جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ رمان فراتر از واقعیت{دنیای وهم آور}] اثر «masi_ha کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masi_ha با نام [ رمان فراتر از واقعیت{دنیای وهم آور}] اثر «masi_ha کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 242 بازدید, 5 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ رمان فراتر از واقعیت{دنیای وهم آور}] اثر «masi_ha کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Masi_ha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masi_ha

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
390
190
مدال‌ها
2
نام رمان: فراتر از واقعیت1 {دنیای وهم آور}

نویسنده: Masi_ha

ژانر: طنز_ترسناک

گپ نظارت: (3) S.O.W

خلاصه:

رمان درمورده اهورا پسر ۱۷ ساله ای هستش که بی دلیل اتفاقات عجیب و غریب زیادی براش میوفته و نیروهای شر زیادی سعی در ازار و اذیتش دارند...

یا شایدم دلایل زیادی داره که ما نمیدونیم؟

بعده مدتی متوجه یه سری راز ها میشه و یه سری چیز هارو کشف میکنه ولی کسی نمیتونه بهش کمک کنه و توی این راه برای زنده موندن تنهاست...

تذکر:

لطفا رمان رو توی تاریکی نخونید!

لطفا اگه سابقه ازار و اذیت توسط نیروهای ماورایی دارید رمان رو نخونید!

لطفا اتفاقاتی که داخل رمان میوفته رو امتحان نکنید!

لطفا اگه روحیه ضعیفی دارید رمان رو نخونید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,937
53,102
مدال‌ها
12
1669111035395.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Masi_ha

