جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان ملکه بوکس] اثر « چکاوک کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط خدایـ جذابیتـ꧁꧂ با نام [رمان ملکه بوکس] اثر « چکاوک کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,036 بازدید, 17 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان ملکه بوکس] اثر « چکاوک کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع خدایـ جذابیتـ꧁꧂
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
466
7,010
مدال‌ها
2
نام رمان: Queen بوکس (ملکه بوکس)
به قلم: چکاوک
ژانر:تراژدی، عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @هستی:)
خلاصه: آنیا دختری بازیگوش و شیطون روزی عاشق مردی به اسم سام می‌شود اما گویی مشکلاتی برایش پیش می‌آید و از دختر بازیگوش و شیطون به کوهی از یخ تبدیل شده و ورزش بوکس کار می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,358
20,976
مدال‌ها
9
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
466
7,010
مدال‌ها
2
مقدمه:
می‌گویند غم همزاد بشر است، همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتی یک دم از من فاصله نمی‌گیرد.از دست دادن تو، مانند تماشای لحظه‌ای بود که جانم از وجودم بیرون کشیده می‌شود و تو گویی این جانم بود که می‌رفت و مرا تنها در پشت سر جا می‌گذاشت.
هوا گرم بود، به نفس نفس افتاده است. مشت‌هایش پی در پی روی آن کیسه‌ی بیچاره فرود می‌امدند، اخر مگر گناه آن چه بود که باید مشت‌های قوی او را مهار می‌کرد.
مگر می‌شود! مگر می‌شود آن چشم‌های گیرا را که روزی دنیایش بودند از یاد ببرد، هروقت به آن خاطرات لعنتی فکر می‌کرد این بلا به سرش می‌آمد، دگر مشت‌هایش را نمی‌توانست مهار کند.
- آنیا چه غلطی داری میکنی‌؟ گرما زده میشی دختر.
این صدای کلاراست که سوهان روحش می‌شود، از آن کیسه‌ی بیچاره دل می‌کَند و در حالی که نفس نفس می‌زند جوابش را می‌دهد.
- خیلی خب کلارا! من تسلیمم.
دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بودن بالای سرش می‌گیرد و پوزخند می‌زند، بعد از آن برخورد مرگبار دگر نتوانسته لبخند کجی هم بزند.
- بیا یه دوش بگیر، باید نهار بخوریم و بریم برای اول شدن.
- هی دخی جون، آروم تر! پیاده شو باهم بریم.
کلارا پوزخند می‌زند می‌داند این دختر به هیچ‌وجه شکست نمی‌خورد.
- امیدوارم این دفعه ‌رو شکست بخوری.
پوزخندش را غلیظ‌تر می‌کند، خوب می‌داد امروز هم مثل یک گرگ زخمی است، هجوم خاطرات آن لعنتی به سرش باعث شده دگر حتی خودش را هم نشناسد! این دختر حتی گریه کردن هم از یاده برده.
- می‌دونی که پیروز میدان منم پس زر نزن.
- اوه اوه! دخترمون وحشی شده، زود باش دخی باید هرچه سریع تر لباس‌هاتو بپوشی و بری دخلشو بیاری.
قلنج انگشتانش را می‌شکند همین‌طور گردنش را، پیش به سوی مسابقه‌ای دیگه.

از حمام بیرون می آید، موهایش را خشک و سپس می‌بافد. لباس‌های مخصوص را به تن می‌کند، همین که دست برای کفش‌هایش می‌برد باز آن خاطرات لعنتی
(فلش بک- گذشته)
- چشماتو باز نکنیا، همین‌طور برو جلو.
صدای خنده هایش کل ساختمان را در بر گرفته است.
- دیونه من کادو نمی‌خوام، یه وقت حیون نباشه!
معشوقش دیوانه‌وار می‌خندد و او عاشق همین خنده‌هایش شده، شاید!
- آنیا منو اذیت نکن دختر، برو جلو. خب خب!همین جاست رسیدیم، چشاتو باز کنم؟
-اره زود باش دیگه! دارم از کنجکاوی می‌میرم.
- یک، دو، سه... دری دی دینگ! کادوی شما.
در عالمی از عشق و هیجان به سر می‌برد آخر مگر می‌شود؛ معشوقه‌اش برای او یک لامبورگینی طلایی و یک جفت کفش طلایی گرفته است.
- اینم سویچش خانومم.
اینقدر تعجب کرده است که دستانش را روی دهانش می‌گذارد و آرام آرام برمی‌گردد، ناگهان در حریم بازوهای مهشوقه‌اش فرو می‌رود؛ سر به سی*ن*ه‌اش تیکه می‌دهد و می‌گوید:
- سام تو بهترینی!
