مقدمه:
ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی
از محنت تو نیست مرا روی رهایی
معذوری اگر یاد همی نایدت از ما
زیرا که نداری خبر از درد جدایی
در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد
بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی
من بی تو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی
«سنایی»
- بابا به خدا کار من نیست!
هقهق.
- آخه چرا به حرفم گوش نمیدین؟!
بابا: ساکت شو دخترهی نجس، با آبروی من بازی میکنی؟! وای خدایا آبرو چندین و چند سالم رو بردی، به ولای علی تو رو زنده نمیزارم.
با در دست گرفتن کمربندش حمله کرد طرفم.
اولین ضربه، با اولین اشکهام ریخت.
دومین ضربه، با خودم گفتم:
- بابا داره برای اولین بار من رو، دختر دسته گلش رو کتک میزنه!
سومین ضربه.
- اگه داداش داریوش اینجا بود بازم بابا حاضر میشد منو کتک بزنه، یا اونم منو خطا کار میدونست.
ضربههای بابا همینطور به تنم اصابت میکرد، دیگه جونی تو تنم نمونده بود؛ وقتی که ضربهها تموم شد با صدای بلند اما خراشیده گفت:
- گمشو دیگه دختر من نیستی، من از این به بعد دختری به اسم دلارام ندارم.
با گفتن این حرف، کوهی از درد روی دوشم اومد، خدایا چی میشنوم بابای مهربونم دیگه منو نمیخواد، دخترش رو نمیخواد!
- گمشو دخترهی کثیف، دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم.
با چشمانی خیس به سوی پلههای خونه رفتم، پاهای بیجونم رمقی برای رفتن نداشت!
سنگینی غم دنیا رو دوشم بود ولی باید میرفتم این یه اجبار بود، اجباری که بابا برام تعیین کرده بود.
همین که پای بیجونم رو بیرون خونه گذاشتم، تمام ترسهای دنیا سرایز شد.
خدایا حالا کجا برم، اصلا کجا رو دارم برم؟!
همون لحظه بارون شدیدی گرفت، انگار آسمون هم داشت به حال داغونم گریه میکرد؛ دلم میخواست فریاد بزنم آره درسته فریاد!
- خــدایـــا داغــونم، زندگیم به فنا رفت؛ بابا میگه دیگه دخترش نیستم، جواهرش نیستم!
مامان دیگه، مرهم دردش نیستم!
خدا، داریوش دیگه سر به سر کی بزاره؟! دیگه کی از دوست دخترهاش بگه؟! خدا، خستهام از همه دنیات دلم گرفته!
اشکهام با قطرههای بارون قاطی شده بود، انگار خدا یکم دلش به رحم اومده بود نمیخواست کسی اشکهای یه دختر بیپناه رو ببینه!
هوا داشت به شدت سرد میشد؛ اما این هوای سرد هم چیزی از دردم کم نمیکرد.
نگاهی به خیابون خیس روبهروم کردم هیچ کسی اینجا پَر نمیزد، ناگهان یاد سارا افتادم.
آره خودشه، باید برم پیش سارا حداقل یه شب رو پیشش بمونم؛ شاید بعداً جایی رو پیدا کنم.
با این فکر به سرعت به سمت خیابون قدم برداشتم؛ هنوز سومین قدم رو برنداشته بودم که، ماشینی به سرعت سمتم میاومد. سرعتش به قدری زیاد بود که ناخداگاه دستهام رو جلوی چشمام گرفتم و با برخورد ماشین جیغی از وحشت و درد کشیدم.