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
390
190
مدال‌ها
2
#پارت_1

هوا تاریک شده بودش و ما تازه داشتیم راه می‌افتادیم که برگردیم خونه
گیمنت برای ادم حواس نمی‌زاره
یه بار ک یه بازیو شروع می‌کنی می‌بینی یهو جوگیر شدی و کلی پول خرج کردیو کل تایمتو گذروندی
مخصوصا وقتی با دوتا اسکل تر از خودت میای
نه توروخدا نگا کن اینارو
یه تیشرت اور سایز صورتی با یه شلواره سفید!
که زنجیر داره و روش طرح یه سرخپوست داره
_می‌گم تو احساس معذب بودن نداری با اینا؟
رضا: با چیا؟ :/
_با تیشرت صورتی
رضا: عشقم می‌کشه گوگولم
_خب شبیه اسکلا شدی
رضا: چیزی به نام شخصیت و شعور داری آیا؟
_نه ندارم!ولی خب حداقل موهاتو همشو ننداز جلو چشمات...
در حینی ک این حرفو زدم
خم شدم سمتش و دستامو بردم جلو تا موهاشو کنار بزنم به سمته بالا
که اونم مقاومت کردش و دستمو پس زد
ولی من از این چیزا سمج تر بودم و بیشتر سمتش خم شدم و دستم رسید به موهاش
و داشتم می‌کشیدم به سمت بالا ک هولم داد
درحالی ک هنوز دستای من توی موهاش بود
فک کنم خیلی دردش گرفت
چون سر و صداشو شروع کرد
در همین حین یهو صدای سرفه های عمدی اومد ک برگشتیم و سعید رو دیدیم که به نشونه ی تاسف سرشو تکون میداد
و بعدشم برگشت و به راهش ادامه داد!
من و رضام خودمونو جمع و جور کردیم و دوباره راه افتادیم
رضا: یه باره دیگ ب موهام دست بزنی دستتو می‌شکونم پهن مرغ تو دستات
_عر تو موهات گوساله
رضا: بزه دوپا
دیگه چیزی نگفتم و ساکت شدم اونم چیزی نگفت درکل ما زیاد چیزی نمی‌گیم فک کنم اگ گیمنتا تعطیل شه دیگه رضا یا سعید منو نشناسه!
سعیدم ک طبق معمول هدفون گذاشته بود و سرش پایین بود یکم با ریتم سرشو تکون می‌داد
البته ریتمی ک من نمی‌شنیدم!
توی همین فکرا بودم ک یهو دیدم رضا پاش پیچ خورد و من ی احساس شعف خاصی داشتم و دهنم خود ب خود داش باز می‌شد که یه خنده ی بلند داشته باشم که یهو حس کردم شدیدا دارم به سمت زمین کشیده می‌شم!
بله! این پفیوز برای نجات خودش می‌خاست منو فدا کنه و از اونجایی ک دربرابره وزنش من هیچم هردومون ناکام موندیم و پخش زمین شدیم!
خوبه حداقل من زیره رضا نموندم چون با وزن ۹۶ کیلوییه اون و وزنه ۶۳ کیلوییه من شرکتی به نام رب اهورا باز می‌شد
خودش هیچوقت با وزنش مشکلی نداشت...
منم همینجوری پذیرفته بودمش و باهاش مشکلی نداشتم
هرکیم مشکل داره جمع کنه از ایران بره!
از اونجایی ک خیلی گرم و نرم و تپلی بودش خیلی عجله ای نداشتم بلند شم ولی رضا دائم اه و ناله میکرد و فوشایی میداد ک بهتره اینجا نگم براتون...
+اَییش چِزِکّیی(عوضی)
درکل هروقت اتفاقی می‌افتاد ک اعصابه رضارو خیلی بهم بریزع شروع میکرد به فوش دادن البته اونم از نوعه کره ایش!
خیلیم طرفدار پر و پاقرص سریال‌ها و خواننده‌های کره ای بود
من به شخصه از سریال‌هاشون خوشم میومد ولی خواننده‌ها؟ نوچ...
این تیپ های عجیب غریبه رضاعم برگرفته از تج*اوز فرهنگی بود که به رضا شده بود...
یا من اینجوری فک می‌کردم:)
پا شدم و دستمو دراز کردم ک ب رضا کمک کنم پاشه بعده ی مدت طولانی پاشدیم و دوباره ب راهمون ادامه دادیم تا به سعید برسیم چون اون اصن متوجه نشدش ما افتادیم و به راه رفتن خودش ادامه داده بود...