(بازگشت به حال)
سرش‌ را به چپ و راست تکان می‌دهد، کم مانده... کم مانده که بغض کند و مثل دو سال گذشته چشم‌های درشتِ به رنگِ شبش بارانی شود؛ اما نه! دست‌هایش را مشت می‌کند. گویی او از رنگ طلایی نیز متنفر است، کفش‌هارا با نعر‌ه‌ای بلند پرتاپ کرده و به سراغ کفش‌های سفیدش می‌رود.خشم تک به تک سلول‌هایش را گرفته، وای... وای به حال آن دختری که قرار است زیر مشت‌هایش لِه کُند.
- چی شده دختر زود باش همه منتظر توان.
پیتر است دوستی قدیمی که به همراه کلارا توانسته بودند او را از آن خاطرات غمناک دور کنند.
- اومدم پیتر، برو الان میام.
- تو حالت خوبه؟! رنگت زرد شده.
- آ... آره خوبم.
پیتر اجازه‌ی سخنی دیگر به او نمی‌دهد و او را به آغوش می‌کشد.
- دیگه نبینم این‌طوری شدی خب‌؟ بازم اون...
میان حرفش می‌پَرد خوب می‌داند اگر ادامه دهد باز حالش وخیم می‌شود.
- حالم خوبه پیتر ممنون، بهتره بریم تا دیر نشده.
پیتر لبخند مهربانی می‌زند و او را به سمت مسابقه‌ی پُرشوری که تا دقایقی دیگر شروع می‌شود هدایت می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
466
7,010
مدال‌ها
2
در راهرو می‌ماند و منتظر اعلام اسمش می‌شود، صدای گزارشگر را می‌شنود.
- به تمام جمع حاضرین در سالون به مسابقات بوکس در دوره نهایی المپیاد جام جهانی بانوان در آلمان خوش امد می‌گویم، اولین شرکت کننده‌ی ما... نارسیس جوزف از... کُلمبیا.
تعجب می‌کند که چطور گلوی گزارشگر پاره نمی‌شود با آن همه داد و فریاد. رقیب خود را می‌بیند که به همراه مربی روی سکوی مسابقات می‌آید و دستانش را برای تماشاچی‌های حاضر در سالون بالا می‌برد، خوب می‌داند که مسابقه‌ی سختی در انتظار اوست ولی همه می‌دانیم که این دختر شکست ناپذیر است. بالاخره نوبت او می‌شود و باز هم صدای گزارشگر را می‌شنود.
- خب می‌رسیم به نفر دوم مسابقات بوکس که حتما برای همه‌تون آشناست.
هنوز هیچی رخ نداده است که تماشاچی‌ها با شور و شوق برای بانوی بوکس دست می‌زنند و این قطعا برای رقیبش خوشایند نیست.
- می رسیم به... آنیا بیلی از.... المان.
نفس نفس زنان به همرا پیتر بر روی سکوی مسابقات می‌رود و حرکت مخصوصش را به اجرا می‌گذارد. سالون انگار منفجر شده که این‌گونه صدای دست زدن‌ها و سوت‌ها بلند می‌شود و گویی همه یک صدا داد می‌زنند.( بانوی بوکس)
به رقیبش نگاهی می‌ندازد و نیشخندی تحویلش می‌دهد. داور به میدان آمده و قانون مسابقات را بازگو می‌کند و سوت آغاز مسابقات را به صدا در می‌آورد.
به چشمان رقیبش زل می‌زند؛ نزدیک می‌شود و اولین ضربه را از رقیبش می‌خورد.
همیشه عادت دارد که توسط رقیبانش عصبانی شود و بعد حملات را شروع کند،پس پوزخندی می‌زند و باز هم رقیبش را تحریک می‌کند.
وای به حالش که امروز را سالم از این مسابقات بیرون نمی‌رود.
ضربه‌ی دوم را نیز می‌خورد ولی خم به ابرو نمی آورد، صورت رقیبش خندان است و فکر می‌کند همه چیز تمام شده.
سرش را به معنای «خودت خواستی» کج کرده و حمله این بار از طرف او آغاز می‌شود.
مشت‌هایش پی در پی روی سر و صورت دخترک بخت برگشته راه باز می‌کند و داور سوت می‌زند.
- بسه دختر کشتیش، بزار بلند شه.
دخترک با صورت خونی بلند می‌شود، حتی نای ایستادن هم ندارد.
(سام)
زندگیش جهنم شده...! از آن وقتی که دلبرکش آن لحظه‌ی مرگبار را دید.
لحظه‌ی بوسه‌ی او و آن زنیکه‌ی گستاخ، همه چیز به یک باره خراب شد و دلبرکش را از او فاصله داد. او نمی‌خواست این‌گونه شود اما ماریا با تمام گستاخی‌اش در آن شب مهمانی مزخرف باعث شد آنیا را از دست بدهد.
هرچه تلاش کرد که جلوی رفتنش را به آلمان بگیرد نشد که نشد! او تصمیم خود را گرفته بود و فکر می‌کرد سام خیانتکاری بیش نیست.
این شب‌ها تنها سرگرمیش شده سیگار و الکل، تا نصفه شب بیدار می‌ماند و به آن چشمان معصوم فکر می‌کند. اکنون در چه حال است؟ آیا... آیا پسر جدید وارد زندگیش کرده؟!
