- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان قلب یخی
نویسنده: فرزانه فرح پور
انتشارات:شقایق
کد کتاب :62985
شابک :978-9642161782
قطع :رقعی
تعداد صفحه :720
سال انتشار شمسی :1399
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :2
معرفی رمان
قلب یخی داستان ادمهایی است که عاشق میشوند ولی نمی توانند به خوبی از عشقشان، از مهر و محبتی که نسبت به یکدیگر دارند مراقبت کنند چرا که قدر آن عشق و محبت را نمی دانند. عشق مراقبت کردن می خواهد. عشق صبوری میخواهد.عشق از خودگذشتگی و اعتماد میخواهد. قلب یخی داستان استقامت، داستان مقاومت در برابر تمام پستی و بلندیهای زندگی است. قلب یخی داستان گذشت کردن است، گذشت از تمام بدیها و اشتباهات. قلب یخی داستان از نو شروع کردن است، داستان دوباره ساختن و از نو سرپا شدن.
قسمتی از رمان
درون راهروهای باریک و طولانی سفید و خاکستری، کنار اتاقهای کنار هم، روی تخت فلزی سخت و سرد.
بیجانتر از همیشه، خاموش و بیحرکت، بیصدا و بینفس؛ با قلبی یخزده، با نفسی گرفته، با وجودی ناآرام و با ریهای مریض، زیر دستگاهها و لولهها، زیر ماسک اکسیژنی که نیمی از صورت بیرنگش را پوشانده و از نفس افتاده بود.
بوی نفرت انگیز مرگ همه جا را در بر گرفته و سایهای شوم که شرش را از سر او کم نمیکرد.
گویی تنها راهش همین رفتن بود؛ برای همیشه رها و خلاص شدن! میخواست... با تمام وجود این رفتن و رهایی را میخواست، این پرواز به سمت معبود، این بیخبری و درد نکشیدن را میخواست.
مانیتور ضربان نامنظم قلبش را نشان میداد، قلبی خسته از تپیدن، خسته از یک نفس نبض زدن. صدای بوقهای تن لرزان و مکررش درون اتاق میپیچید و به گوش اطرافیانش میرسید.
با تمام بدبختی اما هنوز زنده بود و صدای خس خس سی*ن*هٔ زخمیاش هنوز شنیده میشد، درحالی که در آن لحظه تنها یک حس درون وجودش زنده بود؛ حس شنوایی! گوشهایش هنوز میشنید.
صدای هیاهوی باد و برخورد قطرات درشت باران به شیشهٔ اتاق، صدای زمستان سرد و بیرحمی که دستان زمخت و بیانصافش را از گلوی او برنمیداشت. صدای دعا خواندن زنی، التماسهای گوش خراش و سی*ن*ه سوز مردی. صدای ضجه زدنها، پشیمانی، حسرتها و داغ ها!
و در آخر صدای بغضآلودی که قلبش را به تپش وامیداشت، صدای معصومانهٔ کودکی که بیتابانه مادرش را صدا میزد و فقط و فقط مادرش را میخواست.
صدای تیامش را!
***
حولهٔ کوچکش را به پشت گردنش سُر داد و با انگشت موهای نمدارش را حالت داد، بیتوجه به صدای تیک تاک و حرکت تند عقربههای ساعت آدامس خوش طعم دوست داشتنیاش را درون دهان انداخت؛ پرده اتاق را تا انتها کشید و پنجره را باز کرد. با کشیدن نفس عمیقی نگاهش را دور تا دور حیاط چرخاند و آدامس را با صدا ترکاند.
دیگر روزها همانند قبل پرحرارت نبود و هوای شهریور ماه کم کم رو به خنکی میرفت و بویی آشنا همانند خاطرات بچگی به مشام میرسید. بوی فصلی آمیخته به رنگهای تند و آتشین! بوی پاییز میآمد، بوی عشق و زندگی، بوی مهر و مهربانی خالص و بیهمتایش.
ابرهای تیرهٔ چند روزه کم کم کنار میرفت، آسمان لحظه به لحظه آبیتر میشد. صاف و دلپذیرتر، در حالی که هوای کوچه و خیابان هنوز بوی نم باران میداد، بارانی که چند شبانه روز یک نفس باریده بود و هنوز رد پایش در کوچهها و محلهها حس میشد.
هوا رفته رفته تاریک میشد و کم کم شب فرا میرسید اما او هنوز پشت شیشه ایستاده بود و دستانش را پشت کمر قلاب کرده بود. به یاد نداشت اینگونه ساکت و بیحرکت بودن را اما، امشب دلش کمی وقتکشی میخواست، کمی بیخیال بودن و یا شاید هم نبودن را.
با لرزیدن آویزهای درخشان و شیشهای روی سقف نگاهش را به سمت بالا گرفت و هوای درون سی*ن*هاش را یک جا بیرون داد.
به خوبی میدانست خواهرش برای امشب چقدر هیجان زده و خوشحال است، ذوق زدگی بیش از حدش را از همین شنیدن صدای پایش حس میکرد و تک تک حرکاتش را از همین جا حدس میزد.
با دستانی که جلوی سی*ن*ه در هم قفل شده بود به عقب تکیه داد و با ذهنی حیلهگر، نگاهش میخکوب کمد دیواری روبهرویش شد. یک طبقه بالاتر از او و نقشههای ریز و درشتش، نکیسا کلافه و سر در گم در تکاپوی آماده شدن برای مراسم امشب بود، مراسمی که بیش از حد برایش اهمیت داشت. لباسهای مجلسی روی تخت خودنمایی میکرد و هر گوشهٔ اتاق تکهای از وسایلش افتاده بود. با ذهنی مشوش و دلی پر آشوب نگاه سر درگمش را از لباسهای پراکنده گرفت و اینبار پایش را محکمتر بر زمین کوبید.