رسیدیم به کوچه ی ما از این به بعدش دیگه هم مسیر نبودم باهاشون ی خدافظیه کوتاه کردم و راه افتادم سمت خونه.
الان که شهریور بود...
هوا دقیقا اون هوایی بود که دلت میخاست بیرون بمونی و بگردی
نه گرم نه سرد!
با ورود به کوچه فهمیدم لامپ‌های کوچمون خراب شده بودش و کوچه فوق تاریک بودش!
موندن تو بیرون چیه؟!
من گوهر بخورم بیرون بمونم!
انقد تاریک بود ک دلم میخاست عر‌عرکنان به سمت خونه خیز بردارم!
ولی خب ابهتی گفتن... اهورایی گفتن!!
برا همین عر عر نکردم و فقط دوییدم و خودمو رسوندم به خونه!
[ابهت رو داشتین؟]
وقتی درو باز کردم دیدم خونه بدتر از کوچس!
کل خونه تاریک بودش و کلا می‌دونین ک توی تاریکی همه چی متوهم وار توی سرتون پیچ می‌خوره
برا همین یکم گلومو صاف کردم و بلند جیغ زدم
مامان
مامان کجایی...
چقد صدام زنونه شد!
بیخیاله صدا کردن مامانم شدم و گوشیمو دراوردم تا فلششو روشن کنم
زکی
خاموشه
نمیدونم مامانم کجاس
معمولا قبله تاریکی هوا لامپه توی حیاط رو روشن می‌کرد.
دقیقا جلوی کلید لامپ جاکفشیه!
دستمو بردم پشت جاکفشی و دنبال کلیدش بودم تا از این تاریکی خلاص شم.
در همین حین حس کردم یه سایه ی سفیدی به سمت دستشویی ته حیاط رفت!
حسابی ترسیدم و دستمو شدیدا کشیدم ک به میخ زوار در رفته ی جا کفشی کشیده شد و با اخ گفتنم همراه شد.
انقد میسوخت که دلم می‌خاست به زمین و زمان فوش‌های بدی بدم!
گرمای شدیدی رو توی دستم حس می‌کردم که یهو نگاهم کشیده شد به ایینه شکسته توی حیاط...
بازتابم رو توی ایینه می‌دیدم...
حس می‌کردم یه تفاوتی با خودم داره!
ولی چون شدیدا تاریک بودش متوجه نمی‌شدم دقیقا چیه!
که یهو نگاهم کشیده شد سمته پاهاش.
از قسمت زانو به پایین محو شده بود و انگار از زمین فاصله داشت و توی هوا شناور بود!
با اینکه مطمئن نبودم ولی قلبم خودشو محکم میکوبید به قفسه ی سینم و نفسم بند اومده بود.
نمیتونستم چشمامو ازش بردارم.
انگار دست من نبود!
همین جوری خیره شده بودم به صورته خودم که یهو حس کردم مغرورانه بهم نگاه میکنه و پوزخند میزنه!
حالت خفگی بهم دست داد فک کنم خیلی وقت بود نفسمو حبس کرده بودم...
انگار مسخ نگاه چشم‌ها و صورتش شده بودم چون اصلا نمیتونستم از رو اون ایینه لعنتی چشمام رو بردارم!
انگار یه نیرویی مجبورم می‌کرد و نمی‌زاشت نگاهم برداشته شه تا حداقل تلاشی قبل مرگم برای فرار داشته باشم!!
توی همین فکرا بودم که صدای قدم‌های مامانم رو توی کوچه شنیدم.
می‌شناختم صداش رو!
یا اونموقع توی حالتی بودم ک همه چی رو می‌شناختم و می‌شنیدم!
همین ک کلید انداخت و وارد شد انگار اون نیروی از روم برداشته شد!
دیدین خیلی تحت فشارین بعد یهو اون فشاره برداشته میشه چجوری راحت می‌شین یهویی؟
یه همچین چیزی!
انقدر یهو راحت شدم ک زرت لیز خوردم افتادم زمین!
نمیدونم چرا اصلا انقد انرژی ازم گرفته شده بود که نمیتونستم خودمو از رو زمین جمع کنم
حتی سعی کردم پاشم ولی بدجور چشمام سیاهی رفت
مامان:
_حالت خوبه اهورا؟
_آره آره خوبم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masi_ha

