« بسم الله الرحمن الرحیم»
فصل اول: « یک هیچ به نفع تو!»
دستهای از موهای مشکی رنگش را به دور انگشتش تاباند و با مکث از روی صندلی چوبی بلند شد. صدای قیژقیژ صندلی فضای کوچک اتاق را در بر گرفت و خنده برلبهایش آورد.
- یک بار نشده من بلند شم و تو قیژقیژ نکنی!
شانههای ظریفش را بالا انداخت و انگشتش را روی دستهی صندلی کشید. لکههای کوچک و بزرگ رنگ روی صندلی خودنمایی میکردند و او علاقهای به پاک کردن این رنگها نداشت. با این رنگها زندگی میکرد و نمیتوانست زندگیاش را پاک کند!
دستمال سفید رنگی که روی میز شیشهای کنارش بود را برداشت و با آن لکههای رنگی روی دستش را پاک کرد. بعد از اتمام کارش نفس عمیقی کشید، آنقدر عمیق که بوی رنگ درون سی*ن*هاش حبس شد و بیرون نیامد.
با ضربهای که به در خورد، قلم موی آبی رنگش را پشت گوشش گذاشت و نجوا کرد:
- بله؟
روی پاشنهی پا چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. چشمهای مشکی فرد روبهروش از حس تحسین لبریز شده بود و لبهای کشیدهاش به خنده باز شده بودند!
دست به سی*ن*ه ایستاد و با غرور اطراف اتاقش را زیر نظر گرفت. تابلوهای کوچکی که اثر دستش بودند را بر روی گوشه و کنار دیوارها گذاشته بود و قلبش با نگاه کردن به آنها لبریز از حس خوب میشد، حس خوبی که فریاد میزد« دیدی من تونستم؟».
دل از کنار پنجره کَند و قدمی به جلو گذاشت، دستهایش را در هم قلاب کرد و آرام لب زد:
- خوب شده؟
نگاه مرد روبهرویش، بر روی قلم مویی که پشت گوشش جا گرفته بود، ثابت ماند. لبخند روی لبش پررنگتر شد، دستی به ته ریشش کشید و محکم گفت:
- عالی شده!
چشمهای سبزش را در حدقه چرخاند و مجدد اتاق را زیر نظر گرفت. انگشت اشارهاش که آغشته به رنگ سبز شده بود را به سمت بزرگترین تابلوی داخل اتاق گرفت و گفت:
- حس میکنم جای این تابلو مناسب نیست.
پیچیدن بوی گلاب زیر بینی کشیدهاش خبر از نزدیک شدن مرد میداد. دستهایش را به بازوهایش رساند و آنها را بغل کرد. رد آفتاب که از میان پردهی صورتی رنگ وارد اتاق شده بود را دنبال کرد تا به نیم رخ مرد کنارش رسید. آفتاب درون چشمهای مرد جاخوش کرده بود و به جذابیت صورتش اضافه میکرد. تارهای سپید میان موهایش زیر نور آفتاب خودی نشان میدادند ولی دلیل نمیشد که او، او را دوست نداشته باشد.
دست پر از پینهی مرد جلو آمد و قلم مو را از پشت گوشش برداشت و با خنده گفت:
- میترسم آخرش یه روز حواست پرت شه و یه کارد بزاری پشت گوشِت!
لبهایش به خنده باز شدند و چال کوچکی که روی صورتش بود، به نمایش گذاشته شد. نگاهش را مجدد به تابلو دوخت و گفت:
- نگفتی، جاش خوبه؟
مرد کمی خم شد و قلم مو را درون لیوان شیشهای روی میز گذاشت؛ بعد از اتمام کارش، کمر صاف کرد و مجدد به تابلو خیره شد. تصویری که در تابلو نقش بسته بود، خبر از نقصش میداد، نقصی که هیچوقت قادر به برطرف کردن آن نبود!
ترکیب رنگ قهوهای با زرد در تابلو خیره کننده بود، با قلبی که لبریز از حس خوب شده بود به سمت دخترش چرخید. دستش را به موهای مشکی دخترش رساند و به نرمی آنها را پشت گوشش فرستاد.
- جاش خوبه.