فکر به اینکه آنیایش را روزی در کنار یکی دیگه ببیند او را به جنون می‌کشاند. با این افکار لیوان حاوی به گیلاسش را به زمین می‌کوبد، لیوان هزار تیکه می‌شود اما او دست بردار نیست! این بار نوبت به میز می‌رسد و او را چپه می‌کند. میز با صدای بلندی با زمین برخورد کرده و وسایل روی آن به هزاران تیکه تبدیل می‌شود.
نعره‌ای می‌زند و اشک به چشمانش راه پیدا می‌کند. چرا او، چرا...؟
مادرش در اتاقش را باز کرده و وارد می‌شود، هین بلندی کشیده و می‌گوید:
- چت شده پسر؟ چرا دیونه شدی! این کارا برای چیه؟
پوزخند می‌زند، اگر مادرش می‌دانست چه بلای به سرش آمده همچین حرفی نمی‌زد قطعا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
466
7,010
مدال‌ها
2
(آنیا)
هنوز هم یک نیمه دیگر از مسابقات مانده است اما او کلافه شده، حالش دست خودش نیست دلش دوش آب سرد را می‌خواهد.
- حالت خوبه؟
کلاراست می‌خواهد مرحمی برای دردهایش باشد اما نمی‌داند او خود درد است... نه! شاید آن چشم‌ها درد هستند، یا شاید آن لبخندها، وقتی به یادش میفتد درست مانند گذشته قلبش تپش می‌‌گیرد...! یاد ‌هایشان.
- اره خوبم، فقط می‌خوام زود تموم شه.
- راستی کریس همش سراغتو میگیره.
کریس! همان فردی که عاشق آنیاست، اما او حتی از یک حشره‌ی نر هم بیزار شده و خوب می‌داند الکی خود را در آتش عشق آنیا می‌سوزاند.
- ردش کن بره اعصباشو ندارم.
- خیلی خب! امروز گاز می‌گیریا.
بالاخره صدای گزارشگر به گوش می‌رسد.
- نیمه‌ی دوم مسابقات بوکس رو اجرا می‌کنیم. نیمه‌ی اول مسابقات به نفع آنیا بیلی تمام شد...
همه دست می‌زنند و روی سکو می‌رود، دستانش را بالا می‌برد و به نشانه‌ی احترام خم می‌شود. رقیبش هم به میدان می‌آید و نگاه پر از تنفر خود را به آنیا می‌دوزد. گردنش را به چپ و راست تمان می‌دهد و انگشانش را به نشانه‌ی "بیا جلو" تکان می‌دهد.دخترک گارد می‌گیرد، آنقدر ترسیده که کل بدنش به عرق نشسته.
- بیا جلو کوچولو نترس...
صدای دورگه‌ی آنیاست که رعشه بر تن دخترک می‌ندازد، تمام توانش را جمع کرده و به آنیا حمله می‌کند، مشت اول، مشت دوم، مشت سوم... آنیا روی سکو میفتد و دست زیر دماغ خونینش می‌برد، نیشخند می‌زند دخترک آنیا را به مرز جنون کشانده انگار...!
این‌بار آنیا حمله‌ور شده و دخترک را زمین می‌زند، روی شکمش نشسته و می‌زند... می زند! انقدر مشت‌هایش را روی سر و صورت دخترک می‌کوبد که داور به میدان آمده و او را از جسم بی جان نارسیس دور می‌کند.
جمعیت دست می‌زنند و بانوی بوکس را فریاد می‌زنند. دخترک نفس کم آورده انگار، تیم پزشکی رو سکو ریخته و او را راهی آمبولانس می‌کنند؛ آنیا نفس نفس می‌زند...! او یک بار دیگر برنده می‌شود، هه برنده؟! شاید او همیشه بازنده‌ی این روزگار است. روزگاری که معشوقه‌اش را از او ربوده.
داور نزدیکش شده و دستش را می‌گیرد و بالا می‌برد. جمعیت دیگر کنترل نشده و همه بر روی سکو می‌ریزند، آنیا شوکه می‌شود! تعدادی آنیا را روی دوش خود می‌گذارند و شعار همیشگی را سر می‌دهند... بانوی بوکس!

بعداز آن روز پر مشغله تصمیم گرفته که دوش بگیرد. پس حوله را روی دوش می‌اندازد و وارد حمام می‌شود، وان را پر از آب گرم و شامپو می‌کند و داخل می‌رود. تماس آب با بدنش حس آرامش و آدرنالین زیادی به بدنش منتقل می‌کند و بار کمی از خستگی را کم می‌کند.
چشم‌هایش را روی هم می‌گذارد و به آینده‌اش فکر می‌کند، سام با بی رحمی تمام او را کنار گذاشته و با آن زنیکه‌ی خودخواه زندگی جدیدی را شروع کرده است. نیشخند می‌زند به این فکر می‌کند که او مانند دیوانه‌ها هر روز و شبش به سام فکر می‌کند در حالیکه...! صدای مغزش هشدار گونه می‌گوید:
- بسه آنیا، سام برای گذشته‌س.