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
390
190
مدال‌ها
2
#پارت_2

نفس عمیقی کشیدم و چشمامو باز کردم نمی‌خواستم نگرانش کنم
کلی فکرای دیگه داشت که اذیتش می‌کرد
لبخنده پت و پهنی زدم و گفتم بهتر از این نمی‌شم!
+پاشو بیا داخل برای چی پهن شدی رو زمین؟
لامپ رو روشن کن حداقل
مونده بودم چی بگم بهش!
با نگاه خیرش دنبال جواب ازم بود منم همین‌جوری مونده بودم چه شکلی بپیچونمش و داشتم گیج نگاه می‌کردم ک یهو صدای قار و قور شکمم بلند و شد
هردومون نگاهمون ب شکمم کشیده شد!
من واقعا تعجب کرده بودم چون یه گونی فست فود خورده بودم!!
_پاشو پاشو بیا خونه حتما کلی گشنه ای برات غذا میارم...
باشه ای گفتم و خودمو جمع و جور کردم و وارد خونه شدم
جورابامو دراوردم و هولشون دادم زیره مبل
کیفمم همینطور
به قول مامانم زیره مبل کشوی منه
روی مبل دراز کشیدم و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم
اولین بار نبود که این چیزا پیش می‌اومد نباید انقد اسکل بازی دربیارم ک فک کنن خبریه و واقعا می‌ترسم ازشون
نه بابا چند تا جنن دیگه چرا باید ازشون بترسم
فقط بعضی اوقات می‌زنن تو فازه بازیگوشی و میخان یکم بترسوننت، همین!
نفس عمیق دیگه ای کشیدم
مامانم برای اینکه صداش بهم برسه بلند گفتش:
_اهورا
یهو اب دهنم پرید تو گلوم و سرفه هام شروع شد و همزمان ضربان قلبم رفت بالا و هول شدم و از رو مبل شتک شدم پایین
(شما در اینجا تلاش های من برای خونسرد بودن مشاهده گر بودید)
یکم ک خودمو جمع و جور کردم مامانمو دیدم ک داشت با تاسف بهم نگا می‌کرد
حتما حس می‌کرد خل وضعم
+بیا شام بخور
_میام الان
در حین خوردن فکرم هزار جا می‌رفت،باید دنبال ی کار برای خودم می‌بودم حس می‌کردم که...
امم راستش حس می‌کردم که بقیه همسنای من یا حتی کوچکتر از من خیلی از من جلوترن!
و من خیلی جا موندم مثلا یکیو تو اینستا دیدم هم ی بلاگر حسابی بودش هم ایلتس یا ایتلس یا هرچی داشتش هم گیتاریست بود
از اونور نقاشیای خفن!
البته خب اونا از بچگی مامان باباشون فرستادنشون کلاسای مختلف،جاهای مختلف و کلی براشون خرج کردن و خب معلومه ک اونا جلوتر می‌اوفتن از خیلیا...
فک می‌کنم اگ توی ی کافه ای جایی کار کنم خوب می‌شه!
فرقی نمی‌کنه چ کاری باشه همین ک ی کمک حال باشم بسه...
راستش خیلی شانس اوردیم ک خونمون برا خودمونه و اجاره نیست!
چون اجاره‌ها و کلا قیمت خونه‌ها هر سال هیولایی روش می‌ره!
من و مامانم تنها زندگی می‌کنیم
بابام...
خب مامانم بخاطره اینکه بابام اعتیاد داشت ترکش کرد مامانم دست تنها بزرگم کرد
راستش به شهامتی که داشت افتخار می‌کنم!
بعضی اوقات؛ بعضی اشتباها پیش میاد توی زندگی مهم اینکه دست از تکراره اون اشتباها برداری و یه جایی stop کنی.
خبری از بابام ندارم شاید مرده شایدم زندس با فامیلای پدری هم رفت‌ و امد خاصی نداریم،
فقط موقع عیدا مامانم مجبورم می‌کنه برم خونه عمه و عمو و پدربزرگم.
وقتی غذام تموم شد شروع کردم ب ظرف شستن...
اصلا اعتقاد نداشتم ک کارای خونه برای دخترا یا زناس!
اوسکلانه ترین عقیدس...
بعد از تموم کردن ظرفا رفتم توی اتاقم و روی زمین دراز کشیدم.
یکم بعد حوصلم سر رفت و از بین اهنگام اهنگه بیلی رو پلی کردم.

Sittin’ all alone
تنهای تنها نشستم ( پشت فرمون)
Mouth full of gum
یه آدامس گنده که تو دهنمه
In the driveway
توی جاده
my friends aren’t far
رفیقام هم همین دور و برا هستن
In the back of my car
رو صندلی عقب ماشین
Lay their bodies
جسداشون ولو شدن
(Where’s my mind? (x2
چی به سر عقل و هوشم اومده ؟
They’ll be here pretty soon
الاناس که پلیسا سر برسن
Lookin’ through my room
اتاقم رو بگردن
For the money
برا پیدا کردن پولی که دزدیدم
I’m bitin’ my nails
دارم از استرس ناخونام رو می‌جوم
I’m too young to go to jail
خیلی بچه تر از این حرفام که بخوام برم پشت میله های زندان
It's kinda funny
یجورایی بامزس
(Where’s my mind? (x4
ذهنم کجاست؟


(((قسمتی از اهنگ ک ازش خوشم میاد و کلا این اهنگو برا این قسمتش گوش می‌دم:)))


