جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان من و ریحانه] اثر « نیما کمانگر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط nima.kamangar با نام [رمان من و ریحانه] اثر « نیما کمانگر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 534 بازدید, 8 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان من و ریحانه] اثر « نیما کمانگر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nima.kamangar
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

nima.kamangar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
11
88
مدال‌ها
1
نام رمان : من و ریحانه
نام نویسنده :نیما کمانگر
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.W (۱)
خلاصه رمان : داستان زندگی سهیل و ریحانه است که قصد ازدواج دارند اما ......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nima.kamangar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
11
88
مدال‌ها
1
باز هم یک صبح دیگر،
روزنه ای کوچک از کنار پنجره به پرده دهن کجی می کند،
که راه فراری یافته، صورتم را قلقلک می دهد که باز وقت شروعی دوباره است مقاومتی در من شکل می گیرد که شاید اندکی دیگر بتوانم با بالشم تنها باشم و فرصت بیشتری برای آسودگی بیابم
افسوس فاصله پنجره زیاد است و روزنه سمج ، پیروز میدان را با کشیدن پرده روانه می کنم
و شکست را با مرتب کردن تخت خوابم قبول ،طبق معمول صبحانه ای مفصل در انتظار است .
امروز هم به خانه ما می آید .
همسایه دیوار به دیوار دوست صمیمی خواهرم.
شاید پشت لبخندهایش که هر بار در دل من غوغا می کند حسی وجود داشته باشد.
حسی از جنس احوال من ناب و دور از دسترس بی غش و ستودنی .
ناخواسته عاشق نگاهی شدم که هربار من را با خود می برد و در سویی ژرف چه بی رحمانه رها می کند
و من ،هر روز بیشتر مبتلا به این ماجرا .چنان در حسم شناورم که به یاد ندارم اولین بار کی بود اما می دانم بود.
شاید از روز ازل شاید من آدم نباشم اما او هوای من است.
مدت هاست که خواب و بیداری ام دلیل دارد و دلیل آن یک دیوار با من فاصله دارد فاصله ای که گرچه نزدیک است از نگاه من اما فرسنگ ها سکوت میان گفتن و نگفتن نقش بسته گفتن حسی که چه اوبخواهد چه نخواهد هست.
زنگ آیفون لحظه موعود را نوید می دهد و من هم چه صبورانه در انتظار ، انگار به دیدن من می آید دوش گرفته اصلاح کرده و مرتب در اتاقم را باز می کنم .
صدای پچ پچش با خواهرم آرامشم را با اضطراب به بازی می گیرد همه چیز عادیست باید اینگونه وانمود کنم مبادا بفهمد دنیای درونم را .
از کنارشان بی تفاوت عبور می کنم .
می گوید سلام سهیل ،
من هم : سلام ریحانه .
صدایش من را متوقف می کند: یه لحظه بیا کارت دارم ،
جمله ای از این زیباتر مگر هست
من هم گفتم : چی شده ؟
که گفت : یه سوال از ریاضی رو نمی تونم حل کنم سیما می گه تو ریاضی ت خیلی خوبه
و من : وایسا ببینم این سوال رو به چند روش می شه حلش کرد و من در حال صحبت، از آرامشش از دقتی که به حرف هایم دارد لذت می برم می توانم ساعتها توضیح دهم کاش بیشتر به من نیاز پیدا می کرد.
انگار آرزویم را شنیده گفت : اگه باز هم سوال داشتم بهت بگم؟
که گفتم : بگو، خنده ای شیطنت آمیز کرد
و گفت : همین ؟ بگو حتما، بگو خوشحال می شم چه اشکالی داره ، صدای خنده سیما در اتاق پیچید،
و گفت : اذیت نکن داداشیمو شاید قصد ایجاد صمیمیت داشت به همین دلیل از حرف خواهرم جا خورد و لبخند، روی صورتش محو شد در انتظار واکنش من بود
من هم با لبخندی دوستانه گفتم : همه اینا رو خودتون به خودتون بگین . اگه جایی مشکلی داشتین ازم نپرسین ناراحت می شم خوبه ؟
که جواب داد هی بد نیست اما مشخص بود از تعارفم خوشش آمده .باید می رفتم دیگر تاب و توانی در من نبود از رسوایی بیم داشتم از فاش شدن رازها کاش دلش دفتری بود که می توانستم بخوانم و حسش را بدانم ، و نت های عاشقانه ام را در ورق های وجودش بنشانم .افسوس که صندوقچه اسرار است دل او صندوق چه ای بی در که نیازی به گشوده شدن در خود نمی بیند و سر بسته مانده در افق آرزو های من . شاید نوشتم، از سالها انتظارم دیگر صبر کافی بود باید می نوشتم دل نوشته ای از روزگارم راتا بتواند من را بهتر ترسیم کند تنها قلم است که اکنون می تواند ناجی و نجواگرم باشد .
سلام ، ریحانه ،قبل از تو گمان می کردم خود را می شناسم قبل از تو گمان می کردم هستم بعد از تو هرچه هستم انگار نیست با تو هست و بی تو بیدار نیست . نمی دانم نامش عشق است غوغاست یا حادثه هرچه که هست من را با خود به دنیایی برده که اگر بدانم با من همسویی آن دنیا بهشت است. (سهیل)
نامه را تا زدم دفتر حل تمرین ریاضی سوم دبیرستان را که بسیار از آن آموختم به نزدش بردم و صدایش کردم
ریحانه خانم :این کتاب براتون مفیده سیما به پنجره نگاه کرد فرصتی شد به ورقه کاغذی که میان کتاب بود اشاره کنم. لبخندش را نتوانست پنهان کند
به سیما گفت: به خانه باید سری بزنم کار دارم . نمی دانم چقدر گذشت چون جمعه بود و من کل روز را به مطالعه گذراندم ضربه ای به اتاقم مرا هوشیار کرد سودایی که صدایش با من دارد رودخانه در عبوراز سنگ بعد از سالها ندارد .
گفت : اجازه هست ؟
گفتم: بله بفرمایید .
گفت : راستش یه سوال دیگه هم هست و داخل شد روبروی من ایستاد .سیما جلوی در بود من شروع کردم به توضیح دادن مادرم سیما را صدا زد برگه ای به دستم داد و من و سوال را نیمه کاره رها کرد برگه نم خورده بود مرطوب اما قابل خواندن

ریحانه :سلام این ترنم اشک شوقیست در گلو مانده این اشک ها در این نامه بماند به یادگار برای کسی که جان من بود اکنون فهمیدم جانان من است .

هیس هیچکس نفس هم نکشد مبادا از این خواب شیرین طعم تلخ بیداری را بچشم، جانان ؟ با من بود ؟ مگر می شود؟ چه چیزی زیباتر از علاقه مشترک است پرنده سبکبال احساساتم از قفس رها شد باید هوشیار بمانم در آغوش کشیدن و تنفسش از من بعید نیست باید هوشیار بمانم این احساسات هرچقدر هم زیباست اگر رام نشود قاتل جان من است . در این لحظه به دست گرفتن افسار این حس سرکش و چموش شاید ناممکن به نظر برسد اما آموخته ام صبور باشم این بزم و شور که در من شکل گرفت مرا تا بلندای قله عشق برد و مرغ سعادت را به من پیشکش کرد ،شادی بی حد و حسرش را از لبخند های بلندش هنگام صحبت با سیما می شد شنید. من و او در یک آن ما شدیم .

از اتاقم بیرون می روم این بار سهیل آن سهیل قدیم نیست می خواند می تواند می داند ،ریحانه روی مبل نشسته و داستانی را با اشتیاق برای سیما تعریف می کند گفتم سیما مامان می گه غذا آمادست بیاین کمک و هر دو شروع کردن تعریف کردن از بوی خوش قورمه سبزی سیما به طرف آشپز خانه پرواز کرد . روی مبل
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nima.kamangar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
11
88
مدال‌ها
1
روی مبل نشستم و سرگرم با گوشی ،کنارم نشست، دستم را در دستش حس کردم نگاهی به اطراف کرد و آرام سرش را روی شانه ام گذاشت کاش ترسی نبود از واکنش خانواده ها و این اضطراب مبهم شکل نمی گرفت .شاید چون ریحانه در آلمان به دنیا آمده بود و چند سالی بود برگشته بودند با رابطه ها در ایران آشنایی نداشت اما اگر خانواده ام این صحنه را می دیدند هردو به دار عقایدشان آویخته می شدیم لبخندی به من هدیه کرد
و آرام گفت دوستت دارم
من هم این جمله را از اعماق قلبم شنیدم و تکرار کردم .فضایی در ما خلق شد که هیچکدام حاضر به هم زدن آن نبودیم
صدای سیما از آشپزخانه به گوش رسید ریحانه کجایی بیا دیگه
وریحانه رفت ،آمد دنیایم را زیر و رو کرد و رفت به قدری نامه اش من را خوشحال کرد که شما ره ای که پشت برگه بود را ندیدم پیامکی
فرستادم: سلام .
در انتظار پیامک سر از پا نمی شناختم می دانستم که با سیما مشغول کار است پس صبوری بهترین راه بود .
پیامکی به دستم رسید: خوش آمدی تک سوار دل تنهای من .
شماره ام را داشت .
من و ریحانه بارها با هم صحبت کرده بودیم اما این اعتراف جنس دیگری داشت انگار سالهاست این عشق زنده است و توان ظهور نداشته
پیامکی دیگر آمد : سهیل بیدارم کن از این خواب شیرین بیدارم کن در نگاه گیرای تو نه شور را می شود دید نه عشق را اگر اقدام نمی کردی .در جنگ عقل و احساس عقل مغلوب می شد و من به اعتراف تن می دادم .
در جواب نوشتم : فاصله میان گفتن و نگفتن سکوتی بی رحم است که کمر به خاموشی هرچه هست و نیست بسته .علاقه ام را با تمام وجودم گفتم و این کلام تا هستم با من هست .
پیامکی دیگر آمد خواستم بخوانم صدای مادرم مرا به نهار دعوت کرد آیا می شود نان خورد یا باید روزه شکر گرفت .
خودم را به سفره رساندم با تمام تلاش هایم آن طور که باید نشد چیزی خورد .
قبلا توجه نکرده بودم .که او کم خوراک است یا چون من نانش شده عشق آبش شده عشق. با اشاره طوری که کسی حواسش نبود
گفتم بخور لبخندی به روی لبانش آمد
و با اشاره گفت چشم لقمه ای دیگر خورد بلند شد و
گفت جواب سوال نیمه کاره ماند با هم بر خواستیم در اتاق من تنها چیزی که جایش نبود حل سوالات مبهم ریاضی بود . در مسیر به پیامک نگاه کردم
نوشته بود: این شادی را باهیچکس تقسیم نمی کنم آمدی با خودت هزاران دلیل برای زندگی آوردی .وارد اتاق شدیم روی صندلی ها نشستیم .
با شوق گفت به سیما بگیم .
من هم گفتم نه فعلا زوده
که گفت : باشه .
چند دقیقه به سکوت گذشت سکوتی سرشار از ناگفته ها.
در کسری از ثانیه او را رها دیدم رها تر از هر لحظه هجومش به آغوش من زیبا ترین فتح تاریخ بود ناعادلانه ترین جنگ بشر که که بازنده اش بیشتر از هرچیز این شکست را می خواست جنگی که هر دو طرف پیروز بودند تمامی احساساتی که رویاگونه در من پرورش یافته بود شکل واقعیت گرفت فاصله اش از من کمتر ازهیچ بود بی اراده دستانم از مرز روسری زرشکی گلدارش عبور کرد .
با گندم زار موهای خرمایی رنگش انسی گرفت که شروع به نوازش کردن آن کرد انگار منتظر همین لحظه بود چشمانش را بست و لبخندی زیبا از روی رضایت به من هدیه کرد
گفت . کاش این لحظه هیچ وقت تمام نمی شد کاش در این لحظه می توانستیم به اندازه یک عمر زندگی کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nima.kamangar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
11
88
مدال‌ها
1
یک عمر زندگی کنیم.دلم برای چشمان مشکی درشتش تنگ شد.
همراهی دستانم را با موهایش متوقف کردم چشمانش را باز کرد طوری نگاهمان در هم گره خورد گویی سالها این گره کور مانده و در هم باقی مانده ارزویم در این لحظه همین لحظه بود تمام ناتمام من با من یکی شد در من دلیلی برای زندگی شد.
پرسید: ترم چندمی گفتم ترم ششم حقوق گفت: خوشبحالت داره تموم می شه باید برای پزشکی خیلی سخت بخونم روزی ده ساعت هم برای کنکور کمه
گفتم :زیاد به خودت سخت نگیر تو دختر باهوشی هستی مطمئنم دو رقمی می شی .
با لبخندی زیبا تر از همیشه گفت : خدا از دهنت بشنوه امیدوارم .
.صدای پا هوشیارمان کرد خود را جم کرد روسری اش را مرتب کرد کتاب جلوی ما باز بود شروع کردم به توضیح دادن
سیما به داخل اتاق آمد و گفت :آقا داداش اینا رو سال دیگه باید به من هم بگی من هم گفتم تو بخون چشم و خیلی جدی شروع به آموزش کردم مانند معلمی سخت گیر احساس غریبی به من می گفت که ریحانه جواب تمام سوالات را خودش می دانست ، از این فرصت که به احساسمان داده بود تا کنار هم باشیم با هیچ روشی نمی شد قدردانی کرد. چقدر زیبا شنوا بود کلماتم را با تمام وجود می فهمید .