اما قلبش... قلبش با فشار و درد به میدان آمده و داد می‌زند.
- د اخه لعنتی مگه میشه! مگه میشه از اون چشم‌های لعنت تراز خودش دست کشید...؟
آنیا به جدال میان عقل و قلبش پایان می‌دهد و کم‌کم چشمانش بسته شده و داخل همان وان به خواب می‌رود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
466
7,010
مدال‌ها
2
سریع خود را می‌شوید و حوله به تن کرده و به بیرون از حمام قدم می‌گذارد، وقتی مطمعن می‌شود کریس آنجا نیست و داخل پذیرایی نشسته، می رود و یک ست آبی به تن می‌کند.
اکنون حاضر و آماده رو به روی کریس نشسته و منتظر است سخنی بگوید. اما؛ کریس سکوت را ترجیح داده انگار...!
- چیزی شده که به اینجا اومدی؟!
باز هم سکوت... کلافه شده و نفسش را بیرون می‌دهد، اما کریس این‌بار سکوت را می‌شکند.
- زیادی کم طاقت و عجول شدی آنیا!
پوفی می‌کشد و به حرف می‌آید.
- شایدم تو زیادی صبور شدی کریس.!
لبخند کجی روی لب‌های کریس جا خوش می‌کند و او عاشق همین حاضر جوابی آنیاست!
- شاید...! اما من نیومدم راجب صبور بودن یا کم طاقتی تو حرف بزنم.
حرفش را می‌زند و مستقیم به چشمان متعجب آنیا چشم می‌دوزد. کی عاشق این چشم‌ها شده را خدا می‌داند...!
- پس بهتره سریع بری سر اصل مطلب چون حوصله ندارم.
کریس سرش را پایین می‌اندازد و با خود فکر می‌کند که چگونه قرار است راجب این موضوع مهم با آنیا حرف بزند.
- ام... خب، چیزه! می‌دونی.
آنیا امروز زیادی بی اعصاب شده و کریس‌هم قصد دارد روی اعصاب او راه برود انگار...
- میشه واضح حرفتو بزنی؟ من خیلی خسته‌م کریس.
کریس لحظه‌ی خشک می‌شود. اولین بار است که آنیا او را به اسم خطاب می‌کند، چقدر احساس می‌کند اسمش دلنشین‌تر شده.
- اگه تا سه حرف نزنی از اینجا میرم.
- خیلی خب! دختره‌ی دیونه، صبر بده تا بگم.
بازم صبر صبر صبر... این دختر هیچ‌وقت اهل صبر کردن نبوده و نیست.
- پدرم... پدرم ازم می‌خواد ازدواج کنم.
- خب به سلامتی، به من چه؟
- خب‌ میدونی من... تورو...
این‌بار واقعا اعصابش خورد می‌شود. بلند شده و داد می‌زند.
- میدونی داری چی میگی؟ من...
طوری داد می‌زند که کریس لحظه‌ای ماتش می‌برد.
- آروم باش! منکه می‌دونم ازم متنفری ولی منظورم سوری بود همین!
کریس هم مثل او داد می‌زند. او می‌داند که آنیا بخاطر چه چیزی آنقدر خشمگین شده، شاید او هنوز... هنوز سام را فراموش نکرده!
- هنوز اون عوضی خ*یانت کار رو فراموش نکردی؟ همونی که به این روز انداختت؟
- به تو مربوط نیست برو گمشو آشغال...
کریس پوزخند می‌زند می‌داند تنها نقطه ضعف آنیا فقط سام است و بس! پس باید خوب داغ دل آنیا را تازه کند تا برنده‌ی این بحث او باشد.
- می‌دونی که اون شب با اون زنیکه چی‌کار کرده بود؟
- بسه بسه...
آنیا خوب می‌داند که معشوقه‌اش چه بلایی به سرش آورده پس نیاز به تعریف نیست. راه تنفسش سخت شده، به زور نفس می‌کشد. لعنت بهت کریس... لعنت!
- به پای اون عوضی ساختی و به یادش موندی تا امروز، اما؛ اون چی‌کار کرد؟ بهت خ*یانت کرد بدبخت... خ*یانت!
او از تمام آدم‌های دور و ورش بیزار شده، اشک تا پشت پلک‌هایش می‌آید، دلتنگ بی معرفتی شده که دست در دست آن زنیکه خوش گذرانی می‌کند. شاید حق با کریس است او زیادی احمق است.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
466
7,010
مدال‌ها
2
در فکر فرو می‌رود، بد نیست یکم آن خ*یانت کار را اذیت کند.
کریس متوجه‌ی ضعف او شده و لبش به لبخند باز می‌شود. می‌داند پیروز این میدان اوست.