Maybe it’s in the gutter
شاید تو فاضلابه
Where I left my lover
همونجایی که عشقمو ول کردم
What an expensive fate
چه سرنوشت بیخود و شومی
My V is for Vendetta
حرف وی برای من یعنی انتقام
توضیح : حرف V نشانه ی Victory یا پیروزی هستش که بیلی پیروزی رو تو انتقام گرفتن میبینه و این عبارت اسم یه فیلم معروف تو سال 2015 هستش
Thought that I’d feel better
فکر میکردم بعد کارایی که کردم حالم بهتر شه
But now I got a bellyache
ولی الان دل درد گرفتم ( پشیمونم ).
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masi_ha

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
390
190
مدال‌ها
2
#پارت_۳

کم‌کم پلک‌هام سنگین شد...
خیلی خسته بودم،ولی با این حال خوابم نمی‌برد
احساس می‌کردم که یه دریاچه کوچولوام و توی قسمت قفسه ی سینم یه سوراخی هست!
و مثل یه جریان کوچیک داشتم کشیده می‌شدم به سمت اون سوراخ!
نمی‌دونم چرا این شکلی شده بودم!
از یه طرف حس خوبی می‌داد!
حس ارامش و راحتی و رهایی...
از یه طرف هم نگران بودم اگه کامل کشیده بشم به سمت پایین چه اتفاقی برام می‌افته؟
کم‌کم احساس سبکی خیلی زیادی می‌کردم...
جوری ک انگار می‌تونستم توی هوا غلت بخورم!
یکم ترسیدم برای همین سعی کردم تکون بخورم و بیدار بشم.
جواب داد اینکار و اون حالت از بین رفت.
ولی بازم ک گیج خواب شدم بازم همون حالت تکرار شد.
اصلا حوصله ی این چیزارو نداشتم!
فقط می‌خواستم بگیرم بخوابم و از همه فکرا جدا بشم...
کلافه شده بودم...
از ی طرف می‌خواستم خودمو رها کنم تا هر اتفاقی که می‌خواد بیوفته!
از یه طرفم می‌ترسیدم اگه همینجوری ادامه پیدا کنه تهش چی میشه؟!
دیگه اعصابم خورد شد از این وضعیت!
نه می‌تونستم خودمو رها کنم نه می‌تونستم از اون وضع خلاص شم.
پاشدم نشستم سره جام...
یکم اطراف رو نگاه کردم و سعی کردم هوشیاریم بیشتر شه.
که یهو چشمم خورد به گوشه ی اتاق!
اول انگار فقط یه موج تاریکی بودش...
ولی نمی‌دونم بازی ذهنم بود یا چی!
ولی کم کم انگار به شکل یه کسی اومد ک قوز کرده و خودشو یه گوشه جمع کرده!
چشمامو یکم مالیدم...
فک کردم ک حتما ذهنم داره بازیم میده.
حتما یه کپه لباسه بابا!
که یهو چشمم خورد به قسمتی ک فک می‌کردم
سرش باشه.
قطعا یه کپه لباس چشمایی ک برق می‌زد رو نداره نه؟
مثل چشم‌های یه گربه!
دیگه داشت گریم می‌گرفت!
حسابی عرق کرده بودم...
مثل یه هاله ی مبهم خیز برداشتم سمت در
اصلا یادم رفت باید دستگیره ی درو فشار بدم که بتونم درو باز کنم!
همینجوری هجوم بردم سمت در...
اصلا حواسم نبود ک چجوری تونستم از تو در رد بشم!
یا شایدم کلا برام مهم نبودش!
اصلا کی براش این چیزا مهمه اونم تو همچین موقعیتی!
رفتم سمت اتاق مامانم دیدم ک روی تختش دراز کشیده...
با دیدن نفس های منظم و ارومش قلبم اروم گرفت.
مورفینه زندگیم بودش.
نمی‌خواستم بیدارش کنم و الکی نگرانش کنم.
بعدم چی بگم بهش؟
بگم مث بچه های ۲ ساله می‌ترسم توی اتاق خودم بخوابم!
راستش همین الانم می‌ترسم بیدار شه ببینه من اینجام!
اونوقت چی بهش بگم؟