وقتی می گفتم پاسخ این مسئله 1569 ست یعنی هزاران بار دوستت دارم این را کوچک درکاغذ باتله ای نوشتم و صبر کردم تا بخواند . خوشحال بودم که سیما سرگرم سیاحت در کتابخانه ام است در دفتر نوشتم بریم بیرون ؟
نوشت :کجا ؟
نوشتم: پیتزا دوست داری ؟
نوشت : بریم کی ؟
نوشتم یه ساعت دیگه چطوره ؟
گفت : خوبه .
ماشین را روشن کردم نمی دانم با چه بهانه از سیما خدا حافظی کرد اما تا سر کوچه پیاده آمد.
من در انتظار ظهورش مانند تشنه ای بی تاب ،
از حضورش در تلاطم ،لحظه ها را یک به یک و نفس به نفس آهسته سپری کردم
حضورش مثله همیشه جذاب ترین واقعه بود.
به ماشین نزدیک تر می شد و می دانستم نه من به او تعلق دارم نه او به من ما یکی شده بودیم فارغ از تمام امیال انسانی .
انگار قدم هایش زمام نبض دل من را به یغما برده بود هر قدمش ، دل من یک تپش می نواخت چنان ریتم ان ملودی وار منظم بود که می شد شعرها روی ان نوشت در ماشین را باز کرد وارد شد .
یکی از هم دانشجویی هایم پدرش یک کافه دنج دارد چند باری با دوستم رفته بودیم ترجیح دادم آنجا را به ریحانه نشان دهم .هر لحظه با او زیباست سکوتش زیباست کلامش زیباست .
در ماشین شروع کرد صحبت در مورد علایقش هرچه می گفت را می دانستم هفته ای دو بار اسب سواری ، آیروبیک بیشتر مواقع را با سیما بوداما شنیدنش از زبان خودش زیباتر بود می خواستم به او بگویم که بیشتر از هر چیزی او را بی اختیاراز بر بودم.
خواهرم بدون آنکه خود بداند بهترین راهنمای من بود زیاد اهل تجملات نبود شاید همین میل به سادگی من را با او همراه تر می کرد.
. پدر ریحانه تاجر فرش بود و بیشتر سال را در کشور های مختلف بود
مادر ریحانه در اوایل جوانی خیاطی داشت و کم کم با پیشرفت کار خود و گرفتن مدرک های مختلف در خارج کشور سالی دو بار نمایش مد لباس برگزار می کرد و از آنجا که درآمدش بسیار بالا بود بیشتر آن را صرف خیریه ای می کرد که خود موسس آن بود.
ایده خلاقی که در این خیریه به کار می رفت این بود که بجای کمک به افراد بی بضاعت برایشان موقعیت شغلی ایجاد می کرد و در موقعیت های مختلف از آنها حمایت می کرد . ریحانه می دانست چه می خواهد و چه می گوید محکم بود در عین حال حساس و شکننده مطمئن بودم یکی از بزرگترین پزشک های زمانه خودش می شود در ما میلی به بازگشت به خانه حس نمی شد انگار هر دو شاهد کشفی بزرگ هستیم کشفی بزرگتر از یک رابطه بزرگتر از احساس .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nima.kamangar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
11
88
مدال‌ها
1
بیشتر سعی می کردم شنونده باشم و از برزخی که چند ساعت پیش برایم بهشت شده بود نهایت لذت را ببرم .

از رویاهایم بسیار شیرین تر بود ساعتها روز ها سالها می شد کنارش بود و خسته نشد .

ترانه کلماتش بی رحمانه متوقف شد آنچه می شنیدم اعتراضی صادقانه بود گفت : همش من حرف زدم نمی خوای هیچی بگی .

گفتم :تو حرف نمی زنی شعر می گی هر کلمه ات را چند بار باید شنید . چشمانش برقی زد انگار مدتها منتظر این جمله بود بدون اینکه خودش خبر داشته باشد .

گفت: چند تا دوست دختر داشتی تا حالا .

گفتم : من چشمانم را که باز کردم دیدنی ها بسیار دیدم اما آغازم شد تو از کودکی آموختم کسی را نبینم اما تو دیدنی ترین بودی.

در دانشگاه بسیار لبخند ها دیدم اما هیچکس چون حضور تو قلبم را رویاگونه تا اعماق وجودم لمس نکرد شاید این حجم از اعترافات خودکشی باشد اما قسم به چشمانی که از تو بر من می تابد تو در من بوده ای هستی و خواهی ماند .

کلماتم بیشتر رنگ رویا و خیال داشت به همین دلیل انتظار باورش را از او نداشتم .اما نگاهش به من از جنس باور بود از جنس اعتماد شاید چون آنچه می گفتم راوی اش خود نه بلکه صدایی از اعماق وجودم بود که بار ها به من ندا می داد که بگو به من اعتماد کن و بگو .من تو ام با تو همراه تو .

گذر زمان را صدای زنگ گوشی ریحانه با دهن کجی به رخ کشید .

با بی میلی پاسخ داد : سلام .لازم نیست خودم بر می گردم مطالعه یکم طول کشید ماشین یکی از دوستام هست الان بر می گردیم . گوشی را قط کرد

من برخواستم به پنجره بیرون نگاهی انداختم فضای کافه کمی تاریک بود به همین دلیل متوجه تاریکی هوا نشده بودیم

در ماشین ،راندن بسیار سخت بود جادوی نگاه ریحانه من را اسیر خود کرده بود نشانه ام گرفته بود

گاهی به او نگاهی می انداختم .با لبخند پاسخم را می داد .

گفت : سهیل آرام برو بسیار آرام می خواهم به اندازه تمام روزها سالها و لحظه هایی که بودنت را از خود دریغ کردم ببینمت حست کنم .
 
موضوع نویسنده

nima.kamangar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
11
88
مدال‌ها
1
گفت : سهیل آرام برو بسیار آرام می خواهم به اندازه تمام روزها سالها و لحظه هایی که بودنت را از خود دریغ کردم ببینمت حست کنم .
گفتم:آرامش من،این شروع به بلندای نفس هایت ادامه دارد و بی پایان شروع به زیستن کرده .

اولین بدرود سخت تر از آنست که بنظر می رسد لحظه ای که توقف کردم در کسری از ثانیه دستم را در دستانش دیدم بوسه ای بر دستم زد .بوسه ای از جنس روشنایی عشق

تاب مقاومت در خود ندیدم شاید قطره اشکی که بر چشمانم حلقه بست گواه بر قدردانی بی پایانم از خلوص عشق بی مثالش می دهد اندکی تعجب را چاشنی احوالم کردم

که به سرعت گفت : قوانین را می دانم اجازه نداریم همدیگر را ببوسیم اما گرمای دستانت روشنی بخش چشمان من است .از این پس دستانت مال من هرچه دارم مال تو .

خواستم در آغوشش بگیرم و به نشانه سپاس پیشانی اش را ببوسم که در پارکینگ نزدیک ترین خانه به ماشین باز شد از ترس دیده شدن به لبخندی بسنده کرد و مرا مهمان .

خانه کجاست ؟ کاشانه کجاست ؟ بی منزل شدم خانه ام ،آرامگاهم .آنجاست که حضور گرمش به من تسلی دهد و بگوید کنارت هستم آسوده باش .

این سهیل را هیچکس نمی شناسد حرف های پدرم بود که به محض وارد شدن و دیدن من به زبان آورد

گفت : من اگر گنج پیدا کنم همین قدر خوشحال می شوم .خوشبحال گنجت که تو او را پیدا کردی

از حرف هایش جا خوردم از کجا فهمیده بود که اشاره به دستم کرد .

رژلب ریحانه رسوایم کرد . اما عاشق را از رسوایی چه باک .
دست مالی به دستم داد و گفت بیا دوست قدیمی بیا حرف ها برای گفتن بسیار داری .

گفتم اجازه بدهید لباس هایم را عوض کنم چشم .

به اتاقم رفتم و مشغول شدم .صدایی همراه با ضربه در ،به گوش رسید اجازه هست .

سرعتم را بیشتر کردم و بریده بریده گفتم بفرمایید .

پدرم روی صندلی کامپیوتر نشست چرخی خورد و گفت : با خود چه کردی این چه شوریست که در دور قمر می بینم .

گفتم : جراتش را پیدا کردم بلاخره گفتم .

گفت : رضایتش را از چشمانت می توان دید مرزها را فراموش مکن .

با خجالت گفتم : غافلگیرم کرد .

گفت : ریحانه زلال است پاک است رها تر از هر پرنده ایست.کودکانه عشقش را اینگونه ابراز کرده می شناسمت سالها دل بسته ای اما اکنون پی به حسی مشترک برده ای از اینکه او هم در دلت آشیانه کرده .دل بستن ورای زیبایی بیشتر رویایی ست . می دانم ،چون سالهاست به زندگی مشترک فکر می کنی اما بخش عمده تشکیل خانواده در واقعیت شناخت بیشتر بخشیدن و صبوری کشیدن است تا دچار نشوی درک مطلب برایت دشوار است

گفتم مثله همیشه صحت کلامتان را می توان حس کرد .

در انتظار پاسخ بودم که موبایلم زنگ خورد .

پدرم لبخندی از روی آگاهی به من تحویل داد و گفت : تو را با لیلی ات تنها می گذرام

و از اتاق خارج شد .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nima.kamangar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
11
88
مدال‌ها
1
تلفن را جواب دادم صدایش در ‍پشت تلفن کمی تغییر کرده بود اما حرارت و جذایبیت خود را حفظ کرده بود

گفت : سلام زنگ زده بودی ؟ ببخشید پیش مادرم بودم .

گفتم : خواستم ببینم رسیدی خونه یا نه

گفت : خوبم که ناگهان جا خورد و گفت پدرم برگشت و خدا حافظی کرد .





روزها در پی هم می گذرد لبخند خداوند رادر همین حوالی حس می کنم با من مهربان بود مهربان تر شده .

از دانشگاه به خانه برگشتم ریموت درب ورودی گاراژ را زدم تا ماشین را پارک کنم گوشی ام زنگ خورد ریحانه بود هر بار که به من زنگ می زد مثله یک کودک ذوق زده می شدم و به طرف گوشی هجوم می بردم برعکس حال خوب من بسیار نگران و مضطرب بود

گفتم چی شده ؟

گفت سهیل بدبخت شدم یکی رو زیر گرفتم تو این برف و سرما ندیدمش و زد زیره گریه آدرس را پرسیدم خیابان بغلی بود کمتر از چند صد متر فاصله بود زمانی که رسیدم مردم دوره صحنه تصادف جم شده بودند یکی از افراد حاظر در جمع گفت بلندش کنین ببریمش که من به موقع رسیدم

و گفتم: چشم ،

زنی جا افتاده بود که نقش زمین شده بود آرام بدن لاغر و نحیفش را بلند کردم و به سمت ماشین ریحانه بردم او و سیما هردو در شک بودند و به دنبال من راه افتادند ماشین ریحانه مزدا سه بود و وسط خیابان مانده بود سوار شدیم من رانندگی کردم و ماشین خودم که یک پرادو سفید رنگ بود را گوشه ای پارک کردم برای پنهان کاری خیلی دیر بود و سیما پی به رابطه ما برده بود در بیمارستان دکتر از اینکه به موقع بیمار را به بیمارستان برده بودیم احساس رضایت داشت