- پیشنهادت چیه؟
کریس انگشت اشاره و شصتش را روی لبش به نشانه‌ی فکر کردن می‌گذارد و به حرف می آید.
- نامزدی سوری می‌کنیم، هم من از دست بابام خلاص میشم و هم تو یه درس به سام میدی.
بد نیست! می‌تواند پیشنهاد خوبی باشد. پس سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد؛ اما قبل از اینکه کریس بخواهد حرفی بزند با قدم‌های تند در چند قدمیش ظاهر شده و یقه‌اش را می‌گیرد، چشم ریز کرده و در چشمان متعجب کریس زل می‌زند.
- وای به حالت! وای به حالت اگه بخوای بهم کلک بزنی یا شایعه درست کنی کریس، می‌دونی که چی‌کارت می‌کنم.
کریس قبل از اینکه متوجه‌ی حرف‌های تهدیدوار آنیا شود، متوجه‌ی عطر دل‌انگیز بهاری این دخترک که فقط مختص به آن است می‌شود. ناخوداگاه سرش را در پیچ و تاب موهای زیبای آنیا می‌کند و بو می‌کشد. آنیا مسخ شده به رفتارهای کریس چشم دوخته و قدرت تکلم از دست داده انگار!
- چی... چی‌کار میکنی؟ دیونه شدی؟
کریس طاقت از دست می‌دهد و با دو از آنجا دور می‌شود. آنیا به خود می‌آید و دستش را درون موهایش فرو می‌کند و باز به یاد آن خائن می‌افتد.
(فلش بک-گذشته)
- می‌دونی تموم زندگیمی آنیا؟
- هیس! ساکت سام دیونه شدی دوستام می‌شنون.
- خب بزار بشنون، مگه نمی‌دونن تازگیا آنیا خانوم دلم رو برده.
- سام، اومدی اذیتم کنی؟ نصف شب دزدکی اومدی تو اتاقم، بچه‌ها بیدار شن فکرهای خوب‌خوب نمی‌کنن‌ها.
- فکر بچه‌ها برام مهم نیست تو مهمی عشق دلم.
سام بلند می‌شود و شروع به قلقلک دادن آنیا می‌کند. آنیا از ته دل قهقه می‌زند و نمی داند یک روز تمام این روزها برایش خاطره می‌شوند.
- سام؟
- جانم نفسی!
- بهم قول میدی که تنهام نزاری؟
- نچ...
- عه اذیت نکن دیگه... قول بده، زود باش.
انگشتش را به نشانه‌ی قول گرفتن بالا می آورد و سام بلافاصله خم می‌شود و انگشت ظریفش را گاز می‌گیرد.
- اخ... دیونه، دردم گرفت.
سام می‌خندد و نوازش وار موهای آنیا را کنار می‌زند.
- به اندازه‌ی تک تک تار موهات قول میدم!همه‌ی وجودم خوبه؟
(بازگشت به حال)
پوزخند می‌زند، به انگشتانش نگاه می‌کند که مانند انگشتان مردها شده.او دیگر آن دخترک نازک نارنجی گذشته نیست، او برای خودش مردی شده!
- آنیا شب مهمونی فستیوالِ میای.
می‌خواهد نه بگویید؛ اما نه در خانه بماند آن فکرها به سراغش می‌آیند.
- کی مهمونی گرفته؟
- پسر خل و چل خودمون! مَتیو.
خنده‌اش می‌گیرد، پس نظرش قطعی می‌شود متیو پسری شوخ طبع است و آنیا او را به عنوان یک رفیق بسیار دوست دارد.
- صدرصد میام.
کلارا می‌خندد و می گوید.
- باز لباس اسپرت نپوشی مهمونیه، درضم آرایش هم یادت نره...
چشمانش را در حدقه می‌چرخاند، کی حوصله‌ی آرایش کردن را دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
466
7,010
مدال‌ها
2
بالاخره به زور و تمناهای کلارا کمی آرایش می‌کند و لباس بلند مشکی رنگی که چاک بلندی دارد را پوشیده و هم اکنون منتظر کلاراست!
-پوف، بجنب دختر، چی می‌مالی به خودت سه ساعته؟
- تو که مثل انسان آرایش نمی‌کنی، یکم کرم زدی و رژ لب.
- اها بعد شما الان مثل انسان آرایش می‌کنی؟
کلارا می‌داند سر به سر گذاشتن آنیا عاقبت خوبی ندارد، پس خفه خون گرفته و ادامه می‌دهد.
- من میرم پایین تا ده دقیقه دیگه نیای رفتم! اوکی؟
کلارا چشم در حدقه می‌چرخاند و می‌گوید:
- اوکی، دارم برات.
با عجله به بیرون از خانه هجوم می‌برد، خانه بسیار گرم است، آخر این لباس‌های تنگ را کجای دلش بگذارد؟! لباس‌های تنگ و بلند. پوف! بهتر است منتظر دوست خل و چلش که تمام این‌کارها زیر سر اوست بماند.