خجالت می‌کشم خدایی!
یکم دیگه بهش نگا کردم و به خودم گفتم:
خیلی خب تو یه توهم توپ زدی
یه توهم کامل!
همه چی اوکیه...
همه چی عادیه...
نفسای عمیق...
خیلی خب باید قبل اینکه مامی بیدار شه جیم بزنم اتاق خودم.
همین که خواستم برم سمت اتاق خودم یهو متوجه شدم چقد از زمین فاصله دارم!
درواقع قسمت ساق پام به پایین هعی کمرنگ‌تر و کمرنگ‌تر شده بود تا جایی ک کاملا محو شده بود و انگار نه انگار قبل اون یه جفت پا اونجا بوده!
یه صدای فوقولعاده اشنا با لحنی مرموز گفت:
_چقدرم همه چی عادیه
یه لحن موزیانه ای داشت!
با پریشونی برگشتم دیدم دقیقا بالای سره مامانم خودم وایستادم!
دیگه واقعا شک نداشتم ذهنم مریضه!
دقیقا قیافه خودم بود انگار برادر دوقلویی داشتم که خودم خبر نداشتم...
به صورت مامانم که غرق در خواب بود نگاه کرد و دستشو برد سمتش...
لمسش نکرد و فقط نزدیکه سرش نگه داشت که دیدم مامانم صورتش گرفته شد، انگار خواب بد میدید صداهای نامفهوم از خودش درمی‌اورد
فهمیدم داره اذیتش می‌کنه.
ولی نمی‌دونستم چه غلطی بکنم ک دست نگه داره!
از یه طرفم خودم عین چی ترسیده بودم و کاری جز خیره شدن ازم برنمیومد!
نگران بودم بلایی سره مامانم بیاره و تو همین فکرا بودم ک دیدم دستشو برداشت و بهم خیره شد
جالبه ک صورته من بود و مو نمیزد باهام ولی می‌ترسیدم ازش!
توجهم به دندوناش جلب شد
حس کردم تیز تر از دندونای منه!
لبخندی زد ک ارزو می‌کردم کاش دهنشو می‌بست! چون دندونای درهمی داشت و هر لحظه ک بیشتر دقت میکردم می‌دیدم خیلی تیزتر از چیزین که فکرشو می‌کردم همینجوری خیره بودم ک دیدم یه سری قطره های خون داره از بین دندوناش می‌چکه و توی چند ثانیه دهنش پر از خون بود ک روی زمین می‌چکید!
از دیدن خودم توی اون سر و وضع حالم بد شد!
یه حس بدی میداد وقتی تصویره خودمو یا حداقل یکی شبیه به خودمو توی اون سر و وضع می‌دیدم!
حس بدی داشتم و شدیدا ترسیده بودم ولی اصلا هیچ ایده ای نداشتم بدون پا چه شکلی فرار کنم از یه طرفم مامانمو جا بزارم پیش این!
که یهو به سمتم خیز برداشت.
ضربان قلبم رفت رو ۱۲۰!
انقد ترسیدم که کل اون فکرای چجوری راه رفتن و بقیه چیزارو انداختم دور!
فقط می‌خواستم هر جور ک شده در برم و از این وضع نجات پیدا کنم!
بازم مثله ی هاله ی مبهم به سمت اتاقم خیز برداشتم سعی کردم که دستگیره ی درو فشار بدم تا باز شه
تا زودتر فرار کنم...
که دیدم اصلا نمی‌تونم لمسش کنم!
بیخیاله این چیزا شدم.
می‌خواستم خودمو بکوبم به در که یهو انگار در جا خالی داد و ازش رد شدم!
برگشتم نگاه کردم دیدم نه در جا خالی داده نه غیب شده...
خودم از تو در رد شدم!
انگار تازه داشتم متوجه عجایب دور و اطرافم می‌شدم!
ولی وقت نبود ب این چیزا فکر کنم پس به سمت اتاق خودم خیز برداشتم.
می‌خواستم برم اونجا قایم شم!
وارده اتاقم شدم و یه نگاه کلی به همه چی انداختم
خیلی سریع می‌خواستم فقط یه جایی قایم شم که نتونه‌ پیدام کنه...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Helix.

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین