- Jan
- 956
- 3,349
- مدالها
- 2
کتاب چهارم شرقی، اثر زهرا ولی بهاروند است به چاپ انتشارات شادان.
شخصیت اصلی کتاب حاضر زنی به نام دنیز است که در تمام زندگی اش دچار حماقت شده و همه چیز را پای حماقتی بزرگ باخته است. دنیز شخصی به ظاهر آرام اما با حرفهای ناگفته ی زیادی دردرونش است. او به عنوان یک قربانی دست درازی حامل آسیب هایی در روح و روانش است. دنیز زمانی از تهران و آدم هایش دل کنده و به شهری دیگر رفته بود؛ اما اکنون به دلایلی مجبور به بازگشت به تهران است و تصمیم دارد دیگر از این شهر و آدم هایش نبازد.
این اثر روایت ماجرای کسی است که می خواهد از تاثیر وقایع تلخ گذشته که مهر سکوت به دهانش زده اند رها شود و سکوتش را بشکند و در برابر کسانی که سال ها او را به خفقان وادار کرده اند، بایستد و با اراده ای راسخ یک زندگی با عشق بسازد.
بخشی از کتاب:
انگار روی تردمیل بودم که هرچقدر می دویدم، به هیچ مقصدی نمی رسیدم. پاهایم درد می گرفت، عرق می ریختم؛ اما نه! رسیدنی در کار نبود. به هزار در زده بودم برای پیدا کردن خانه. تمام بنگاه های املاک را گشته بودم؛ اما با بیست میلیون رهن، فقط لبخندی مسخره بود که تحویلم می دادند. من با این زندگی بر سر خوشبختی قم*ار کرده بودم؛ اما حالا داشتم امید را می باختم، تنها چیزی که در کنار راز و دایان داشتم.
وارد کافی شاپ شدم. چشم چرخاندم و با دیدنش که پشت میزی در کنار پنجره سر تا سری نشسته بود، به سمتش رفتم.
-خوش اومدی؟
سعی کردم لااقل کمرنگ تبسم کنم؛ ولی نتوانستم. بعد از دو هفته دنبال خانه گشتن و پیدا نکردن، به نقطه صفر رسیده بودم، به همین خستگی روحی.
روی صندلی مقابلش آوار شدم و گفتم:
-حالم خوب نیست شیرین، حس می کنم دوباره قراره کم بیارم.
دستم را فشرد و لبخندی تحویل نگاه خسته ام داد.
-فعلا از کم آوردن نگو تا بگم برات یه قهوه بیارن و حالت جا بیاد. بچه ها رو گذاشتی مهد؟
-آره. ترک باشه.
سفارش یک فنجان قهوه ترک داد و من با کلافگی شروع به گفتن از دردهایم کردم.
-واقعا نمی فهمم چرا قیمت خونه باید این قدر وحشتناک بالا بره! خرید که هیچ، من اگه تا آخر عمرم کار کنم و کل حقوقم رو پس انداز کنم، تازه می تونم بعد از بیست، سی سال، پول رهن یه آپارتمان کوچک توی مرکز شهر رو داشته باشم؛ البته اونم شاید!
پیشخدمت کافه، فنجان قهوه را جلویم گذاشت. بوی تلخی اش زیر بینی ام زد.
شکرپاش روی میز را برداشتم و نصف فنجان را از شکر پر کردم.
-چرا این عادتت رو ترک نمی کنی دنیز؟ قهوه ترک سفارش میدی و بعد از شکر پرش می کنی! خب همه مزه اش به تلخیشه.
بی حوصله قاشق استیل را داخل فنجان چرخاندم و گفتم:
-چرا گفتی بیام این جا؟
شخصیت اصلی کتاب حاضر زنی به نام دنیز است که در تمام زندگی اش دچار حماقت شده و همه چیز را پای حماقتی بزرگ باخته است. دنیز شخصی به ظاهر آرام اما با حرفهای ناگفته ی زیادی دردرونش است. او به عنوان یک قربانی دست درازی حامل آسیب هایی در روح و روانش است. دنیز زمانی از تهران و آدم هایش دل کنده و به شهری دیگر رفته بود؛ اما اکنون به دلایلی مجبور به بازگشت به تهران است و تصمیم دارد دیگر از این شهر و آدم هایش نبازد.
این اثر روایت ماجرای کسی است که می خواهد از تاثیر وقایع تلخ گذشته که مهر سکوت به دهانش زده اند رها شود و سکوتش را بشکند و در برابر کسانی که سال ها او را به خفقان وادار کرده اند، بایستد و با اراده ای راسخ یک زندگی با عشق بسازد.
بخشی از کتاب:
انگار روی تردمیل بودم که هرچقدر می دویدم، به هیچ مقصدی نمی رسیدم. پاهایم درد می گرفت، عرق می ریختم؛ اما نه! رسیدنی در کار نبود. به هزار در زده بودم برای پیدا کردن خانه. تمام بنگاه های املاک را گشته بودم؛ اما با بیست میلیون رهن، فقط لبخندی مسخره بود که تحویلم می دادند. من با این زندگی بر سر خوشبختی قم*ار کرده بودم؛ اما حالا داشتم امید را می باختم، تنها چیزی که در کنار راز و دایان داشتم.
وارد کافی شاپ شدم. چشم چرخاندم و با دیدنش که پشت میزی در کنار پنجره سر تا سری نشسته بود، به سمتش رفتم.
-خوش اومدی؟
سعی کردم لااقل کمرنگ تبسم کنم؛ ولی نتوانستم. بعد از دو هفته دنبال خانه گشتن و پیدا نکردن، به نقطه صفر رسیده بودم، به همین خستگی روحی.
روی صندلی مقابلش آوار شدم و گفتم:
-حالم خوب نیست شیرین، حس می کنم دوباره قراره کم بیارم.
دستم را فشرد و لبخندی تحویل نگاه خسته ام داد.
-فعلا از کم آوردن نگو تا بگم برات یه قهوه بیارن و حالت جا بیاد. بچه ها رو گذاشتی مهد؟
-آره. ترک باشه.
سفارش یک فنجان قهوه ترک داد و من با کلافگی شروع به گفتن از دردهایم کردم.
-واقعا نمی فهمم چرا قیمت خونه باید این قدر وحشتناک بالا بره! خرید که هیچ، من اگه تا آخر عمرم کار کنم و کل حقوقم رو پس انداز کنم، تازه می تونم بعد از بیست، سی سال، پول رهن یه آپارتمان کوچک توی مرکز شهر رو داشته باشم؛ البته اونم شاید!
پیشخدمت کافه، فنجان قهوه را جلویم گذاشت. بوی تلخی اش زیر بینی ام زد.
شکرپاش روی میز را برداشتم و نصف فنجان را از شکر پر کردم.
-چرا این عادتت رو ترک نمی کنی دنیز؟ قهوه ترک سفارش میدی و بعد از شکر پرش می کنی! خب همه مزه اش به تلخیشه.
بی حوصله قاشق استیل را داخل فنجان چرخاندم و گفتم:
-چرا گفتی بیام این جا؟