- آنیا بیرونت کردن؟
نگاهی به آن سمت کوچه که منبع صدا بود می‌اندازد، پائولوست.
- سلام پائولو، نخیر گرم بود خونه.
پائولو ریز ریز می‌خندد، او نیز می‌داند آنیا لباس‌های تنگ را دوست ندارد.
- توام امشب میری مهمونی؟
- اره خیر سرم، اگه خانوم خانوما آریشش تموم بشه!
- دختر تو چقدر کم طاقتی...
- بی‌خیال، اومدی مارو بپایی؟
پائولو هیچ وقت از دست آنیا ناراحت نمی‌شود، می داند از وقتی که عشقش را از دست داده این‌گونه شده. به نوک بینی آنیا ضربه‌ای کوچک می زند و می‌گوید:
- نخیر! اومدم ببرمت مهمونی.
- وا تو چرا؟ ما که ماشین داریم!
- نمی‌دونم از کلارا بپرس.
بالاخره صدای کفش‌های پاشنه ده سانت کلارا به گوش می‌رسد.
- حواست باشه پات پیچ نخوره آرایشت خراب شه.
- شِت! حواسم هست.
آنیا پوزخندی می‌زند، پائولو لبخندش را با انگشت بیشتر کش می‌دهد و می‌گوید:
- یکم بیشتر کش بده این لامصب‌هارو، چی میشه؟
آنیا انگشتش را گاز می‌گیرد و صدای اخ پائولو به گوش می‌رسد.
- دختره‌ی وحشی!
کلارا بالاخره می‌رسد و پا در میانی می‌کند.
- ولش کن پائولو، بخوای سربه سرش بزاری مگه تا فردا به جدال شما دوتا نگاه کنم.
- بریم دیگه عه.
آنیا غُر می‌زند و پائولو با انگشتی که رد چندتا دندان رویش نمایان است و با کفش‌های مسخره‌ی کلارا به سمت ماشین حرکت می‌کنن.
- من جلو می‌شینم.
آنیا به کی رفته که آنقدر زورگوست؟!شاید به مادرش،مادری که هیچ‌وقت مادری نکرد.آنیا همیشه تنها بود، او در کنار پدر بزرگ مریضش در استرالیا زندگی می‌کرد. وقتی پدر و مادرش از هم جدا شدند دگر حتی یه سری هم به دخترکشان نکشیدند.او همیشه تنهاست!همیشه. بعد از پدر و مادرش به سام تکیه کرد که او هم با نامردی خ*یانت کرد.
- رسیدیم دخترا،فقط چندتا نکته!زیاده‌روی نکنید در نوشیدن،رقصیدن...
آنیا میان سخنش می‌پرد و با تمسخر می‌گوید:
- باشه پدربزرگ.
بعد در ماشین را باز کرده و پیاده می‌شود.
- پائولو؟یه کمکی بده کفشام بده.
- خب مگه محبوری کلارا؟
- بیا بدو، آنیا رفت.
پائولو پیاده می‌شود و به کلارا کمک می‌کند تا پیاده شود،آنیا به جلوی در ورودی می‌رسد و صبر می‌کند تا کلارا و پائولو نیز بیایند.
- بدویین دیگه، با اون کفشای مسخره‌ت.
- اوکی دختر آروم باش.
بالاخره وارد فضای بزرگ سالن می‌شوند. مهمان‌های زیادی دعوت شده‌اند و آنیا متنفر است از مهمانی‌های خیلی شلوغ، صدای کر کننده‌ی آهنگ به گوش می‌رسد.
- لطفاً کیف‌هاتون رو بدین ببرم بالا.
دختر جوانیست که خدمتکار اینجاست.
مَتیو از راه می‌رسد و با آن‌ها احوال پرسی می‌کند.
- به آنیا! چخبر دختر؟ خوبی؟
- سلام متیو، تو خوبی؟
- به‌خوبیت، راستی نامزدت هم دعوت کردم.
نامزد! دهان باز مانده‌اش را جمع کرده و با چشم‌های گرد شده می‌گوید:
- کدام...
بلافاصله کریس نزدیکش می‌شود و او را از پشت اسیر بازوهای قوییش می‌کند.
- عشقم چیزی خوردی؟ منظورش منه دیگه.
قبلا از این لوس بازی‌ها خوشش می‌امد ولی حالا نه، لبش را اسیر دندان‌هایش می‌کند و نیمچه لبخندی نثار دهن باز مانده‌ی کلارا و پائولو می‌کند.
کلارا تته‌پته کنان جلو آمده و آنیا را در آغوش می‌کشد.
- خوشحالم عزیزم، مرسی که بالاخره گذشته رو پاک کردی.
بغض به گلوی آنیا را باز می‌کند، او حاضر است عمر و جوانی خود را برای آن گذشته‌ فدا کند، آن گذشته‌ای که در چشم‌های معشوقه‌اش خلاصه می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
466
7,010
مدال‌ها
2
بعد از اینکه از هم جدا می‌شوند به سمت گوشه‌ای از سالن می‌روند و همان جا دور میز گردی که پر از نوشیدنی‌هاست می‌نشینند. متیو سر بحث را باز می‌کند.
- این‌قدر ما غریبه بودیم که الان باید از رابطه‌ی شما خبر دار بشیم.
کدام رابطه؟ این یک رابطه‌ی سوری برای درس عبرت به سام است. او خوش گذرانی کند اما آنیا نه! درست نیست. کریس دهان باز می‌کند حرفی بزند؛ اما آنیا میان حرفش می‌پرد و می‌گوید.
- من و کریس یک ماهِ می‌خوایم به همه‌تون بگیم، ام... ولی جور نمیشه.
کلارا به میدان آمده وه گله می‌کند.
- من رفیق صمیمیت هستم آنیا، تو به منم نگفتی.
- خب من نمی‌دونستم رابطه‌مون قراره جدی بشه.
و به کریس نگاه می‌کند، کریس لبخند می‌زند و فاصله‌ی میان او و آنیا را پر می‌کند، آنیا متوجه‌ی منظورش می‌شود و سریع عقب می‌کشد.
- ام... سالن خیلی گرمه، من میرم بیرون باز میام.
کریس به شدت اخم می‌کند، چرا هر دفعه آنیا او را پس می‌زند؟ یعنی آن پسرک دیوانه از اون بهتر است!
آنیا با عجله خود را به حیاط رسانده و تازه می‌تواند نفس بکشد. قرار است این داستان به کجا ختم شود؟ آیا کار درستی کرده که پیشنهاد کریس را قبول کرده است؟! از دور یک مشکی پوش را می‌بیند که به سمش می‌آید، او کیست دگر؟
- پخ...
- خیلی ترسیدم، کلاه‌ت رو بردار.
پیتر کلاهش را بر می‌ دارد و لبخند می‌زند.
- دختره‌ی تخس، بقیه کجان؟
- داخل.
- پس تو چرا بیرونی بریم توو، حالت خوبه؟
- آره خوبم، گرمم بود بریم.
با هم به داخل می‌روند، کریس سعی می‌کند با بی توجه‌ی‌های آنیا برعکس رفتار کند و این رابطه را تا حدی طبیعی جلوه کند.
- بیب نمیگی سرما می‌خوری چرا رفتی بیرون.
آنیا پوف بلند بالای می‌کشد و به قیافه‌ی خشک شده‌ی پیتر نگاه می‌کند.
- چت شد مربی؟ عاشق ندیدی.
پیتر به خودش آمده و زیر لب زمزمه می‌کند.
- تبریک.
و با عجله به سمت کلارا قدم تند می‌کند. چرا اینقدر عصبانی شد؟ مگه او چی‌کار کرده؟ به کریس نزدیک می‌شود و می‌غرد.
- میشه این‌قدر عزیزم عزیزم نکنی؟ دیگه داره حالم بهم می‌خوره.
آنیا چقدر می‌تواند قلدر باشد؟ کریس به تخسی دخترک روبه رویش که درست مانند دختربچه‌های لوس نزدیک است گریه‌اش بگیرد نگاه می‌کند و با تخسی می‌گوید.
- باشه حالا گریه نکن.
مشت‌های آنیا آماده‌ی فرود آمدن در صورتش می‌شوند که سیلوانا از راه می‌رسد، آنیا ضربه‌ی محکمی به سی*ن*ه‌ی کریس می‌زند و نیمچه لبخندی هم حواله‌ش می‌کند.
- آره می‌دونستم کریس.
الکی این جمله را می‌گوید تا سیلوانا شک نکند، کریس خم می‌شود، مشت‌های آنیا بد کوفتی هستند.
- سلام به زوج امشب.
آنیا از او متنفر است، یاد دارد که این دخترک خود را هرشب به یکی قالب می‌کرد.
- سلام سیلوانا.
- شنیدم عشق خ*یانت‌کارت رو بالاخره فراموش کردی، مواظب باش کریس بهت خ*یانت نکنه.
آنیا بسیار عصبانی می‌شود، اگر داخل مهمانی نبود همین‌جا قبرش را می‌کند.
- اگه زنای لوسی مثل تو وجود نداشته باشن، هیج مردی خ*یانت نمی‌کنه.
سیلوانا متوجه منظورش شده و از حرص پوست لبش را می‌جود.
- بسه عزیزم، این‌قدر دهن به دهن یه مشت آدم بی ارزش نشو.
کریس است که به میدان می‌آید تا این قائله را ختمِ به خیر کند. دستش را میان مشت‌های قوییش می‌گیرد و به سمت میز حرکت می‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
466
7,010
مدال‌ها
2
آنیا دیگر از این مهمانی و آدم‌هایش حالش بهم می‌خورد، قصد دارد برگردد.
- پیتر، می‌تونی من رو برگردونی خونه؟
کریس فورا به میدان آمده و می‌گوید:
- آنیا شما تازه به مهمونی آمدین.
