتم.
دست‌های بی جونم رو به سمت آیفون بردم، نفس عمیقی کشیدم و با بستن چشمام زنگ رو فشردم؛ اشکام راه خودشون رو در پیش گرفته بودن. صدای باز شدن دَر خبر از هیاهوی دردناکی رو می‌داد!
اینطور نمی‌شه من باید محکم باشم تا بابا زود قضاوتم نکنه!
می‌دونستم دارم به خودم امیدهای الکی میدم که فقط دلم آروم بگیره،
همه راه‌های پُر درخت سر به فلک کشیده خونه رو که قبلاً برام آرامبخش بود، الان شده دردناک‌ترین جای دنیا که می‌خوام زودتر تموم بشه! بلآخره تموم شده. قبل از ورود به خونه، نفس عمیقی کشیدم تا شاید این اضطراب کم بشه. اصلاً من که کاری نکردم! فقط می‌خواستم تمام اتفاقات رو برای بابا تعریف کنم و با این امیدهای الکی خودم رو محکم جلوه بدم.
دستگیره در رو فشار دادم و باقدم‌های بلند به سالن رسیدم؛ با دیدن بابا و مامان و وحید عوضی اضطرابی وحشتناک درونم به پا شد، وحید اینجا چی‌کار می‌کنه؟!
با اضطراب گفتم:
- سلام.
بابا بدون اینکه جواب سلامم رو بده پرسید:
- تا حالا کجا بودی دلارام؟
- راستش بابا منو دزدیده بودن، تا الان هم گروگان اون آدما بودم!
بابا با پوزخند گفت:
- به نظرت من خر فرض کردی؟
با تعجب گفتم:
- چرا حرفام رو باور نمی‌کنید، مگه من چی‌کار کردم که شما به دخترتون اعتماد ندارین؟!
بابا با این حرف‌‌هام فریادی از خشم زد و گفت:
- اعـتمـاد! مگه چیزیم مونده که بهت اعتماد کنه، دیگه حالا بی همه چیز شدی؟! از پدرت که تو رو یه عمر بزرگ کرده سوءاستفاده می‌کنی! وای بر من که چه دختری رو بزرگ کردم! دختری که داره پا می‌ذاره روی گلوم تا منو خفه کنه. اخه دختر، من چی به تو بگم هـان!
من چی بگم که سهام چند میلیونی رو به اون جمشیدی نامرد گفتی!
چی بگم که با اون جمشیدی ریختی رو هم!
تمام مدتی که بابا حرف میزد، فقط سرم پایین بود و اشک‌هام از این همه نامردی می‌ریخت؛ ولی با حرف آخر بابا با بهت سرم رو بلند کردم و با چشمانی گشاد شده به بابا نگاه کردم.
- من کی با جمشیدی رو هم ریختم؟
این سوال به زبون آوردم،که بابا با خشم گفت:
- وحید که اونجا بوده تو رو دیده، بعد دست کرد توی جیبش و چند قطعه عکس بیرون آورد. با دیدن عکس مبهوت موندم اون منم که تو بغل جمشیدی بودم!
اصلاً صورت اون شخص معلوم نبود، چرا بابا فکر می‌کرد منم؟!
پس وحید با جمشیدی دست به یکی کردن!
خدایا چرا دنیا این‌قدر نامرده؟!
خدایا چرا اگه پشتت به کسی گرم نباشه، زود پشتت رو به خاک می‌رسونن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین