باز هم یک صبح دیگر،
روزنه ای کوچک از کنار پنجره به پرده دهن کجی می کند،
که راه فراری یافته، صورتم را قلقلک می دهد که باز وقت شروعی دوباره است مقاومتی در من شکل می گیرد که شاید اندکی دیگر بتوانم با بالشم تنها باشم و فرصت بیشتری برای آسودگی بیابم
افسوس فاصله پنجره زیاد است و روزنه سمج ، پیروز میدان را با کشیدن پرده روانه می کنم
و شکست را با مرتب کردن تخت خوابم قبول ،طبق معمول صبحانه ای مفصل در انتظار است .
امروز هم به خانه ما می آید .
همسایه دیوار به دیوار دوست صمیمی خواهرم.
شاید پشت لبخندهایش که هر بار در دل من غوغا می کند حسی وجود داشته باشد.
حسی از جنس احوال من ناب و دور از دسترس بی غش و ستودنی .
ناخواسته عاشق نگاهی شدم که هربار من را با خود می برد و در سویی ژرف چه بی رحمانه رها می کند
و من ،هر روز بیشتر مبتلا به این ماجرا .چنان در حسم شناورم که به یاد ندارم اولین بار کی بود اما می دانم بود.
شاید از روز ازل شاید من آدم نباشم اما او هوای من است.
مدت هاست که خواب و بیداری ام دلیل دارد و دلیل آن یک دیوار با من فاصله دارد فاصله ای که گرچه نزدیک است از نگاه من اما فرسنگ ها سکوت میان گفتن و نگفتن نقش بسته گفتن حسی که چه اوبخواهد چه نخواهد هست.
زنگ آیفون لحظه موعود را نوید می دهد و من هم چه صبورانه در انتظار ، انگار به دیدن من می آید دوش گرفته اصلاح کرده و مرتب در اتاقم را باز می کنم .
صدای پچ پچش با خواهرم آرامشم را با اضطراب به بازی می گیرد همه چیز عادیست باید اینگونه وانمود کنم مبادا بفهمد دنیای درونم را .
از کنارشان بی تفاوت عبور می کنم .
می گوید سلام سهیل ،
من هم : سلام ریحانه .
صدایش من را متوقف می کند: یه لحظه بیا کارت دارم ،
جمله ای از این زیباتر مگر هست
من هم گفتم : چی شده ؟
که گفت : یه سوال از ریاضی رو نمی تونم حل کنم سیما می گه تو ریاضی ت خیلی خوبه
و من : وایسا ببینم این سوال رو به چند روش می شه حلش کرد و من در حال صحبت، از آرامشش از دقتی که به حرف هایم دارد لذت می برم می توانم ساعتها توضیح دهم کاش بیشتر به من نیاز پیدا می کرد.
انگار آرزویم را شنیده گفت : اگه باز هم سوال داشتم بهت بگم؟
که گفتم : بگو، خنده ای شیطنت آمیز کرد
و گفت : همین ؟ بگو حتما، بگو خوشحال می شم چه اشکالی داره ، صدای خنده سیما در اتاق پیچید،
و گفت : اذیت نکن داداشیمو شاید قصد ایجاد صمیمیت داشت به همین دلیل از حرف خواهرم جا خورد و لبخند، روی صورتش محو شد در انتظار واکنش من بود
من هم با لبخندی دوستانه گفتم : همه اینا رو خودتون به خودتون بگین . اگه جایی مشکلی داشتین ازم نپرسین ناراحت می شم خوبه ؟
که جواب داد هی بد نیست اما مشخص بود از تعارفم خوشش آمده .باید می رفتم دیگر تاب و توانی در من نبود از رسوایی بیم داشتم از فاش شدن رازها کاش دلش دفتری بود که می توانستم بخوانم و حسش را بدانم ، و نت های عاشقانه ام را در ورق های وجودش بنشانم .افسوس که صندوقچه اسرار است دل او صندوق چه ای بی در که نیازی به گشوده شدن در خود نمی بیند و سر بسته مانده در افق آرزو های من . شاید نوشتم، از سالها انتظارم دیگر صبر کافی بود باید می نوشتم دل نوشته ای از روزگارم راتا بتواند من را بهتر ترسیم کند تنها قلم است که اکنون می تواند ناجی و نجواگرم باشد .
سلام ، ریحانه ،قبل از تو گمان می کردم خود را می شناسم قبل از تو گمان می کردم هستم بعد از تو هرچه هستم انگار نیست با تو هست و بی تو بیدار نیست . نمی دانم نامش عشق است غوغاست یا حادثه هرچه که هست من را با خود به دنیایی برده که اگر بدانم با من همسویی آن دنیا بهشت است. (سهیل)
نامه را تا زدم دفتر حل تمرین ریاضی سوم دبیرستان را که بسیار از آن آموختم به نزدش بردم و صدایش کردم
ریحانه خانم :این کتاب براتون مفیده سیما به پنجره نگاه کرد فرصتی شد به ورقه کاغذی که میان کتاب بود اشاره کنم. لبخندش را نتوانست پنهان کند
به سیما گفت: به خانه باید سری بزنم کار دارم . نمی دانم چقدر گذشت چون جمعه بود و من کل روز را به مطالعه گذراندم ضربه ای به اتاقم مرا هوشیار کرد سودایی که صدایش با من دارد رودخانه در عبوراز سنگ بعد از سالها ندارد .
گفت : اجازه هست ؟
گفتم: بله بفرمایید .
گفت : راستش یه سوال دیگه هم هست و داخل شد روبروی من ایستاد .سیما جلوی در بود من شروع کردم به توضیح دادن مادرم سیما را صدا زد برگه ای به دستم داد و من و سوال را نیمه کاره رها کرد برگه نم خورده بود مرطوب اما قابل خواندن
ریحانه :سلام این ترنم اشک شوقیست در گلو مانده این اشک ها در این نامه بماند به یادگار برای کسی که جان من بود اکنون فهمیدم جانان من است .
هیس هیچکس نفس هم نکشد مبادا از این خواب شیرین طعم تلخ بیداری را بچشم، جانان ؟ با من بود ؟ مگر می شود؟ چه چیزی زیباتر از علاقه مشترک است پرنده سبکبال احساساتم از قفس رها شد باید هوشیار بمانم در آغوش کشیدن و تنفسش از من بعید نیست باید هوشیار بمانم این احساسات هرچقدر هم زیباست اگر رام نشود قاتل جان من است . در این لحظه به دست گرفتن افسار این حس سرکش و چموش شاید ناممکن به نظر برسد اما آموخته ام صبور باشم این بزم و شور که در من شکل گرفت مرا تا بلندای قله عشق برد و مرغ سعادت را به من پیشکش کرد ،شادی بی حد و حسرش را از لبخند های بلندش هنگام صحبت با سیما می شد شنید. من و او در یک آن ما شدیم .
از اتاقم بیرون می روم این بار سهیل آن سهیل قدیم نیست می خواند می تواند می داند ،ریحانه روی مبل نشسته و داستانی را با اشتیاق برای سیما تعریف می کند گفتم سیما مامان می گه غذا آمادست بیاین کمک و هر دو شروع کردن تعریف کردن از بوی خوش قورمه سبزی سیما به طرف آشپز خانه پرواز کرد . روی مبل