- خسته شدم می‌خوام برگردم.
- می‌خوای من ببر...
میان حرفش می‌پرد و داد می‌زند.
- گفتم پیتر...
پیتر بلند می‌شود و آماده‌ می‌شود تا این دخترک تخس را به خانه باز گرداند.
آنیا بلند می‌شود و ته مانده سیگاری که پائولو در حال کشیدنش است را می‌قاپد، پائولو با دهن نیمه باز نظاره‌گر سیگاریست که آنیا با خشونت به آن پک می‌زند. پیتر نزدیکش می‌شود و می‌گوید:
- سیگاری نبودی که اونم شدی...
- اره به لطف این دنیای نامرد.
- راه بیفت دیگه بای...
حرفش در نطق خفه می‌شود، او...! او اینجا چه می‌خواهد. سیگار از میان انگشتانش سر می‌خورد و به زمین می‌افتد، کلارا و پیتر با اضطراب به آنیای خشک شده می‌نگرند. پیتر نزدیکش شده و می‌گوید.
- خ... خب! بهتره راه بیفتیم.
اما آنیا انگار هیچ چیز و هیچ ک.س را نمی بیند، فقط چشم به آن زنیکه‌ی مکار که روزی تمام داراییش را دزید می‌ دوزد.
- آنیا...
کریس با نگرانی پشت سرش وایستاده و نظاره‌گر نیم‌رخ رنگ پریده‌ی آنیاست. بالأخره به حرف می‌آید.
- او... اون زنیکه این‌جا چ... چی می‌خواد؟
متیو با نگرانی و اضطرابی آشکار به حرف می‌آید.
- فکر کردم همه چیز رو فراموش کردی بخاطر همین دعوتش کردم؛ اما سام نیس...
پائولو به کتفش می‌کوبد و انگشتش را به نشانه‌ی "هیس" بالا می آورد.
نفسش تنگ شده، گلویش به خس‌خس افتاده. در هوایی که این زنیکه نفس می‌کشد نباید نفس کشید، پس با عجله به سمت در می‌دود. کریس می‌خواهد به دنبالش برود؛ اما پیتر جلویش را می‌گیرد. خوب می‌داند آنیا در این زمان احتیاج به تنهایی دارد.
قدم در خیابان تاریک می‌گذارد و اشک می‌ریزد، عجیب است بعد از مدت‌ها چشمانش باز بارانی شدند! تمام خاطرات تلخ و آن صحنه‌ی مرگ‌بار را به یاد می‌آورد. هق‌ هقش گوش آسمان را کر می‌کند، گویی آسمان هم درد دل این دخترک را دانسته. عجب دنیای نامردی! نه، دنیا که نمی‌تواند نامردی کند، این انسان‌ها هستند که نامردند. به خیابان شلوغی می‌رسد، به دل سیاهی شب می‌نگرد و پوزخند می‌زند. در آن طرف خیابان دو زوج خوشبخت را دیده که دست در دست هم بلند‌ می خندند.
- هی با توام، بهش اعتماد نکن... به هرکی اعتماد کردم گذاشت و رفت، یه روزی به خودت میای و میبینی که ولت کرده...
تمام حرف‌هایش را با بغض ادا می‌کند، لبخند روی لب‌های مخاطبان حرف‌هایش خشک شده و در مغز خود می‌گوید.
- اون... آنیا بیلیِ.
به راهش ادامه می‌دهد، با هر قدم یک خاطره از آن روزهای شیرین که الان از زهر هم تلخ تر هستند را به یاد می آورد.
- به‌به! خانوم خوشگله... بیا سوار شو.
همینش کم بود، این مزاحم‌ها از کجا پیدایشان شد؟!
- چرا گریه... بیا بالا خوبت کنیم.
صدای فرد دیگری بود، آنیا حتی سر نمی چرخاند که مزاحم‌ها را ببیند.
- بیا پول خوبی می‌گیری.
طاقتش تمام می‌شود و بر می‌گردد، سه نفر در ماشین نشسته اند، یکی از یکی کثافت تر.
همین مردهای هوس‌باز هستند که جامعه را به کثافت می‌کشند.
- بیاین پایین.
مردک بلند می‌خندد، فکر می‌کند راضی شده و می خواهد با او برود، پس با سرخوش می‌گوید.
- ای به چشم...
پیاده می‌شود، در این زمان هیچ چیز به اندازه‌ی اینکه این مردک را تیکه‌تیکه کند خوش نمی‌گذرد.
- همه‌تون بیاین پایین، خجالت نکشید.
آن دونفر دیگر هم با خنده از ماشین پیاده می‌شوند. آنیا قلنج دستانش را می‌شکند و می‌گوید:
- می دونید الان چی می‌چسپه؟
هر سه می‌خندند و یکی از آن‌ها می‌گوید:
- شما بگو بانو.
گارد می‌گیرد و پوزخندی حواله‌ی صورت‌های متعجب مردان می‌کند.
- درس دادن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین