جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان ژلاتو] اثر « mina_t.h کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mina_5777 با نام [رمان ژلاتو] اثر « mina_t.h کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 426 بازدید, 8 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان ژلاتو] اثر « mina_t.h کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mina_5777
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mina_5777

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
129
329
مدال‌ها
1
نام رمان: ژلاتو
نویسنده: mina_t.h
ژانر: عاشقانه، تخیلی، جنایی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۸)
خلاصه: میبل دختر هفده ساله‌ای که با مادربزگش زندگی می‌کنه. اتفاق عجیبی براش می‌اوفته. در همون موقع در دنیای زیرین پرنس خوناشام 121 ساله‌ای برای ثابت کردن خودش به سلطنت به زمین میاد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mina_5777

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
129
329
مدال‌ها
1
(میبل)
سرم رو گذاشتم روی میزم و کم‌کم به خواب عمیقی فرو رفتم. با صدای گوش‌خراش آقای واتسون از خواب پریدم. معلم ریاضی ترسناک ما. لب‌های اقای واتسون برای حرف زدن باز شد.
- میبل تو نباید سر کلاس به این مهمی خوابت ببره
بازم تو دردسر افتادم. فین‌فینی کردم و رو به اقای واتسون لب زدم.
- ببخشید اقا.
- خانم این چندمین باری هست که شما سر کلاس من خوابیدید.
مرتیکه پرو فکر کرده کیه؟ به چه حقی این‌جوری با من حرف می‌زنه؟ آه کشیدم و لب زدم.
- دیگه تکرار نمی‌شه.
- امیدوارم. خب بچه‌ها اینم درس امروز بود. می‌تونید کتاب‌هاتون رو جمع کنید.
بعد از جمع کردن وسایلم به سمت در کلاس رفتم. از پله‌های راهروی داغون مدرسه پایین رفتم. با سرعت به سمت جنی دویدم که منتظر من وایستاده بود.
- سلام جنی.
- سلام دختر خوبی؟ کجا بودی؟
- مرسی بانو معلومه دیگه سر کلاس آقای اخم بودم.
- منظورت اقای واتسونه؟ باز سر کلاسش گند زدی نه؟
- هه به من چه اون من رو از خواب نازم بیدار کرد.
جنی تک خنده‌ای کرد. از مدرسه خارج شدیم. هوا ابری بود و باد خنکی می‌وزید. تا سر خیابون مارسی جنی رو همراهی کردم. بعد از خداحافظی از جنی به سمت خونه راه افتادم. کلید رو داخل قفل انداختم و چرخوندم در رو باز کردم. باز هم تو خونه سکوت بود طبق معمول مادربزرگ روی مبل تک نفره نشسته بود و بافتنی می‌بافت. با لذت به تلویزیون نگاه می‌کرد. فیلمی با بازی ستاره‌ای مثل جین سیمونز نگا می‌کرد. با صدای باز شدن در و ورود من سرش رو برگردوند. با لبخند مهربونی سمتم اومد و ازم استقبال کرد. بعد از حال و احوال با مادربزرگ به سمت اتاقم رفتم. اتاق کوچک و معمولی گوشه اتاق کنار پنجره یه تخت چوبی بود. سمت دیگه اتاق یه کمد لباسی بود. چند قدم این‌طرف‌تر از کمد میز مطالعه‌م بود. پرده‌های طوسی رو کنار زدم نفس عمیقی کشیدم. لباس‌هام رو عوض کردم. در اتاقم رو باز کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم از کنار پنجره که می‌گذشتم متوجه نور عجیبی شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mina_5777

