جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان رمان فصل زندگی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Rabi با نام رمان فصل زندگی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,618 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع رمان فصل زندگی
نویسنده موضوع Rabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rabi
موضوع نویسنده

Rabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
104
37
مدال‌ها
2
818d23fe8cc64cfbb58ae22b22d18b4f.jpg

رمان فصل زندگی
نویسنده:مینا سلطانی
انتشارات: شقایق

کد کتاب :63000
شابک :978-9642161546
قطع :رقعی
تعداد صفحه :465
سال انتشار شمسی :1398
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :2


معرفی رمان

شخصیت اصلی داستان دختری به نام لیلا است. او بعد از یک حادثه ی شوم در سپیده دم، پدر و مادر و خواهر کوچک تر خود را از دست می دهد و نزد خاله و مادربزرگش زندگی می کند. لیلا بعد از گرفتن دیپلم در یک تالار تشریفاتی مشغول به کار می شود. با گذشت زمان، شریک مدیریت تالار به نام «آقای اصلانی» که فردی خوشرو و مهربان است و از همان روزهای اول کاری لیلا، مهر دختر به دلش نشسته و احساسش رفته رفته نسبت به او بیشتر و بیشتر شده، به لیلا پیشنهاد ازدواج می دهد. لیلا با وجود تحصیلات پایین و شرایط خانواده اش، حس خوبی نسبت به این پیشنهاد دارد، اما…


قسمتی از رمان

حدود یک ماهی می شد که در تالار کار می کردم. در این مدت وضعیت خاله وخیم تر شده بود. نظر دکتر این بود که یا برایش پرستار بگیرم و یا در خانه ی سالمندان از او نگهداری شود. علاوه بر مسائل و مشکلات مالی، دلم نمی خواست از تنها پناهم جدا شوم. از طرفی او در روزهای سخت کنارم بود و نمی توانستم حالا که از پا افتاده، به راحتی او را کنار بگذارم. به ناچار موقع ترک خانه، در آشپزخانه و کوچه را به رویش قفل می کردم تا خطری تهدیدش نکند. کلیدی هم به سیده زهرا خانم، همسایه ی دیوار به دیوارمان داده و از او خواهش کرده بودم تا طی روز، در نبود من به خاله سر بزند و ناهارش را برای او گرم کند.

نفسم را چون آه بیرون دادم و دستم را زیر چانه ام برداشتم. نگاهم را در سالن چرخاندم؛ امروز سارا تعطیل بود و من به شدت در نبودش احساس تنهایی می کردم. جز او، با هیچ یک از بچه های پذیرش، بخصوص پریچهر نتوانستم ارتباط برقرار کنم. پریچهر هم جز با سارا که از قبل دوست بودند، با هیچ کدام از پرسنل صمیمی نشده بود و همچنان جدی و غیرقابل نفوذ رفتار می کرد. از سارا که علت رفتار وی را جویا شدم، گفته بود:

«ببین لیلا، پریچهر از اول هم ساکت و گوشه گیر بود ولی وقتی توی سن بلوغ، خانواده اش اجازه ندادن که به دنبال علایقش بره، این حالت های گوشه گیریش بیشتر شد. از طرفی فکر می کنم می خواد با جدی نشون دادن خودش، به نظر قوی برسه!»

هنوز در فکر بودم که اصلانی وارد سالن شد و همان طور که سرش پایین بود، بی توجه به من، به طرف اتاق مدیریت رفت. سریع صاف نشستم و سلام کردم. با شنیدن صدایم، لحظه ای مکث کرد و به سویم برگشت. لبخندی روی لب نشاند و از همان فاصله جوابم را داد
 
بالا پایین