و گفت یک پایش شکسته و چند ضرب دیدگی در نقاط مختلف بدنش دارد مشکل اینجا بود که ریحانه بیست سال داشت اما گواهینامه اش را گم کرده بود مامورها سر رسیدند یکی از آنها رو به من کرد

و گفت راننده کیه ؟ من دستم را بلند کردم

ریحانه گفت: آخه ؟

اجازه حرف زدن به او ندادم با مامورها به کلانتری رفتم و یک سری فرم را امضا کردم و روال اداری آن طی شد نوبت به گرفتن رضایت شد در بیمارستان خانواده آن زن آنجا بودند که به محض دیدن من پسرشان فریاد زد می کشمت و اما در مقایسه با من ریز نقش تر از آن بود که بتواند به من صدمه ای وارد کند با این وجود پدر خانواده جلوی فرزندش را گرفت تا برایش حداقل مقداری غرور جم کند . از آنجا که ریحانه کامل برایم شرح داده بود شروع کردم به توضیح دادن که هوا برفی بود و ایشون بدون توجه به اطراف به داخل خیابان آمدند یکی از دخترانی که آنجا بود شروع کرد به تایید کردن و گفت بله دقت نمی کنه اصلا وقتی از خیابون رد می شه ، پسر خانواده چشم غره ای به او رفت .نقطه مقابل پسر، پدر خانواده بسیار آرام و متین بود گفت :باید بیشتر دقت می کردین . گفتم بله درست می فرمایین. سیما بیشتر از اینکه ناراحت باشد حس کردم چیزی را پنهان می کند به خانه رفت. خانواده من و خانواده ریحانه هم از راه رسیدند مشخص بود از همه چی با خبر بودند پدر ریحانه شب گذشته از آمریکا برگشته بود سلام و احوال پرسی کردم شروع کرد به حرف زدن : اینطوری نمی شه پسرم تو تقصیری نداشتی چرا گردن گرفتی مادر ریحانه گفت آخه ریحانه گواهی نامشو گم کرده و طول می کشه تا دوباره براش صادر بشه .

پدر ریحانه گفت : نمی دونم چی بگم شرمندم کردی .گفتم این حرف رو نزنید همه یک خانواده ایم با شنیدن این جمله ریحانه در میان حصرت ، آه و اشک فراوانی که در آن احاطه شده بود لبخندی به لبانش آمد .با این کار آرامشی عمیق به من هدیه کرد انگار سالها بود از لبخندش محروم بودم و اکنون توانسته بودم دمی بیارامم خانواده آن زن چهره حق به جانبی به خود گرفته بودند و دائم با صدای بلند به من بد و بیراه می گفتند و هر بار ریحانه شروع به گریه می کرد و از من عذر خواهی می کرد گوشی را به دستم گرفتم و پیامکی برای ریحانه فرستادم : آرام باش شاپرک آرمیده بر گلهای بهاری/ شاد باش تا لبخندت بماند ، با من یادگاری .روزهای بد صبوری می خواهند .می آیند تا ما رنگ روزهای خوب را فراموش نکنیم . در کنار هم باشیم . غم هم شیرین است . چند دقیقه بعد پیامکی به دستم رسید: قبل از تو زندگی چگونه می گذشت؟ آیا بود ؟ . سرم را بلند کردم پدرم مشغول دلداری پدر ریحانه بود ومی گفت پیش می یاد اشکال نداره . هر کسی سرگرم صحبت کردن با بغلی خود بود از فرصت استفاده کردم و لبخندی به ریحانه زدم و بی صدا لب زدم که : درست می شه . گرفتن رضایت از آقای جمالی که همسر آن زن بود راحت بود اما پسرش راضی نمی شد . مشغول بحث و جدل بودیم که گوشی پسر آقای جمالی که مرتضی نام داشت زنگ خورد چند دقیقه بعد برگشت .اما این مرتضی فردی دیگر بود رفتارش با من عوض شد و رو به پدرش گفت شما هر کاری بکنین من مشکلی ندارم پدرش رضایت دادو حیرت زده از تغییر موضع پسرش . مرتضی پیش من آمد و شروع کرد به عذر خواهی ببخشید خیلی عصبی بودم مشخصه شما عمدی این کار رو نکردین بازم عذر می خوام ماجرا بیشتر مشکوک بود تا شادی بخش
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین