جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان رمان مرز پنهان

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Rabi با نام رمان مرز پنهان ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 251 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع رمان مرز پنهان
نویسنده موضوع Rabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rabi
موضوع نویسنده

Rabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
104
37
مدال‌ها
2
08fa71b4d144411788d76a5c4e126a0d.jpg

رمان مرز پنهان
نویسنده:م عبدالله قاضی
انتشارات: شقایق
کد کتاب :62933
شابک :978-9642162000
قطع :رقعی
تعداد صفحه :840
سال انتشار شمسی :1400
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :2

معرفی رمان

رها مادری با گذشته باشکوه و حال شکسته و تاریک
رها همراه پسر مریض خود در خانه پیرزنی در پایین
شهر زندگی میکند رها در گذشته دختر خانواده ای
ثروت مند بوده خانواده ای که مهر و محبت رو فقط
در پول دادن به فرزندان خود میدانستند خانواده ای
بی هیچ آتش محبتی سرد و خشک بهتر این رو بدونیم که خانواده بزرگ ترین نقش رو در زندگی
ما داره و باعث ساختن آینده ما میشه


قسمتی از رمان

در را بستم، خواستم ماشین را دور بزنم اما او راهم را سد کرد:
- رها خانوم...
دلم می‌خواست چشم ببندم و فقط به طرز تلفظ نامم با صدای خاصش فکر کنم. پلکی زدم و افکار منحوس اما شیرین را از خودم دور کردم. دستی گوشه‌ی لبش کشید:
- می‌دونم امشب با صحبتام شما رو رنجوندم... امیدوارم معذرت خواهیم رو بپذیرید.
نگاهم را از تاریکی شب جدا کردم و به تاریکی چشمانش دادم:
- از بی دلیل قضاوت شدن، متنفرم...
با ابروهایی بالا پریده فاصله را کم کرد :
- به پارسا برای داشتنت غبطه می‌خورم...
نگاه سرگردانم در چشمان مشکی‌اش به دام افتاد. صورتش را جلو کشید و کنار گوشم نجوا کرد:
- حیف این همه زیبایی که نصیب پارسا بشه.
صدایش جادو می‌کرد، چشمانش انسان را مسحور می‌کرد و به ساز خودش می‌رقصاند. بی اراده لب زدم:
- من و پارسا فقط دوستیم. دو تا دوست اجتماعی، همین.
چشمش درخشید. لبخندی روی لبانش شکل گرفت:
- پس می‌تونم امیدوار باشم که پیشنهاد دوستیمو قبول کنی؟
تمام دلخوری‌ام از او پرکشید و جایش را به شادی داد. غرور در وجودم رخنه کرد:
- باید فکر کنم.
کارتی مقابلم گرفت:
- هر ساعت از شبانه روز منتظر تماستم.
با لحنی خاص و جادویی ادامه داد:
- ناامیدم نکن.
از شدت هیجان به خود لرزیدم. قدمی عقب گذاشتم:
- خداحافظ.
گوشه‌ی لب‌هایش اندکی به بالا انحنا پیدا کرد:
- مراقب خودت باش.
موبایلش را جلوی صورتم تکان داد:
- منتظرم.
 
بالا پایین