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
129
329
مدال‌ها
1
(کاوین)
(دنیای زیرین)
مادر کاوین گفت:
- کاوین لطفاً دست از این بچه بازی‌هات بردار یک مقدار هم که شده. من و پدرت رو درک کن.
- مامان من به زمین نمی‌رم.
- کاوین دفعه اخری هست که بهت میگم تو به زمین میری. این کار برای ثابت شدن تو به سلطنت لازم هست.
- اما... .
- آماده شو.
اَه چه زندگی مسخره شده. سلطنت به چه درد من می‌خوره؟
به چوب‌های داخل شومینه نگاه می‌کردم که داشتن می‌سوختن. اوه اون‌ها هم مثل من هستن. باید بخاطر حرف‌های مامانم بسوزم و بسازم. از عصبانیت دستم رو مشت کردم و به دیوار کوبیدم.
- آخ! این چه کاری بود که من کردم؟
در اتاق باز شد. جانی وارد اتاق شد.
- چیزی شده کاوین چرا ناراحتی؟
- باید به زمین برم.
- این که ناراحتی نداره بنظرم خوش می‌گذره.
- تو چرا نمی‌فهمی؟ من باید به زمین برم و چند ادم انتخاب شده رو بکشم. مضحکه!
- خیلی بهتر شد که.
- دیوونه!
به سمت پنجره بزرگ اتاق رفتم. پرده‌های مشکی رو کنار زدم. نور ماه کامل وارد اتاق شد. منظره زیبایی بود.
- اوه یادم نبود جانی گرگینه است. ساعت رو نگاه کردم. پنج دقیقه به دوازده شب بود. صدای نفس‌نفس زدن می‌اومد. نگاهم رو سمت جانی چرخوندم. روی زمین افتاده بود و به قفسه سی*ن*ه‌ش چنگ میزد. یه دفعه فکری به ذهنم رسید. من که باید به زمین برم. پس الان با جانی میرم. ما چند ساعت از دنیای اون‌ها جلوتر بودیم. این‌جوری وقت می‌خریدم و اون گرگینه نمی‌شد. لبخند پهنی زدم. با قیچی جادویی شکافی بین دنیای زیرین و دنیای زمین باز کردم.
***
(میبل)
به نور اهمیتی ندادم. بعد از خوردن شام مادربزرگ داروهاش رو خورد و رفت بخوابه. من خوابم نمی‌برد. از روی تخت بلند شدم. دوباره متوجه نور شدم. مطمئن بودم که این‌دفعه رو توهم نزدم. شال بافتنی زرشکی رو که مادربزرگ برام بافته بود رو روی شونه‌هام انداختم. خیلی اهسته قدم بر می‌داشتم. اروم در رو باز کردم. نور از سمت قبرستون کنار کلیسا می‌اومد. به سمت نور رفتم. واو چه نور قشنگی یه دفعه یه شکافه بزرگ زیر پاهام ایجاد شد. خودم رو عقب کشیدم. یه جسم عجیب مثل هیولا بیرون اومد. که دورش حلقه آتیش بود و نمی‌تونستم چهره‌اش رو ببینم!
یه دفعه شلعه اتیش دورش از بین رفت. دوتا پسر با لباس‌های سفید روی زمین افتادن. یکی از پسرها که لباس سفیدی با کروات قرمزی داشت به سمتم اومد و دیگه نفهمیدم چی شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mina_5777

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
129
329
مدال‌ها
1
(میبل)
صدا هایی به گوش می‌رسید. که انگار چند نفر داشتن. با هم بحث می کردن. چشم هام رو باز کردم. همه جا رو تقریبا تار می دیدم. چند بار پلک زدم. حالا بهتر می دیدم. کمی زانو ام زخمی شده بود. دست هام رو روی زمین گذاشتم. و به کمک زمین کمی خودم رو تکون دادم. به دیوار پشت سرم تکیه دادم. دستم رو روی گردنم کشیدم. احساس سوزشی حس کردم. دستم خیس شد. دستم رو جلو ام اوردم. جیغی زدم!
اوه خدای من خون بود.
با دیدن خون خودم حالم بد شد.صدای قدم های چند نفر اومد. و دوباره از هوش رفتم.
(کاوین)
با جانی به زمین رفتیم. حال خوبی نداشت.
ماه هنوز کامل نشده بود. و جانی تقریبا به حالت اول برگشت.
یه لحظه صدایی شنیدم.صورتم رو به اون طرف برگردوندم.
متوجه یه دختر جوون با چشم های قهوه ای که متعجب بودن شدم.
هیکل کوچک و ظریفی داشت. یه لحظه متوجه زخم روی زانو اش شدم . چشمام برق زد.
به به خون
به سمت دختر رفتم. دندون های نیشم رو داخل گردنش فرو کردم. یه دفعه رنگش برگشت. و از هوش رفت. جانی با صدای جیغ دختر به خودش اومد.
-چه غلطی کردی ؟؟

-خونش خوشمزه بود. بنظرم!
-کاوین تو نمی تونی. هر کار می خوای بکنی. ! اون یه انسانه و ما رو دیده. وقتی به هوش بیاد. میره همه چی رو میگه.
-جانی پسر چرا انقدر ساده ای؟ فکر می کنی حرفش رو باور میکنن؟
-جای دندون های نیشت روی گردنش مونده.
-خب پس به عنوان گرگان می بریمش.
-او چه جالب! تو خودت جایی نداری. زندگی کنی. بعد میخوای گرگان بیاری؟
-به اون بعدا فکر می کنیم. فعلا بیا بلندش کنیم ببریمش. داخل توی اون کوچه تا کسی ندیده.
-باشه
مشغول حرف زدن با کاوین بودیم. که صدای جیغ اون دختره اومد. به سمت کوچه رفتیم.
انگار که به هوش اومده بود.
 
موضوع نویسنده

Mina_5777

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
129
329
مدال‌ها
1
-کاوین فکر کنم. بیدار شده. جیغ زده دوباره مرده.
-چرت و پرت نگو. انگار که ترسیده. از هوش رفته.
-خب بنظرت الان چیکارش کنیم؟
-یه بطری اب جور کن.
-چی؟
-گفتم اب بیار.
بطری اب سرد رو پاشیدم. تو صورت دختره.
نفس نفس زنان بیدار شد. من رو که رو به روش دید. جیغی کشید.
-چته وحشی؟ به لکنت افتاد.
-ت... ت.. تو ک...کی هستی؟
-سوال خوبیه. من یه مهاجر هستم.
-نه من دیدم از اتش با اون رفیق عجیبت بیرون اومدی. دروغ میگی. تو یه جاودگری چیزی هستی.
جان لحجه خاصی به خودش گرفت و رو به من با زبون دنیای زیرین لب زد
-کاوین این ما رو دیده. نمی تونیم ولش کنیم. به حال خودش.
-نترس. ولش نمی کنم. با هامون میاد.
دختره با تعجب و دهن باز مارو نگاه می کرد. دختره هیز.!
-هی اقا پسر به ظاهر متشخص منو ازاد کن. تو نمی تونی با گرگان گرفتن. من از مامانبزرگ و خانواده ام اخاذی کنی.
با انگشت اشاره ام سرشو به عقب حرکت دادم.
-هه چرا من باید خنگی مثل تو رو گرگان بگیرم. من کارای مهم تری دارم. و در ضمن تو با ما می ایی.
-نمیام.
-میای.
پوزخندی زدم. دختره دوباره با اون صدای گوش خراشش جیغی زد. و خودشو به عقب کشید.
-چته؟
باترسی که تو نگاهش موج میزد لب زد:تو دندون نیش داری.
-چیه مگه؟ همه دندون نیش دارن.
-نه مال تو بزرگتر و تیز تره.
-اهان ما نسل در نسل دندون نیش هامون تیزه.
-خوناشامی پس؟
-نه.!
(میبل)
اصلا بحث کردن. با این یارو فایده نداره.
صدای زنگ موبایلم اومد.
I do the same thing I told you that I never would
من همون کارایی رو که بهت گفتم. دیگه انجام نمیدم رو دوباره تکرار می کنم.

I told you I’d change, even when I knew I.....
اون پسره به ظاهار متشخص انگار که برق گرفته بودش. از جا پرید.
دستم رو کردم. داخل جیبم گوشیم رو برداشتم. اسم جنی روی صفحه افتاد.
جواب دادم.
-الو بیبی.
-الو جنی. خوبی؟
-یس بیبی. کجایی؟ خواب بودی؟
-نه بیدارم که جوابت رو دادم.
-راست میگی ها.
-بای
-اما...
امان حرف زدن بهم نداد. و قطع کرد.
-این چیه دستت؟
-تلفن دیگه
-تلفن چیه؟
-خدا منو بکش. چجور مهاجری هستی. که نمی دونی تلفن چیه.؟
 
موضوع نویسنده

Mina_5777

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
129
329
مدال‌ها
1
- خب توی مکان زندگی من از این چیزا نیست.
- مگه قطب جنوب زندگی می کنی.؟
- قطب جنوب کجاست؟
-خدا خودت کمکم کن. راستی نگفتی از کجا اومدی؟
- یه جای دور.
- اون جای دور کجاست؟
- اگه من بگم نمی دونی.
- نه بگو.
-خدا گیر چه خری افتادم.
- اهای پسره پرو به من گفتی خر؟
- اره گفتم خر. درضمن اسمم کاوینه.
- خر خودتی اگر یه دفعه دیگه توهین کنی. داخل کوچه جیغ داد می کنم. بیان بگیرنت.
- نمی تونی کوچولو.
- اهای مردم اینا منو گرفتن. جیغغغغغ.
- باشه باشه ساکت شو. فکر کنم پرده گوشم پاره شد.
-نگفتی از کجا اومدی؟
- Neardia.
-نمی دونم کجاست ولی اوکی.
-عجب. اسمت چیه دختر جون؟
- عجب ادم ربایی هستی که اسم گروگانت رو نمیدونی. میبل هستم.
- من ادم ربا نیستم.
- هر چی هستی بیا بریم.
- کجا؟
- هر کجا. تو جایی بلدی بریم. پیشنهادی انتقادی چیزی داری بگو.
- اه برو بابا.
- اهای پسر خوشگله بیا بریم.
- با کی هستی؟
-با اون رفیق چشم قشنگت.
-اون زبون تو رو بلد نیست.
کاوین با زبان دیگه ای جانی رو صدا زد.
- کجا داریم می ریم؟
به خونه اشاره کردم.
-اون خونه.
- نه بابا همینجا خوبه بیا بریم بخوابیم.
- شما رو نمی دونم. ولی من دلم نمی‌خواد. سرما و زیر بارون اینجا بخوابم.
- چون خواهش کردی باهات میام.
-ها؟ من کی خواهش کردم.
- همین الان یادت نمیاد. به مغزت فشار نیار.
به سمت خونه راه افتادیم. وقتی که من اومدم. چراغ های خونه خاموش بود. یعنی مامانبزرگ بیداره؟
نه بابا اون خوابه.
در خونه رو باز کردم. و همراه جانی و کاوین رفتیم. داخل خونه.
مامانبزرگ با عصای چوبیش و عصبانیت روبه روم وایستاده بود.
نگاهش روی کفشام زوم شده بود. نگاهی به کفشای هر سه تامون انداختم. او چکمه هامون گلی بود.
مامان‌بزرگ : میبل این چه سر وضعیه کی داری.
-شرمنده مامانبزرگ.
مامانبزرگ :این اقایون خوشتیپ کیا هستن؟
- مهاجرن. طفلکیا توی بارون توی پارک نشسته بودن. منم آوردمشون خونه.
مامانبزرگ: خارجین پس.
- اره خارجی هستیم.
-میبل نگفته بودی. فرانسوی هم بلدن.
- اره این بلده. اون بلد نیست.
- بیاین پسرا. اینجا مثل خونه خودتون بدونید.
هی مادربزرگ عزیزم گول ظاهر خوبشونو نخور.
پله هارو یکی دوتا بالا می رفتم.
صدای مامانبزرگ از پشت سرم اومد.
- میبل مادر دوتا قهوه بیار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mina_5777

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
129
329
مدال‌ها
1
-بله؟
-دوتا قهوه برای مهمون هامون بیار.
-اهان اوکی.
به سمت اشپز خونه رفتم. زیر لب غز می زدم.
ای کوفت بخورن. زهر عقرب بخورن.
-چیزی گفتی؟
صورتمو برگردوندم. همینو کم داشتم.
-ها؟ چی؟ نه بابا اینجا چیکار می کنی.
-اومدم اب بخورم.
و به سمت شیر اب رفت.
- تعارف نکنی ها. اینجا مثل خونه خودتون بدون.
-خونه خودم می دونم. اصلا تعارفی ندارم. تو ام اگه ناراحتی وسایلت رو جمع کنم بری.
‌-خوبه نیم ساعت بیشتر اینجا نیستی. خودتو صاحب خونه ام می دونی.
-تو حرف نزن بابا. الانم اون قهوه ها رو بده.
***
- از این طرف بیا.
-دارم میام دیگه خفه شو.
-بچه پرو.
-بیا این جا اتاق شما. اگه چیزی نیاز داشتین. اتاق من اون در سفیده اس.
-باشه. اتفاقا به خدمتکارا هم میخوره قیافه ات.
***
با صدای خش خش برگ های و شاخه ها بیدار شدم.
خیلی خوبه که امروز تعطیله. و مجبور نیستم برم مدرسه.
از روی تخت بلند شدم. ابی به سر و صورتم زدم.
گوشیم رو از روی میز مطالعه برداشتم. روی تخت نشستم.
اوه خدا یادم نبود. فردا قرار دارم.
سریع از روی تخت بلند شدم. حوله ام رو برداشتم و رفتم حموم.
همین جور که داشتم. برای خودم اهنگ می خوندم.
do the same thing I told you that I never would
من همون کارایی رو که بهت گفتم دیگه انجام نمیدمو دوباره تکرار میکنم

I told you I’d change, even when I knew I never could
من بهت گفتم تغییر میکنم، با اینکه میدونستم هیچوقت نمیتونم عوض شم

که از پشت در حموم صدایی اومد. انگار یه چیزی بیوفته.
سریع لباسمو پوشیدم. و رفتم بیرون که با....
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین